چادر دیگری پیدا نکردم. چادر مشکیام را انداختم روی سر و دویدم پشت در. طلبه جوان قدبلندی سلام کرد و پرسید: «ان شاالله زیارت کربلا رفتید؟»
مردد بودم برای جواب دادن. گفتم: «بله به لطف خدا.»
در را که نیمهباز بود بیشتر باز کردم و طلبه دیگری را دیدم که جعبه جیر سرمهای رنگی را روی دو دست نگه داشته بود.
طلبه اول گفت: «ما پرچم گنبد اباعبدالله را در این ایام در خانهها میبریم.»
همزمان در جعبه باز شد و پرچم سرخ میان جیر سرمهای نگاه مرا نگه داشت به خودش.
دلم لرزید. صدام هم. پرسیدم شما از طرف کجایید؟
گفتند خودجوش این کار را میکنیم.
طلبه، جعبه را به طرفم پیش آورد.
اولی گفت: «ما چند دقیقه صبر میکنیم شما این را ببرید داخل منزل و...»
دیگر نمیشنیدم چه میگوید. اشکهام روی صورتم بودند.
پرچم حسین آمده بود اینجا توی خانه ما.
گفتم: «مادرم مریضن. میبرم پیششون.»
در را بستم و از پلهها دویدم بالا.
پرچم را جلوی مامان گرفتم و میان گریه گفتم: «مامانم امام حسین اومدن خونتون.»
عطر پرچم هنوز اینجاست.
پ.ن: اساتیدم ببخشند که هیچ اصولی در این متن رعایت نشده است.
#جانم_حسین🖤
#خانه_پدری
#روایت
✨🌱✨@mastoooor
.
آدمهای هر روضهای با آدمهای روضه دیگر فرق دارند. زنهای سن و سالدار و تَنگروگرفتهای که امروز در روضهی باقدمت صدوچندساله خانه بنکدار دیدم، فرق دارند با زنهای عموما جوان با چادرهای لبنانی و روسریهای گیره زده و کیفهای رودوشی روی چادر، که در هئیتهای شبانه میبینم.
پیرزنهای خانه بنکدار را دوست داشتم. هر کدامشان یک پرونده شخصیت جذاب بودند. دلم میخواست میشد یکی دوتاشان را بغل بگیرم.
#روضه_خانه_بنکدار_اصفهان
#بعد_از_سه_سال_کرونایی
#روضه_قدیمی
✨🌱✨@mastoooor
.
مینشینم رو به قبله.
همانسو که میگویند رو به ضریح تو هم هست. دست میگذارم سمت چپ سینهام که دیگر مثل بیست و چند سال پیش، قلب درونش منظّم نمیزند. همان روز که برای اولین بار مقابل "حُسین منّی و أنا مِن حُسین" زانو زدم و سر به سجده فرودآوردم. تو نخواسته بودی، من فروریخته بودم.
تصورِ اینکه قدمهایم، روی خون مبارک تو، فرزندان و یاران توست، منقلبم میکرد. فکرِ اینکه همه روضههای شنیدهام، اینجا به تحقیق، رقم خورده است، دیوانهام میساخت.
تو مقابل من بودی. من میان سرزمین کربلا بودم. نزدیک. نزدیکِ نزدیک.
پا که در حرم گذاشتم، حرارت نفسها و التهاب اشکها را که دیدم، صدای نرم و یکدست التجاها که به گوشم خورد، میان شش گوش ضریحت که جاشدم، تو مرا بغل گرفتی تا نَمیرم.
من زنده شدم. افتادم کنار دیوار، نزدیکترین مکان به ضریحت، پایین پای تو و علیهایت، نزدیک به ضریح یارانت، و هوای حرمت را نفس کشیدم. تو دست کشیدی روی این سینه، روی این قلب که تهی نشود. تو سالیان سال است از همان شب عاشورا که بر قلب زیباترین خواهر عالم دست کشیدی، دست می کشی بر قلبها که تهی نشوند. که زنده شوند به نامت.
تو کشتی نجاتی و کشتی در واژگان هستی، معنای مهمی دارد.
ما را به کشتی نجاتت راهی هست؟
دستهامان به سوی تو گشوده است، میگیریشان؟
قلبهامان تهی است، لبریزشان میکنی از خودت؟
حسین جان❤️، از ما، تمامِ ما را بپذیر.
#جانم_حسین🖤
#شب_عاشورا
#کشتی_نجات
#روایت
✨🌱✨@mastoooor
1_5805003226.mp3
3.3M
«إنّا للّه وإنّا إليهِ رَاجعُون»
| یآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ
ارْجِعِى إِلَى رَبِّکَ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً.. |
نَفس مطمئنّه...
راضی...
مرضی...
الله اکبر...
✨🖤✨@mastoooor
.
قبلترها هر فکر و ذکری را روی کاغذ میآوردم و مغزم را خالی میکردم روی دوش کلمات و میان صفحههای سالنامه. یک ستاره میکشیدم وسط صفحه، اسمم را مینوشتم میان آن و دور تا دورش فلش میزدم و فکر و حسّم را به کلمه تبدیل میکردم. تخلیه ذهن و قلب، کمکم میکرد بفهمم کجام و چه میخواهم. مسیر برایم شفافتر میشد و فکرم جهت پیدا میکرد. معلومم میشد داشتهها و نداشتههام چه هستند و چقدراَند.
