eitaa logo
مســـــطور🌱
177 دنبال‌کننده
180 عکس
29 ویدیو
3 فایل
مسطور: نبشته؛ مکتوب؛ مرقوم. دانه‌دانه که ببافی، می‌شود یک رج، رج‌ها می‌شوند بافته. بافته‌ای از افکار و احوال تو... منت‌دار حضورتان هستم. حرفی اگر بود اینجام: @e_z_vaziri
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از [نگاه ِ تو]
معرفی کتاب محرم.pdf
24.28M
‌ ‌ توی حلقه کتابخوانی مبنا، یک لیست پیشنهادی معرفی کتاب آماده کرده‌ایم برای این روزها و شب‌ها. برای لحظه‌هایی که دلت یک غم قشنگ دارد. برای لحظه‌هایی که وسط روضه‌ها ذهنت پر می‌شود از علامت سوال، شک و تردید و ابهام. لیست را ببینید، کتاب‌ها را نوش جان کنید و حظ ببرید؛ و البته کنارش، ما را هم دعا کنید که بسیار محتاج دعای خیرتان هستیم🌹 @Negahe_To
جاده دوست‌داشتنی است حتی غبارگرفته و دم‌کرده و ابری😊 ✨🌱✨@mastoooor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مســـــطور🌱
#شیرینی_موفقیت
. هفته آخر دوره پیشرفته که تمام شد و آخرین نقد را از تو دریافت کردم، حس جنینی را داشتم که بعد از نُه ماه قرار است جداشود. سه تا سه ماه را پَس سر هم در دوره‌های نویسندگی مدرسه مبنا گذرانده‌بودم و حالا با صدای پرانرژی و حمایت‌های بی‌دریغ و تواضع مثال زدنی‌ات خو گرفته بودم. با خودم مرور می‌کردم دیگر هر هفته صدایت نیست که پرانرژی بگویی "سلام سلام!" و آخر صوت‌هایت تاکید کنی "بازم هر سوالی بود من درخدمتم." و هیچ‌وقت این جمله یادت نرود. یادم می‌آمد صبوری‌ات وقتی تعادل اولیه و ثانویه را برای شخصیت هضم نمی‌کردم و تا چند هفته بعد از تدریس استاد، اِنقلت بود که در کارگاهم ردیف می‌کردم. چه صبور بودی برای جواب دادن و چه پرحوصله برای جاگیرشدن موضوع در ذهنم. من می‌خواستم فراموش کنم، تو باز ناخن می‌کشیدی زخم دلمه بسته را شکاف می‌دادی تا هرآنچه نباید باشد بیرون بریزد و زخمم به بهترین شکل جوش بخورد. نُه ماه، هر هفته زخمی شدم. هر درس در دنیای ادبیات، زخمی بود به باورهای تا به حالم. استاد جوان بهم آموخت که "آموختن پایان ندارد" و تو متواضعانه، با همه دانش و توانایی‌ات در پشت گام های بلند استاد گام برداشتی تا سَوای تکنیک و درس و استخوان‌بندی درست متن‌هایم، ادب را بیاموزم. روحی که در جسم نویسندگان امروز، در حال احتضار است. هر هفته زخم‌هام را ترمیم کردی و هربار یادم دادی چطور با زخم تازه، جان تازه‌ای به کلمات ببخشم. جدی و مهربان بودی. تعارف نداشتی. وقتی می‌گفتی "آفرین"، می‌بردی‌ام در اوج و وقتی عیب و ایراد داستان‌هام را می‌گفتی، شگفت‌زده می‌شدم از اینهمه دقت و ظرافتت در تشخیص. تو مرا یک هنرجوی دوره نویسندگی در مدرسه ندیدی. تو، مرا دیدی. مرا با همه شرایط و مختصات خودم. همان‌طور که آن هنرجوی دیگرت را و آن یکی را. ما هر کدام تو را به شکل و اندازه‌ای داشتیم که ظرفمان می‌طلبید. می‌دانم که اینها را می‌خوانی و مثل همیشه، بزرگوارانه می‌گویی "من انجام وظیفه می‌کنم." ولی من پشت همه جملات و کلماتت، عشق می‌بینم. از همان نُه ماه پیش تا حالا و تا هر زمان که قلمم، کلمه‌ای بزاید، تو شریک خیرهاش هستی و من منّت‌دار حمایت‌ها و وسعت وجود تو برای حرکتم در این مسیر. پ.ن یک: استادیارم را در تمام این نُه ماه، خانم عطارزاده(@z_Attarzade) خطاب کردم و ادب کردم در برابر استادی‌اش. اینکه حالا، "تو" خطابش کرده‌ام، لطف اوست که در این یک ماه انتظار برای دریافت نتیجه دوره حرفه‌ای، کبوتر خوگرفته به دستهاش را از خودش دور نکرد و اجازه داد میان کبوترهای دیگر، همچنان از دستش دانه برگیرد. پ.ن دو: برای اعلام نتیجه، تماس گرفت. تماس گرفتنش فقط یک معنی می‌توانست داشته باشد. با این حال پرسیدم: "جانم، بگو چه خبره؟" خندید و گفت: "چه خبر می‌تونه باشه؟ حرفه‌ای قبول شدی." هیجان و ذوق و گریه بماند برای من و استادیارجانم(@zaatar)، که شیرینی این موفقیت را تمام‌قد تقدیمش کردم. شما اما دعایم کنید. قلمی که اثر بگذارد و نقشی بکشد در این عالم، حتما دعای صاحب‌نفسان بدرقه راهش بوده و هست. ✨🌱✨@mastoooor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چادر دیگری پیدا نکردم. چادر مشکی‌ام را انداختم روی سر و دویدم پشت در. طلبه جوان قدبلندی سلام کرد و پرسید: «ان شاالله زیارت کربلا رفتید؟» مردد بودم برای جواب دادن. گفتم: «بله به لطف خدا.» در را که نیمه‌باز بود بیشتر باز کردم و طلبه دیگری را دیدم که جعبه جیر سرمه‌ای رنگی را روی دو دست نگه داشته بود. طلبه اول گفت: «ما پرچم گنبد اباعبدالله را در این ایام در خانه‌ها می‌بریم.» همزمان در جعبه باز شد و پرچم سرخ میان جیر سرمه‌ای نگاه مرا نگه داشت به خودش. دلم لرزید. صدام هم. پرسیدم شما از طرف کجایید؟ گفتند خودجوش این کار را می‌کنیم. طلبه، جعبه را به طرفم پیش آورد. اولی گفت: «ما چند دقیقه صبر می‌کنیم شما این را ببرید داخل منزل و...» دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. اشکهام روی صورتم بودند. پرچم حسین آمده بود اینجا توی خانه ما. گفتم: «مادرم مریضن. می‌برم پیششون.» در را بستم و از پله‌ها دویدم بالا. پرچم را جلوی مامان گرفتم و میان گریه گفتم: «مامانم امام حسین اومدن خونتون.» عطر پرچم هنوز اینجاست. پ.ن: اساتیدم ببخشند که هیچ اصولی در این متن رعایت نشده است. 🖤 ✨🌱✨@mastoooor
. آدم‌های هر روضه‌ای با آدم‌های روضه دیگر فرق دارند. زن‌های سن و سال‌دار و تَنگ‌روگرفته‌ای که امروز در روضه‌ی باقدمت صدوچندساله خانه بنکدار دیدم، فرق دارند با زن‌های عموما جوان با چادرهای لبنانی و روسری‌های گیره زده و کیف‌های رودوشی روی چادر، که در هئیت‌های شبانه می‌بینم. پیرزن‌های خانه بنکدار را دوست داشتم. هر کدامشان یک پرونده شخصیت جذاب بودند. دلم می‌خواست می‌شد یکی دوتاشان را بغل بگیرم. ✨🌱✨@mastoooor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. می‌نشینم رو به قبله. همان‌سو که می‌گویند رو به ضریح تو هم هست. دست می‌گذارم سمت چپ سینه‌ام که دیگر مثل بیست و چند سال پیش، قلب درونش منظّم نمی‌زند. همان روز که برای اولین بار مقابل "حُسین منّی و أنا مِن حُسین" زانو زدم و سر به سجده فرو‌دآوردم. تو نخواسته بودی، من فروریخته بودم. تصورِ اینکه قدم‌هایم، روی خون مبارک تو، فرزندان و یاران توست، منقلبم می‌کرد. فکرِ اینکه همه روضه‌های شنیده‌ام، اینجا به تحقیق، رقم خورده است، دیوانه‌ام می‌ساخت. تو مقابل من بودی. من میان سرزمین کربلا بودم. نزدیک. نزدیکِ نزدیک. پا که در حرم گذاشتم، حرارت نفس‌ها و التهاب اشک‌ها را که دیدم، صدای نرم و یکدست التجاها که به گوشم خورد، میان شش گوش ضریحت که جاشدم، تو مرا بغل گرفتی تا نَمیرم. من زنده شدم. افتادم کنار دیوار، نزدیکترین مکان به ضریحت، پایین پای تو و علی‌هایت، نزدیک به ضریح یارانت، و هوای حرمت را نفس کشیدم. تو دست کشیدی روی این سینه، روی این قلب که تهی نشود. تو سالیان سال است از همان شب عاشورا که بر قلب زیباترین خواهر عالم دست کشیدی، دست می کشی بر قلب‌ها که تهی نشوند. که زنده شوند به نامت. تو کشتی نجاتی و کشتی در واژگان هستی، معنای مهمی دارد. ما را به کشتی نجاتت راهی هست؟ دستهامان به سوی تو گشوده است، می‌گیری‌شان؟ قلبهامان تهی است، لبریزشان می‌کنی از خودت؟ حسین جان❤️، از ما، تمامِ ما را بپذیر. 🖤 ✨🌱✨@mastoooor
1_5805003226.mp3
3.3M
‌ «إنّا للّه وإنّا إليهِ رَاجعُون» | یآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِى إِلَى‏ رَبِّکَ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً.. | نَفس مطمئنّه... راضی... مرضی... الله اکبر... ✨🖤✨@mastoooor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا