ــــــــــــــ
من، آدمِ روزهای گذشتهام.
یعنی همیشه در خاطرهها سیر میکنم. حالا هم گیر کردهام توی پنجشنبه. مدام خودم را میبینم که دست از مسخرهبازی برنمیدارم و زود جا میگیرم روی مبل دونفره، کنار خانم دارسنج. جایی که احساس میکنم مسلطترم به جمع. بعد مثل همیشه که باید به مشهدیها نیش و کنایه بزنم، میگویم:«تو اینجا چیکار میکنی باز؟»
آقای جواهری بیصدا میآید و نان خامهایهای ساده و شکلاتی را یک دور میچرخاند. شکلاتیاش را برمیدارم. برخلاف همیشه. خانمش چای لبسوز را یکییکی میدهد دستمان. و توی دلم هزارمرتبه میگویم مگر داریم از این مهمواننوازتر؟ که صاحبخانه، ۸:۳۰ صبح، وقتی میفهمیم کافهٔ نشانکردهٔمان بسته است، قرار گعده را بگذارد توی خانه خودش؟
مدام فکرم را میگذارم وسط داستان خانم یونسی. آنجا که صاحبِ آشپزخانه، پدر قاسم را شناخت و کارش جفتوجور شد. انگار آب خنکی بود توی گرمای تابستان. ادامهٔ نقدها را توی ذهنم پیش میبرم. اینکه شاید داستان با کشمکشهای بیشتر، جان میگرفت و دیگر نیازی نبود سر داستان یا روایت بودنش، چکوچانه بزنیم.
بعد خودم را چندین بار میرسانم پای کتابخانهای که فرصت برای دیدنش کم بود. کتابخانهای که دلم میخواست عکسش را یکجا ببینم و وقتی خیلی غیرمنتظره، به اصل جنس رسیدم، گفتم:« خیالم راحت شد. اینطرف برای متعهدهاست اینور غیرمتعهدها» و بست مینشینم پای غیرمتعهدها.
و حالا فقط میگویم کاش زمانش بیشتر بود. زمان همنشینی با آدمهایی که منبع انرژیاند. آدمهایی که وقتی بهشان میرسی، به سادگیِ یک لیوان آبخوردن، حفرههای سطحی و عمیق دلت را پر میکنند.
پنجشنبه مهمان خانهای بودم و نشستم کنار آدمهایی که فکر و ذکرمان یکیست. دغدغههایمان را اگر بگذارند کنار هم، دوتا نمیشود. ما به همین سادگی همرؤیا شدهایم.
#گعده
#استادیاران_مقیم_طهران
#مدرسه_مبنا
@zaatar