🔴 سروده ای بسیار زیبا l #ماه در راه است
🔹 خستهبودیم و زخمی و بیتاب، اوجِ بیرحمی زمستان بود
🔸 روزها آه بود و شبها سوز، عمرِ دیماه رو به پایان بود
🔹 صبحِ یک جمعه بینِ اشک و دعا، خبری تلخ از عراق رسید
🔸 نیمهشب در ضیافتی خونین، زائری از دمشق مهمان بود
🔹 روی زانوی سیّدالشّهدا، داد آرام جان ابومهدی
🔸 روح آرامِ حاجقاسم نیز، در همآغوشی شهیدان بود
🔹 اشک و لبخند با شهادت و فتح، رازِ اعجازِ حاجقاسم شد
🔸 نقشی از خونِ سرخِ سلمانها، روی انگشترِ سلیمان بود
🔹 فتحِ عینالاسد به غرّشِ خشم، لشکرِ ۲۵ میلیونی
🔸 قصّهی آتش و هواپیما، امتحاناتِ سختِ ایران بود
🔹 نفسِ شهر بند آمده بود، از ترافیک و دود و فتنه و ننگ
🔸 شهر با سرفههای پیدرپی، سخت چشمانتظارِ باران بود
🔹 ناگهان از ستادِ استهلال، خبر آمد که ماه در راه است
🔸 ظهرِ جمعه امامِ آرامش، در مصلّای شهرِ تهران بود!
ارسالی #کاربرگرامی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
❌امتحان كنيد 😳
‼️میخوای بهت بگم چند تا عمه و خاله داری؟
معادله عجیب اما واقعی👌☝️
تعداد عمه هاتو به علاوه ۳ کن
حاصلو ضربدر ۵ کن
حاصلو به علاوه ۲۰ کن
حاصلو ضربدر ۲ کن
حاصلو به علاوه ۵ کن
حاصلو به علاوه تعداد خاله هات کن
حاصلو از ۷۵ کم کن.
یه عدد ۲ رقمیه
سمت چپی(دهگان)= تعداد عمه
سمت راستی(یکان)= تعدادخاله😳😳
امتحان کنید...
نتیجه ش رو بگید.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۱ ارتباطمون قطع شد. یعنی چی؟! با احتیاط کامل، رفتم به همون خیابون خلوت. خیابون که نبود.
#تب_مژگان ۳۲
اون روز، نمیخواست شب بشه، از چپ و راست میرسید.
برگشتم اداره، دیگه کار از چیزی که فکرش میکردم گنده تر شده بود. باید گزارش میدادم، باید فایل باز میکردم و همه اسناد و مدارک را به سمع و نظر مقامات و اسناد بالادستی میگذاشتم.
در راه، دوباره زنگ زدم به عمار و سفارش غذای مرتب و برخورد شایسته و با محبت و عدم هرگونه ارتباط با خارج از خانه امن را متذکر شدم.
وقتی به اتاقم رسیدم. اول رفتم تجدید وضو کردم، چند تا دونه خرمای تازه خوردم، بلکه کمی از ضعفم برطرف بشه و فشارم نیفته، دیدم کارساز نیست. زنگ زدم واسه خانمم. اینقدر بچه ها دور و برش شلوغ کرده بودند که حتی صدای خانمم هم نمیشنیدم.
فقط گفت: شب اگر خواستی بیایی خونه، نون سنگک یادت نره!!
دیدم اینجوری نمیشه، هیچ جوری آروم نمیشم، خیلی به هم ریخته بودم. حداقلش این بود که یه جنازه مظلوم و بی گناه روی دستم بود، هنوز هیچی نشده، یه جنازه گذاشتند روی دستم. مثل ببر زخم خورده، دور اتاقم میچرخیدم که تلفن زنگ زد.
دیدم خانمم هست. گفت: «من الان توی اتاق هسیتم و بچه ها توی هال هستند. میتونی بری بیرون و با گوشیت تماس بگیری تا راحتتر حرف بزنیم؟!»
من که شدیدا به آرامش نیاز داشتم، گفتم: «الهی دورت بگردم. الان زنگ میزنم، جایی نریا.»
رفتم پارکینگ اداره، پریدم توی ماشینم و زنگ زدم. تا زنگ خورد، خانمم فورا گوشی رو برداشت.
احساس میکردم سال ها همدیگه را ندیدیم.
