eitaa logo
مســـــطور🌱
169 دنبال‌کننده
153 عکس
25 ویدیو
3 فایل
مسطور: نبشته؛ مکتوب؛ مرقوم. دانه‌دانه که ببافی، می‌شود یک رج، رج‌ها می‌شوند بافته. بافته‌ای از افکار و احوال تو... منت‌دار حضورتان هستم. حرفی اگر بود اینجام: @e_z_vaziri
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌱✨ سنگ‌فروشی راه‌انداخته. سنگ‌های بیابان خدا را در سفرمان به روستایی در کویر، جمع‌کرده، توی خانه آنها را شسته، با دستمالی که اجازه‌اش را گرفته، خشک‌کرده و سنگ‌فروشی راه‌انداخته. سنگ‌ها را چیده روی میز و برایشان قیمت گذاشته. چهل، پنجاه و شصت تومان. هرچه قشنگ‌تر، گرانتر. صندلی کوچکش را گذاشته پشت میز مغازه سنگ‌فروشی‌ و به من که اولین خریدار بوده‌ام سلام داده. از سنگ‌ها تعریف‌کرده و قیمت‌شان را گفته. گفته‌ام جای دیگر خرید‌دارم و پیشنهاد‌داده که «خودمان با پیک برایتان می‌آوریم. به هر آدرسی که بخواهید.» آورده، سنگ را در بسته‌بندی مخصوصش که یک نایلون تر و تمیز بوده تحویل‌داده، امضا گرفته، تاریخ‌زده و رفته. قیمت سنگی که خریده‌ام، چهل تومان. هزینه پیک، بیست تومان. از قبل بهش بدهکار بوده‌ام، بیست تومان. اینها شده هشتاد تومان. یادش‌آمده یک نشانگر سفارشی هم برایم ساخته، بیست تومان. هشتاد را خط‌زده و نوشته صد تومان. آن «مو»یی که پایین صفحه هست، مو نیست، امضای پسرم است. پسر هشت ساله‌ام. اینها کارو کاسبی سال ۱۴۰۱ اش است. امسال، ۱۲ خرداد که رسید، هشت سالش تمام‌شد و هشت تا شمع را فوت‌کرد. پ.ن یک: آن نوشته‌های ریز، تکلیف رونویسی است. اینها و بسیار صفحه‌های دیگر، چنین خودکاری شده‌اند در این راه. پ.ن دو: برگه اینقدر مچاله نبود. از زیر دست و بال آن یکی ووروجک بیرون‌آمده. ✨🌱✨@mastoooor
. فشارش دادم توی بغل. سر و صورتش را بوسیدم. گردن و چشمهاش را. پیشانی و گونه‌هاش را. موهای سرش را. شانه‌هاش را. نگاهش کردم و باز فشارش دادم توی بغل. اشک و بغض، صدام را گره‌گره کرد و نزدیک گوش‌هاش فدایش شدم. مانده بود چه کند. سرش را گرداند به سمت خانه و گفت: "ای بابا، من اصلا نمی‌رم." گفتم: "چرا برو. برو پیش امام حسین. برو." کتف‌هاش را گرفتم از دو طرف، پشت سرش ایستادم و هُلش دادم به سمت بیرون. گفتم: "برو. برو توی بغل امام حسین. تو اصلش مال امام حسینی." نگاهش به کفش‌هاش بود و بیرون رفت. چشم‌های پر از اشکش باز هم قلبم را کَند و با خودش بُرد. پ.ن یک: بعضی حسرت‌ها هیچ‌وقت التیام پیدا نمی‌کنند. پسرم چند روز دیگر، هشت سال و سه ماه را پُر می‌کند. راهیست. پیاده‌روی اربعین، حسرت هر ساله مادرش، روزی‌اش شده. من می‌مانم و او می‌رود. چون رفتن جان از بدن. دعایش کنید. دعایم کنید. پ.ن دو: توصیه رفیق عزیزم بود آن گرفتن کتف‌ها و هُل دادن به سمت اباعبدالله. تاثیر زیادی داشت در حال خودم. در بریده شدن بندهای این قلب گرفتار به عشق فرزند. ✨🌱✨@mastoooor