دیروز روز شلوغی داشتم. چند خبر جدید از مدیریت دوستم برای مدرسه ابتدایی تا چاپ داستان آن یکی دوستم در مجله محفل مبنا، دو تا بازخورد از اطرافیانم در مورد اخلاق و روحیات خودم، یک دورهمی پنج نفره انرژیبخش با دوستان بیست و چندساله، یک پیشنهاد کاری در حوزه نوشتن، چند تصمیم ریز و درشت در مورد عضوگیری گروه همنویسمان، روز اسبابکشی، خرید چند وسیله برای خانه و برنامه سفر تهران، بررسی کتابی که قولش را دادم به یک کتابخوان حرفهای، زیر و روشدن خاطرات رنج آور قدیمی، فکرکردن به قرارهای دو روز آینده و نگرانی بچهها که کجا و برای کی بگذارمشان، بار نگاه و حرف و رفتار اطرافیانم وقتی وسط جمع خانواده باید رونویسیام را بنویسم یا هندزفری را توی گوشم بچپانم که موقع شستن ظرفها، آناکارنینا را یک فصل جلو برده باشم. همه، ذهنم را پر کرده بود.
خواب شبم ضایع شد. فکرمیکردم تمام مدت بیدارم. فکرهای مختلف توی ذهنم چرخ میزدند و اجازه تعطیلی مغز را نمیدادند. حوالی یک خوابیدم و نزدیک سه نیمهشب، با چشمهای بازِ باز سقف را نگاه میکردم. اثری از خواب نبود. فکرم از نقطهای نزدیک شروع میشد و راه میگرفت تا پستوهای گذشته و اضطرابهای آینده. نیم ساعت پراکنده فکرکردن، چنان خستهام کرد که یاد نوشتن و ستاره وسط صفحه افتادم.
بلندشدم. گوشی را میان دست گرفتم و تایپ کردم. نماز صبح را که خواندم؛ دفترم را آوردم و به یاد گذشته، ستاره دنبالهدار را کشیدم.
فلشها که دور ستاره را گرفتند، ذهنم آرامتر شده بود.
پ.ن: اَدِر لارا در کتاب "رها و ناهشیار مینویسم"، از خوشهبندی میگوید. تمرینی که قادرتان میکند ایدهها را روی کاغذ بیاورید و فوراً پیوندهایی میانشان برقرار کنید. او میگوید موضوع نوشتهتان را وسط کاغذ بنویسید، دایرهای دورش بکشید و بعد، از تداعی آزاد کمک بگیرید. تداعی آزاد فن موفقی است چون لازم نیست جمله یا عبارت کاملی بنویسید تا سراغ جمله بعدی بروید. ذهنتان در آنِ واحد درگیر همه چیز است.
#ستاره
#تداعی_آزاد
✨🌱✨@mastoooor
.
چند روز است نه گوشهام آزادند که وقت کارهای خانه بسپارمشان به هندزفری و فصل جدیدی از آناکارنینا، نه دستهام که تایپ کنم و کلمات را بنشانم کنار هم. وقتی هم نیست برای نشستن و به خدمت گرفتن چشمها برای خواندن.
این روزها نگاهم از پرچمهای روضه منزل پدری پُر و خالی میشود و گوشهام از بگذار و بردارهای حواشی روضه میشنوند و دستهام لقمه میگیرند برای سفره سه ساله نازنین حضرت ارباب یا چای میریزند میان استکانهای کمرباریکِ منتظر که برسند به لب و دهانِ گریهکن اباعبدالله.
این روزها کمتر نوشتهام، کمتر خواندهام، کمتر شنیدهام.
بیشتر دیدهام، بیشتر شنیدهام، بیشتر خواندهام.
پ.ن: متن، ناگزیرشد از شاعرانگی.
#روایت_این_روزهایم
#جانم_حسین🖤
#خانه_پدری
✨🌱✨@mastoooor
هدایت شده از ذوالنون
.
روایت گرگ و بزغالهها
قصهگو: «اگر تو جای شنگول و منگول بودی چه کاری میکردی؟»
کودک ۱: «من به موبایل مامانم زنگ میزدم.»
کودک ۲: «من گرگه را دوست دارم؛ چون شنگول و حبهانگور را میخورد.»
قصهگو: «چرا دوستش داری؟»
کودک ۲: «چون زورش زیاد است.»
قصهگو: «اگر... گرگه تو را میخورد، بازم دوستش داشتی؟»
کودک ۲: «آره.»
قصهگو: «اگر تو جای بچهبزها بودی، چه کاری میکردی؟»
کودک ۳: «من اگر حبه انگور بودم میگفتم: "بیا منو بخور."»
قصهگو: «چرا؟»
کودک ۳: «چون با خواهریام در شکمش بازی میکردم.»
کودک ۴: «من دوست داشتم اصلا گرگی نبود.»
کودک ۵: «من دوست داشتم برعکس بود. گرگ مامان را بخورد؛ بعد بچهها میرفتند و مامان را نجات میدادند.»
کودک ۶: «من وقتی میآمدم و میدیدم گرگه بچهها را خورده، میگفتم: "چشمشان کور. میخواستند در را باز نکنند."»
کودکان و جهان افسانه
#دشتِکتاب
#گرگه_بیا_منو_بخور
#جنگ_روایتها
@zonnoon