eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
27.9هزار عکس
10.3هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند دردِ بی‌ درمان‌شان را شــ‌هادت درمـــان می‌کند.. #شهید_علی_صیا
🌺علی همیشه یک حقوقش 💰را به من می داد و من با همان یک سوم، امور را اداره می کردم. خرج و مخارج منزل دست ✋خودم بود. 🍃می گفتم: شما مسئولین از وضع بازار که خبر ندارید.❌ رفتم را که تازه خریده بودم، برایش آوردم.😇 گفتم: به نظرت قیمت این بلوز چنده؟ پنج هزار تومانی را می گفت پانصد تومان. دادم در می آمد. معلوم بود که از قیمت ها خبر ندارد. می گفتم: ‼️شما نمی دانید که قیمت ها چقدر بالاست و چه بیدادی می کند.😔 🌺پولی که علی می داد با اینکه یک سوم بود؛ اما داشت. وقت که بهم پول می داد می گفتم: حاج آقا! یه وقت پول کم نیارید و برید قرض کنید😥. از همین بردارید. خندید و می گفت: شما نگران نباش قرض نمی کنم.💯 🍃دو سوم باقی مانده حقوق هر را برای کمک به این و آن خرج می کرد. خیلی ها می آمدند دم در خانه🏡 نامه می دادند و گریه می کردند. درد دل💔 می کردند. نامه را که می دادم علی، مدام پیگیری می کردم تا به نتیجه برسد. علی می خندید و می گفت: 😍« خانم ! شما بیش تر از من برای درد این مردم جوش می زنید.»☺️ ✍راوی: همسر شهید کتاب خدا می خواست زنده بمانی؛📚 🌷 📎سالروز ولادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
گوشۂ لعل لبم یک غزل الهام شود وصف لبخند قشنگت به غزل شیرین است شاعر #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رم
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃🌸💜 💜🌸 قسمت اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم به داشته هام به نعمتهایی که داشتم به روزهای خوب زندگیم به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن، چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس!😇🌸💓 هنوزم اون عطر و حس میکنم یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم💓🙈 که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یـ🌸ـــاس بکاره تو حیاط .. یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه .. نمی دونم چه اتفاقی افتاد .. فقط از کنارم رد شد .. حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم .. تنها عطر یاسش بود که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه ..🙈🙊 تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت: _هوووورا بالاخره تعطیل شدیم😵😍💃 و با یه پرش پرید رو تختش .. من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت: _سلامت کو؟ خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت: _سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد😍😁 خندیدمو😄 جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم .. من مهسا رو خیلی دوست داشتم .. با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود .. دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم! .... 🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 ❌. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh