eitaa logo
/زعتر/
457 دنبال‌کننده
148 عکس
22 ویدیو
3 فایل
می‌نویسم چون می‌دانم غیر از این کار، هیچ کاری ماندگار نخواهد بود. ✨ زعتر یعنی آویشن. 💫برای ارتباط با من: @z_Attarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــــــــــــــ هزار طایفه آمد، هزار مکتب رفت و ماند شیعه که قال الإمام صادق داشت @zaatar
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
ــــــــــــــ از خودم متعجبم که توی گروه همکارهام دارم می‌گم و می‌خندم؛ اما هر لحظه که می‌گذره، حجمِ اشک‌هام بیشتر می‌شه. غم، شُرّه کرده و پیچیده تو تمام بدنم. کز کردم پشت میز. هر کتابی که باز می‌کنم می‌گه: «ببند لعنتی. به غصه‌ت فکرکن. ببین دستت به هیچ‌جا بند نیست؟» @zaatar
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
/زعتر/
ــــــــــــــ از خودم متعجبم که توی گروه همکارهام دارم می‌گم و می‌خندم؛ اما هر لحظه که می‌گذره، حجم
ــــــــــــــ اسمش کوتاه بود؛ بارِ معنایی‌اش، سنگین. از وقتی خودش را جا داد وسط زندگی‌مان، از ترس افتادم به انکار. می‌خواستم خواهرم را دلداری بدهم یا خودم را؟ نمی‌دانم. گفتم مگر می‌شود؟ این دکترها همه‌چیز را گنده می‌کنند. از یک سینوزیت ساده، بیماری لاعلاج می‌‌سازند. مشغول آب دادن گلدان‌ها بودم که پیام خواهرم آمد. یک برگ سانسوریا خم شده بود و تکیه داده بود به پنجره. باز هوا گرم شده. دارد از حال می‌رود. می‌گذارمش روبروی کولر و پیام خواهرم را باز می‌کنم. اول شکلکی را می‌بینم که به پهنای صورت اشک ریخته. همان کافیست تا پاهایم شل شود. می‌نشینم. روبروی باد مستقیم کولر. _ احتمالاً بدخیمه و حالت متاستاز. خبرش را همینقدر کوبنده و ضربه‌ای، خلاصه می‌کند. همان طوری که می‌خواهم هنرجوها متن‌هایشان را شروع کنند. درجا نوکِ انگشتانم یخ می‌کند. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشد. سرطان کم بود، حالا متاستاز هم نشسته کنارش. تنگِ هم. _میگه باید ۹۹ درصد شیمی درمانی بشم و زیر شیمی درمانی دووم نمیارم دیگه. و باز همان شکلکی را می‌بینم که انگار از دنیا قطع امید کرده. محمد که می‌‌پرسد مامان چی شده، می‌فهمم دستِ گل آب داده‌ام. بغلش می‌کنم. باصورت خیس، لب‌هایم را کش می‌دهم. مگر خنده همین شکلی نیست؟ از سوزشِ دانه‌های آبله مرغان، جیغ خفه‌ای می‌کشد. همانطور که دستم را آرام می‌کشم روی کمرش، سرچ می‌کنم: «متاستاز» چشم‌هایم می‌دود روی کلمات. _انتشار یک عامل بیماری‌زا از یک محل اولیه یا آغازین به یک محل دیگر. اصطلاحا زمانی که سرطان پیش‌رفت و به سایر قسمت‌های بدن سرایت کرد، متاستاز می‌گویند‌‌. همینقدر ساده زندگی خواهرم را بندِ یک معجزه می‌بینم. زندگی پسر دوسال و نیمه‌اش را. دختری که وسط امتحاناتش است و خوب می‌دانم توی دلش چه‌ها که نمی‌گذرد. همینقدر ساده، همسری را می‌بینم که دارد تمام زورش را می‌زند تا با خوب شدنش، امید بکارد توی دل خواهرم و بچه‌هایش. پ.ن: دل‌، خوش کرده‌ام به نفس‌های گرمتان. به یک تسبیح صلوات. آخر علامه طباطبایی می‌گفت اینجور وقت‌ها سیل صلوات راه بیندازید. @zaatar
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
ـــــــــــــ انگار همه عالم و آدم دارن جلوم سبز می‌شن و می‌گن:« جانِ مادرت، فقط بخند.»😁 @zaatar
۶ خرداد ۱۴۰۲
ــــــــــــــــــ امروز روز منه! @zaatar
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
ــــــــــــــ من، آدمِ روزهای گذشته‌ام. یعنی همیشه در خاطره‌ها سیر می‌کنم. حالا هم گیر کرده‌ام توی پنج‌شنبه‌. مدام خودم را می‌بینم که دست از مسخره‌بازی برنمی‌دارم و زود جا می‌گیرم روی مبل دونفره، کنار خانم دارسنج. جایی که احساس می‌کنم مسلط‌ترم به جمع. بعد مثل همیشه که باید به مشهدی‌ها نیش و کنایه بزنم، می‌گویم:«تو اینجا چیکار می‌کنی باز؟» آقای جواهری بی‌صدا می‌آید و نان خامه‌ای‌های ساده و شکلاتی را یک دور می‌چرخاند. شکلاتی‌اش را برمی‌دارم. برخلاف همیشه. خانمش چای‌ لب‌سوز را یکی‌یکی می‌دهد دستمان. و توی دلم هزارمرتبه می‌گویم مگر داریم از این مهموان‌نوازتر؟ که صاحب‌خانه، ۸:۳۰ صبح، وقتی می‌فهمیم کافهٔ نشان‌کردهٔ‌مان بسته‌ است، قرار گعده را بگذارد توی خانه خودش؟ مدام‌ فکرم را می‌گذارم وسط داستان خانم یونسی. آنجا که صاحبِ آشپزخانه، پدر قاسم را شناخت و کارش جفت‌وجور شد. انگار آب خنکی بود توی گرمای تابستان. ادامهٔ نقدها را توی ذهنم پیش می‌برم. اینکه شاید داستان با کشمکش‌های بیشتر، جان می‌گرفت و دیگر نیازی نبود سر داستان یا روایت بودنش، چک‌وچانه بزنیم. بعد خودم را چندین بار می‌رسانم پای کتابخانه‌ای که فرصت برای دیدنش کم‌ بود. کتابخانه‌ای که دلم می‌خواست عکسش را یکجا ببینم و وقتی خیلی غیرمنتظره، به اصل جنس رسیدم، گفتم:« خیالم راحت شد. این‌طرف برای متعهدهاست این‌ور غیرمتعهدها» و بست می‌نشینم پای غیرمتعهدها. و حالا فقط می‌گویم کاش زمانش بیشتر بود. زمان هم‌نشینی با آدم‌هایی که منبع انرژی‌اند. آدم‌هایی که وقتی بهشان می‌رسی، به سادگیِ یک لیوان آب‌خوردن، حفره‌های سطحی و عمیق دلت را پر می‌کنند. پنج‌شنبه مهمان خانه‌ای بودم و نشستم کنار آدم‌هایی که فکر و ذکرمان یکی‌ست. دغدغه‌هایمان را اگر بگذارند کنار هم، دوتا نمی‌شود. ما به همین سادگی هم‌رؤیا شده‌ایم. @zaatar
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
ـــــــــــــــ درست چهل دقیقه زور پلک‌هام چربید و خواب به چشمم آمد. قبلش داشتم صوت اولین نقد از آخرین جلسهٔ پیشرفته را ردیف می‌کردم. می‌خواستم بارِ نقدها را توی سفر کم کنم. هنرجویم تشنهٔ نقد بود. می‌فهمیدم. شخصیت را گذاشته بود سر دوراهیِ سختی که دردش آمده بود. قبل‌ترش با آسیه یک متن را چکش‌کاری کردیم. هربار بین متن‌ها، گل‌سر و دفترچه بیمه و کلیدی را می‌چپاندم گوشه و کنار چمدان. باید قبل از ظهر خودمان را می‌رساندیم به مراسم فردا. قهوه را سر می‌کشم و توی تاریکی راهرو خودم را می‌رسانم بالاسر بچه‌ها. پتو را می‌کشم تا سر شانه‌ها. دل می‌کنم از کتاب‌هام و فقط یک کتاب را جا می‌دهم توی کیفِ دم‌دستی‌ام. می‌دانم لابه‌لای مهمانی و جشن، وقت کافی برای خودم ندارم. به آزاده پیام می‌دهم: « روحم در عذابه. چند روز عقب می‌مونم از کارام.» بدون مقدمه می‌نویسد: «پس کی می‌خوای زندگی کنی زهرا؟» @zaatar
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
ــــــــــــــــ «یه جا آروم نمی‌شینه»، به روایت تصویر. @zaatar
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
ـــــــــــــ اگه می‌خوای درک و فهم جدیدی به پیرامونت داشته باشی، دست‌دست نکن! ظرفیت ثبت‌نام رو به پایانه😌 @mabnaschoole
۲ تیر ۱۴۰۲
May 11
۲ تیر ۱۴۰۲
۲ تیر ۱۴۰۲
ــــــــــــ بعضی کتاب‌ها را باید به وقتش خواند. برخلاف بعضی دیگر، که نه محدود می‌شوند به زمان خاصی و نه مکان خاصی. خال سیاه عربی را به بهانهٔ حلقه مبنا و همین زمانِ خاص، برای بار دوم دست گرفته‌ام. تا اینجای کار، حامد خانِ عسکری، انگار دارد مقدمه می‌چیند تا ما را آمادهٔ سفر کند. مقدمهٔ ورودمان به سفر، طولانی است اما به قدر کافی، شیرین. نویسنده آمده و سفرنامه‌اش را گره زده به خاطرات کودکی‌اش. خانه خدا را از توی دوربینِ قرمز رنگ سوغاتی‌ها نشانمان داده. حتی سروشکلِ خدای کودکی‌اش را به تصویر کشیده و با همین خاطرات ریز و درشت، دستمان را گرفته تا بنشینیم پای تصورات کودکی خودمان از خدا. هفت هشت ساله که بودم، خدا را انسان بلندقدی می‌دیدم که پاهایش روی زمین بود و سرش در آسمان‌ها. جایی میان ابرها. جایی که بشود بی‌معطلی به سفارش آدم‌ها رسیدگی کرد. همین‌قدر نزدیک. همین‌قدر ساده و بی‌غل‌وغش. درست مثل نثر کتاب. کتابی که صمیمیتِ کرمانی بودن نویسنده را لابه‌لای کلماتش می‌توان دید. @zaatar
۷ تیر ۱۴۰۲