دستِ راستم، از مچ به بالا گزگز میکند و پاهایم برای خودم نیست. توی دلم اما پر است از «ما میتوانیم» و «دیگر آشپز حرفهای شدهایم» و از اینجور قمپز درکردنها.
چند سالی است که خانهتکانیِ ما، به وقتِ عید غدیر است. از جمعهٔ پیش، آشپزخانه را بهم زدهام. طبقه به طبقهٔ یخچال و پشت گاز را شستهام و مواد اولیهٔ نذریمان را بالا و پایین کردهام. اولین سالی که به دلمان افتاد و بساط نذری عید غدیر را پهن کردیم، دو سه پیمانه برنج، اضافه کردم به غذای همیشگی خودمان و تنها نصیب همسایههامان شد. همان هم، شد قوتِ قلب. هر سال ده بیست ران مرغ اضافهاش کردیم و با سلام و صلوات پیمانههای برنج را بیشتر. آشپز حرفهای نبودیم. ترس از شفته شدن برنج و نیمپز ماندن مرغها، توی دلمان وول میخورد. یک سال قابلمه بزرگ خریدیم و گازی بزرگتر. سال بعدش، آبکش و ملاقه و کفگیرِ مخصوص هم گذاشتیم تنگش. حالا هرسال که میگذرد دم عیدی باید ما را از مغازههای مولوی بکشند بیرون. تعداد قابلمهها و گازها بیشتر شده و راستش از همین امسال دلنگرانم سال بعد نباشم یا نتوانم یا حتی ریش و قیچی را بدهم دست آشپز. یک آشپز حرفهای.
آخر، مامان و خاله هرسال میگویند:« بدید آشپز بپزه. کمر نمیمونه براتون.» هر سال هم اول از همه شماره کارت میگیرند تا سهمی توی نذریمان داشته باشند. زودتر از همه هم خودشان را میرسانند کمک. بیشتر و بهتر از خودم هم کارها را پیش میبرند. نمیدانم کدام حرفشان را بگذارم به دیدهٔ منت؟!
هیئت خانگی ما، حسینیه ندارد ولی میخواهد با زبان بیزبانی، با همین چندمتر جا، پیشِ صاحبِ امروز، خودی نشان دهد و سری بالا بگیرد. درست مثل بچهای که به جای حرف زدن، دهانش را باز میکند، چشمها را میبندد و فقط جیغ میکشد. تا نیمنگاهی نصیبش شود.
#نذری
#عید_غدیر
@zaatar
۱۶ تیر ۱۴۰۲