eitaa logo
/زعتر/
422 دنبال‌کننده
144 عکس
22 ویدیو
3 فایل
می‌نویسم چون می‌دانم غیر از این کار، هیچ کاری ماندگار نخواهد بود. ✨ زعتر یعنی آویشن. 💫برای ارتباط با من: @z_Attarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــ همیشه شروع‌ها برایم، پُر از هیجانند. آن‌قدر که تپش قلب و سرخی صورتم را همین‌قدر کلیشه‌ای احساس می‌کنم. امروز همراه شدم با آدم‌هایی که در‌به‌در دنبال رشدند. هر روز برنامهٔ جدید می‌ریزند برای خودشان. تشنهٔ ادبیاتند و برای فهم بیشترش، روز و شب، در تلاشند. هم‌نویسِ هم شده‌اند. کافیست تردید سراغ یک نفرشان بیاید. همه، درجا دوره‌اش می‌کنند و هر کس به روش خودش، نسخه‌ای می‌‌پیچد. انگار عهد دیرینه بسته‌اند که پای بالا و پایین مسیرشان بمانند. می‌خواهند نورِ امید باشند برای هم. و من اصرار دارم بهشان ثابت کنم، می‌توانند. @zaatar
هدایت شده از گاه گدار
‎⁨این فراخوان رزم است.⁩.mp3
2.32M
🔴 شهریور و مهر امسال، پر از تقابل دوباره جریان انقلابی و ضد انقلاب خواهد بود. سالگرد مهسا امینی، بازروایت اتفاقات مهر و آبان سال گذشته و تکرار روایت‌های راست و‌ دروغ در مخالفت با انقلاب، برنامه جبهه ضد انقلاب است. 🟢 حالا که تحرکات طرف مقابل معلوم و صف‌آرایی راویان ضد انقلاب روشن است، ما هم باید هم صف و هم صدا و هم جهت باشیم و توان‌مان را برای ساختن روایتی واقع‌گرایانه از ماجراهای سال گذشته و ارزش‌های انقلاب و آرمان‌های ایران ارائه بدهیم. «خط روایت»، خط مقدم جنگ ماست. با حضور شما، حتما خطی محکم‌تر و قدرتی بیشتر خواهیم داشت. 🟠 این یک دعوت‌نامه است برای پوشیدن لباس رزم، بسم الله. https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5
ــــــــــــ تا همین امروز که پستچی زنگ در رو زد، وِرد زبونم این شعر بود: نجف، پیاده‌روی، کربلا، گذرنامه خدا کند برسد دست ما گذرنامه قدم‌قدم به تو نزدیکتر شدن زیباست قدم‌قدم طرف مرز با گذرنامه . @zaatar
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
📔 📢 گاهی وقتا یه اتفاقی می‌افته که از حکمتش اطلاعی نداری و فقط گذر زمان علت رو بهت نشون می‌ده. همه تلاش و انرژیمون رو گذاشتیم که این کتاب به محرم برسه، اما نشد. به روز سوم، روز عاشورا و شام غریبان هم نرسید. "گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود." 🥀گفتیم حتما به شهادت امام سجاد علیه السلام می‌رسه؛ ولی انگار قسمت این کتاب این بوده که پنجم صفر خودش رو نشون بده. نمی‌دونیم چه قرابتی داره این کتاب با پنج صفر؛ اما هرچه هست نگاه بی‌بی جان (س) روی اونه. 🏴 «خیمه ماهتابی» فقط یه کتاب داستان نیست، یه روضه ناشنیده است از زبان یک خیمه. خیمه‌ای که شاهد تمام وقایع تلخ روز عاشورا بود و این بار قراره روایتگر همه اون اتفاقات برای نوجوانان باشه. 🛑روایتی از عباس و علی اکبر و علی اصغر علیهم السلام... از دست بی‌انگشتر و گوش بی‌گوشواره و معجری که سوخت... 😭شاید قراره روضه بی‌بی جان رو این بار یک خیمه بخونه ... 📗« » منتشر شد روایتی داستانی برای با محوریت از زبان حضرت زینب کبری(س) ✍🏻 به قلم: ✅ مشاهده و خرید کتاب https://manvaketab.com/book/380849/ 💯 به مناسبت شهادت دردانه سیدالشهدا حضرت رقیه(س) 📚 کد تخفیف: ۷۲ 📍این کد تخفیف فقط تا پایان هفته اعتبار دارد 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
ـــــــــــــ بهش می‌گم چند دور می‌خونی اینارو آخه؟ می‌گه دور سوممه. می‌گم خب یه کتاب دیگه بخون مادر. همون گربه آزاد که گذاشتم. اونم که دوست داشتی. می‌گه نمی‌شه.‌آخه من مناسبتی می‌خونم😐😂 @zaatar
32.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ــــــــــــ کاشکی اربعین با دست ساقی مهمونم کنی چای عراقی محبوبی حسین(ع) @zaatar
ــــــــــــــ دنیا چو علی؛ شاهِ نجف، شاه ندارد زیباییِ او را به خدا، ماه ندارد گفتم به قلم شمّه‌ای از فضلِ علی گو گفتا سوی او عقلِ بشر راه ندارد @zaatar
16.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ــــــــــــــ هرچقدر بالا و پایین می‌کنم، «بهشت» نمی‌تواند جایی غیر از اینجا باشد. برای بهشتی شدن همه‌مان دعا کردم. @zaatar
ـــــــــــــ آخرین موکبی که می‌ایستم و آبی به صورتم می‌زنم، همین‌جاست. توی ایرانِ خودمان. نرسیده به اراک. به رسم مشایه، چای شیرین را توی لیوان‌های کوچک کاغذی می‌دهند. همهٔ زورم را می‌زنم تا مزه‌اش را به خاطر بسپارم. سخت است ندانی رزق اربعین سال دیگرت را گرفته‌ای یا نه. @zaatar
ـــــــــــــ صوت ۲۸ دقیقه‌ایِ نقد یکی از هم‌نویس‌ها را فرستادم. زیرش نوشتم عذرخواهم بابت صدای زیبام. مطمئن بودم هن‌ّوهنِ نفس‌هایم، صوت را طولانی‌تر از حد معمول کرده. دیروز به محض اینکه رسیدم خانه، تب و لرز افتاد به جانم. سردرد زده بود به تخم چشم‌هایم. حالت تهوع ولم نمی‌کرد. همان یک صوت حالم را خوب کرد. یک جان به جان‌هایم اضافه شده بود. داشتم به داستان بعدی که موقعیتش در پاویون بیمارستان است فکر می‌کردم. خواب خودش را رسانده بود پشت پلک‌هایم که با صدای آیفون از جا پریدم. پسر پانزده شانزده ساله‌ای، کلاهش را یک‌وری گذاشته بود روی سر. انگار خیره شده بود به کاغذی در دستش. گفت:« اسنپ‌فود.» سرم را خاراندم و گفتم:« سفارش نداشتم آقا.» نگاهی به برگه توی دستش انداخت و گفت:« سفارش هادی سیفه.» گفتم:«نمی‌شناسم. اشتباه اومدین. خیابون بغلی هم یه دونه کوچه میرمحکم داره. حتما مال اوناست.» دو دقیقه بعد، دوباره برگشت. اینبار سرش را داده بود بالا و زل زده بود توی آیفون. موهای فرفری‌اش رفته بود توی چشم‌هایش. با اطمینان گفت:«خانم عطارزاده؟» نا نداشتم چهار پله را پایین بروم. حسین را فرستادم و چند دقیقه بعد با کیسه‌ای که محتویاتش نشان می‌داد پای یک دوست در میان است از جا بلند شدم. وقتش رسیده بود تا بنشینم پای نقد بعدی. با دو جان اضافه. که یکیش را طبق معمول مدیون «آزاده» بودم. @zaatar
ــــــــــــ آمپول آخر را خالی کرد توی سِرُم و گفت:« می‌رید کربلا با خودتون چیکار می‌کنید واقعا؟؟» از سرِ افتاده و چشم‌های نیمه‌‌بازم انتظار جواب نداشت. گفتم:« می‌ریم خودمونو می‌سازیم.» کیسه داروها را گذاشت کنار تختم و گفت:«اینجوری آخه؟» گفتم:« نرفتی، نمی‌دونی» @zaatar
ـــــــــــــ بعد از هر سخنرانی، یک جمله از صحبت‌های حضرت آقا را بولد می‌کنم برای خودم. این هم رزق امروزم بود و انگیزهٔ فردایم: شما جوان‌های امروز می‌توانید مایه‌ٔ امید باشید و مایه‌ٔ امیدید. امروز هر کدام از شما می‌توانید یک مشعل نورانی باشید بر سر راه پیرامون خودتان و محیط پیرامونی خودتان. @zaatar