ـــــــــــــ
پنج روز است دنبال سوژهای میگردم درباره خردهجنایتهای کودکیام. هرچقدر توی خاطراتم میگشتم، چیزی دستگیرم نمیشد. انگار راه ارتباطیام با کودکی، بسته شده بود.
نشستم به بارشِ فکری. همان چیزی که همیشه به هنرجوها میگویم. وقتی ذهنشان قفل شده و توی اتفاقات پیرنگ و روابط علی معلولی، گیر میکنند. یا وقتی سوژهای برای نوشتن ندارند. یا میگویند هیچ تجربهزیستهای نداریم.
دست به کار شدم. موضوع را نوشتم وسط صفحه. تنها یک ایده داشتم که خودافشاییاش کم بود. بیشترش را میخواستم. زیادترش را. چیزی که ارزش روایت کردن داشته باشد. نه یک چیز دم دستی که همه، درست مثل من، تجربهاش کردهاند. باید تمرکز میکردم و میرفتم سراغ مکانهایی که کودکیام را در آنها گذراندهام. خاطراتم را شخم زدم. همه را نوشتم. حتی همان سوژهای که مطمئن بودم فعلا نمیتوانم برای هیچکس بگویمش. چیزی بیشتر از ۱۵ ایده به ذهنم رسید.
حالا نیم ساعت است زلزدهام به چهارتا از سوژهها که باهم سر جنگ دارند و میخواهند انتخابشان کنم. نمیدانم سراغ کدامشان بروم. شاید بروم دنبال همانی که نیاز به کنکاش بیشتری دارد. کنکاشی در خودم. جستوجویی که من را متوجه خودم میکند.
#ایده
#خود_افشایی
@zaatar