https://eitaa.com/joinchat/2345009549C748d50fca4
سلام دوستان رمان از اول این سمت استارت میخوره به امید خدا تا آخر منتظرتون هستم ✨️🥲
چاقو کُند بود و آب گوجه ها از زیر دستم تو ظرف سالاد روان؛ صدای زنگ گوشیم بلند شد، بی توجه به شماره مخاطب کلافه برش داشتم و بین شونه و گوشم گذاشتم
- بله؟
صدای مردونه ای با لحنی رسمی بود
- خانم موحدنیا؟
مردد جواب دادم
- بله
- شرمنده خواهر...همسرتون آقاداوود...
دلم پایین ریخت و چاقو از تو دستم سرخورد
- همسرم چی؟
من من کنان جواب داد
- همسرتون به درجه رفیع شهادت نائل شدند
نفسم حبش شد و نگاهم مبهوت روی ظرف سالاد خشک؛ یلدا با دیدنم سریع جلو اومد و گوشی رو گرفت، با دیدن شماره رو گوشی لبهاش کش اومد و کنار گوشم زمزمه کرد
"شماره داداش داووده!"
- خانم موحدنیا حالتون خوبه؟
گوشی را گرفتم
- ولش کنین اونو، حالا این شاسی بلند رو کِی به ما میدین؟
صدای خنده اش تو گوشی پیچید
- ای نامرد! منو به شاسی بلند فروختی؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم
- جرات کردی پاتو بذار خونه آقاداوود!
✨️https://eitaa.com/joinchat/2345009549C748d50fca4
BANIR,🦋🖇✨️
چاقو کُند بود و آب گوجه ها از زیر دستم تو ظرف سالاد روان؛ صدای زنگ گوشیم بلند شد، بی توجه به شماره م
#نامزدش #مامور امنیتیه، زنگ زده تا با خط جدید سربه سرش بذاره که...😜😅
#رمان_مذهبی 🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2345009549C748d50fca4
هدایت شده از تبلیغات ریحان 🍃🦋
چاقو کُند بود و آب گوجه ها از زیر دستم تو ظرف سالاد روان؛ صدای زنگ گوشیم بلند شد، بی توجه به شماره مخاطب کلافه برش داشتم و بین شونه و گوشم گذاشتم
_بله؟
صدای مردونه ای با لحنی رسمی بود
_خانم موحدنیا؟
مردد جواب دادم
_بله
_شرمنده خواهر...همسرتون آقاداوود...
دلم پایین ریخت و چاقو از تو دستم سرخورد
_همسرم چی؟
من من کنان جواب داد
_همسرتون به درجه رفیع شهادت نائل شدند
نفسم حبش شد و نگاهم مبهوت روی ظرف سالاد خشک؛ یلدا با دیدنم سریع جلو اومد و گوشی رو گرفت، با دیدن شماره رو گوشی لبهاش کش اومد و کنار گوشم زمزمه کرد
"شماره داداش داووده!"
_خانم موحدنیا حالتون خوبه؟
گوشی را گرفتم
_ولش کنین اونو، حالا این شاسی بلند رو کِی به ما میدین؟
صدای خنده اش تو گوشی پیچید
_ای نامرد! منو به شاسی بلند فروختی؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم
_جرات کردی پاتو بذار خونه آقاداوود!
✨️https://eitaa.com/joinchat/2345009549C748d50fca4