«چطور به همه کارهایتان میرسید و کم نمیآورید؟»*
سوالی که من هم امشب از استادیارم پرسیدم.
او که دارد بدرقهام میکند برای ورود به دوره حرفهای.
وقتی وسط کوبیدن انگشتهام روی صفحه کیبورد برای بازنویسی داستانم، امیرعلی داد زد: "مامان، مامان، خیسه. زینب خیسه."
فقط دویدم.
رعناسادات با خیال حرفهای پدرش مشغول بود و محمدحسین زمین خورده بود. درست موقع تایپ فریاد «آاااخ» بود که امیرعلی داد کشید.
زینب ایستاده بود وسط آشپزخانه. با پاهای باز و شلواری که رنگش از خاکستری در قسمتهایی، به سیاه متمایل شدهبود.
خیلی ساده، جیش کردهبود.
نگویم "جیش"؟
ببخشید، ادرار.
این یکی، حال بهمزنتر است باور کنید.
همین ظهر بود که تلفنی به مامان میگفتم: «از دعای شما. خداروشکر. از دیروز گل تازهای نکاشته روی زندگیمان.»
بفرما. حالا کاشت.
بلندش کردم. روی دست، رساندمش به سرویس و شیرینزبانیهایش را شنیدم. توضیح میداد که «من روی صندلی بودم که یدفه دیدم ... .»
نگویم برای شما دیگر. چه کاریست؟
مراتب شستشو و نظافت که انجام شد، آمدم سروقت آشپزخانه. شیلنگ شش متری نارنجی را از زیر سینک بیرون کشیدم و شروع کردم.
نیم ساعته تمام شد. نگران نباشید. آشپزخانه راه آب دارد. کف سرامیک است. آبها با بیست و پنج بار طی کشیدن و کمکهای شایان توجه پسرم جمع شدند و همه چیز طاهر شد. خیالتان راحت.
داستان من اما هنوز تمیز نشده است. بازنویسی نیاز دارد.
وقتی باز نشستم پای لپتاپ، نشانگر، ابتدای خط "آاااخ"، هست و نیست میشد.
آخ دارد زندگی. درد دارد جمعکردن همه کار با هم. آسان نمیگذرد اینجا.
*: سوالی که هنرجوی جناب آقای جواهری(استادیار محترم #مبنا)، ازشان پرسیده و جواب درخوری هم دریافت کرده. در صفحه خودشان بخوانید که حق مطلب ادا شود.@hornou
پ.ن: همهاش اینها نیست؛ و حرفی نیست.
#چجوری_واقعا؟
#زینب_من
#روایت
✨🌱✨@mastoooor