گفت: «خوب میشناسمت محمدم. وقتی به هم میریزی، فقط باید چند دقیقه حرف بزنیم، حالا چه الرمادی و دمشق و بیروت باشی، چه شیراز و تهران و سراوان. این هم میدونم که نباید ازت بپرسم چی شده. چون نه میتونی توضیح بدی و نه میخوام که توضیح بدی. اما بگذار یکی از شیرین کاری امروز بچه ها برات بگم تا جیگرت حال بیاد.»
شروع کرد و از بچه ها برام گفت. حدودا یک ربع تعریف کرد و کیف کردم... تعریف کرد و لذت بردم، تعریف کرد و ذوق کردم.
آخرش هم گفت: «محمدم! ... یه چیزی بگو. وقتی یه ربع، اینجوری ساکتی و فقط گوش میدی، احساس میکنم داری...»
میدونست که تمام صورتم پر از اشک هست و دارم بی صدا گریه با صداش میکنم.
آروم گفتم: «آره. مثل دوران عقدمون که یا داداشات نمیگذاشتند پیش هم باشیم یا من ماموریت بودم و نمیشد از با هم بودن ذوق کنیم، مثل دوران عقدمون. که وقتی زنگ میزدم برات، میدونستی چه مرگمه و کارت را خوب بلد بودی.»
گفت: «قبول ندارم که میگند «مرد گریه نمیکنه!» اتفاقا گریه، از بهترین نعمت های خداست که زن و مرد و پیر و جوون نمیشناسه.»
خیلی آروم شدم، در حد معجزه و «الا بذکر الله» آرومم کرد. خدافظی کردیم و برگشتم توی اتاقم. صحبت کردن با همسر، وسط کوه مشکلات کاری، مخصوصا اگر همسر، آدم فهمیده و باشعوری باشه، دوپینگ معرکه ای میتونه باشه که فقط خانواده دوست ها تجربه اش میکنند. نه کسانی که سرشون ممکنه جاهای دیگه و پیش افراد دیگه گرم باشه.
قلم و کاغذ برداشتم، یه خط بلند، وسط صفحه کشیدم، از بالا به پایین. یه طرف نوشتم: داشته ها. یه طرف دیگه هم نوشتم: نداشته ها.
ستون داشته ها عبارت بود از:
مژگان
نفیسه
کمالی
جنازه همکار شهیدم
یه مشت کاغذ باطله به نام پرونده که هیچی ازش درنیاد.
ستون نداشته عبارت بود از:
آرمان
فرید
کمالی
سرنخ
صدای شخصی که قاتل همکارم بود.
دو سه دست غذا گرفتم و پاشدم رفتم خیابون وصال، خانه امن. پیش عمار و مژگان. دیدم دارند نماز میخونند، من هم به عمار اقتدا کردم و نمازم را خوندم. بعد از نماز، یه روزنامه پهن کردیم و غذا خوردیم. وسط غذا هیچ کس حرف نمیزد، سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود.
بعد از صرف غذا، به عمار گفتم: کبریت داری؟!
گفت: آره و زود رفت آورد.
گفتم: عمار! من و مژگان خانم میریم توی حیاط چند لحظه قدم بزنیم. لطفا ما را تنها بگذار.
با مژگان پاشدیم رفتیم توی حیاط، وقتی رسیدیم پرونده ۸۰۰ صفحه ای را از کیفم آوردم بیرون.
گفتم: مژگان خانم. این کاغذها را شما نوشتید؟
گفت: آره
گفتم: بسیار خوب!
کاغذها را گذاشتم روی زمین وسط حیاط. بین صندلیمون که روش نشسته بودیم. چشمای مژگان داشت چهارتا میشد.
گفت: چرا انداختید روی زمین؟
بهش جواب ندادم. قوطی کبریت را آوردم بیرون، یه دونه کبریت برداشتم، روشنش کردم، بعدش هم آتیش کبریت را انداختم روی ۸۰۰ صفحه پرونده!
خیلی خونسرد نشستم کنار و لم دادم به صندلیم.
مژگان داشت شاخ در میاورد.
گفت: «آقای محمد! دارید چیکار میکنید؟!
چرا این کار را کردید؟!
دارند میسوزند. داره همه کاغذا میسوزه. برشون دارید.»
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۲ اون روز، نمیخواست شب بشه، از چپ و راست میرسید. برگشتم اداره، دیگه کار از چیزی که فکرش
#تب_مژگان ۳۳
گذاشتم تا خوب جزغاله شد. یه دود عجیبی هم راه انداخته بود که نگو و نپرس. یه کم طول کشید اما میخواستم مطمئن باشم که همه اش سوخته و چیزی ازش در نمیاد.
مژگان هم دیگه آب دهنش خشک شده بود از ترس و تعجب. مخصوصا اینکه میدید خیلی آرومم و نمیشه به این راحتی با حرف های احساسی و دخترونه الکی منو تحت تاثیر قرار داد.
وقتی خوب کاغذها سوخت و دود شد رفت هوا. سه تا کاغذ بهش دادم با یه خودکار.
گفتم: «مژگان خانم! امروز، من علاوه بر مشکلاتی که خودت شاهدش بودی، یکی از بچه ها را هم از دست دادم و یکی دیگه از بچه ها اسیر دست کسانی شده که نمیدونم کی هستم و چه جور آدمایی هستند. پس حسابی بی حوصله ام.
گول قیافه ام را هم نخور، چون وقتی قیافه ام بعد از یه شبانه روز سگی اینجوریه و مثلا آرومه، شک نکن که وحشی تر هستم. برام هم فرقی نمیکنه که الان بابات داره از پشت پنجره نگاهمون میکنه و نگرانته یا نه؟!
چون بابات هم میدونه که حق دخالت در روند پرونده و مراحل بازجویی را نداره.
حالا اینها همه اش به کنار، من و تو که با هم دشمن نیستیم. میخواهم کمکت کنم. پس به خودت و همه کسانی که برات عزیز هستند لطف کن و همه چیز را برام توی این سه صفحه بنویس.
تاکید میکنم همه چیز. فقط در همین سه صفحه. سکسی مکسیش هم نکن. از وقتی گم شدی تا وقتی غرق شدی. من چند لحظه قدم میزنم. بسم الله.»
فکر کنم باباش براش کاملا توضیح داده بود که با بد کسی طرف هست و باید همه چیز را برام بگه تا کسی سر باباش را نتونه ببره و آمپول هوا هم به خودش نزنند. اولش قیافه اش مثل مرددها بود
اما...
خودکار را برداشت و ظرف مدت یک ساعت سه صفحه را پشت و رو پر کرد.
کاغذ را بهم داد.
گفتم: «ممنونم! جلوی چشم خودش. کبریت آوردم بیرون و اون سه صفحه را هم آتیش زدم. مژگان رنگ از صورتش پریده بود. مثل گچ، سفید شده بود با لکنت و بغض بهم گفت: «به به به خدددددا من همه اش ررررراست نوشتم، هیچی دددددروغی قققققاطیش نبود. چرا... چرا دودودودوباره سوسوسوزوندینش؟!»
گفتم: «اگر همه اش راست و حسینی بوده که دیگه ترس نداره، نگران هم نباش. فقط میخوام خلاصه اش کنی در دو صفحه. برو خدا را شکر بکن که نمیگم خلاصه کن در یه پارگراف. بیا اینم دو تا برگ. یاعلی، بنویس ببینم.»
اشکاش را پاک کرد. دوباره شروع کرد به نوشتن. این بار خیلی تند مینوشت، معلوم بود که تسلطش از دفعه قبل هم بیشتر شده. شاید یه ربع هم نشد که دو صفحه تموم شد. بهم گفت: «نوشتم، همه چیز رو نوشتم. به جون بابام، به جون داداش آرمانم این همه چیزی بود که اتفاق افتاد. راستی شما از نفیسه خبر ندارید؟!»
گفتم: تشکر. نه خبر خاصی ندارم. اما نباید حالش بد باشه، چون نه سرنگ هوا میخواستند بهش بزنند و نه سر باباش را میخواستند ببرند!!
وقتی میخواستم برم، بهم گفت: آقای محمد! تو را به خدا کمکمون کنید! جون آرمان در خطره. اصلا نمیدونیم کجاست؟ من همه چیز رو نوشتم، شما هم لطفا ما را از این جهنم نجات بدید. بابام و آرمان، تنها چیزی هستند که توی دنیا دارم.
خدافظی کردم و رفتم، رفتم اداره. مستقیم رفتم سراغ نفیسه. وقتی به راهرو حیاط خلوت ۱۱ رسیدم، شروع کردم به طراحی روش بازجویی از نفیسه. نفیسه هنوز هم مجهول بود برام، اما یه چیزی به ذهنم رسید.
رسیدم به اتاقش، در را برام باز کردند و رفتم داخل. بهش گفتم روسریت را سر کن. سر نکرد.
گفت: «اگر سختت هست، بگو یه زن بیارند. مگه مجبوری که همه اش تو میایی اینجا؟! خوراکت زن ها و دخترای مردم هستند؟!»
پوزخندی زدم و بهش گفتم: «نیست که همچین خوراک چاق و چله و چرب و نرمی هم هستی، سختم که نیست، برای خودت گفتم. حالا بی خیال.
اما...
اما...
فکر کنم بعد از گپ امشبمون، باید روسریت را ازت بگیریم تا مشکلی برات پیش نیاد.»
با معجونی از افاده و تعجب گفت: «روسریم ازم بگیرید که مشکلی برام پیش نیاد؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!
اجازه ورود گوشی را گرفته بودم. همین طور که گوشیم را از جیبم میاوردم بیرون، گفتم: «تا مثلا خودت را بعد از دیدن این عکس، دار نزنی و خفه نکنی. این عکس را میشناسی؟!»
همین که چشمش به اولین عکس فرید که فقط از صورتش بود، افتاد. گفت: نه! کیه این؟
گفتم: این عکس اولشه! دومیش را ببین شاید شناختیش!
تا عکس دوم فرید را دید که از کل نیم تنه بالاش و قیافه اش گرفته بودم. تا چشمش به خون و زخم جناغ فرید افتاد که مثل یه گوشت بی خاصیت و تسلیم افتاده بود، چشماش گرد شد... رنگش پرید، جیغ بلندی کشید. گفت: کی این بلا را سر فرید آورده؟!
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۳ گذاشتم تا خوب جزغاله شد. یه دود عجیبی هم راه انداخته بود که نگو و نپرس. یه کم طول کشید
#تب_مژگان ۳۴
با کمال آرامش و خونسردی بهش گفتم: آروم باش، جیغ نکش. تو از هیچی خبر نداری. اگر یه چیزی بهت بگم، قول میدی صبور باشی؟!
در حالی که خیلی بهم ریخته بود و داشت گریه میکرد گفت: دیگه چیه؟! دیگه چی شده؟! چرا دست از سرم بر نمیدارید؟!
بهش گفتم: آروم باش دختر! آروم باش. میفهمم. چرا میگم میفهمم؟! چون منم امروز یکی از رفیقام را از دست دادم. یکی دیگه اش هم اسیر شده. یکیش هم تو زرد از آب دراومد!!
همینطور که هق هق میکرد گفت: چی میخواستی بگی؟!
گفتم: تو باید صبورتر از این حرفها باشی، دنیا همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه، بعضی وقتها هست که عزیزترین کسانمون در شرایطی ما را تنها میذارند که اصلا در حجم باور ما نمیگنجه و...
با شدت و صدای نیمه بلند گفت: لطفا حرفت رو بزن. رک بگو چی شده باز؟
نفس عمیقی کشیدم بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: امروز وقتی رفتم سراغ مژگان با صحنه بدی مواجه شدم، خیلی بد. خیلی متاثر شدم دیدم متاسفانه... ببین قول دادی آرامشت را حفظ کنیا.
خب؟!
دیدم متاسفانه قبل از من، دو نفر اومدند و مژگان را به طرز بسیار وحشتناکی به قتل رسوندند!
نفیسه خانم! تسلیت میگم. مژگان جونش را همین امروز صبح از دست داد!!
زل زد به من، چشمهای نفیسه داشت از حلقه میپرید بیرون. دو تا دستش را محکم زد به صورت خودش، ناخنهاش را روی صورتش کشید. صدایی ازش بیرون نمیومد. نفسش به خس خس افتاد. فهمیدم که هوا بهش نمیرسه. یه لحظه دیدم چشماش رفت. سفیدی چشماش، کل چشماش را فرا گرفته بود.
فورا به یکی از خواهرا گفتم: «خانم فلانی بدو. خانم بدو بیا.» نفیسه شوکه شده بود. نه هوا بهش میرسید و نه خون به مغزش.
