ـــــــــــــــ
مهمانگاه که منتشر شد، عجله داشتم برای خریدنش. مجموعههای دیگرِ کآشوب نشسته بود بر جانم. نخوانده، میدانستم خواندنیست. آن هم این موقع سال. به وقتِ محرم.
بستهٔ محرمِ نشر اطراف که رسید، مثل کودک گمشدهای بودم که مادرش را توی بازار شلوغ پیدا کرده. اسم هنرجوی قدیمیام پایش نوشته شده بود. پیشاپیش تولدم را تبریک گفته. قبل از رسیدن محرم. انگار میخواسته تسلی خاطرم باشد. برای ترمی که هیچ هنرجویی ندارم. اما چشمانتظارِ دورهای هستم که شروع نشده، میدانم قرار است با هنرجوهایش قد بکشم.
#تولد
#مهمانگاه
@zaatar
Shab1Moharram1392[01].mp3
6.88M
آقا سلام ماه محرم شروع شد
باز این چه شورش است و چه ماتم شروع شد
آقا سلام کاسه اشکی به من دهید
ماه گدایی من و چشمم شروع شد
یادم نرفته است نگاه شما به ما
از گریههای ماه محرم شروع شد
هاجر به پای روضه اصغر نشسته بود
تا اینکه جوشش دل زمزم شروع شد
آقا سلام نیت گریه نمودهایم
شیرینترین عبادت ما هم شروع شد
#محرم
@zaatar
ــــــــــــــ
بیمقدمه سلام🪴
خانم آبرومندی را میشناسم که همسرش به خاطر مشکلات مالی به زندان افتاده. همراه با دختر بچهاش در شهرستان زندگی میکنند و به نان شب هم محتاجند.
نمیدانم چرا همین امشب که شب حضرت رقیه(س) است به دلم افتاد پیامی بنویسم و از شما کمک بخواهم.
از آنجا که همیشه اندک اندک جمع گردد، شماره کارتم را میگذارم تا هرکس توانست سهم کوچکی در کمک به این خانواده داشته باشد.
شماره کارت مخصوص همین کمکهاست و نیازی به اطلاعرسانی نیست.
6037998216760420به نام زهرا عطارزاده ( همین که روی شماره کلیک کنید، کپی میشود) لطفا کمکهای خود را تا ساعت ۲۴ شنبه ۳۰ تیر «به نیت صدقه» واریز کنید و به دوستانتان هم اطلاع دهید. اجرتان با دردانه امام حسین(ع) @zaatar
/زعتر/
ــــــــــــــ بیمقدمه سلام🪴 خانم آبرومندی را میشناسم که همسرش به خاطر مشکلات مالی به زندان افتاد
چه بگویم؟ ممنونم؟ لطف کردید؟ قدردانم؟
هرچه بگویم کم است برای مِهری که سرازیر است.
ذخیرهٔ آخرتتان باشد إنشاءالله.
معرفی کتاب محرم.pdf
24.28M
بسته پیشنهادی کتاب، ویژه «ماه محرم» تقدیم شما عزیزان.
#مدرسه_مبنا
#حلقه_کتاب_مبنا
هدایت شده از تروسکه/ زهرا مهدانیان
همان زمان بود که همه چی بو میداد و هیچ چیز در دلم بند نمیآمد. همان روزها بود. برایش پیام فرستادم که:
-من الان با این وضعیتم، کارهای مبنا هم هست، زینب هم که خودش یک پروژه کامله، به نظرت پیشرفته ثبت نام کنم؟
نگفت آره. نگفت مگر فرش قرمز پهن شده را نمیبینی؟ بیا ردیف است و تو موفق میشوی و فلان.
-دوره پیشرفته خیلی سخته زهرا، مباحث جدید، تمرینهای زیاد، باید داستان کامل بنویسی، متن بخونی و خلاصه باید تمام توانت رو بذاری تا نتیجه بده. اگر فکر میکنی میتونی بیا.
