هدایت شده از ریحانه
🖥یک جای خالی
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝عمویم که به رحمت خدا رفت، باردار بودم؛ تمام دوران عقدم برای درمان به تهران میآمد. بیشتر از بابا خانهمان بود. جهازم را که میخریدم، اول از همه به او نشان میدادم. عموتر از یک عموی معمولی بود. شبیه شده بود به بابا. با حالِ بدش، دست برنمیداشت از کلکل با من. بیشتر از چیزی که دکترها گفتند، دوام آورد؛ رفته بودم سر خانه زندگیام و کمتر از قبل میدیدمش.
یک روز که همسرم زودتر از همیشه خانه آمد، نشسته بودم روی مبل صورتی، کنج هال. توی خانه، صدای آرامِ فن یخچال مثل نالهای کشدار میپیچید. کنارم نشست. مثل همیشه نبود. چیزی نمیگفت. لباسش را عوض نکرد. کمکم نشست روی زمین. نور کمجانی از لابهلای پرده روی صورتش میتابید. یواش، خودش را کشید پای مبلی که من نشسته بودم. آرام به حرف آمد. گفت حال عمو خوب نیست. فاصلهی نفسهایش کوتاه و نامنظم شده بود. نگاهش را خواندم. مردمکهایش کدر شده بود و رگههای قرمزی از کنارش معلوم بود. خم شدم. دست گذاشتم روی دهانش. داد زدم: «نگو.» دلم نمیخواست بگوید عمو از دنیا رفته. نمیخواستم بشنوم دیگر عمویی نیست تا برای شفایش دعا کنم. دعایی که هر بار با بوی اسپند، با صدای باران و اذان همراه میشد. باور نداشتم که عمو را دیگر نمیبینم.
مراسمش در شهر دیگری بود و نگذاشتند بروم. گفتند راه زیاد است و مراسمها حالت را بد میکند. من را گذاشتند پیش خاله. خاله، مشکیِ تنم را که دید، پیراهن گلگلی برایم آورد و گفت بارداری. خوب نیست مشکی بپوشی. خیلی زود تن دادم به اینکه برای عزیز از دست رفتهام عزاداری نکنم. صدایم درنمیآمد. مدام حس میکردم چیزی از گلویم بالا و پایین میرود و گیر میکند. هیچکس، عکسی از سنگ مزار عمو برایم نفرستاد.
چندسال از این ماجرا گذشته؛ اما هنوز باورم نشده. درست مثل مادرِ توی فیلم که گمان میکند پسرش هنوز زنده است و نمرده. چشمهای پسر بسته است و احتمالا بدنش رفته رو به سرد شدن. حرکتی ندارد و خون، دورش پاشیده. شاید قبل از این، نشسته بوده پای دفتر مشقش. میخواسته زودتر کاری برای خودش دستوپا کند و کمکخرجِ خانه باشد. شاید میخواسته انتقام خون پدر شهیدش را بگیرد. تازه رسیده بوده به سنی که میتوانست حامی مادر باشد. میتوانست مرد خانه باشد.
کاش بگذارند مادر، عزاداریاش را بکند؛ ساعتها حرف بزند با تن بیجان پسرش. اسمِ کوچکش را صدا کند و قصهی اولین کفشِ مدرسهاش را تعریف کند. از بوی نانِ داغی بگوید که صبحها با هم میخریدند. کاش بگذارند اشک بریزد و برای آخرینبار دستی به موهای پسرش بکشد. کاش باور کند پسرش را دیگر نمیبیند و بعد تن نحیفش را به خاک بسپارد. شاید آنوقت راحتتر برگردد به زندگی. دوباره بایستد پای اجاق گاز و عادت کند به یک جای خالی دور سفرهشان.
📝زهرا عطارزاده، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
تمدیــــــــــد شد! 🎉
💢 تخفیف ۱۵ درصدی حلقه کتاب مبنا،
تا ساعت ۲۴ امشب تمدید شد!
📚 به جونِ هر چهارتا کتاب، این یکی دیگه تمدید نمیشه :)
پس امشب حتما ثبتنامتون رو قطعی کنید
از اینـــــــجا👇👇👇
🔗https://mabnaschool.ir/product/halghe13/
#حلقه_کتاب
#همیشه_سرمون_توی_کتابه
📝 @nevisandegi_mabna
.
در جامعهٔ ما بیاعتنائی به کتاب وجود دارد. گاهی آدم میبیند در تلویزیون از این و آن سؤال میکنند: آقا شما چند ساعت در شبانهروز مطالعه میکنید، یا چقدر وقت کتابخوانی دارید؟ یکی میگوید پنج دقیقه، یکی میگوید نیم ساعت! انسان تعجب میکند. ما باید جوانان را به کتابخوانی عادت دهیم، کودکان را به کتابخوانی عادت دهیم؛ که این تا آخر عمر همراهشان خواهد بود.
امروز کتابخوانی و علمآموزی نه تنها یک وظیفه ملّی، که یک واجب دینی است.
💠 نقلقولی از حضرت آقا در بازدید از نمایشگاه کتاب
⚜اگر دنبال جمعی هستید که دور هم کتاب میخوانند و باهم توی سروکله کتابها میزنند، حلقه کتاب مبنا را از دست ندهید. ما با وسواس زیادی، چهار کتاب دوست داشتنی را برایتان انتخاب کردهایم.❤️
@zaatar
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
📖 یک عمر کار، کتابی دربارهی مادری است؛ تجربهای عظیم و پرچالش.
ما در حلقه سیزدهم تنها کتاب را نمیخوانیم، بلکه آن را با نگاه یک منتقد مادر مرور میکنیم!
منتقد این کتاب، زهرا عطازاده است؛ مادر دو گل پسر و از استادیارهای مدرسه نویسندگی مبنا. او علاوه بر تجربه تخصصی در حوزه کتاب و نوشتن، خودش هم مادر است و همین پیوند نزدیک با موضوع، نقد محتوایی حلقه را واقعیتر، ملموستر و عمیقتر میکند. ✅😍
📚 اگر مایلین مادری رو با نگاهی صمیمی و دقیق لمس کنین، همین حالا برای حلقه سیزدهم ثبتنام کنین:
🔗 https://mabnaschool.ir/product/halghe13/
📣 ۸ ساعت تا پایان ثبت نام حلقه سیزدهم
#همیشه_سرمون_توی_کتابه
#حلقه_کتاب
📝 @nevisandegi_mabna
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـــــــــــــــ
طبق قاعده باید امروز خوشحالتر از چهار ماهِ گذشته میبودم. چهار ماهی که گاهی برای کارهای عقب افتاده و متنهای ننوشته، اشکم درمیآمد. فکر میکردم امروز اولین تجربهٔ تنها ماندنم در خانه باشد؛ آن هم چندساعت پیدرپی. برای دقیقهبهدقیقهاش برنامه داشتم. فکر کرده بودم چه کتابی را ورق بزنم، چه صوتی را گوش کنم و کدام متن را شروع یا تمام کنم.
رفتم مدرسه محمد. دورتادور حیاط، نیمکتهای فلزی داشت. نشستم کنار مادری که نمیشناختم. فلزِ سرد نیمکت، لرز انداخت به تنم. مدرسه، پر شده بود از سروصدای بچهها.
هنوز درست جا نگرفته بودم که محمد آرام از کنارم فاصله گرفت. بیهیچ حرفی، شروع کرد به دور خوردن. انگار دنیای خودش را پیدا کرده بود.
مادرِ کناریام، پا روی پا انداخت و گفت: «آدم باورش نمیشه.» همین یک جمله کافی بود تا درجا بزنم زیر گریه. من، دنبال محمد بودم و محمد، دنبال دوستهاش. همان بچهای که لحظهای تاب دوریام را نداشت، قدمبهقدم از من دورتر میشد؛ بزرگتر میشد و من کوچکتر. دوست داشتم مثل روز اول مدرسه، خودم را توی بغل مامان بیندازم و یک دل سیر گریه کنم.
#کلاس_اولی
@zaatar
ــــــــــــــ
آلمانیها ضربالمثلی دارند با این مضمون:
«صبحها، طلا در دهان دارد.»
این روزها سعی میکنم شبها زودتر بخوابم تا صبحها بعد از نماز، بیدار بمانم. حولوحوش این ساعتها، چشمهایم از زور خواب، بسته میشود. چرت میزنم اما میزنم توی گوش خواب. بلند میشوم و آبی به سر و صورتم میزنم. میروم روی ترامپولین و صدبار میپرم. بچهها مدرسهاند و نیستند که بهم بخندند. نسکافه برای خودم درست میکنم؛ آن هم در ماگی که رویش نوشته: «مدام.»
من باید مدام بنویسم و بخوانم. همین.
هیچ کاری را بیشتر از این دوست ندارم.
@modaam_magazine
@zaatar
هدایت شده از گاه گدار
چیزی که از دست میدهیم، اسمش زندگی است.
وقتی طلا گران میشود و دلار قیمتش صعودی است و رمزارزها دارند سقف میزنند و خرید و فروش خانه راکد است و شهریه مدرسهها خیلی گران شده و قیمت ماشین هم افزایش پیدا کرده و بنزین سوپر مدتهاست توی جایگاههای سوخت پیدا نمیشود، احتمالا کار بیخودی است اگر من بخواهم کسی را دعوت کنم به یاد گرفتن مهارتهای نویسندگی.
الان بازار آنهایی که ترید کردن یاد میدهند گرم است. جلسههای تراپی روی بورس است. مهارتهای مدیریت اقتصادی احتمالا رونق پیدا میکنند، والدین کلاسهای کنترل خشم میروند و کتابهای چگونه موفق بشویم فروش بیشتری پیدا میکنند.
هر قدر بحرانها بیشتر میشوند و اوضاع و احوال ما پیچیدهتر میشود، ما یک چیز را بیشتر از دست میدهیم، آن هم زندگی است. یعنی بچههایمان را کمتر میبینیم، حتی اگر کنار هم باشیم. کمتر متوجه احساساتمان میشویم از بس ذهنمان مشغول است. دیالوگهای ارزشمند کمتری با آنها که دوستشان داریم رد و بدل میکنیم، چند ساعت توی خیابانها مسیری را طی میکنیم ولی آدمها و مغازهها و درختها و ماشینها را نمیبینیم. ما کمتر رویا توی سرمان شکل میگیرد. کمتر عکسهای چند سال پیش را با خانواده مرور میکنیم. کمتر سفر میرویم.
همان وقت که ما غرق روزمرگیهایی برای نجات از بحرانیم، ادبیات میشود قایق نجات، میشود تکیهگاهی برای نفس تازه کردن. این را همه آنهایی که توی کلاسهای نویسندگی بودهاند از نزدیک لمس کردهاند. ما همان وقت که داریم ذره ذره مهارت نویسندگی را یاد میگیریم، داریم تماشای زندگی را هم یاد میگیریم. یکباره آدمهای دور و برمان را بهتر میبینیم، اتفاقهای ریز و درشت هر روزه برایمان معنادارتر میشوند، کلمههایی که از دیگران میشنویم و به دیگران میگوییم باردارتر میشوند، ما وسط تلاشهایی برای از دست ندادن زندگی هستیم که ادبیات یکباره جهان اطراف ما را از تیرگی تنهایی در میآورد و رنگ میدهد به همه چیز.
مهارت نویسندگی فقط تکنیکهایی برای زیباتر نوشتن نیست، حتی الگوهایی برای اثرگذارتر نوشتن هم نیست. اینها هست اما قبل از همه اینها، مهارت نویسندگی مهارت چگالتر زندگی کردن است. از لحظهها و آدمها و اتفاقها بیشتر بهره بردن است. تجربهدارتر زندگی کردن را میشود گفت نتیجه آشنایی با مهارت نویسندگی است.
حالا وقتی اروپا ماشه سیاسی اقتصادیاش را کشیده و فرصتطلبهای بازار، ترس به جان طلا و دلار انداختهاند، من و شما باید بیشتر از هر وقت دیگر مراقب زندگیمان باشیم. باید بهرهدارتر زندگی کنیم و همین چیزها که داریم را بیشتر ببینیم. برای همین است که من نویسندگی را، مهارتی پایهای میدانم، مهارتی بنیادین. نویسندگی مهارتی است که همه آدمها باید یاد بگیرند حتی اگر نمیخواهند کتابی بنویسند و متنی منتشر کنند. آدمها برای بهتر فهمیدن زندگی و بهتر زیستن در زندگی باید بیایید و همسایه ادبیات بشوند.
حرفهای من وقتی به اینجا میرسد شبیه شعار میشود، انگار سخنرانی انگیزشی راه انداختهام یا تیزر تبلیغاتی ساختهام. جنس مساله اینطوری است و من فراری از شعار هم در نهایت حرفم شبیه شعارها میشود. کار ما اما شعار نیست. نتیجه تلاشها ما حالا بعد از سالها چند هزار نفر آدم است که شغلشان نویسندگی نیست، اما نگاهشان به اطراف مثل مردم عادی هم نیست. نتیجه این تلاشها یک مجله است که امروز پر مخاطبترین مجله ادبیات داستانی کشور است. نتیجهاش یک جمع بزرگ از آدمهای اهل کتاب است که مدتهاست با هم کتاب میخوانند و نقد میکنند و با نویسندهها دیدار میکنند. نتیجه این تلاشها جمع توانمندی از نویسندههاست که امروز در باشگاه مبنا دور هم جمع هستند و مشغول یادگیری بیشتر و تولید هستند.
نقطه شروع همه اینها، بیشتر دوستداشتن زندگی است. بیشتر تجربه خواستن از زندگی و بیشتر تلاش کردن برای زندگی.
اگر درباره نویسندگی چیزهای بیشتری میخواهید بدانید، صفحه مدرسه مبنا را ببینید. ما این روزها داریم کلاسهای مجازی ترم پاییز را آب و جارو میکنیم.
https://eitaa.com/mabnaschoole
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
ــــــــــــــ
بچههای قالیبافخانه دو داستان است در حوالی کرمان که حقیقتِ تلخِ قالیبافخانهها را روایت میکند.
نثر کتاب بسیار پخته و قدرتمند است. تصاویر زنده است و همین، داستان را باورپذیر میکند. انگار که نویسنده تجربهزیستهاش را نوشته باشد و همین است که یکجا میبینید دلتان میخواهد پایان هر فصل را با گریه تمام کنید.
اگر از رنج خواندن و شنیدن، حال شما را بد نمیکند و میشود سرنخی برای فهم بیشتر رنجها، این کتاب را حتما بخوانید. اگر نه، سراغش نروید.
▪️بچههای قالیبافخانه
▪️هوشنگ مرادی کرمانی
▪️نشر معین
@zaatar
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
«...از این واجبتر آن است که استعداد نویسندگی را در بین مردم بیابیم و تولید کتاب کنیم...» [دغدغههای فرهنگی/ ص۴۶]
بعد از انقلاب،
هرکس باری رو از روی دوش انقلاب برداشت؛
شهید تهرانیمقدم بار صنعت موشکی رو برداشت،
حاج عبدالله والی بار آبادانی بشاگرد رو،
و ماهم اینجا میخواهیم
بار این درخواست رهبری رو برداریم😇
📝 برای نویسنده شدن از نویسندگی خلاق شروع کنید:
🔗 https://B2n.ir/qp6290
🔗 https://B2n.ir/qp6290
⏰ ۸ ساعت تا پایان ثبت نام پائیزه
#نویسندگی_خلاق
| @mabnaschoole |
ـــــــــــــــــــ
رسول خدا (ص) فرمودند: «هر کس بر سر یتیمی دست ترحم و عطوفت بِکشد، خداوند به تعداد هر مویی(که دست بر آن بگذارد)، نوری در قیامت به او عطا خواهد فرمود.
✨دختر یتیمی را میشناسم، دوازده ساله، از روستای سده واقع در استان فارس. مدت زمان زیادی است که کبدش سرطانی شده و طبق گفتهٔ پزشک معالج، اگر تا ۵ روز آینده، عمل پیوند کلیه را انجام ندهد، از دار دنیا خواهد رفت. از هزینه عمل به همراه کبد برای پیوند، مبلغ ۱۳۴ میلیون کم است. شرایط مرگ و زندگی است و میدانم بخش قابل توجهی از این هزینه، به همت شما جمعآوری میشود.
☘️در صورت تمایل به مشارکت، مبالغ خود را تا سهشنبه شب ساعت ۲۴ به شماره کارت
5892101577542547به نام زهرا عطارزاده واریز نمایید. نیازی به اطلاع رسانی در خصوص مبالغ واریز شده نیست. @zaatar
/زعتر/
ـــــــــــــــــــ رسول خدا (ص) فرمودند: «هر کس بر سر یتیمی دست ترحم و عطوفت بِکشد، خداوند به تعداد
.
پیامبر(ص) فرمودند:
بهشت خانهسرایی دارد به نام «دارالفَرح»(خانه شادی). تنها کسانی وارد آنجا میشوند که ایتام مؤمنین را شاد و خُرّم کرده باشند.
(نهجالفصاحه، ج ١، ص ١٧٥)
🍃ما هنوز صد میلیون تومان برای این دختر خانم کم داریم.
.
/زعتر/
ـــــــــــــــــــ رسول خدا (ص) فرمودند: «هر کس بر سر یتیمی دست ترحم و عطوفت بِکشد، خداوند به تعداد
خدا خیر کثیر بدهد به همه عزیزانی که در این کار خیر سهیم شدند.
الحمدلله، با کمکهای شما و خیریه، هزینه عمل این دختر خانم، فراهم شد.
قدردان همه شما هستم.
لطفا به دوستان اطلاع بدهید تا دیگر واریز انجام نشود.