فورا خوابوندش روی زمین و پاهاش داد بالا. بعدش فورا تنفس و دستگاه هوا و... من که رفتم بیرون. اما گفتم: تا به هوش اومد و تونست تکلم کنه، خبرم بدید.
رفتم توی اتاقم، باید میرفتم مرحله بعد را طراحی میکردم. اما یادم بود که هنوز تکه سوم پازل سه قسمتی قبل را هم کامل نکردم. اصلا نمیشد سراغش رفت، یعنی از بس از دیروز مشکل و صحنه های عجیبا غریبا پیش اومده بود، احساس میکردم قسمت نمیشه برم سراغ تکه سوم پازل سه قسمتی.
شاید...
شاید هم یکی یا کسانی دستم را خوندند که نمیذارند برم سراغ تکه سوم.
رفتم یه وضو گرفتم و نشستم با دقت و حساسیت، دو سه صفحه ای که مژگان نوشته بود را خوندم. متن های واقعی، دارای یک سری اصول هستند که این متن مژگان، با تمام آن اصول سازگار بود.
مژگان نوشته بود:
«مادرم را که از دست دادم خیلی بهم ریختم. تلاش میکردم محکم باشم و بتونم پدر و داداشم را از این غم بزرگ نجات بدم اما نمیشد، خودم از درون داغون بودم، برای انجام کاری به بیرون رفتم. میخواستم گل و گلاب بگیرم برای مراسم روز سوم درگذشت مادرم. بعد از من، زنی وارد گل فروشی شد، من از اول صبح ضعف داشتم و احساس بی حالی میکردم. مخصوصا که اون روز، شروع ایام قاعدگیم هم بود و حسابی اوضاع روحی و جسمیم بهم ریخته بود.
اون زن، وقتی داشت گلها را قیمت میکرد، نمیدونم چی شد که به من رسید. تا بهم رسیدیم، ایستاد و عینک دودیش را آورد بیرون و گفت: وای خدای من! ببین کی اینجاست! شما مژگان خانم نیستی؟!
من که نمیشناختمش. با بی حوصلگی گفتم: سلام بله... خودمم. شما؟
با بغض و ناراحتی بهم گفت: الهی بمیرم برات دخترکم! غم مادر، غم سنگینیه. مخصوصا برای دخترحساس و باهوش و زیبایی مثل تو. بعدش هم بغلش را باز کرد و گفت: اجازه هست، به جای مامان الهه بغلت کنم عزیزدلم؟!
منم که در شرایط خوبی نبودم، ضعف هم داشتم. دلم که از غصه داشت میترکید. از خدا خواسته رفتم بغلش. محکم همدیگه را بغل کردیم، همینطور که توی بغلش بودم، دیگه نفهمیدم چی شد وقتی به هوش اومدم...»
تلفنم زنگ خورد. از حیاط خلوت۱۱ بود. گفتند: نفیسه به هوش اومده...
خیلی هم ملتهب و مضطرب میخواد با شما صحبت کنه.
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۴ با کمال آرامش و خونسردی بهش گفتم: آروم باش، جیغ نکش. تو از هیچی خبر نداری. اگر یه چیزی
#تب_مژگان ۳۵
وقت را نباید از دست میدادم. لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون و پوشیدم. چهارده تا صلوات برای شادی روح حضرت ام البنین فرستادم.
آروم آروم قدم برمیداشتم و فکر میکردم، رفتار و سکناتم را برنامه ریزی کردم. یه کم طول کشید تا دقیقا توی ذهنم، رفتار مناسب و برخورد منطقی با نفیسه دانلود شد. تا دانلود شد، فورا روی اعضا و جوارحم نصبش کردم!
بسم الله گفتم و وارد اتاق نفیسه شدم.
چشمهای نفیسه خون بود. یه لرزش نگران کننده ای هم توی رفتارش بود. جوری هم بغض کرده بود که صداش به زور شنیده میشد، هنوز ننشسته بودم که بهم گفت: «میتونم مژگان را ببینم؟! خواهش میکنم برای آخرین بار. قبل از اینکه تشییعش کنند.»
فهمیدم که باور کرده.
با حالت تاسف بهش گفتم: میفهمم. خیلی مشکله که کسی حتی نتونه جنازه رفیقش را توی بغلش بگیره و باهاش خدافظی کنه.
اما نه..
اجازه نمیدند،
چون...
چون صلاح نیست، اوضاع خوبی نداره. ببخشید رک گفتم متوجهی که؟!
بیشتر جا خورد و ناراحت شد...
گفت: یعنی اینقدر بد کشتندش؟! اصلا چرا باید مژگان بمیره؟!
گفتم: تو الان بخاطر همین اینجا هستی!
چرا باید مژگان اینقدر بد بمیره؟!
میون همون اشک و آه گفت: یعنی چی؟ منظورت چیه؟!
گفتم: من و شما که کاری با هم نداریم. فقط دنبال حل یه معادله هستم، معادله ای که از وقتی تو سر و کله ات توی خونه مژگان و اینها پیدا شده، داره مشکل و مشکل تر میشه.
گفت: واضح تر حرف بزنید تا کمکتون کنم!
گفتم: چرا شما باید فردای همون شبی که جنازه بی گناه آرمان. داداش مژگان پیدا میشه(!!) از تمام نگهبانان بیمارستان روانی به راحتی عبور کنی و بری سراغ مژگان و چند ساعت با هم باشید؟! و چرا باید یکی دو روز بعدش، ما با جنازه بد فرم یه دختر بیگناه مواجه بشیم؟! تو چند چندی توی این بازی؟!
چرا پات وسطه؟!
نفیسه تا مرز سکته پیش رفت، تا اسم «جنازه بی گناه آرمان» آوردم، شروع به جیغ کشیدن کرد.
«نه، نه، نه. آرمان نمرده. آرمان بیگناهه. آرمان هیچ کاره است.»
گفتم: آروم باش دختر! اونها دیگه رفته اند. دیگه اونها برنمیگردند. خوشحالم که حداقل تو اینجایی و زنده ای و داری باهام حرف میزنی. هرچند حال و روز خوبی نداری،
اما... اما بذار کمکت کنم تا هم انگشت اتهامات از روی برداشته بشه و هم مسبب و مسببان اصلی قتل این خواهر و برادر کشف بشند.
یه آرام بخش بهش زدیم، یه کم آروم تر شد. غذا و آب نمیخورد. بهش گفتم: نفیسه خانم! چند قلپ آب بخور تا بتونیم بهتر با هم حرف بزنیم، اصلا میخوای برم و بعدا... فردا... و یا چند روز دیگه بیام؟!
گذاشتم خوب گریه کنه، آروم تر که شد، کم کم شروع به حرف زدن کرد و گفت: مژگان و آرمان، تنها دوستای خوب و مهربونی بودن که توی کل عمرم داشتم. اولین باری که دیدمش. حالش خوب نبود، خونه یکی از اساتیدمون که هر از گاهی. یعنی ماهی یک بار. اونجا جمع میشیم دیدمش.
استادمون بهم گفت: «بیا بالا که به کمکت نیاز دارم، وقتی رسیدم به اتاق طبقه بالا، اولین بار، مژگان را به حالت بیهوش... شاید هم خواب عمیق، اونجا دیدمش. استادم گفت: این خانم خوشگل، دختر یکی از بهترین دوستام هست که متاسفانه مادرش را از دست داده. احساس میکنم تو با اون میتونید دوستای کاملی بشید. اینقدر کامل که بتونید حتی با هم سالیان سال زندگی کنید و به هم آرامش بدید. اسمش مژگانه.»
وقتی نفیسه میخواست آب بخوره. بهش گفتم: اسم استادتون چیه؟!
نفیسه گفت: سرکار خانم کمالی!!!
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
﷽ #قرار_روزانه 🌸
سوره بینه، زلزال و عادیات #صفحه_۵۹۹
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #يكشنبه_يا_ذَالجَلال_وَالاكرام (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهدای_شهرستان_لنجان
در #روز_مقاومت_و_ایثار #شهرستان_لنجان
هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده
#السَّلامُ_عَلَیڪَ_یا_اَباعَبــدِاللہ
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
صفحه۵۹۹_قرآن_کریم_غامدی.mp3
582.4K
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ
ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻
تلاوت استاد #غامدی
صفحه ۵۹۹ سورھ #بینه #زلزال #عادیات
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #يكشنبه_يا_ذَالجَلال_وَالاكرام (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهدای_شهرستان_لنجان
در #روز_مقاومت_و_ایثار #شهرستان_لنجان
#صلوات فراموشتان نگردد.
التماس دعا
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 sapp.ir/z_rood سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا