مســـــطور🌱
#شیرینی_موفقیت
.
هفته آخر دوره پیشرفته که تمام شد و آخرین نقد را از تو دریافت کردم، حس جنینی را داشتم که بعد از نُه ماه قرار است جداشود.
سه تا سه ماه را پَس سر هم در دورههای نویسندگی مدرسه مبنا گذراندهبودم و حالا با صدای پرانرژی و حمایتهای بیدریغ و تواضع مثال زدنیات خو گرفته بودم.
با خودم مرور میکردم دیگر هر هفته صدایت نیست که پرانرژی بگویی "سلام سلام!" و آخر صوتهایت تاکید کنی "بازم هر سوالی بود من درخدمتم." و هیچوقت این جمله یادت نرود. یادم میآمد صبوریات وقتی تعادل اولیه و ثانویه را برای شخصیت هضم نمیکردم و تا چند هفته بعد از تدریس استاد، اِنقلت بود که در کارگاهم ردیف میکردم. چه صبور بودی برای جواب دادن و چه پرحوصله برای جاگیرشدن موضوع در ذهنم.
من میخواستم فراموش کنم، تو باز ناخن میکشیدی زخم دلمه بسته را شکاف میدادی تا هرآنچه نباید باشد بیرون بریزد و زخمم به بهترین شکل جوش بخورد.
نُه ماه، هر هفته زخمی شدم. هر درس در دنیای ادبیات، زخمی بود به باورهای تا به حالم.
استاد جوان بهم آموخت که "آموختن پایان ندارد" و تو متواضعانه، با همه دانش و تواناییات در پشت گام های بلند استاد گام برداشتی تا سَوای تکنیک و درس و استخوانبندی درست متنهایم، ادب را بیاموزم.
روحی که در جسم نویسندگان امروز، در حال احتضار است.
هر هفته زخمهام را ترمیم کردی و هربار یادم دادی چطور با زخم تازه، جان تازهای به کلمات ببخشم.
جدی و مهربان بودی. تعارف نداشتی. وقتی میگفتی "آفرین"، میبردیام در اوج و وقتی عیب و ایراد داستانهام را میگفتی، شگفتزده میشدم از اینهمه دقت و ظرافتت در تشخیص.
تو مرا یک هنرجوی دوره نویسندگی در مدرسه #مبنا ندیدی. تو، مرا دیدی. مرا با همه شرایط و مختصات خودم.
همانطور که آن هنرجوی دیگرت را و آن یکی را.
ما هر کدام تو را به شکل و اندازهای داشتیم که ظرفمان میطلبید.
میدانم که اینها را میخوانی و مثل همیشه، بزرگوارانه میگویی "من انجام وظیفه میکنم."
ولی من پشت همه جملات و کلماتت، عشق میبینم.
از همان نُه ماه پیش تا حالا و تا هر زمان که قلمم، کلمهای بزاید، تو شریک خیرهاش هستی و من منّتدار حمایتها و وسعت وجود تو برای حرکتم در این مسیر.
پ.ن یک: استادیارم را در تمام این نُه ماه، خانم عطارزاده(@z_Attarzade) خطاب کردم و ادب کردم در برابر استادیاش.
اینکه حالا، "تو" خطابش کردهام، لطف اوست که در این یک ماه انتظار برای دریافت نتیجه دوره حرفهای، کبوتر خوگرفته به دستهاش را از خودش دور نکرد و اجازه داد میان کبوترهای دیگر، همچنان از دستش دانه برگیرد.
پ.ن دو: برای اعلام نتیجه، تماس گرفت. تماس گرفتنش فقط یک معنی میتوانست داشته باشد. با این حال پرسیدم: "جانم، بگو چه خبره؟" خندید و گفت: "چه خبر میتونه باشه؟ حرفهای قبول شدی."
هیجان و ذوق و گریه بماند برای من و استادیارجانم(@zaatar)، که شیرینی این موفقیت را تمامقد تقدیمش کردم.
شما اما دعایم کنید. قلمی که اثر بگذارد و نقشی بکشد در این عالم، حتما دعای صاحبنفسان بدرقه راهش بوده و هست.
#شیرینی_موفقیت
#برای_تشکّر
#روایت
✨🌱✨@mastoooor