eitaa logo
دنیای زهرایی
61 دنبال‌کننده
31 عکس
3 ویدیو
0 فایل
اینجا خود زندگی در جریان است... #مامان_طلبه #فعلا_مامان_چهار_فرزندی @shahideh71
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت ۱۲نیمه شب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم. محمد گوشه ی لباسم رو کشید: مامان،آب میخوام🥲 لحظاتی به او خیره شدم. روزش رو اصلا بگذارم گوشه و از جلوی چشمام محوش کنم. از سرشب تا الان اینطور از نظرم چون فیلم دور تند،پخش می شه. پیاده روی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل فاطمه دونده چند متر جلوتر محمد رونده ی چند متر عقب تر🤦‍♀ (قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی میگن نه جلوتر از ولی برو،نه عقب بمون یعنی چی؟! گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم،گاهی هم بخاطر محمد وایسیم😐🙃) مراسم مسجد و همش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچه ها (در کل تو مراسم ها من محافظ نوشیدنی های بچه هام که یک وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنند😎) دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوه ی رفت،برگشتن (البته به اضافه ی رد شدن از چهار راه ها که محمد دست من وبگیر،فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم) وقتی هم که رسیدیم خونه،همه رفتند نفسی چاق کنند تا انرژی کافی برای فضولی های آخر شبی داشته باشند. اما من(من مادر) باید تازه فکر شام رو می کردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه وهم خورده🙄 در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه ومحمد از دور می اومد: خدیجه رفته تو اتاق،درم قفل کرده🤕 من،پدر،بقیه بچه ها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون،آفرین صدای تلق تولوقی اومد وتمام. به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟ صدای خنده ی فاطمه بلند شد:مامان داره خاله بازی می کنه😆 یعنی اوج خونسردی اش من وکشت رسماً🥲 هرچی جناب همسر با در ور رفتن،باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود. در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد😒 (البته بماند من همچنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه ودر باز بشه،واسه همین زیر لب ذکر می گفتم وبا شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمه ها رو برده بود تو هم که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶‍🌫) در حال جمع کردن خرده شیشه ها بودم که فاطمه با صدای نسبتا بلند،داد زد:مامان،مامان شلوار زینب پی...... حالا قبل از خواب لیوان به دست،می خواستم خستگی کل روز رو با یک لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید. به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️ قبلاً همیشه به این فکر می کردم آدمایی که شاغلند،حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاری شون،برای خودشون هستن. اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و رو یادت نمیاد. وخب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده می شد وفشار مضاعف،به حال اونا غبطه می خوردم وآرزو می کردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش می کشید و نفسی تازه می کردم😮‍💨 اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که میشه مادر نباشی و هم نداشته باشی،مثل شهید عزیز اما در هر کجای عالم اگر بودی،اگر مخلصانه برای خدا شب وروز نشناختی و مجاهدت کردی خود خدا خریدارت میشه... معلوم نیست آینده چی بشه،اصلا کسی من رو یادش بیاد یا نه،حتی بچه هام.. اصلا قدردان باشند یا نه؟! اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم،درگیر تایید وتمجید اطرافیانم نباشم. حتی اگر زخم زبان شنیدم قلدری خود بچه ها رو دیدم همراهی نداشتم بی تاب شدم کوتاه نیام کم نذارم ادامه بدم اونقدر خستگی ناپذیر عمل کنم تا یک روزی من رو هم بخرند❤️ ✍شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
ای داود، به اهل زمینم ابلاغ کن که من دوست کسی هستم که مرا دوست بدارد؛ و همنشین کسی که همنشین من بشود؛ و مونس و همدم کسی که با یاد من مأنوس بشود؛ و همراه کسی که با من همراه بشود و انتخاب می کنم کسی را که مرا انتخاب کند. 🍃گروه بانو امین
با شهادت حاج قاسم و سید ابراهیم عالمیان انتخابت را به چشم دیدند🌷 کاش مرا هم یک روز انتخاب کنی🥺
دو تا خاطره ی بامزه هم دارم اول گفتم بذار شأن کانال رو حفظ کنم مثلا ما خیلی خوبیم🤪 اما بعدش (باز به خودم)گفتم نه بابا،اصلا زندگی یعنی همین😁
دیشب همسرم از باغ دوستش لیمو ترش آورده بود. یک مقدار برای مامانم برداشتم،تو مسیر رفتن به پارک،یک سر رفتیم خونه بابام مامانم گفت برام پارچه ای که سفارش کرده بودم خریده😃 منم دیگه همون لباسی که تنم بود و اندازه اش رو دوست داشتم رو در آوردم که اندازه دستش باشه و لباس مامانم رو پوشیدم🤭 لباسم بالاش دکمه داشت گفتم مامان اینم یقه اش دکمه بذار مامان یک جوری برگشت سمتم:زهرا حامله ای؟؟😱 من با خنده:نه مامان،میگم درآینده خب دوباره لازمم میشه😅 یک نفس راحتی کشید وگفت:اووووو،تا اون موقع این لباس دیگه کهنه شده😮‍💨 _نه مامان،من لباسام رو خوب وتمیز نگه می دارم،دوباره لازمم میشه😁 یک نوار گلدار طوسی نشونم داد و گفت میخواد یک یقه ساده با نوار بدوزه منم دیگه دلم نیومد مامانم رو اذیت کنم،گفتم: مامان اشکال نداره،هر جور راحتین بدوزین😊 من فقط خواستم بعدا اذیت نشید دوباره بخواین باز کنین،دکمه بذارین🙈 مامان:زهرا راستش رو بگو،حامله ای؟؟🤯 آخه حالا تو این هیری،ویری..‌. _نه مامان به خدا حامله نیستم،دارم آینده نگری می کنم😅 ✍ شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
همسرم کلا روی نجاست وپاکی خیییییللللی حساسه تازه بعد از چهار تا بچه،کمی بهتر شده و بعد از نجس شدن جایی اون حرصی که سر بچه اول می خورد ونمی خوره امروز محمد کلاس قرآن داشت،چون مربی اش دوستمه و کلا تا کلاسشون تموم بشه فقط خانم ها می تونند برن تو حسینیه کنار کلاس منتظر بمونند. قرار گذاشتیم این یک ساعت ونیم کلاسش رو من همراهش برم😊 حالا امروز برگشتیم خونه می بینم همسرم از شدت ناراحتی یک گوشه نشسته😢 صدای فاطمه هم از تو دستشویی می یاد خدیجه هم تند تند آمار می ده:دادا پی پی،دادا بَده،دادا ... که یهو فاطمه عرق کرده،نفس زنان از روشویی سرش رو آورد بیرون،شلوارک بابا رو گرفت بالا:زینب لباس بابا رو پوشیده،توش خرابکاری هم کرده🤦‍♀🤪😂 ✍ شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
تو حسینیه،منتظر تموم شدن کلاس محمدم☺️ از کتاب هایی که عاشقانه دوستش دارم وهر بار با خوندنش انگار،حرف تازه ای برام داره... البته از این کتاب همچین ویژگی بعید هم نیست،چرا که همه اش از کلام الهی قرآن کریم هست🥰 کلام حضرت آقا بسیار روشن و واضح وانگار این حرفها برای حال همین الان تو گفته شده
خدا کنه صحبت هایی که اینجا،در این کانال گفته میشه،جزو مصادیق انفاق حساب بشه🥺🥲 اللهم الرزقنا... https://eitaa.com/zahraeii71
السلام علیک یا ابا صالح المهدی جان❤️
سلام مولای من! همه ی ما رو خرج ظهورتان کنید❤️
چند تا مطلب هست که میخوام درباره اش صحبت کنم. اما کمتر از یک هفته دیگه یک سفر خاص در پیش دارم در حال تدارکات سفرم ذهنمم مشغول کارهای قبلشه که باید انجام بدم ان شاء الله بیشتر میام و حرف میزنم☺️ https://eitaa.com/zahraeii71
هنوز «زنده» است...! 🎙آیت‌الله مرتضی تهرانی رضوان الله علیه: من ١٣ سال در محضر امام راحل زانو زدم و برای ایشان که نمی‌توانم کاری کنم بجز این‌که از شما «صلوات» بگیرم و به روح ایشان هدیه کنم [و به برکت همین صلوات ها] هر سال ایشان را ١٠_١٢ مرتبه در خواب می‌بینم! 🎙آیت الله مصباح یزدی رضوان الله علیه: هنوز هم امروز دعا کردن برای امام، توسل به امام، نذر کردن برای امام و تقدیم کردن یک نماز و دعا به روح امام، باعث می‌شود شما هم از برکات و نورانیت امام استفاده کنید، تجربه کنید و از ایشان بخواهید برای شما دعا کند!! .
امام ما! برای کسب زیارت با معرفت ما رو ویژه دعا کنید🥰
وقت ویژه🌸 امشب وقتی از باغ برمی گشتیم،فاطمه هنوز صحبت های دخترونه اش با دختر عموش تموم نشده بود و دلش میخواست بیشتر با هم باشند. پس قرار شد شب رو خونه مامان جونش بمونه😊 به تبع یک خلوت مادر،پسری پیش اومد.😉 همین جور که سر محمد روی پام بود،درباره خوبی های ظهور با هم حرف می زدیم. یک کم من می گفتم کمی او با هیجان نهفته در صداش اظهار نظر می کرد😍 _محمد می‌دونی دوران حکومت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)همه ی آدما با هم خوب ومهربون میشن _آره،مامان یعنی دیگه من و آبجی فاطمه با هم دعوا نمی کنیم😁 _وااای محمد می‌دونی اون موقع دیگه همه ی آدما سالم وشاد وخوشحالند دیگه هیچ آدم فقیری وجود نداره😃 _آره،آره مامان اگر یک میوه ای رو صدا بزنیم خودش به ما میده،بعد جاش همون موقع هی چند تا چندتا درمیاد🤩 (بچه ام دیگه ماست ها رو قشنگ ریخت روی قیمه ها🤪 بهشت و با دنیای بعد از ظهور قاطی پاطی کرده بود🤦‍♀😂) _محمد جانم این یکی دیگه برای بهشته😇 حرفهامون که تموم شد،غرق افکار خودم بودم که محمد صدام زد:مامان،بازم باهام حرف بزن تو صورتش لبخند زدم:درباره ی چی دوست داری باهات حرف بزنم؟ با چشمایی که از ذوق برق می زد،گفت:بازم از امام زمان برام بگو مامان🥰 ✍ شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از سفر عشق برگشتم به خونه خرده روایت های جذاب و دلنشینی از این سفر به یادگار دارم که إن شاء الله کم کم تو کانال میزارم... دوست نداشتم اونجا وقتم رو به فضای مجازی استفاده کنم،برای همین این مدت فعال نبودم🌸
سلام ونور🌸 بعد از قریب ده روز دوری.... عصر روز سه شنبه رسیدم خونه،تا شب به حال واحوال پرسی و زیارت قبول گذشت و فرصت حتی یک چرت کوتاه هم این وسط پیدا نشد. بیست و چهار ساعت بی وقفه تو اتوبوس نشستن(با ماجراهای به خصوصش که إن شاء الله تو کانال میزارم🙃)باعث شده بود حسابی خسته و کوفته باشم. نیمه های شب اصلا فرق بین واقعیت ورؤیا رو نمی تونستم تشخیص بدم من و همسرم تو شلوغی زیارت بودیم😍ا اما دقیق هم نمی دونستم کدوم زیارت،فقط بین جمعیت کشیده می شدیم.. اونقدر واقعی بود که وقتی همسرم برا نماز صبح بیدارم کرد، گفتم:اول بهم بگو الان کجاییم؟؟؟😁 بهم گفت:زهرا خونه ایم دیشب هم که کلا من ونمی شناختی اومدم کنارت، ازم پرسیدی:تو کی هستی ؟🙈😅 حالا من این مکالمه رو اصلا یادم نبود😄 ✍شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
السلام علیک یا ابا صالح المهدی ❤️
