#اشعار_شهادت_امام_کاظم_ع_
رباعی
هر روز بوده برلبت خَلِّصنی یارب
ذکر مناجات شبت خَلِّصنی یارب
ناله زدی درهرقنوت وسجده هایت
مابین هر یک یاربت خَلِّصنی یارب
عمری به پشت درب های بسته بودی
ازظلم سندی بن شاهک خسته بودی
وردلبت معصومه جان بودورضاجان
ازبس به فرزندان خود دلبسته بودی
ای قلب عالم سوخت آقاجان برایت
توناله هاکردی ونشنیدند صدایت
زنجیرازمظلومیت خون گریه میکرد
یاحضرت موسی بن جعفرجان فدایت
روزه بـودی خـون دل افـطار تو
لحظــه لحظـه داده انـد آزار تو
جزغُل و زنجیر ودلتنگی و زهـر
هیـچ کـس آنجـا نگشته یـار تـو
چشـم انتظاری گفت مــولایـم بیـاید
هــر دم رضـا مـی گفـت آقــایم بیـاید
تـاخواستگار از بهرمعصومه می آمد
مــی گفـت بگـذاریـد کـه بـابـایم بیاید
ای میــوه ی قلب پیمــبر دردمــندم
ذُریّـــه ی زهـــرا و حـــیدر دردمـــندم
هجررخ صاحب زمان بیچاره ام کرد
یاحضرت موسی بن جعفردردمندم
تیره گشته روز وماه و سال من
در قفس بشکسته پرو بال من
غـــیر تــازیــانـه و دشـــنام خصــم
کس نپرسیداست اینجاحال من
مـرا در بند هـم زنجیر کردند
و بـا زخـم زبان تحقیر کردند
زبس به مادرم دشنام دادند
مـرا ایـن نـانجیبان پیر کردند
ای مـادر تو فـاطمه هـم مــادر مـا
ای سایهٔ لطفت همیشه برسرما
تامهدی ازپرده ی غیبت به درآید
باب الحوائج، حفظ فــرمـا رهبر ما
پیغمبرازمظلومیت درپیچ وتاب است
قلب جهان شیعه ازداغت کباب است
فـــرزنــد زهـــرا کـــن دعـــا مهــدی بیـــایــد
باب الحوائج تودعایت مستجاب است
شعر:علی اکبراسفندیار«مداح»
#امام_کاظم_ع_
#اشعار_شهادت_امام_کاظم_ع_
دلـم درد و دلـم درد و دلـم درد
دلم امشب هوای کاظمین کرد
بـه تـاب وتب شدم درشوروشینم
عــــزادار غــریب کــــاظمینــم
فلـک زد شعله بـر جـان پیمــبر
فتــاده از نفس موسی بن جعفر
بیا شیعه بیـا کـه در بکوبیم
بیــا بــا دیـدگـان تــر بکــوبیم
بیـا تابـا رضـاجان پشت این در
بگــرییم از غم موسی بن جعفر
بگوییم تسلیت معصومه جان را
رضـا جـان آن رئــوف مهربـان را
تمــام جسـم او در غُـل و زنجیر
خــدا دانـد نــدارد جُـرم و تقصیر
به غیر پوست واندک استخوانی
نمــانـده بــر تنـش جــز نــاتـوانـی
تنـش را ظلـم هــارون آب کــرده
فلـک را غصـه اش بی تاب کرده
تنـش را تــا کـه حَمّـالان گــرفتنـد
بـه حال زار و جانسوزانه گفتند
ببینیـد این امـام شیعیان است
غـریبی اش هـویدا وعیان است
بیــاییـد بــا رضــا روح و روانـش
بگـرییـم همـره معصـومه جانش
بـه جـرم عشق بـه زهرا و حیدر
چنیـن کـردنـدبـاموسی بن جعفر
اگــر کشتنـد عــزیــز مصطفـی را
بـه غــم آغشتـه بـودند مرتضی را
خـدا را شکر شد تشییع جنـازه
تــن او لِــه نشـد بــا نعــل تــازه
خــدا را شـکر معصـومـه نــدیـده
بـــه روی نیــزه ای رأس بـــریـده
نـکـوبید سـاربـانی مُشت او را
نَبُـرّیـده کسی انگشــت او را
خـدا را شکرکه مـوسی بن جعفر
تنـش زخمـی نشـد ازتیـغ وخنجر
بخوان«مداح» امـان از دل زینـب
مصیبـت شـد فقط حـاصـل زینب
شعر:علی اکبراسفندیار«مداح»
#امام_کاظم_ع_
#اشعار_شهادت_امام_کاظم_ع_
مشکلگشای کارها باب الحوائج
ذکر توسّلهای ما باب الحوائج
دارد هوای شیعه را باب الحوایج
پیوسته میگوییم «یا باب الحوائج»
پر میکشد دل های ما تا کاظمینش
امشب عجب دارد تماشا کاظمینش
عیسای اهل البیت موسای کلیم است
مانند بابایش کریم ابن الکریم است
بین دعاهایش غریبه هم سهیم است
بابای سلطان خراسان از قدیم است
دارد دمی مثل مسیحا کظم غیظش
عبد خدا میسازد او با کظم غیظش
از هر بلایی شیعهها را حفظ کرده
زیر عبای خویش ما را حفظ کرده
در سینهاش علم خدا را حفظ کرده
اعجازهای انبیا را حفظ کرده
با یک نگاهش زیر و رو شد بُشر حافی
مجذوب حُسن خُلق او شد بُشر حافی
آری وقار او وقار دیگری بود
اکسیر علم او عیار دیگری بود
هر احتجاجش افتخار دیگری بود
تیغ کلامش ذوالفقار دیگری بود
مانند زینب، عمّهاش، مرد سخن بود
در هر سؤالی پاسخش دندانشکن بود
آقای ما در کنج زندان چارده سال
محروم از خورشید تابان چارده سال
آزرده، زخمی، مو پریشان چارده سال
مثل هزاران سال بود آن چارده سال
«خلّصنی یارب» گفتنش از حد گذشته
پیداست در زندان به آقا بد گذشته
گلبرگهای یاس را پژمرده بودند
از بس که آقا را شکنجه کرده بودند
پا را دگر از حد فراتر بُرده بودند
بدکارهای را پیش او آورده بودند
ذکر الهی را عجب محسوس میگفت
«سبحانکَ» «قدّوس» «یا قدّوس» میگفت
یک بار نه... بلکه هزاران بار افتاد
در لحظهی برخاستن بسیار افتاد
دستش ز روی شانه ی دیوار افتاد
آن لحظه یاد مادرش انگار افتاد...
زنجیرها تاب و توانش را گرفتند
یک عدّهای نامرد امانش را گرفتند
آقای ما در سینهاش دردی کهن داشت
هر شب نگهبانی پلید و بد دهن داشت
رنگ کبود و زخمهایی بر بدن داشت
از بس که زندانبان او دست بزن داشت
صبرش به زیر تازیانهها محک خورد
مانند زهرا مادرش خیلی کتک خورد
یک تختهی در عهدهدار بردنش بود
هر چند که زنجیرها دور از تنش بود
اما هنوز آثار آن بر گردنش بود
شکر خدا که بر تنش پیراهنش بود
دیگر سر او زیر دست و پا نیفتاد
بر دختر او چشم خیلیها نیفتاد
محمد فردوسی
#امام_کاظم_ع_