‹ ☘ ›
🔹سلام دوستان
نماز والدین پنجشنبه شب ها فراموش نشود، خیلی سفارش شده است و آثار عجیبی هم دارد.
التماس دعا 🌷
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
🔸 منت می گذارید اگر برای عزیزان سفر کرده ما هم فاتحه ای قرائت کنید🌷
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
روش نوآورانه حمل بچه توسط بابای مهربون😂
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
خب انگار امروز روز آخر ماه رمضون نبود
با عربستان م که رفیق شدیم ، فایده نداشت
عیدفطرمون یکی نشد 😊
یه سحری و یه افطاری دیگه
فردا نمازجمعه
پسفردا نمازعید ...
امسال خدا گفت هوا خنک بود
قشنگ سی روزا روزه بگیرید .
راستی هی سؤال نپرسید
فطریه کسی که قبل مغرب میره خونه کسی
گردن کیه وا ...
خب این یه شب رو بعد مغرب برید مهمونی 😉😉😉
راستی فطریه هاتون م قبل نماز عید بگذارید کنار ...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › «﷽» أَلَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُ
‹ ☘ ›
«﷽» أَلَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ
قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ 🍁
❍↬❥ @z_rood1 سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
▫ ضمن عرض تسلیت به خانواده محترم و کانون مصیبت زده نصیری، مؤذنی و جلالی
▫️ به اطلاع همشهریان گرامی می رسانیم؛ مراسم تشییع و خاکسپاری
مرحوم 🥀 روح الله نصیری 🥀 فرزند نصرالله فردا جمعه رأس ساعت ۱۶ از روبروی فروشگاه شرکت تعاونی عدالت شهر زاینده رود به سمت آرامستان محله بیستجان برگزار میگردد.
روحش شاد و یادش گرامی باد 🖤
شادی روح این پدر مرحوم
ذکر شریف #فاتحه و #صلوات 🍂
#کانال_زایندهرود
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... حاج خانم: «نمیاد رودررو با شما حرف بزنه. به بهانه این که با نامحرم حرف نمیزنند، با شما چش
‹ ☘ ›
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
❎ قسمت دوازدهم
🔶مسجدالرسول-کتابخانه مسجد🔶
خبر راهاندازی گروه تئاتر مثل بمب در کل شهرستان صدا کرد. چه برسد به آن محله! نرجس اگر کاردش میزدی، خونش در نمیآمد. فوراً دوباره تشکیل جلسه داد تا ببینند چه خاکی باید به سر کنند؟!
سمانه که آن روز از همه زودتر آمد و صندلیها را برای جلسه مرتب کرده بود، اولین کسی بود که حرف زد. سمانه گفت: «خانم ایزدی! اگه اون شب شما کوتاه نمیومدید و اجازه میدادید شعار مرگ بر بیحجاب سرمیدادیم، این آقای طلبه معلوم الحال خودشرو جمع و جور میکرد! از امشب سر و کله انواع و اقسام شیاطین به مسجد باز میشه! این هم در این شرایط که مسجد پر از پسرای جوون و نوجوون هست. خانم ایزدی ما نباید مماشات کنیم.»
نرجس جوابش را داد و گفت: «اگر آن شب به زینب سیلی نمیزدم، شاید میتوانستیم شعار بدیم. ولی گولِ بازیِ زینب رو خوردم. زینب خودشرو انداخت جلو تا من فقط با اون روبرو بشم. این رو آقای ذاکر بعدا بهم گفت. کاش نمیزدمش تا زبونم دراز باشه. ولی دیگه اینبار گولِ عملیات روانی زینب رو نمیخورم.»
سمیه در اسکلی لنگه نداشت با بغض گفت: «خانم من دیشب خوابِ یکی از شهدا را دیدم. اگه خدا قبول کنه، مدتی هست که با اون شهیدِ عزیز نامزد شدیم.»
بقیه خوشحال شدند و به سمیه «مبارک باشه. ایشالله تا بهشت با هم باشید.» گفتند!!
سمیه هم سرش را لحظاتی پایین انداخت و مثلاً خجالتِ ریزی کشید و ادامه داد: «آره. میگفتم. شهیدم خیلی دلخور بودند. هرچی رفتم دنبالشون و گفتم چرا ازم روبرمیگردونی؟ نگام نکرد. از یه چیزی ناراحت بودند و چشماشون غصه داشت.»
سمانه فوراً از فرصت سوءاستفاده کرد و گفت: «بفرما! اینم یه نشونه بد! دیگه شهدا چطوری باید به ما بگند که این طلبه مایه نحس و ننگ این مسجد میشه؟!»
سمیه گفت: «امروز غروب میخوام برم سرِ مزارِ نامزدِ شهیدم و اینقدر گریه کنم تا خودش یه راهی پیشِ پامون بگذاره.»
الهه که کلا فازش به اینها نمیخورد به سمیه گفت: «آبجی میگما! حالا از کجا معلوم که بخاطر اتفاقات اخیرِ مسجد، نامزدِ شهیدت ناراحته؟ شاید به خاطر این که با تو نامزد شده، پشیمونه بنده خدا!»
همه به الهه بد نگاه کردند. نرجس به الهه گفت: «اصلاً کی گفت تو بیایی اینجا؟ اینو کی راه داده جلسه؟»
الهه با تعجب گفت: «چرا خانم؟! چی گفتم مگه؟ آخه سمیه جون که با نامزدش هم صحبت نشده! از کجا معلوم که...»
نرجس با تندی به الهه گفت: «اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی، میندازمت بیرون! مراعات لطفا! مراعات این جلسه نمیکنی، لااقل مراعاتِ دل و حالِ خوشِ سمیه رو داشته باش!»
همه ساکت شدند و الهه هم سرش را زمین انداخت!
نرجس گفت: «احتمالا دخترا امشب برای ثبت نام میاند مسجد! ما نباید بیکار بشینیم. فراخوان بدید که حضورِ همه خواهرانِ آمر و ناهی امشب الزامی است. امشب تنگه کوه احد را نباید رها کنیم. رها کردن تنگه کوهِ احد همانا و از دست رفتن دستاوردهای معنوی و فرهنگی ما هم همانا!»
سمانه گفت: «حتما. چشم. فقط واسم سؤاله که چرا آقای ذاکر تا الان اقدامی نکردند؟! قصد ندارند یه کاری کنند؟»
نرجس لبخندی زد و گفت: «چرا. آقا ذاکر مشغوله ماشاءالله. دارند از بالا اقدام میکنند.»
🔶دفتر کار ذاکر🔶
ذاکر که فکرش بابت داود و طرح تئاتر برای دختران مشغول بود، تلفنش را برداشت و برای حاج آقا سلمانی(همان روحانی بلندپروازی که در قسمت اول، چند نفر را با خودش به دفتر حاجی خلج برده بود و تلاش میکردند سلمانی را به به جای مهدوی به مسجدالرسول بفرستند اما خلج قبول نکرد) تماس گرفت.
-سلام علیکم و رحمت الله!
-سلام حاج آقا سلمانی بزرگوار! احوال شما؟
-خدا را شکر. هستیم. شما چطورید؟
-والا چه عرض کنم؟ شکر. بد نیستم. حاج آقا گله دارم ازت. از همتون. از حوزه علمیه!
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت دوازدهم 🔶مسجدالر
‹ ☘ ›
... -خیر باشه آقای ذاکر! چه قصور و تقصیری از ما سر زده؟
-شما که میدونستید مسجد ما چقدر مهمه. چرا این جوانکِ آخوندنما رو فرستادید؟
-والله بالله من هر چی گفتم، کسی حرف منرو گوش نداد. چی شده حالا؟ گند بالا آورده؟
-گَند مالِ یه ساعتشه.
-میدونم. میدونم حاجی. دل ما هم از دست همچین طلبههایی خونه. مطمئنم دل امام زمان هم خونه.
-من کاری به این چیزا ندارم. پاشو بیا از امشب مسجد ما! مسجد خودتم میگم یکی دیگه بره تا چراغش خاموش نشه.
-نمیشه قربونت برم. نمیشه حاجی. حوزه نمیگذاره! حاجی خلج نمیگذاره.
-پس من چیکار کنم؟ ما دیگه نمیتونیم این داود رو تحمل کنیم. این خیلی مشکل داره.
-والا چی بگم. فقط یه راه داره.
-چی؟ بگو خب!
- ببین حاجی! اگه ازش جرم خاصی سراغ دارید، مستقیم برو دادسرای ویژه روحانیت تا دخلش رو بیارند! اما اگه فعلا چیزی ازش نداری، برو حوزه. رو پیشِ حاجی خلج. برو با حاجی خلج ببند. طلبکار باش ازش. بگو چرا اینو فرستادی؟ از حوزه فیتیلهاش رو بکشی پایین بهتره. دیگه تا عمر داره قد راست نمیکنه.
-ای ول. راست میگی. اگه از حوزه بزنیمش بهتره. دیگه حوزه تاییدش نمیکنه و هیچکس و هیچجای دیگه راهش نمیدند.
-آره. برو بگو آبرو حوزه داره میره. علما رو آبروی حوزه حساسند.
-آره. راست میگی. خوب شد واسهت زنگ زدم. دستت درد نکنه. راست میگفتند که آخوند رو باید به آخوند واگذار کرد!
-زنده باشی. بازم من درخدمتم. علاقه خاصی هم به این مسجدی که هستم ندارم. وقت و دانش ناقابلی دارم که گرفتم کفِ دستم و هر جا تکلیف باشه میام.
-حواسم هست. گزینه ما خودتی دلاور!
-کوچیک شمام.
این را گفتند و قطع کردند. ذاکر گرفت که باید آب را از سرچشمه گلآلود کرد. پاشد رفت حوزه.
🔶حوزه علمیه🔶
ذاکر در دفتر حاج آقا خلج نشسته بود. روبروی یکدیگر. حاج آقا خلج مثل همیشه با ادب و متانت، سرشان را پایین انداخته و تسبیح کوچکی در دست داشتند و هر از گاهی به چهره ذاکر نگاه میکرد.
ذاکر سخنش را اینطور شروع کرد: «ما همیشه مدیون زحمات علما و مراجع و روحانیت بودیم. از قدیم الایام، مردم با روحانیت مأنوس بودند و درِ خونه علما به روی همه باز بوده. مثل خودتون. مثل مرحوم ابوی که خدا روحشون رو شاد کنه. من یادمه که بچه بودم و ابوی شما چه منبرها میرفتند و چه موعظهها میکردند.»
حاجی خلج گفتند: «تشکر. خداوند ارواح همه علما و گذشتگان را شاد کنه.»
ذاکر: «انشاءالله. بله. عرض میکردم. ما همیشه مدیون زحمات علما بودیم. علما پناه مردم و دین بودند. اما الان نمیدونم چه اتفاقی افتاده که باید در مسجدی که چندین قرن تاریخ داره و جاپایِ علما و بزرگان هنوز از اون مسجد خشک نشده، باید صدای کف زدن و جیغ بچههایی بشنویم که اصلا معلوم نیست طهارت میگیرند یا نه؟ میاند نماز جماعت اما مشخص نیست که وضو دارند یا نه؟ حالا خودشون هیچ. بابا و مادراشون با اون سر و وضع و جلافت و بیحیایی رو چیکارشون کنیم؟»
حاجی خلج هیچی نگفت و حتی سرش را هم تکان نداد. گذاشت ذاکر خوب حرفهایش را بزند.
ذاکر گفت: «حاج آقا جان! شما بزرگ ما هستید. منرو هم میشناسید. زیر منبر خودتون بزرگ شدم. آدمشناسم. بالاخره یه عمر کار کردم و میدونم کی چی کاره است و کی چی کاره نیست. اگه نظر منرو بخواید، این آقا داود اصلا این کاره نیست. یعنی کلا تو خط من و شما و علما نیست. رفتار و افکارش خطرناکه. کاش از اولش با من مشورت کرده بودید تا ریز و درشتشرو بریزم رو دایره و بفهمیم داود کیه! این آقا داود نه تنها انقلابی نیست بلکه مسئله داره. تو خط مستقیم نیست. کاراش همش شبهه داره. حتی خوفِ این وجود داره که ای چه بسا نفوذی باشه.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... -خیر باشه آقای ذاکر! چه قصور و تقصیری از ما سر زده؟ -شما که میدونستید مسجد ما چقدر مهمه.
‹ ☘ ›
... خلج با شنیدن این کلمه، طاقت نیاورد و برای لحظاتی چشمانش را با جدیت هر چه تمامتر در چشمان ذاکر دوخت. ذاکر که آمده بود تا به هر ترتیبی هست ریشه داود را از بیخ و بُن بکَند، کوتاه نیامد و ادامه داد و گفت: «باور بفرمایید! من صلاح و خوبی و مصلحت روحانیت و اسلام و انقلاب رو میخوام. این بچه اصلا بزرگتر و کوچکتر حالیش نیست. تفکراتش مسمومه. معلومه که ذهن و وجود طاهر و پاکی نداره. مشخصه که به بهانه هنر، فقط دنبال حاشیه و این چیزاست. حالا هم اومده تز داده که دخترا تئاتر کار کنند! میبینید خداوکیلی؟! میبینید با ناموس امیرالمؤمنین و ناموس شهر و محله من و شما داره چیکار میکنه؟ میخواد دخترامون رو قَوّال کنه! بهخدا قدیم اگه به کسی میگفتند قَوال، فحش محسوب میشد! اما الان تو ذهن و فکر این آقا داود شما نه تنها هیچ قبحی نداره بلکه داره جوری زمینه سازی میکنه که دختر بیحیاها و مامانای از خودشون خرابتر، پاشون به آخرین سنگر حزب الله که مساجد هست باز بشه و اونجا رو تبدیل کنند به آندِلُس! خداوکیلی اینا اون چیزی نیست که تو حوزهها به اینا یاد میدید. این معلومه که از جای دیگه داره آب میخوره. من که بالاخره میفهمم این آدم کیه و به کجا وصله! ولی گفتم اول بیام پیش خودتون تا گرهی که میشه با دست باز کرد، با دندون باز نکنیم. ببخشید. اطاله کلام شد. ضمنا هیئت اُمنا هم سلام خدمتتون رسوندند.»
لحظاتی گذشت و حاجی خلج همچنان سرش پایین بود و ذکر میگفت. ذاکر هم حس و حال قهرمانان را داشت و منتظر بود که طعمهای که پهن کرده، اثرش را بگذارد و ماهی بزرگش را شکار کند و برود. که یکباره دید حاجی خلج گوشی همراهش را از جیبش درآورد و برای داود تماس گرفت و گذاشت روی آیفون!
-سلام حاج آقا.
-سلام و رحمت الله. چطوری پسر جان؟
-دستبوسم. مشتاق دیدارم. شما چطورید؟
-وَلِله الحمد. خوبم خدا را شکر. از وقتی رفتی مسجدالرسول، نه دیدمت و نه صدات شنفتم. گفتم خودم زنگی بزنم و حال و احوالی بپرسم.
-خدا از بزرگی کمتون نکنه حاج آقا جان. به خدا شرمندم. وظیفه من بود که تماس بگیرم و بیام خدمتتون. ببخشید. اینجا خیلی کارِ زمین مونده داره. احمد و صالح هم آوردم اما اصلا نمیرسیم حتی یه سحری درست و حسابی بخوریم. از بس بچهها جمع شدند و اینجا مشغولند.
-الهی شکر. شیر مادرت حلالت. روسفیدم کن.
-من آبرو و همه وجودمو گذاشتم وسط.
لحظات سرنوشت سازی بود. ذاکر با خودش فکر میکرد که حاجی خلج فعلا دارد موضعِ داود را بیحسی میزند تا سوزنِ بزرگ و کلفتِ نقد و گلایه را به جان داود فرو کند. هیجان داشت و منتظر بود ببیند حاجی خلج چه میکند. که دید...
-داود جان! زنگ زدم دو تا مسئله بهت بگم. اول این که صبح و ظهر و شب برات دعا میکنم. دعا میکنم روسفید بشی. دعا میکنم مِهرت تو دل مردم بیفته و موفق باشی.
داود با شنیدن این جمله بیاختیار گریهاش گرفت. هرچند تلاش میکرد که صدای نفسهای داغش به آن طرف خط نرود، اما با شنیدن این جمله حاجی خلج، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. آدم است خب. حق دارد. گاهی آدم هر چند هم موفق باشد و یا پوستش کلفت باشد و وسط میدان، آبرویش را کفِ دستش گذاشته باشد و برای اسلام و انقلاب تلاش کند، اما گاهی نیاز دارد یک بزرگتر، یک استاد، یک مراد، یک پیر، یک صاحب نفس، درِ گوشش بگوید دمت گرم! درِ گوشش بگوید ای ولا! بگوید میخوامت! بگوید دُرُستی! بگوید همین خط را بگیر و تا ته برو. داود هم نیاز داشت. و چه به موقع خدا به دلِ صافِ آن مدیر حوزه و روحانی خودساخته انداخته بود که برای کسی که جایِ پسر نداشتهاش بود تماس بگیرد و با یک جمله«دعات میکنم» دلش را گرمتر کند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... خلج با شنیدن این کلمه، طاقت نیاورد و برای لحظاتی چشمانش را با جدیت هر چه تمامتر در چشمان
‹ ☘ ›
... همین طور که داود چشمانش اشکی بود اما دل و خاطرش روی ابرها بود، حاجی خلج گل دوم را هم به او زد و گفت: «مطلب دوم این که من مبلغ ده میلیون تومن برای مرحوم پدرم نگه داشته بودم که از طرف ایشون برای سفر کربلا خرج کنم. بنظرم اگه روح پدرم مطلع بشه که یه جوون با عرضه تر از پسر خودش، رفته تو مسجدش و داره کار فرهنگی میکنه، راضی تر باشه که به جای این که من برم کربلا، بدم به شما تا هر طور صلاح دونستی، در کار فرهنگی خرج کنی.»
دیگر چشمان داود نمیدید از اشک. دیگر توان کنترل نفسهایش را نداشت. زبانش بند آمده بود از آن همه بزرگواری و توجه. بله توجه.
حاجی خلج ادامه داد و گفت: «دست و بالم خالیه وگرنه بیشتر کمکت میکردم. حالا اینرو میزنم به حسابت. اگه کم و کسری داشتی، تعارف نکن و به خودم بگو تا یه فکری به حالش بکنم. خب به کارت برس. کاری با من نداری؟»
داود هم مثل خودم، وقتی بغض و اشکش توأمان میشد، قادر به ادای کلمات نبود. فقط توانست بگوید«دستبوسم. خدا از بزرگی کمتون نکنه.»
تا بوده و نبوده، علمایِ ربانی در حوزهها و بلاد، لنگرِ آرامش و ایمان مردم بوده و هستند. علمایی که طلبهپروری آنها کیمیای محبت و اکسیرِ حیاتبخش علمای فردا و فرداهاست. تا باد چنین بادا.
فکر نمیکنم لازم باید بگویم که در آن لحظه، ذاکر چه حالی داشت و چطور مانند ژلهء آفتاب خورده، ولو شد روی صندلی! حتی به مخیلهاش نمیآمد که حاجی خلجِ خوش قلب و بزرگوار، اینطور حالِ اساسی از آنها بگیرد و تمام آن حال را یکجا بفرستد به سینه و دلِ داود.
اما...
قصهء خودِ ذاکر به جاهای باریکتری داشت میکشید. چرا که به قولِ قدیمی ها« نزن دری را با انگشت... که میزنند درت را با مُشت»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ 🌿️ ›
« ﷽ » #قرار_روزانه 🌸
سوره الملک #صفحه_۵۶۲
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #جمعه #اللّهمصلِّعلےمحمدوآلمحمد #وعجلفرجهم (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهیدوالامقام #سیدمحمدمهدی_لطفی_نیاسر
• شهیدراهنابودیاسرائیل
در روز #قدس پلاس 🙂
•••
هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده
#السَّلامُ_عَلَیڪَ_یا_اَباعَبــدِاللہ
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
❍➤ splus.ir/z_rood1 سروش
❍➤ eitaa.com/z_rood ایتا
❍➤ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
🌱
بسمـ الل℘ِ الرَّحمـنِ الرَّحیمــツ
وَأَنَّ اللهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكَافِرِينَ
• انفال۱۸🌱
و قطعا خدا سست کنندهی نیرنگ کافران است.
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
برای هر آدمی که داره سخت واسه آرزوهاش تلاش میکنه، شب بیدار میمونه تا پیشرفت کنه، خسته شده اما جا نمیزنه و به حرف هیچکس توجهی نمیکنه تا به خواسته و لیاقتش برسه آرزو میکنم:
خُدا نردبونی بسازه واست تا جلوی همون آدمایی بری بالا که آرزوشونه زمین بخوری و نمیتونن بالا ببیننت.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 splus.ir/z_rood1 سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
💢 rubika.ir/z_rood1 روبیکا
تندخوانےجزء30قرآنکریم.mp3
4.04M
‹ ☘ ›
🎼 تحدیر (تندخوانی قرآن کریم)
🎙 استاد معتز آقایی
📖 جزء سی ام قرآن کریم
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
🍀 قرار هر روز ماه مبارک
✨ هدیه به شهداء و اموات 🌾
#روز_سیام
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
هذا یوم الجمعه💛
مثل باران بهاری که نمیگوید کی،
بی خبر در بزن و
سرزده از راه برس
#دلتنگی🌱
#امام_زمان♥
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا