eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
27.9هزار عکس
10.3هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای زن؛هالین .. هالین جون.. دخترم.. هالین چشاتو باز کن دخترم، ببین کی اومده.. صدای زن دیگه:بیداره ها خودشو لوس میکنه، هالین پاشو دیگه دختر، ببین چه خبره اینجا.... تو بیا شاید چشمشو باز کنه.. صدای مرد:هالین خانوم... هالین خانووم، نمیخواین بیدارشین، اینجا همه منتظر شما هستن.. صدای اشنااا،صدای امیرعلیه... چشمامو اروم باز کردم..اول همه چیز تار بود،کم کم چهره ادما واضح شد..صدای خداروشکر مهین جون ومی شنیدم،مهتاب با نگاه مهربونش روی سرم وایساده بود،حسین اقا کمی دور تر ایستاده بود.. و امیر که به محض اینکه چشمم بهش افتاد،نگاهم و پایین انداختم،دست و پام وگم کردم وگفتم: +سلاام مهتاب که متوجه حالم شد جواب داد: علیک سلام دختر خودسرِدیوونه خودمون.. و زدزیر خنده.. امیرعلی همونطور که معلوم بود از جمله ی مهتاب، اخمی توصورتش اومده، رو به مهتاب گفت: من میرم پرستارومیفرستم بیاد پرونده شونو چک کنه، خودم‌ برنمیگردم دیگه برم حسابداری... حسین سمت امیرعلی قدمی برداشت و گفت: داداش منم میام. حسین روبه مهتاب ادامه داد: خانم، شمام جم و جور کنین بریم. مهتاب چشمی گفت و امیرعلی و حسین به سمت در رفتن ک یادم اومد از امیرعلی پرسیدم: اقاامیرعلی،چادروکیفم و.. نیستش. سرش و برگردوند سمتم و جواب داد: امیرعلی: میارم براتون. مهین جون با نگاه مهربونی نگام می کردو با لحن محبت امیزی گفت:دخترم کجا رفتی؟نگفتی من دق کنم؟ سرم و انداختم پایین واروم گفتم: ببخشید، بخدا خیلی اذیتتون کردم، مخصوصا اقا امیرعلی.. مهتاب پریدوسط وگفت: مهتاب:حالا بعدا حسابتو میرسم بخاطر شوکی که بهمون دادی ، فعلاجنابعالی بایدزودسرپا بشی که هزارتا کار داریم. سوالی نگاش کردم وباخنده گفتم: +دوتا ازهزار تاروبگو بدونم مهتاب:خب اولیش اینکه بابات تا ساعت ۲ کاراش انجام میشه بسلامتی میادبیرون، دومیش اینکه شب هم که خونه مهمون داریم.کلی کار هست.. درحالی که داروهام و جم می کرد، ملافه مو داد کنار وگفت: مهتاب: پاشو دخترم، پاشو که وقت استراحتت تموم شد مهین جون لبخندی ب من زد وبا اخم مصنوعی رو به مهتاب گفت: مهین: دخترم و اذیت نکن مهتاب.. رو به من ادامه داد: مهین: عزیزم، اگه حالت خوبه ،پاشو که الان امیر میاد بریم خونه.. لبخندی زدم و خودمو به حالت نشسته تغییر دادم وگفتم: مهین جون من خوبم. بریم فقط چادرم.. صدای امیراز جلوی در اومد: امیرعلی: ابجی کوچیکه، ببا وسایل هالین خانومو ببر. مهین جون پرسید: مگه تو نمیای مادر؟ امیرعلی: من برم پی کارای بیمه ماشینم، شما با حسین اقا برین.. مهین: خب میخوای مابا تاکسی بریم،تو با حسین اقا برو.. امیرعلی: نه.عباس میاددنبالم.. اسم عباس چه اشنابود برام روبه مهتاب گفتم عباس کیه؟ مهتاب:دوست امیرعلیه..چطور؟ گفتم: اسمش اشناست.. کمی فکر کردم وجرقه ای به ذهنم زدوسریع گفتم: لیلا... مهتاب باتعجب نگام می کردوپرسید: لیلا؟!کی هست؟؟ &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh