✨🌱✨
سنگفروشی راهانداخته. سنگهای بیابان خدا را در سفرمان به روستایی در کویر، جمعکرده، توی خانه آنها را شسته، با دستمالی که اجازهاش را گرفته، خشککرده و سنگفروشی راهانداخته.
سنگها را چیده روی میز و برایشان قیمت گذاشته. چهل، پنجاه و شصت تومان.
هرچه قشنگتر، گرانتر.
صندلی کوچکش را گذاشته پشت میز مغازه سنگفروشی و به من که اولین خریدار بودهام سلام داده.
از سنگها تعریفکرده و قیمتشان را گفته.
گفتهام جای دیگر خریددارم و پیشنهادداده که «خودمان با پیک برایتان میآوریم. به هر آدرسی که بخواهید.»
آورده، سنگ را در بستهبندی مخصوصش که یک نایلون تر و تمیز بوده تحویلداده، امضا گرفته، تاریخزده و رفته.
قیمت سنگی که خریدهام، چهل تومان.
هزینه پیک، بیست تومان.
از قبل بهش بدهکار بودهام، بیست تومان.
اینها شده هشتاد تومان.
یادشآمده یک نشانگر سفارشی هم برایم ساخته، بیست تومان.
هشتاد را خطزده و نوشته صد تومان.
آن «مو»یی که پایین صفحه هست، مو نیست، امضای پسرم است.
پسر هشت سالهام.
اینها کارو کاسبی سال ۱۴۰۱ اش است.
امسال، ۱۲ خرداد که رسید، هشت سالش تمامشد و هشت تا شمع را فوتکرد.
پ.ن یک: آن نوشتههای ریز، تکلیف رونویسی است. اینها و بسیار صفحههای دیگر، چنین خودکاری شدهاند در این راه.
پ.ن دو: برگه اینقدر مچاله نبود. از زیر دست و بال آن یکی ووروجک بیرونآمده.
#دوستت_دارم_برای_عشقم_به_تو_کافی_نیست
#امیرعلی_من
#روایت
✨🌱✨@mastoooor
«چطور به همه کارهایتان میرسید و کم نمیآورید؟»*
سوالی که من هم امشب از استادیارم پرسیدم.
او که دارد بدرقهام میکند برای ورود به دوره حرفهای.
وقتی وسط کوبیدن انگشتهام روی صفحه کیبورد برای بازنویسی داستانم، امیرعلی داد زد: "مامان، مامان، خیسه. زینب خیسه."
فقط دویدم.
رعناسادات با خیال حرفهای پدرش مشغول بود و محمدحسین زمین خورده بود. درست موقع تایپ فریاد «آاااخ» بود که امیرعلی داد کشید.
زینب ایستاده بود وسط آشپزخانه. با پاهای باز و شلواری که رنگش از خاکستری در قسمتهایی، به سیاه متمایل شدهبود.
خیلی ساده، جیش کردهبود.
نگویم "جیش"؟
ببخشید، ادرار.
این یکی، حال بهمزنتر است باور کنید.
همین ظهر بود که تلفنی به مامان میگفتم: «از دعای شما. خداروشکر. از دیروز گل تازهای نکاشته روی زندگیمان.»
بفرما. حالا کاشت.
بلندش کردم. روی دست، رساندمش به سرویس و شیرینزبانیهایش را شنیدم. توضیح میداد که «من روی صندلی بودم که یدفه دیدم ... .»
نگویم برای شما دیگر. چه کاریست؟
مراتب شستشو و نظافت که انجام شد، آمدم سروقت آشپزخانه. شیلنگ شش متری نارنجی را از زیر سینک بیرون کشیدم و شروع کردم.
نیم ساعته تمام شد. نگران نباشید. آشپزخانه راه آب دارد. کف سرامیک است. آبها با بیست و پنج بار طی کشیدن و کمکهای شایان توجه پسرم جمع شدند و همه چیز طاهر شد. خیالتان راحت.
داستان من اما هنوز تمیز نشده است. بازنویسی نیاز دارد.
وقتی باز نشستم پای لپتاپ، نشانگر، ابتدای خط "آاااخ"، هست و نیست میشد.
آخ دارد زندگی. درد دارد جمعکردن همه کار با هم. آسان نمیگذرد اینجا.
*: سوالی که هنرجوی جناب آقای جواهری(استادیار محترم #مبنا)، ازشان پرسیده و جواب درخوری هم دریافت کرده. در صفحه خودشان بخوانید که حق مطلب ادا شود.@hornou
پ.ن: همهاش اینها نیست؛ و حرفی نیست.
#چجوری_واقعا؟
#زینب_من
#روایت
✨🌱✨@mastoooor
.
از پلههای مسجد که پایین میرفتم دیدم فضای سالن تاریک است. بچههای ریز و درشت جلوی در گفتند برق رفته.
کفشهام را روی پایینترین طبقه جاکفشی فلزی گذاشتم و توی تاریکی، خودم را توی آخرین صف جادادم.
چیزی نمیدیدم. کیفم را انداختم جلوی پام و خودم را رساندم به رکوع رکعت دوم نماز مغرب.
دستهام را که روی فرش گذاشتم برای سجده، دست نرم کوچکی به دستم خورد.
چشمهام که به تاریکی عادت کرد، بچه را روی زمین، کنارم دیدم. تمام نماز به این فکر میکردم که خدا رحم کرد کیفم روی صورتش نیفتاد. خدا را شکر زیر زانوهام نبود. خوب شد همانموقع که برای سجده پایین میآمدم، غلت نزد زیر دستهام.
چراغها رکعت سوم بود که وصل شدند. برق سالن اتصالی کرده بود.
دخترک با بند کیفم بازی میکرد. درازکشیده بود و هربار به صورت مادرش لبخند میزد. سلام نمازم را که دادم، خم شدم دستهاش را نوازش کردم. به صورتش میخندیدم و باهاش حرف میزدم.
خانمی که شانه به شانهاش نماز جماعت خوانده بودم، مادرش بود. گفت: «ببخشین اذیتتون کرد.»
سر چرخاندم بالا و گفتم: «نه اصلا!»
گفت: «دعاش کنین. مریضه.»
کمرم را صاف کردم و تا حرفی بزنم، ادامه داد: «کاردرمانی میبرمش.»
حرف من در جوابش، حرف معمول همه آدمها در این مواقع بود؛ امید شفا و ابراز همدلی.
مادر بچه منتظر سوالهای من نبود. گفت: «مشکل مخچه داره. راه نیفتاده. میبرمش کاردرمانی.»
پرسیدم: «چندماهشه؟»
جواب داد: «بیست ماه. دکترها میگن با کاردرمانی بهتر میشه.»
پسر چهار پنج سالهاش همانوقت نشست کنار زانوش.
گفتم: «همین دختر و پسرو دارین؟» دست کشید روی موهای پسرش: «نه، دو تا هم بزرگتر دارم. اونها پسرن. این دخترمم اینجور.»
نگاهش به بچهاش بود. هربار نگاهش را به ثانیه نکشیده به صورتم میانداخت و باز به پایین نگاه میکرد.
قلبم فشرده شده بود. چرا خجالت میکشید؟
شب میلاد بابالحوائج است. دعایش کردم. امیدش دادم.
اقامه نماز عشا را دادند و همه قامت بستند. ایستادم. تمام نماز دوم به این فکر میکردم که کاش جسارت داشتم شمارهاش را میگرفتم. کاش میگفتم میخواهم هربار حال بچهات را بپرسم. کاش میتوانستم سرش را بگذارم سر شانهام بگویم زندگی سراسر رنج است ولی من قطعا حال تو را نمیفهمم.
نمیتوانستم به او بگویم ولی برای خودم مرور میکردم که من شاکرم بچههام سالمند. من شرمندهام که برای رنجهای ریز و درشت این دنیا، بیتابی میکنم گاهی.
از دیشب توی ذهنم نشسته، با همان نگاه خجالتزده و غمی که در صدایش بود.
نماز که تمام شد، التماس دعا گفت، بچه را روی شانه گرفت و رفت.
بیایید برایش دعا کنیم. برای روحش که خراش برداشته. برای رنجی که میکشد. برای شرمی که حمل میکند.
چرا شرم؟ چرا خجالت میکشید؟!
#شرم
#روایت
✨🌱✨@mastoooor
مســـــطور🌱
#شیرینی_موفقیت
.
هفته آخر دوره پیشرفته که تمام شد و آخرین نقد را از تو دریافت کردم، حس جنینی را داشتم که بعد از نُه ماه قرار است جداشود.
سه تا سه ماه را پَس سر هم در دورههای نویسندگی مدرسه مبنا گذراندهبودم و حالا با صدای پرانرژی و حمایتهای بیدریغ و تواضع مثال زدنیات خو گرفته بودم.