اتمام حجت کرده بود. همان دم حجله مرا کشته بود تا بعد دو قورت و نیمم باقی نماند که آی تو که گفتی بودی بیا.
دروغ چرا؟ همان اول راه جفت کردم. به هر کارم که روی هوا مانده بود میگفتم جهنم و میرفتم سروقت تمرینهایم. سفر رفته بودیم و چند ساعت روی گوشی چمبره میزدم که داستانم تمام شود و سروقت برایش بفرستم. حتی یک روز، سر تمرین جلسه آخر، نشستم روی مبل کنج پذیرایی و گریه کردم که چرا سفر قهرمانم در نمیآید و چرا واژهها چفت هم جور نمیشوند.
زهرا پابهپایم بود. میخندیدم و میگفتم: کچلت کردم. کچلش کرده بودم. سوال پشت سوال که اینجا اینطور میشود چکار کنم و وقتی آن جا فلان طور میشد باید چه چیزی اضافه و کم کنم؟ حوصله میکرد. ریز به ریز جوابم را میداد و پشت بندش تشویقم میکرد. زهرا میگفت آفرین و من چند روز با همان آفرین پرواز میکردم. نمیدانم اگر پشتم نمیایستاد، اگر راه را نشانم نمیداد و دستم را نمیگرفت تا از چاه رد شوم آخر این سه ماه چه میشد.
امروز سر صبح تماس گرفت. نفهمیده بودم. خودم شمارهاش را گرفتم.
خندهی نشسته روی صورتش از صدایش بیرون میزد:
-زهرا حرفهای قبول شدی
@z_Attarzade
@truskez
هدایت شده از مســـــطور🌱
.
هفته آخر دوره پیشرفته که تمام شد و آخرین نقد را از تو دریافت کردم، حس جنینی را داشتم که بعد از نُه ماه قرار است جداشود.
سه تا سه ماه را پَس سر هم در دورههای نویسندگی مدرسه مبنا گذراندهبودم و حالا با صدای پرانرژی و حمایتهای بیدریغ و تواضع مثال زدنیات خو گرفته بودم.
با خودم مرور میکردم دیگر هر هفته صدایت نیست که پرانرژی بگویی "سلام سلام!" و آخر صوتهایت تاکید کنی "بازم هر سوالی بود من درخدمتم." و هیچوقت این جمله یادت نرود. یادم میآمد صبوریات وقتی تعادل اولیه و ثانویه را برای شخصیت هضم نمیکردم و تا چند هفته بعد از تدریس استاد، اِنقلت بود که در کارگاهم ردیف میکردم. چه صبور بودی برای جواب دادن و چه پرحوصله برای جاگیرشدن موضوع در ذهنم.
من میخواستم فراموش کنم، تو باز ناخن میکشیدی زخم دلمه بسته را شکاف میدادی تا هرآنچه نباید باشد بیرون بریزد و زخمم به بهترین شکل جوش بخورد.
نُه ماه، هر هفته زخمی شدم. هر درس در دنیای ادبیات، زخمی بود به باورهای تا به حالم.
استاد جوان بهم آموخت که "آموختن پایان ندارد" و تو متواضعانه، با همه دانش و تواناییات در پشت گام های بلند استاد گام برداشتی تا سَوای تکنیک و درس و استخوانبندی درست متنهایم، ادب را بیاموزم.
روحی که در جسم نویسندگان امروز، در حال احتضار است.
هر هفته زخمهام را ترمیم کردی و هربار یادم دادی چطور با زخم تازه، جان تازهای به کلمات ببخشم.
جدی و مهربان بودی. تعارف نداشتی. وقتی میگفتی "آفرین"، میبردیام در اوج و وقتی عیب و ایراد داستانهام را میگفتی، شگفتزده میشدم از اینهمه دقت و ظرافتت در تشخیص.
تو مرا یک هنرجوی دوره نویسندگی در مدرسه #مبنا ندیدی. تو، مرا دیدی. مرا با همه شرایط و مختصات خودم.
همانطور که آن هنرجوی دیگرت را و آن یکی را.
ما هر کدام تو را به شکل و اندازهای داشتیم که ظرفمان میطلبید.
میدانم که اینها را میخوانی و مثل همیشه، بزرگوارانه میگویی "من انجام وظیفه میکنم."
ولی من پشت همه جملات و کلماتت، عشق میبینم.
از همان نُه ماه پیش تا حالا و تا هر زمان که قلمم، کلمهای بزاید، تو شریک خیرهاش هستی و من منّتدار حمایتها و وسعت وجود تو برای حرکتم در این مسیر.
پ.ن یک: استادیارم را در تمام این نُه ماه، خانم عطارزاده(@z_Attarzade) خطاب کردم و ادب کردم در برابر استادیاش.
اینکه حالا، "تو" خطابش کردهام، لطف اوست که در این یک ماه انتظار برای دریافت نتیجه دوره حرفهای، کبوتر خوگرفته به دستهاش را از خودش دور نکرد و اجازه داد میان کبوترهای دیگر، همچنان از دستش دانه برگیرد.
پ.ن دو: برای اعلام نتیجه، تماس گرفت. تماس گرفتنش فقط یک معنی میتوانست داشته باشد. با این حال پرسیدم: "جانم، بگو چه خبره؟" خندید و گفت: "چه خبر میتونه باشه؟ حرفهای قبول شدی."
هیجان و ذوق و گریه بماند برای من و استادیارجانم(@zaatar)، که شیرینی این موفقیت را تمامقد تقدیمش کردم.
شما اما دعایم کنید. قلمی که اثر بگذارد و نقشی بکشد در این عالم، حتما دعای صاحبنفسان بدرقه راهش بوده و هست.
#شیرینی_موفقیت
#برای_تشکّر
#روایت
✨🌱✨@mastoooor
ــــــــــــ
یادم نمیآید قبلا درباره پدرش صحبت خاصی کرده باشیم. جز همین چندوقت پیش که گفت: «خیلی گریه دارم زهرا. بابام خیلی پیر شده»
مرگ عزیز را به چشم ندیدم. عمویم که رفت، داغ گذاشت روی سینهام. پدربزرگم هم. اما شرایط جسمیام اجازه نداد حتی توی مراسمشان شرکت کنم. التماس هم بیفایده بود. بغضهایم خفه شد توی سینه. حالا هرچندوقت یکبار از یکجا میزند بیرون. فکر و خیال، رهایم نمیکند. هنوز داغِ یک گریهٔ درستحسابی مانده روی دلم.
صبح زود که پیام آزاده را دیدم، باز هم داغ دلم تازه شد. سرِ عمو هم فقط به هادی میگفتم: «بگو دروغه.» میگفتم: «عمو مثل بابام بود.» قسمش میدادم «بگو همهٔ حرفات دروغه»
حالا هم دلم میخواهد یکی بیاید و بگوید همهٔ پیامهایم با آزاده دروغ است؛ یا حداقل یک خواب آشفته است و تمام. یک خواب نچسب، که وقتی بیدار میشوی، فقط صدقهای میگذاری کنار و بعد از مدتی، میشود خاطره.
گوشی را میگیرم دستم، تا آرامش کنم. نمیتواند حرف بزند. میگوید: «اسم بابام علیاصغره زهرا.» داشت روضهٔ باز میخواند برام. شبِ علیاصغر(ع) همان موقع که داشت آماده میشد برود هیئت، خورده بود زمین. ایست قلبی و تمام. ارباب خریده بودش. یاد پدر همسرم میافتم. توی راه مسجد تصادف کرده بود. آنموقع هم نبودم. ولی داغ دلم باز، تازه شد.
پینوشت: راه دوری نمیرود اگر فاتحه و صلواتی نثار روح پدر دوست عزیزم کنید.
@zaatar
/زعتر/
ــــــــــــ یادم نمیآید قبلا درباره پدرش صحبت خاصی کرده باشیم. جز همین چندوقت پیش که گفت: «خیلی گر
ــــــــــــ
غم را چطور تسلی میدهند؟
من، راهورسمش را بلد نیستم. همین امشب فهمیدم. همین حالا. همهٔ مدتی که کنارش بودم، دستهاش را گرفتم توی دستهام. بغضم شده بود هقهق. پابهپایش اشک ریختم. زبانم بند آمده بود و چیزی در چنته نداشتم. روضهخوان، روضهٔ علیاصغر میخواند و ما شانههامان بیشتر تکان میخورد.
دو روز دیگر ۳۴ سالم میشود و هنوز یاد نگرفتهام اینطور وقتها باید چه بگویم. هنوز هم دلم میخواهد مادرم کنارم باشد و درِگوشی، رسم و رسوم را یکییکی برایم بشمارد. هنوز هم آنقدر کوچکم و خُرد، که نمیتوانم به وقتش بغضم را قورت بدهم، نفس عمیق بکشم و بشوم سنگ صبور.
@zaatar
🛎«همنویس»
🔸در دوره همنویس، با ابزاری که در دورههای قبل به دست آوردهاید، در گروههای چند نفره، تخصصیتر به نوشتن داستان میپردازید و داستانهای دوستانتان را هم نقد میکنید.
🔸با بازیهای نوشتاری که برایتان تدارک دیده شده، ذهن و قلمتان را ورزیدهتر میکنید.
🔸در طول دوره، هر دو هفته یک بار، با دو موقعیتِ پیشنهادی، یک داستان مینویسید و همه داستانهای شما، توسط خانم عطارزاده یا خانم رباطجزی نقد میشود.
🔸در این دوره جلسات آموزشی آنلاین با استاد جوان، جلسات آموزشی آنلاین با استادیاران دوره و دیدارهای مجازی با میهمانان ویژه، خواهید داشت.
🔸خواندن که بال مهم شما در این مسیر است، فراموش نشده. شما با جمع دوستانتان، حالا دیگر به سراغ کتابهای نظری میروید و با هم درباره کتابها گفتوگو میکنید.
🔸فرصت ثبتنام تا ۷ مرداد است. در صورت تمایل میتوانید از طریق لینک زیر برای ثبتنام اقدام کنید.
https://mabnaschool.ir/product/hamnevis-051402/
🔸برای ارتباط با مسئولین دوره میتوانید به آیدی @z_Attarzade پیام بدهید.
هدایت شده از سایه
یاهو🌺
تازه صبحانه علی را داده بودم.نشسته بود کنار یخچال.نشستم کنارش تا قرصش را بدهم.اثر انگشت هایش همه جای صفحه موبایل بی زبانم خودنمایی میکرد .قرص را که دادم موبایل را از دستش گرفتم.بی هیچ انگیزه ای ایتا را باز کردم.پیامی از استادیارم در گروه پیشرفته برق از سرم پراند.سلام کرده بود.تنم داغ شد.یا خداااایی گفتم و تکیه دادم به تن خنک یخچال.نوشتم یا حسین،سلام صبح بخیر.لرزش دستهایم نمیگذاشت درست تایپ کنم.حتما جواب حرفه ای آمده بود.چشمهایم را بسته بودم و زیر لب ذکر میگفتم.نمیدانم چرا ولی نتیجه این دوره خیلی برایم مهم شده بود.به هرکسی میرسیدم میگفتم دعا کند برای خواسته ام.صبح پنجشنبه پنج و نیم صبح که ایتا را باز کردم و صوت معرفی دوره همنویس را دیدم شدم بادکنکی که بادش خالی میشد و سرگردان در فضا می چرخد.هاج و واج نشسته بودم پشت میز ناهارخوری.حس میکردم دوست دارم از غصه بمیرم.همه ساعتهای کلاس و کتاب خواندن و نوشتن تمرین ها از جلوی چشمهایم رد شدند.پخش شدن قطره اشکم روی سفیدی صفحه کتاب داستان و نقد داستان را که دیدم فهمیدم دارم گریه میکنم.همسرم که بیدار شد با دیدن چشمهای سرخ و خیسم نگران شد.نمیدانم فکرش تا کجاها پرید.من اگر بودم بدترین پیشامدها در کسری از ثانیه در ذهنم ردیف میشد.وقتی گفتم حرفه ای قبول نشدم دلداری ام داد.من ولی آرام نمیشدم.حس میکردم دیگر امیدی برای ادامه دادن ندارم.دلم نمیخواست دیگر حتی یک خط کتاب بخوانم.حس پوچی سرریز کرده بود به جانم.نزدیک هشت بود که دیدم دیگر طاقت ندارم.چند پیام پر از غر و گلایه از بخت بدم برای استادیارم فرستادم.بنده خدا شده بود سنگ صبورم،مهربانی اش دلم را پر نور میکرد.وقتی گفت این معرفی همنویس برای همه فرستاده شده و نتایج هنوز نیامده و آرامم کرد چقدر لجم گرفت از دست خودم و بی صبری ام.
حالا اما پیامش بدجور تنم را لرزانده بود.منتظر بودم جواب احوالپرسی ام را بدهد تا بپرسم خیر باشه؟خبری شده؟که پیامی جدید آمد.وقتی پیام را خواندم اختیار آب چشمهایم و انبساط لبهایم دست خودم نبود.لبم میخندید و چشمم گریه میکرد.نوشته بود مژدگانی بدهم که حرفه ای قبول شده ام.علی را که برایم دعا کرده بود و من به دعاهایش ایمان دارم محکم بغل کردم و بوسیدم.پیام صوتی پر انرژی و پر ازمحبت استادیارم را چند بار گوش دادم.میدانستم بدون دست راهنما و مهربانش تنهایی هرگز نمیتوانستم این مسیر را طی کنم.بدون نقد ها و راهنمایی های دلسوزانه اش،همیشه در دسترس بودن و بلد بودن جواب همه سوال هایم محال بود امروز اینطور از شادی بالا و پایین بپرم.از همان لحظه اما درد دلتنگی نشست به جانم.میدانم دلم برای چت های دوستانه مان، نصیحت های خوبش، گیف های جذابمان و پیام روشن شدن چراغ تمرین های هر هفته تنگ میشود.کاش رویم میشد بدون نگرانی از اینکه نکند مزاحم باشم تا همیشه بتوانم گاه و بیگاه سر صحبت را در صفحه چت باز کنم.دوست دارم بگویم که چقدر خوشحالم که برای ترم پیشرفته اصرار کردم استادیارم بماند و چقدر شاکرم که درخواستم را قبول کرد.هنوز از شیرینی خبری که داده مستم…
پ.ن۱:ممنونم که به معنای واقعی هم برایم استادی کردید و هم یاری🙏♥️
پ.ن۲:متن رو دیروز ظهر تدوین کردم اما با تاخیر اکران میشه.دیروز و امروز سرشلوغیام زیاد بوده🤦🏻♀️🥴🤕
#سلامتی_همه_خوش_خبرا
#استادیار_دارم_شاه_نداره
#کاش_میشد_استادیارمم_جلد_کنم_برا_خودم_نگهش_دارم
#ممنونم_که_انقد_خوبین
@zaatar
@z_Attarzade
@sayeh_sayeh
/زعتر/
یاهو🌺 تازه صبحانه علی را داده بودم.نشسته بود کنار یخچال.نشستم کنارش تا قرصش را بدهم.اثر انگشت های
.
اینها، روایتِ هنرجوهایم بود از حرفهای شدنشان.
سهم من، ناچیز بوده اما محبتشان بسیار.
@zaatar