eitaa logo
دنیای زهرایی
62 دنبال‌کننده
22 عکس
0 ویدیو
0 فایل
اینجا خود زندگی در جریان است... #مامان_طلبه #فعلا_مامان_چهار_فرزندی @shahideh71
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالنور🌸 «حس خوب مادری» یک روز که داشتم گروه هام رو در ایتا بررسی می کردم،فاطمه اومد بغلم نشست. _مامان،آدما می تونند توی اون دنیا هم بچه دار بشن؟🤔 جواب دادم:جواب سؤالت رو نمی دونم،اما واسه چی میخوای بدونی؟ با لرزش خاصی که تو صداش موج میزد،گفت:آخه میخوام اگه تو این دنیا رفتم پیش امام زمان وشهید شدم وبچه دار نشدم،تو اون دنیا بچه دار بشم🥲 من که هم خنده ام گرفته بود،هم دلم غنج رفت واسه دغدغه اش، گفتم:ان شاء الله بعد از مادر شدنت،شهید بشی مادر😍🥰 🖊شهیده ۷۱ پ.ن:این احساس خود فاطمه است،نه اینکه من یا دیگری بخواهیم بهش تحمیل کنیم. @shahideh71 https://eitaa.com/zahraeii71
نسبت به دخترام حقیقتا برام مهمه که به مقوله ی مادری به عنوان یک محور نگاه کنند. اینکه هر جایگاهی که خواستن در آینده براش تلاش کنند،حول محور مادر بودن باشه😃 خب همه چی اول از احساس شروع میشه وپایه گذاری این احساسات در کودکی هست. به نظرم این چیزی نیست که با کلمات بشه به بچه القا کرد،بلکه بخش بزرگی اش برمیگرده به اینکه خود ما چه احساسی نسبت به مادری داریم😁 آیا در پیش زمینه ذهن خودمون یک کار پیش پا افتاده و بی اهمیت می دونیم که حالا بالاجبار تن بهش دادیم؟ یا نه در نگاه خودمون اونقدر ارزش داره که اگر جایی ناگزیر به انتخاب بین موقعیت های خوب شغلی واجتماعی با مادری بودیم. با افتخار طرف مادر شدن بریم🥰 🖊شهیده۷۱ پ.ن: حضرت آقا(حفظه الله):امروز نیاز جامعه‌ی ما به این است که بداند مادری یعنی چه؟ زنِ خانه بودن یعنی چه؟ کدبانو بودن یعنی چه؟ فاطمه‌ی زهرا با آن شأن و با آن رتبه و با آن مقام و با آن عظمت، یک خانم خانه‌دار است؛ این تحقیر او نیست؛ او که با آن عظمت قابل تحقیر نیست، مگر این عظمت را میشود کوچک شمرد؟ این عظمت به جای خود محفوظ است، امّا یکی از شئون و یکی از مشاغل همین عظمت عبارت است از همسر بودن یا مادر بودن و خانه‌داری کردن؛ با این چشم به این مفاهیم نگاه کنیم.۱۳۹۵/۱۲/۲۹ بیانات در دیدار مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام نقش مادری https://eitaa.com/zahraeii71
السلام علیک یا بقیه الله فی أرضه❤️
آقاجان! باز صبح جمعه ای دیگر از راه رسید و توفیق دیدار حاصل نشد...🥺
🔸در زندگی روزمره کارهای زیادی را با اجبار و برخلاف میلمان انجام می دهیم. و آنها برترین عمل توصیف شده است. جزای برترین عمل هم برترین جزا خواهد بود. آرامش، حال خوش معنوی و قرب برترین جزا است. 🔹اما چرا این حال خوش احساس نمی شود؟ یکی از عوامل آن، سوزاندن این همه زحمت، با ارتکاب قبایح و رها بودن نفسانیات است. 🍃گروه بانو امین
کلاس بانو امین با تدریس فوق العاده استاد محقق،یکی از بهترین رزق های بنده هست الحمدلله😍 در کل سلیقه ی شخصی ام اجازه نمیده مطالب تکراری کانال های دیگر رو کپی برداری کنم،هر چند مطلب خیلی مهمی باشه. چون احساس میکنم تو کانال های زیادی تکرار میشه واینجا دیگه میشه تکرار مکررات🥲 اما گروه بانو امین هم چون خصوصی هست وخیلی از بزرگواران احتمال داره اونجا نباشند وهم اینکه سبک زندگی اسلامی (به حقیقت معنا)ارائه میده و این ناظر به روایات معصومین (علیهم السلام)هست. احادیثی که خیلی چشم خودم رو به شخصه میگیره و یک تکون اساسی میده اینجا میفرستم❤️ https://eitaa.com/zahraeii71
*«یک روز در خانهٔ ما»* (مامان ۸، ۴.۵، و ۲ ساله) قرار بود اول صبح، همسرم برن باغ برادرشون برای کمک. هنوز خوابم می‌اومد. اما به زور چشمام رو باز کردم. دستم رفت روی صورت خدیجه.🤒 خواب از سرم پرید. بلندش کردم و استامینوفن بهش دادم‌. صورتش رو شستم و کمی آب دادم بخوره. با اون چشمای نیمه بازش، به صورتم لبخند ملیحی زد.☺️ چند بار بغل و بوسش کردم. خوابش برد و منم با اینکه خوابم می‌اومد، اما چون هنوز بدنش گرم بود، پیاز رنده کردم و آبش رو گذاشتم روی بدنش.‌.. با خنک شدن بدن خدیجه و راحت شدن خیال من، خواب من رو با خودش برد... چند شبیه که دارم دوقلوها رو تدریجی از شیر می‌گیرم. حالا سهمیهٔ هر کدومو به یک بار هنگام خواب رسوندم. زینب سهمیه‌ش رو استفاده کرده بود.😅😉 تو خواب بودم که حس کردم خدیجه اومد بغلم. با اینکه دیگه تقریباً شیرم خشک شده و اذیت می‌شدم، با خودم گفتم طفلی خدیجه تب هم داره، بذار کمتر اذیت شه. وقتی که قشنگ خورد، یک چشمم رو نیمه‌باز کردم، دیدم این که زینبه🤦🏻‍♀️😅 و این‌چنین زینب دو بر صفر بر خدیجه برتری یافت!😐 کم‌کم صدای بچه‌ها بلند شد که گشنمونه، صبحونه می‌خوایم. رفتم تو آشپزخونه و دیدم حجم آشغال‌ها زیاد شده.🤦🏻‍♀️ - آقا محمد، پسر قوی من، آشغال‌ها رو می‌بری؟ + بله مامان، اما تنهایی دوست ندارم.🥲 - فاطمه همراهت میاد، اتفاقاً پلاستیک پوشک‌ها هم تو حیاطه. فاطمه ابروهاشو تو هم کرد و دست به سینه ایستاد: «من پوشک نمی‌برم، بو می‌ده‌.🫢😖» به محمد گفتم: «خودم همرات تا دم در حیاط میارم، آبجی چون غر زده😅 دیگه نمی‌خواد کار کنه.» بالاخره آشغال‌ها هم به مقصدشون رسیدن.😮‍💨 با توجه به سرما خوردگی بچه‌ها تصمیم گرفتم یه آش سبک درست کنم. موادش رو تو قابلمه ریختم. خدیجه هم‌چنان ملول و کسل بود. بغلش کردم و بردمش تو اتاق. فاطمه ازم اجازه خواست تا با آرد خمیر درست کنن و بازی کنن. با دو شرط اجازه دادم؛ اول اینکه فقط تو آشپزخونه هنرنمایی کنن، دوم حواسش به خواهر و برادرش باشه.☺️ آخ جونی گفتن و رفتن سراغ مواد اولیه.🥴😅 بعد از خوردن نهار، خدیجه بیدار شد، اما این بار زینب خوابش می‌اومد. به فاطمه گفتم انتخاب کن! یا خدیجه رو ببر بهش نهار بده، یا زینب رو ببر لالا کن.😴 گفت زینب.‌‌.. زینب دستاشو دور گردنم محکم کرد و فاطمه ناگزیر دست خدیجه رو گرفت و رفتن آشپزخونه.😁 فاطمه ازم درخواست گوشی کرد؛ منم گوشی رو در صورت مصالحهٔ خواهر و برادرا بهشون می‌دم. یعنی اگر مثلاً گوشی دست فاطمه بود، باید محمد هم کنارش اجازه بده ببینه. اگه بداخلاقی بود هم، گوشی ضبط می‌شه.😏 با همدیگه سرود سنگ کاغذ قیچی رو می‌خوندن.😍 شب که همسرم برگشتن، دربارهٔ موضوعی با هم گفتگو می‌کردیم، که صدای دعوای فاطمه و محمد بلند شد. گاهی صدای جیغ بنفش فاطمه بلند می‌شد، گاهی هم هق‌هق محمد.🥲 اما ما همچنان به گفت‌و‌گومون ادامه دادیم.🙃 بعد از لحظاتی صلح برقرار شد. دیدیم خواهر و برادر ملچ‌ملوچ‌کنان اومدن. آدامس طبیعی‌های من رو پیدا کرده بودن و این یعنی نقطهٔ مشترک و وحدتشون.🤭 بعد از خوردن شام، فاطمه اومد دستمو بوسید و تشکر کرد از غذا.😍 بعد محمد از روی سفره اومد سمتم، که نزدیک بود بشقابم چپه بشه.🥴 گونه‌م رو بوسید و گفت: «دستت درد نکنه مامان.🥰» زینب که تمام هیکلش آشی بود، با ذوق اومد سمتم. لبشو چسبوند به صورتم و چقدر شیرین بودن این بوسه‌ها.😘😍 پ.ن: رسم دست‌بوسی بعد از خوردن غذا رو باباشون بنا نهاده. یعنی ابتدا خودشون این کارو انجام می‌دادن، بعد به بچه‌ها می‌گفتن، تا اینکه الان دیگه کاملاً نهادینه شده. حتی شده بزرگترا یادشون رفته، زینب و خدیجه بین راه برگشتن، دستو بوسیدن بعد رفتن سراغ بازیشون.🥰 همسرم معتقدن این نوع احترام، خیلی در عاقبت‌به‌خیری بچه‌ها تاثیر داره.☺️ 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
این یکی از مطلب هایی هست که برای کانال مادران شریف نوشتم ودوستش دارم🥰 شاید برای برخی دوستان تکراری باشه اما برخی دیگه هم شاید نخونده باشند وتکرار کردنش خالی از لطف نیست😄 حداقل برای خودم که زندگی اونقدر روایت های شیرین داره که سختی هاش رو در خودش حل میکنه😉 (اشاره ی خیلی ریزی دارم میکنم به اینکه امروز دوقلوها تا جاااایی که توانش رو داشتند،به قول ما آدم بزرگا خرابکاری،به قول خودشون بازی انجام دادند🥴😅 اتفاق خاصی نیفتاد،خدا صبر وتوان بده ان شاء الله،فقط حجم کارهام (خیییییللللی!😁)بیشترشد)
سلام آقای مهربان تر از جانم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط دوستان همه یادمون باشه که خدا ارحم الراحمینه وبا دست رحمتش دنیا رو اداره می کنه.. هم بیشتر از ما دلسوز ما وملت ما هست،هم اینکه میدونه قراره چه اتفاقی در دنیا بیفته و قطع به یقین بهترین اتفاق ممکن به مصلحت تک تک ما رخ میده🥺
انا لله وانا الیه راجعون🖤 شهادت هنر مردان خداست... چقدر باید مخلصانه در راه خدا خدمت کرده باشی که امام رضا (علیه السلام) خادمی ات را در روز میلادش بخرند و مهمان ویژه اش باشی... می شود هر جا ومکانی از دنیا رفت حتی در استخر فرح اما فرق می کند کجا باشد ودر کدام مسیر؟! به قول حاج قاسم شرط شهید شدن،شهید بودن است... وما شهیدانه زیستنت را در عمامه ی خاکی ات دیدیم در بدون ادعا،یک نفس کار کردنت دیدیم در رضایت ولی امرمان از دولتت دیدیم... و یقین داریم شهدا زنده اند واگر تا به الان در راه خدمت کردنت چوب ها لای چرخت می کردن گزافه ها ردیف می کردند الان دست تو و یارانت در سرعت پیش برد کشور به سمت تمدن نوین اسلامی بازتر است. وان شاء الله به زودی در لشکر صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)به همراه حاج قاسم رجعت می کنید... 🖊شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر بزرگم،فاطمه وقتی صورت خیس من وپدرش رو دید. اومد کنارم و به بازویم زد _مامان،مگه رئیس جمهور شهید نشده؟ سرم رو به نشانه ی تایید تکان دادم. ادامه داد:خب اینکه گریه نداره،واسه چی تو وبابا گریه می کنین؟ بغضم رو فرو خوردم و لبخند زدم: آره مامان،شهید گریه نداره تازه خادم الرضا بودند وان شاء الله مهمون امام رضا(علیه السلام)هم هستن. اما ما دوستشون داریم و خودمون دلمون براشون تنگ میشه🥺😢😭 ✍شهیده۷۱ پ.ن: الحمدلله بچه ها شهادت رو عین خوشبختی می دونند،اونقدری که تو خونه با اشتیاق از مقام شهید و شهادت بین خودمون صحبت شده،یکی از دعاهاشون از خدا شهید شدنه🥲 البته اینطور نبوده که روی خطابمون به خود بچه ها باشه،مگر اینکه خودشون سوال بپرسن... https://eitaa.com/zahraeii71
سلام علی آل یاسین❤️
ساعت ۱۲نیمه شب وقتی لیوان آب رو تا نیمه پر کردم. محمد گوشه ی لباسم رو کشید: مامان،آب میخوام🥲 لحظاتی به او خیره شدم. روزش رو اصلا بگذارم گوشه و از جلوی چشمام محوش کنم. از سرشب تا الان اینطور از نظرم چون فیلم دور تند،پخش می شه. پیاده روی دو خیابانه از خانه تا مسجد جامع با یک بچه بغل فاطمه دونده چند متر جلوتر محمد رونده ی چند متر عقب تر🤦‍♀ (قشنگ اون لحظه حس کردم وقتی میگن نه جلوتر از ولی برو،نه عقب بمون یعنی چی؟! گاهی مجبور بودیم واسه فاطمه خانوم بدوویم،گاهی هم بخاطر محمد وایسیم😐🙃) مراسم مسجد و همش نگران نریختن چای و نسوختن یکی از بچه ها (در کل تو مراسم ها من محافظ نوشیدنی های بچه هام که یک وقت خودشون یا باقی مردم رو مستفیض نکنند😎) دوباره همون مسیر رفته رو با همون شیوه ی رفت،برگشتن (البته به اضافه ی رد شدن از چهار راه ها که محمد دست من وبگیر،فاطمه چادرم رو بچسب تا رد شیم) وقتی هم که رسیدیم خونه،همه رفتند نفسی چاق کنند تا انرژی کافی برای فضولی های آخر شبی داشته باشند. اما من(من مادر) باید تازه فکر شام رو می کردم که چی حالا بپزم که هم زود پخته بشه وهم خورده🙄 در حال آشپزی بودم که صدای داد فاطمه ومحمد از دور می اومد: خدیجه رفته تو اتاق،درم قفل کرده🤕 من،پدر،بقیه بچه ها پشت در از این سمت: خدیجه جووونی کلید در رو بچرخون،آفرین صدای تلق تولوقی اومد وتمام. به فاطمه گفتم از زیر در ببین خدیجه در چه حال و احوالیه؟ صدای خنده ی فاطمه بلند شد:مامان داره خاله بازی می کنه😆 یعنی اوج خونسردی اش من وکشت رسماً🥲 هرچی جناب همسر با در ور رفتن،باز نشد. چون کلید از پشت توی در بود. در نهایت با شکستن شیشه غائله ختم به خیر شد😒 (البته بماند من همچنان منتظر بودم خود خدیجه کلید رو بتونه بچرخونه ودر باز بشه،واسه همین زیر لب ذکر می گفتم وبا شکستن ناگهانی شیشه شوکه شدم و کلا اژدهای درونم سگرمه ها رو برده بود تو هم که تا اطلاع ثانوی کسی به من نزدیک نشه که خونش پای خودشه😤😶‍🌫) در حال جمع کردن خرده شیشه ها بودم که فاطمه با صدای نسبتا بلند،داد زد:مامان،مامان شلوار زینب پی...... حالا قبل از خواب لیوان به دست،می خواستم خستگی کل روز رو با یک لیوان آب خنک به در کنم که صدای محمد تو گوشم پیچید. به صورتش لبخند زدم و لیوان رو بهش تعارف کردم☺️ قبلاً همیشه به این فکر می کردم آدمایی که شاغلند،حداقل بعد از تموم شدن ساعات کاری شون،برای خودشون هستن. اما وقتی مادری، دیگه زمان برات معنی نداره و رو یادت نمیاد. وخب گاهی که خیلی اوضاع پیچیده می شد وفشار مضاعف،به حال اونا غبطه می خوردم وآرزو می کردم کاش کسی بود که حداقل برای چند ساعت این بار ذهنی من رو به دوش می کشید و نفسی تازه می کردم😮‍💨 اما این چند روز به عمق این موضوع پی بردم که میشه مادر نباشی و هم نداشته باشی،مثل شهید عزیز اما در هر کجای عالم اگر بودی،اگر مخلصانه برای خدا شب وروز نشناختی و مجاهدت کردی خود خدا خریدارت میشه... معلوم نیست آینده چی بشه،اصلا کسی من رو یادش بیاد یا نه،حتی بچه هام.. اصلا قدردان باشند یا نه؟! اما شهادت این شهدا بهم یادآور شد معطل بازخورد نمونم،درگیر تایید وتمجید اطرافیانم نباشم. حتی اگر زخم زبان شنیدم قلدری خود بچه ها رو دیدم همراهی نداشتم بی تاب شدم کوتاه نیام کم نذارم ادامه بدم اونقدر خستگی ناپذیر عمل کنم تا یک روزی من رو هم بخرند❤️ ✍شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
ای داود، به اهل زمینم ابلاغ کن که من دوست کسی هستم که مرا دوست بدارد؛ و همنشین کسی که همنشین من بشود؛ و مونس و همدم کسی که با یاد من مأنوس بشود؛ و همراه کسی که با من همراه بشود و انتخاب می کنم کسی را که مرا انتخاب کند. 🍃گروه بانو امین
با شهادت حاج قاسم و سید ابراهیم عالمیان انتخابت را به چشم دیدند🌷 کاش مرا هم یک روز انتخاب کنی🥺
دو تا خاطره ی بامزه هم دارم اول گفتم بذار شأن کانال رو حفظ کنم مثلا ما خیلی خوبیم🤪 اما بعدش (باز به خودم)گفتم نه بابا،اصلا زندگی یعنی همین😁
دیشب همسرم از باغ دوستش لیمو ترش آورده بود. یک مقدار برای مامانم برداشتم،تو مسیر رفتن به پارک،یک سر رفتیم خونه بابام مامانم گفت برام پارچه ای که سفارش کرده بودم خریده😃 منم دیگه همون لباسی که تنم بود و اندازه اش رو دوست داشتم رو در آوردم که اندازه دستش باشه و لباس مامانم رو پوشیدم🤭 لباسم بالاش دکمه داشت گفتم مامان اینم یقه اش دکمه بذار مامان یک جوری برگشت سمتم:زهرا حامله ای؟؟😱 من با خنده:نه مامان،میگم درآینده خب دوباره لازمم میشه😅 یک نفس راحتی کشید وگفت:اووووو،تا اون موقع این لباس دیگه کهنه شده😮‍💨 _نه مامان،من لباسام رو خوب وتمیز نگه می دارم،دوباره لازمم میشه😁 یک نوار گلدار طوسی نشونم داد و گفت میخواد یک یقه ساده با نوار بدوزه منم دیگه دلم نیومد مامانم رو اذیت کنم،گفتم: مامان اشکال نداره،هر جور راحتین بدوزین😊 من فقط خواستم بعدا اذیت نشید دوباره بخواین باز کنین،دکمه بذارین🙈 مامان:زهرا راستش رو بگو،حامله ای؟؟🤯 آخه حالا تو این هیری،ویری..‌. _نه مامان به خدا حامله نیستم،دارم آینده نگری می کنم😅 ✍ شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71
همسرم کلا روی نجاست وپاکی خیییییللللی حساسه تازه بعد از چهار تا بچه،کمی بهتر شده و بعد از نجس شدن جایی اون حرصی که سر بچه اول می خورد ونمی خوره امروز محمد کلاس قرآن داشت،چون مربی اش دوستمه و کلا تا کلاسشون تموم بشه فقط خانم ها می تونند برن تو حسینیه کنار کلاس منتظر بمونند. قرار گذاشتیم این یک ساعت ونیم کلاسش رو من همراهش برم😊 حالا امروز برگشتیم خونه می بینم همسرم از شدت ناراحتی یک گوشه نشسته😢 صدای فاطمه هم از تو دستشویی می یاد خدیجه هم تند تند آمار می ده:دادا پی پی،دادا بَده،دادا ... که یهو فاطمه عرق کرده،نفس زنان از روشویی سرش رو آورد بیرون،شلوارک بابا رو گرفت بالا:زینب لباس بابا رو پوشیده،توش خرابکاری هم کرده🤦‍♀🤪😂 ✍ شهیده۷۱ https://eitaa.com/zahraeii71