با خودم مرور میکردم دیگر هر هفته صدایت نیست که پرانرژی بگویی "سلام سلام!" و آخر صوتهایت تاکید کنی "بازم هر سوالی بود من درخدمتم." و هیچوقت این جمله یادت نرود. یادم میآمد صبوریات وقتی تعادل اولیه و ثانویه را برای شخصیت هضم نمیکردم و تا چند هفته بعد از تدریس استاد، اِنقلت بود که در کارگاهم ردیف میکردم. چه صبور بودی برای جواب دادن و چه پرحوصله برای جاگیرشدن موضوع در ذهنم.
من میخواستم فراموش کنم، تو باز ناخن میکشیدی زخم دلمه بسته را شکاف میدادی تا هرآنچه نباید باشد بیرون بریزد و زخمم به بهترین شکل جوش بخورد.
نُه ماه، هر هفته زخمی شدم. هر درس در دنیای ادبیات، زخمی بود به باورهای تا به حالم.
استاد جوان بهم آموخت که "آموختن پایان ندارد" و تو متواضعانه، با همه دانش و تواناییات در پشت گام های بلند استاد گام برداشتی تا سَوای تکنیک و درس و استخوانبندی درست متنهایم، ادب را بیاموزم.
روحی که در جسم نویسندگان امروز، در حال احتضار است.
هر هفته زخمهام را ترمیم کردی و هربار یادم دادی چطور با زخم تازه، جان تازهای به کلمات ببخشم.
جدی و مهربان بودی. تعارف نداشتی. وقتی میگفتی "آفرین"، میبردیام در اوج و وقتی عیب و ایراد داستانهام را میگفتی، شگفتزده میشدم از اینهمه دقت و ظرافتت در تشخیص.
تو مرا یک هنرجوی دوره نویسندگی در مدرسه #مبنا ندیدی. تو، مرا دیدی. مرا با همه شرایط و مختصات خودم.
همانطور که آن هنرجوی دیگرت را و آن یکی را.
ما هر کدام تو را به شکل و اندازهای داشتیم که ظرفمان میطلبید.
میدانم که اینها را میخوانی و مثل همیشه، بزرگوارانه میگویی "من انجام وظیفه میکنم."
ولی من پشت همه جملات و کلماتت، عشق میبینم.
از همان نُه ماه پیش تا حالا و تا هر زمان که قلمم، کلمهای بزاید، تو شریک خیرهاش هستی و من منّتدار حمایتها و وسعت وجود تو برای حرکتم در این مسیر.
پ.ن یک: استادیارم را در تمام این نُه ماه، خانم عطارزاده(@z_Attarzade) خطاب کردم و ادب کردم در برابر استادیاش.
اینکه حالا، "تو" خطابش کردهام، لطف اوست که در این یک ماه انتظار برای دریافت نتیجه دوره حرفهای، کبوتر خوگرفته به دستهاش را از خودش دور نکرد و اجازه داد میان کبوترهای دیگر، همچنان از دستش دانه برگیرد.
پ.ن دو: برای اعلام نتیجه، تماس گرفت. تماس گرفتنش فقط یک معنی میتوانست داشته باشد. با این حال پرسیدم: "جانم، بگو چه خبره؟" خندید و گفت: "چه خبر میتونه باشه؟ حرفهای قبول شدی."
هیجان و ذوق و گریه بماند برای من و استادیارجانم(@zaatar)، که شیرینی این موفقیت را تمامقد تقدیمش کردم.
شما اما دعایم کنید. قلمی که اثر بگذارد و نقشی بکشد در این عالم، حتما دعای صاحبنفسان بدرقه راهش بوده و هست.
#شیرینی_موفقیت
#برای_تشکّر
#روایت
✨🌱✨@mastoooor
چادر دیگری پیدا نکردم. چادر مشکیام را انداختم روی سر و دویدم پشت در. طلبه جوان قدبلندی سلام کرد و پرسید: «ان شاالله زیارت کربلا رفتید؟»
مردد بودم برای جواب دادن. گفتم: «بله به لطف خدا.»
در را که نیمهباز بود بیشتر باز کردم و طلبه دیگری را دیدم که جعبه جیر سرمهای رنگی را روی دو دست نگه داشته بود.
طلبه اول گفت: «ما پرچم گنبد اباعبدالله را در این ایام در خانهها میبریم.»
همزمان در جعبه باز شد و پرچم سرخ میان جیر سرمهای نگاه مرا نگه داشت به خودش.
دلم لرزید. صدام هم. پرسیدم شما از طرف کجایید؟
گفتند خودجوش این کار را میکنیم.
طلبه، جعبه را به طرفم پیش آورد.
اولی گفت: «ما چند دقیقه صبر میکنیم شما این را ببرید داخل منزل و...»
دیگر نمیشنیدم چه میگوید. اشکهام روی صورتم بودند.
پرچم حسین آمده بود اینجا توی خانه ما.
گفتم: «مادرم مریضن. میبرم پیششون.»
در را بستم و از پلهها دویدم بالا.
پرچم را جلوی مامان گرفتم و میان گریه گفتم: «مامانم امام حسین اومدن خونتون.»
عطر پرچم هنوز اینجاست.
پ.ن: اساتیدم ببخشند که هیچ اصولی در این متن رعایت نشده است.
#جانم_حسین🖤
#خانه_پدری
#روایت
✨🌱✨@mastoooor
.
مینشینم رو به قبله.
همانسو که میگویند رو به ضریح تو هم هست. دست میگذارم سمت چپ سینهام که دیگر مثل بیست و چند سال پیش، قلب درونش منظّم نمیزند. همان روز که برای اولین بار مقابل "حُسین منّی و أنا مِن حُسین" زانو زدم و سر به سجده فرودآوردم. تو نخواسته بودی، من فروریخته بودم.
تصورِ اینکه قدمهایم، روی خون مبارک تو، فرزندان و یاران توست، منقلبم میکرد. فکرِ اینکه همه روضههای شنیدهام، اینجا به تحقیق، رقم خورده است، دیوانهام میساخت.
تو مقابل من بودی. من میان سرزمین کربلا بودم. نزدیک. نزدیکِ نزدیک.
پا که در حرم گذاشتم، حرارت نفسها و التهاب اشکها را که دیدم، صدای نرم و یکدست التجاها که به گوشم خورد، میان شش گوش ضریحت که جاشدم، تو مرا بغل گرفتی تا نَمیرم.
من زنده شدم. افتادم کنار دیوار، نزدیکترین مکان به ضریحت، پایین پای تو و علیهایت، نزدیک به ضریح یارانت، و هوای حرمت را نفس کشیدم. تو دست کشیدی روی این سینه، روی این قلب که تهی نشود. تو سالیان سال است از همان شب عاشورا که بر قلب زیباترین خواهر عالم دست کشیدی، دست می کشی بر قلبها که تهی نشوند. که زنده شوند به نامت.
تو کشتی نجاتی و کشتی در واژگان هستی، معنای مهمی دارد.
ما را به کشتی نجاتت راهی هست؟
دستهامان به سوی تو گشوده است، میگیریشان؟
قلبهامان تهی است، لبریزشان میکنی از خودت؟
حسین جان❤️، از ما، تمامِ ما را بپذیر.
#جانم_حسین🖤
#شب_عاشورا
#کشتی_نجات
#روایت
✨🌱✨@mastoooor
.
تبش بالاست. خودش از بیماری کلافه شده.
میگوید: «مامان! مریضی داره یه چیزی به من میگه.»
میپرسم: «چی میگه مامان؟»
ناله میکند: «نمیدونم.»
پاهایش را که از درد تکان میدهد، دست میکشم و میگویم: «شاید میگه دارو بخور تا من از بدنت برم بیرون.»
سرش را بیشتر توی بالش فرو میکند: «نه! یه چیزی میگه که من متوجه نمیشم.»
نگاهش میکنم: «آهان، متوجه نمیشی!!»
_آره، من متوجه نمیشم!
تب بالا عوارض دارد.
#روایت
#زینب_من
✨🌱✨@mastoooor
.
.
نوشابه در خانه ما ممنوع است. زمزم باشد یا کوکاکولا، دلستر باشد یا هوفمبرگ، آبمیوه گازدار باشد یا لیموناد، هر مدل و مارکی باشد ممنوع است. جز وقتهایی که غذایمان ساندویچ است یا پیتزا. کباب است یا بریان. غذای سنگین را باید با نوشابه پایین داد. به قول آقامسعود، همسر دوستم، "در سفر باید نوشابه خورد. باید خورد تا بشوره و ببره."
دو باری که قبل کرونا دو تا ماشین شدیم و زدیم به جاده به سمت مشهد، نوشابه مشکیمان به راه بود. سوسولبازی هم در نیاوردیم. نوشابه نارنجی و بیرنگ و تمام رنگ، راست کارمان نبود. به اتفاق، همگی مشکی میزدیم. سفر اول، امیرعلی من سه ساله بود و حانیه دوستم دو ساله. اسکانمان در مشهد را از اصفهان هماهنگ کردیم. دو اتاق از یک خانه ده اتاقه با تمام امکانات. چند بنبست بالاتر از حسینیه اصفهانیها. توی همان کوچه. نزدیک حرم. خوب و راحت. ناهار و شام را جمع میشدیم توی اتاق یکیمان و غذا را با هم میخوردیم.
ظهرها ناهار را از رستوران سر کوچه میگرفتیم و شبها یا مرغ بریان را از میان سیخهای گردان مغازه بین راه بیرون میکشیدیم یا ساندویچ سردهای بابالجواد را میخریدیم. یک شب سوسیس خانگی که میان یخهای کلمن تا مشهد رسانده بودیم را بندری کردیم و یک شب هم املت پر و پیمانی ساختیم.
همه اینها نوشابه میخواست. مشکی. تا بشوید و ببرد و سبک شویم برای بیداری صبح زود و شب زندهداری شب.
سال دوم، امیرعلی و حانیه یک سال بزرگتر شده بودند و مهربانزینب یک ماهه بود درون من. لیوان نوشابهام را زودتر از بقیه جلو میگرفتم و انصافا آقامسعود کم نمیگذاشت برایم. فشارم میافتاد از ویار ماههای اول. همسر، برایم آبمیوه انبه میگرفت از آن یک لیتریها. سر میکشیدم از سر بطری مقوایی. ظهر و شب اما از سر نوشابه نمیگذشتم. گاهی دو لیوان.
کلا ویارم به نوشابه، در دوران بارداری و یکی دو ماه بعد از زایمان، شگفتیساز بود.
اینها همه برای سفر است. در حضر اما نوشابه ممنوع است.
ممنوع است جز وقتی کباب داریم یا جوجه. فستفودی داریم مثل پیتزا یا تازگیها کُندفودی مثل تهچین مرغ.
هفته پیش نمیدانم بابت کدام غذا، نوشابه نشست توی یخچال کنار بطریهای آب و سرکه و آبغوره.
بچهها مریض بودند و توان برایم نمانده بود. در یخچال را که باز میکردم انگار قوّت میگرفتم، نگاهم روی ردیف بطریها میگذشت و رنگ مشکی نوشابه حس خوبی درونم میریخت.
راهی نبود. راه همین بود.
نوشابه مشکی تنها چاره روزهای سخت هفته پیش بود.
غذایم نه فستفود بود و نه کندفود. بطری یک و نیم لیتری را برداشتم و ته لیوان را پر کردم. نوشیدم. این ته لیوانها میشوید و میبرد.
چه خوب که نوشابه در خانه ما ممنوع است.
دیروز همسرم بعد از سه روز تب و بدن درد و گذر از بیماری سختی که هر چندسال یکبار گریبانش را میگیرد، برای خرید فقط یک نوشیدنی بیرون رفت. غذایمان زرشک پلو مرغ بود. کندفود است؟
برگشتنی برای خودش دلستر تلخ گرفته بود. برای بچهها آب انگور گازدار، برای خانواده نوشابه مشکی.
سنگ تمام گذاشته بود.
ممنوعیتها قابل مذاکرهاند. گاهی لازم است.
#روایت
#نوشابه_فقط_مشکی
✨🌱✨@mastoooor
.
.
روی جلد نوشتهاست: ده روایت دربارهٔ طلاق.
چقدر راه داریم تا خلق روایتهای درستودرمان، به قولی جامع و مانع.
جمعکننده همه اصول لازم برای ایجاد یک روایت و منعکننده هر آنچه زائد و بار است بر تن نحیف این قالب.
هنوز در راه آموختنم. همینقدر میدانم که جدای از اشکالات ظاهری در فرم، هر کدام از این ده عنوان، هنوز به انسجام لازم برای یدک کشیدن نام روایت نرسیده بودند. یا کشفی رخ نداده بود یا دیدگاه شخصی راوی، هیچ منظر جدیدی مقابل منِ خواننده نمیگذاشت.
هنوز راه داریم تا خلق #روایت جاندار در ادبیات ایران.
پانوشت: اگر با این موضوع درگیرید و منتظر متن حرفهای در فرم روایت نیستید، بخوانیدش.
و اگر لیست کتابهای درصف مطالعهتان مثل من، زیادی بلند است، بهنظرم بگذاریدش برای وقتی دیگر.
#از_بهمنماه_۰۳
#سیوهفتمین_کتاب
#چند_از_چند
#کتاب_بخوانیم
✨🌱✨@mastoooor
.