هوالنور🌸 اتوبوس وما أدراک اتوبوس 😁 وقتی از پس اصرارهای فاطمه و چادر کشیدن های محمد گذر کردم و به صندلی اتوبوس رسیدم و تکیه دادم،ناراحتی بودنش توی ذوق زد. اما با خودم گفتم سفر عشق که بدون سختی نمیشه😄 این نیز بگذرد تکون های اتوبوس همچون گهواره ناشیانه همه رو در نیمه خواب فرو برده بود که یهو متوجه ساعت شدم که ای دل غافل زائر کربلا تا قضاء شدن نمازش نیم ساعت بیشتر وقت نیست😱 همون طور که اطراف رو بررسی میکردم وجز بیابون چیزی نمی دیدم،ازهمون ته اتوبوس داد زدم :آقای راننده اگه جای مناسبی پیدا نکردین،بزنین بغل،ما نمازمون داره قضاء میشه،همین جا می‌خونیم.. هیچ صدایی نه در همنوایی در اعتراض از مابقی مسافرا ونه در جوابم از راننده شنیدم😢 اتوبوس هم همچنان داشت به راهش ادامه می داد.. وقتی که به مسجد مدنظر رسیدیم،هوا بین فجر وطلوع مونده بود ما هم به نیت قضاء خوندیم،هم ادا🥺 بعد از نماز رفتم سراغ راننده یک مرور کوتاهی از تدبیر گفتار در ذهنم انجام دادم تا به نتیجه مطلوب برسم. _آقای راننده اول تشکر می کنم،خدا خیرتون بده با سرعت مطمئنه رانندگی می کردین،ما آب تو دلمون تکون نخورد (راننده وکمک راننده از تعریف های من حسابی حس غرور پیدا کرده بودند واز راست ایستادنشون و لبخند گوشه ی لبشون کاملا مشخص بود😌) ادامه دادم:اما واقعیتش نماز برای ما خیلی مهمه،برای نماز بعدی قبل از قضاء شدن مکان رو مدیریت کنید. برای ما استراحت و غذا و اینها ملاک نیست،اما نماز مهمه خدا خیرتون بده اخم های راننده اصلی رفت تو هم وبا تندی گفت:تو بیابون نگه می داشتم،شما مسجد دیدی تو مسیر خواستم با نرمی نظرش رو جلب کنم برای نمازهای بعدی سر لج نیفته:نه درسته،حق با شماست من فقط خواهش کردم اگر ممکنه این نکته رو مدنظر داشته باشید. کمک راننده همش چشم می گفت،اما راننده دیگه ادامه اش رو گوش نکرد ورفت😒 نماز ظهر و عصر همون بعدازظهر یک جایی هم برای نماز،هم نهار نگه داشت. همچین چنگی به دل نمی زد در مسجد بسته بود وتو سبزه ها،زیر آفتاب تند بوشهر نماز خوندیم اما بازم خدارو شکر کردیم که قضاء نشد وهمین کافی بود😊 با رسیدن غروب آفتاب وشب،دغدغه ی نماز مغرب و عشاء ایجاد شد. ساعت ده شب برای سرویس بهداشتی و تامین سوخت اتوبوس نگه داشت. من اصلا حواسم به ساعت نیمه شب شرعی نبود و تقریبا یقین داشتم با توجه به تمناهای صبح،برای نماز برنامه دارند. اما وقتی که تو اتوبوس ساعت رو بررسی کردم و هر دقیقه که می‌گذشت و اثری از آبادی نمی دیدم،بر حزنم لحظه به لحظه اضافه می شد. وقتی به مرز رسیدیم که نیم ساعت از نیمه شب شرعی گذشته بود. با ناراحتی به راننده گفتم:خداقوت،فقط نماز ما رو خراب کردین🥺 وقتی ساکم رو از قسمت بار برمی داشتم به کمک راننده با بغض گفتم:مگه من صبح به شما نگفتم نماز برای ما مهمه😭😭 بنده خدا با لرزش صدا جواب داد:باور کنید من هیچ کاره ام،دست من نبود😞 وقتی با همسرم صحبت کردم و شرح ماوقع کردم،بهم گفت زهرا چرا زنگ نزدی ۱۱۰؟ وقتی نماز صبحتون رو قضاء کرده بوده،الان راحت می تونستی جلوی اتوبوس رو بگیری. قانون کشوره که اتوبوس موظفه برای نماز نگه داره. وحسرتی برای من که دیر فهمیدم 😔 اما در ادامه باعث اتفاقات جدیدی شد😃 ✍شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
اتوبوس وما أدراک اتوبوس ۲😁 وقتی سر مرز،موقع برگشت هم همون اتوبوس وهمون راننده رو دیدم. رفتم سمت خانمی که مسئول کاروان بود کاملا جدی اما با لبخند بهش گفتم:برین به راننده بگید این بار برای نماز نگه نداره،من زنگ میزنم۱۱۰😏 ایشون هم یک باشه ای گفتن و رفتن... برای اینکه از راهکار همسرم مطمئن بشم دوباره باهاش تماس گرفتم و ایشون تأکید کردن که قانون کشور هست و خاطره ی خودشون رو برای تأیید بیشتر تعریف کردن اینکه اتوبوس به اندازه ی نماز صبح تو مسیر صبر نمیکنه و ایشون از اتوبوس جا میمونه با هماهنگی پلیس دو ساعت اتوبوس رفته رو نگه می دارن تا همسرم با یک اتوبوس دیگه بهش برسه💪 ای ول کیف کردم از قانون هایی که داریم😍😍 ادامه داد:تازه وقتی برای پلیس راه نگه میداره،میتونی بری گزارش بدی.. حسابی از حرف های همسرم قوت قلب گرفتم که قانون پشتمه والان قدرت نگه داشتن اتوبوس رو دارم،حتی اگر همه مسافرا مخالف باشند😉 پس بسم الله گفتم و نیت کردم تا آخرین توان پاش وایستم😇💪 دو ساعتی تا نیمه شب شرعی مونده بود که از ته اتوبوس خودم رو رسوندم پشت سر راننده: _آقای راننده خدا قوت،بیزحمت در اولین فرصت برای نماز نگه دارین. مسئول کاروان که همون بغل نشسته بود،برگشت گفت:بله خانم،من با راننده صحبت کردم. _منم فقط قصدم یادآوری بود. راننده که نمی‌دونم چطور اخلاقش خیلی لطیف شده بود،با خوش رویی و لبخند گفت:این اخلاق شما خیلی قابل تحسینه که انقدر نسبت به نماز اهمیت قائلید،خیلی خوبه که کمک کنید کاروان هم زودتر جمع بشه که بعدش معطل نشین زودتر هم برسیم،زودتر از شر ما راحت میشید. من:😳 _نه این چه حرفیه،خدا شما رو برای خانواده تون حفظ کنه منم وظیفمه،باید نماز رو بخونیم. وارد شهر که شدیم. یک جا نگه داشت،بسته بود. مسجد بعدی که نگه داشت،چند تا از مسافرا پیاده شدن،بعد از چند دقیقه با ناراحتی اومدن سمتم:بفرما،اینم که دستشوییش بسته بود.. من:😳 جان،تقصیر منه که در دستشویی بسته است. یعنی همین قدر هم نمی خواهید برای نماز همت کنید.. بسته باشه،اونقدر میریم که بلاخره یک جا باز باشه گفتم:تو مسیر من گلزار شهدا دیدم،همین الان دور بزنه بریم اونجا خانم هیکلی جلویی ام صداش رو صاف کرد:مگه ماشین شخصیه که هر جا خانم امر کرد،دور بزنه. اتوبوس نمیتونه دور بزنه که همون چهار راه اتوبوس دور زد😐 البته نه به مقصد من،مسیر خودش بود اما بلاخره دور زد😜 گلزار شهدا رو رد کرد امامزاده تو مسیر بود،درش هم باز بود که اونم رد کرد😤 من یک چشمم به ساعت که خیلی زمان نداریم،یک چشمم به جاده که داره از شهر خارج میشه که یهو اتوبوس ایستاد... ادامه دارد... ✍شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71