eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
27.9هزار عکس
10.3هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 فاطمه زهرا چسبیده بود به من، انگار ده ساله منو میشناسه و مدام باهام حرف میزد، _خاله هالین، میای کنار من بشینی؟ +اره عزیزم. _خاله غذاتو خوردی میخوای بخوابی؟ +چطور؟ مگه تو نمیخوابی؟ الانم دیرشده ها _چراخاله. اخه به مامان گفتم تو گوشیتون بازی دارین. مامان لیلا گفت گوشی شماخاموشه ما اجازه نداریم دست بزنیم. الانم که اومدین مامانم میگه میخواین بخوابین. ازاین همه صداقت فرشته کوچولو خندم گرفت و بی اختیاربلندخندیدم.و گفتم: +فسقلی تو من و بخاطر گوشی میخواستی پس اومدی دنبالم..؟! مامانش که حالافهمیدم اسمش لیلاست،صورتش از خجالت سرخ شده بودبااخم ساختگی گفت: _فاطمه زهراخانوم،گفتم که وقت خوابه.روبه من کرد و گفت: +ببخشید هالین جان،شرمنده، عجیب علاقه به گوشی داره، خداخیرش بده، اینترنت گوشی منو تموم کرده. الان متوسل به شما شده که بازی بریزی. لبخندی زدم و موهای فاطمه زهرارونوازش کردم. وگفتم: +گل دختر،یه خبرخوب بهت بدم؟ اگر دختری به حرف مامان،باباش گوش بده،بهش گوشی میدم بازی کنه. مثل الان که مامان میگه استراحت کن، من قول میدم فرداصبح گوشی روبدم بازی کنی. فاطمه زهرا باچشمای برق زده گفت: _خاله من میخوابم. ولی گوشی شمارونمیخوام که،چون که خصوصیه. فقط اینترنت وصل کنین با گوشی مامانم بازی کنم. از حرفای حساب شده ش دوباره زدم زیر خنده و رو به مادرش گفتم: +لیلاخانوم ماشاءالله دخترتون مهندسیه برا خودش. لیلاخانم خندید و گفت: لیلا:وروجکیه واسه خودش، خواهر.. چند لقمه نون و پنیر رو به زور قورت دادم پایین و تشکر کردم. وکمک کردم باهم سفره رو جمع کردیم. گوشه اتاق امامزاده چندتا پتو و بالشت، برای استفاده زایرین بود، برداشتیم. وکنارهم پهن کردیم،لیلا که پسرش رویه گوشه خوابونده بود.اورد کنار خودش، دخترشوتوبغل گرفت و اروم براش قصه میگفت؛ یکی بود، یکی نبود، میخوام برات قصه بگم....قصه ی بابایی که رفته بهشت.. تا فاطمه کوچولو خوابش برد، قصه تموم شد. لیلاهم توسکوت اشکاش روی صورتش برق میزد تازه چادررنگیم وروی پتو پهن کردم و دراز کشیدم وچشمم به گوشی داخل شارژ افتاد برداشتم ودرحالی که روشنش میکردم، روبه فاطمه پرسیدم؛ +چه حال عجیبی دارین.قصه ی واقعی بود؟پدر فاطمه!فوت کردن؟ لیلا صداش و صاف کردوبا لبخندگفت: _مصطفی، پدر بچه هام و عشق زندگیم.شهید شده.. خیلی ناراحت شدم از سوالی که پرسیدم و ادامه دادم: +خدارحمتشون کنه. ببخشید ناراحتتون کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای تق تق اومد، مامان فاطمه زهرا درحالی که داشت به شیشه ماشین می زدگفت: هالین خانم،پیاده نمیشین؟ به خودم اومدم وصورتم و با دستام پاک کردم. کوله م و برداشتم و بعد از مرتب کردن چادرم پیاده شدم. روبه گنبد فیروزه ای امامزاده سلامی دادم وهمونطور چند قدم جلو رفتم . احساس کردم یکی چادرمو میکشه، برگشتم،فاطمه کوچولو بود،با نگاه معصومش سرش و اورده بود بالا. بهش گفتم: +خاله از مامانت جدانشی؟گم نشی گلم _نه،مامانم داره ازصندوق عقب وسایل میاره، دایی برامون اتاق گرفته. با خوشحالی ادامه داد:خاله میخوایم امشب اینجا بخوابیم.شماهم میاین پیش ما!؟ لبخندی زدم و گفتم: +نه عزیزم من، من.. چی میگفتم؟ قراره کجابرم؟خونه؟کدوم خونه؟ اصلاجایی دارم برم مادرفاطمه ازراه رسید: _هالین خانم،ما میریم داخل زیارت +باشه، منم میام راه افتادیم به سمت رواق .. سلام دادم و سربه زیرازدعوت اقا، وارد شدم.. نمازم که تموم شدرفتم کنار ضریح سرم و چسبوندم به شبکه های ضریح واز اقاکمک خواستم. نمیدونم چه حکمتیه هروقت بی پناهم توپناهم میشی آقاجون.هیچ وقتم ردم نکردی اقا.. دستی روی زانوم حس کردم صدای فاطمه زهرا که مدام صدا میزد: خاله هالین خاله؟خوابیدین؟مامانم میگه بیاین شام. چشام وبازکردم. +عزیزم. بگو من سیرم. صدای مامانش درحالی که امیرحافظ کوچولو رو بغل کرده بود،بلافاصله رسیدو گفت: _تعارف میکنی؟گلم یه نون،پنیر سبزی گذاشتم دورهم بخوریم. +نه..بحث تعارف نیست.فقط میل ندارم،مزاحمتون نمیشم _این چه حرفیه گلم. برادرم رفت داخل امامزاده، تاصبحم نمیاد،من وبچه ها تنهاییم.اگرقصدرفتن نداری،بیااتاق ما.البته اگه دوس داری. سکوت کردم وبالبخندی ازمحبتش تشکرکردم. چندقدم ازم فاصله گرفت ودوباره برگشت سمتم _میگم هالین جان،شمارتوبده زنگ بزنم بهت بیای اتاق. گوشیم و از کیفم دراوردم و گفتم: +خاموش شده، من خودم میام.اتاق چند بودین؟ همونجا سریع گفت: _ای بابا، خب بده من ببرم بزنم به شارژ لبخندی زد، گوشی روازدستم گرفت و ادامه داد: اینجوری مجبوری بخاطرگوشی هم که شده بیای پیش ما.اتاق ۸ هستیم منتظرتیم چشمامو به نشانه چشم روی هم گذاشتم.مادر و دختر رفتن،من موندم و دلی که سبک شده بود. کوله رو باز کردم و قران جیبیم ودرآوردم. سوره اسراء امد، بسم الله الرحمن الرحیم.. سبحان الذی اسری بعبده... با اینکه ترجمه ایات رو خوندم ولی زیادنفهمیدم. تنها دلم اروم گرفته بود. ساعت امامزاده رونگاه کردم ده ونیم شب شده. گرسنم شده بود،بایدمی رفتم یه چیزی میخوردم. کوله م و برداشتم،چادر مشکی موبا چادر نماز عوض کردم و به سمت حیاط امامزاده راه افتادم یکی یکی شماره اتاقها رو خوندم تا رسید به اتاق ۸، تردید رو گذاشتم و کنارو درزدم. اولین انگشتم که به در خورد، فاطمه زهرا جیغ کشید: + اخ جوون خالههه. درعرض یک ثانیه،بازشد ومثل جت پریدتوبغلم. با تعجب از این بمباران محبتش بغلش کردم و گفتم: +جون خاله،قربونت برم‌ تو چقدرمهربونی..مادرش صدام زد: _هالین جون، بیاتوخواهر کفشام و دراوردم ورفتم داخل، سلام کردم و عذرخواهی که باعث زحمت شدم. مادر فاطمه زهرا تعارفم که سرسفره بشینم و اشاره کرد تو اشپزخونه کوچیک کناراتاق ،ابی به دست وصورتم بزنم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لیلا:نه عزیزم، مگه میشه ادم ازعشقش حرف بزنه و ناراحت بشه،اشکم فقط بخاطر دلتنگیه. مصطفی واقعا شهیدزنده بود، اخلاقش،رفتارش، منشش، اصلا من هرچی بگم،کمه،نمیتونم توضیح بدم.. به صورتش نگاه کردم اما دلم هوایی شد، اسم عشق اومد،داغ دلم تازه شد،باهیجان پرسیدم: +میگم لیلاخانوم ،حالا که انقدرحس خوب دارین، از اشنایی تون بگین،از ازدواجتون.. لیلا همونطورکه لباسا ووسایلای بچه هارو گوشه دیگه ی اتاق مرتب می کرد، شروع به تعریف کرد؛ + مصطفی پسرخاله م و هم بازی گرمابه و گلستان داداشم عباس بود، همین داداشم که امروزمارو باخودش اورده مسافرت.. ازکوچیکی باهم بزرگ شدن تااارسیدن به کنکور؛عباس مون دانشگاه تهران هوافضا قبول شد ومصطفی ورفت سپاه. اسم سپاه اوگد یاد امیرعلی برام پررنگ ترشد،من دقیق ترچشم دوختم به لباش،که نفس اسوده ای کشیدوادامه داد: لیلا:روزی که مصطفی اومدخواستگاری بهم گفت رفته استخدام سپاه شده برای اینکه مدافع حرم بشه و ..خلاصه نمیخواد دل ببنده به دنیا، خانوادش به زور اوردنش خاستگاری و مادرش گفته درصورتی رضایت میدم بری سوریه که ازدواج کنی اونم با دخترخواهرم. بعدم ازم خواست برم بیرون وبگم من جوابم منفیه،خلاصه جونم برات بگه، منم که یک دل نه صد دل میخواستمش، وقتی از اتاق رفتیم بیرون به همه گفتم هرچی بزرگترا بگن، خب این ینی (بله) ♡ خلاصه مصطفی که دیگه تو عمل انجام شده بود،بهم گفت عقدمی کنیم ولی هودت خواستی انتطار نداشته باش که من بشینم تو خونه و تو اتاق بایگانی اداره پشت میز وایسم، من بازم میرم.... _روزای اول که سعی می کردباهام جدی باشه غصه میخوردم که نکنه اشتباه کردم .. بعد تو دلم‌میگفتم،این که انقدر بداخلاقه، اصلا شهید نمیشه، تا اینکه هفته اول بعد عقدمون، خاله برامون بلیط مشهد گرفت، خلاصه اونجا از امام رضا خواستم که دلشو به دست بیارم.. تو اون‌چند روز مصطفی بهم گفت که از اولم دوستم داشته ولی برای اینکه دلبسته نشم ومانع شها تش نشم،باهام خشک برخورد میکرده.. ۶سالی گذشت، اون رفت به عشقش رسیدو منم قول دادم دوتا یادگاری شو، مدافع حرم تربیت کنم. نفسی کشیدوگفت: _خب هالین جون فیلم هندی تموم شد،اشکاتو پاک کن وحسابی بخواب که صبح دخترم میاد سراغت. خندیدم و اشکایی که نفهمیدم کی ریخته پاک کردم وزیرلب گفتم: +خوش بحالت که به عشقت رسیدی. اره عشق چیز خوبیه ،انسان رو زنده میکنه، عاقل میکنه، اتیش میزنه،اصلا هرچی فکرشو کنی سرت میاره ولی تهش شیرینه چون عشقه.. لبخندی از روی تایید زدم چون میفهمیدم چی میگه. اروم گفتم: +عشق سوزان است بسم الله الرحمان رحیم... صدامو شنید و بالبخندشیطنت امیزی گفت: خواهرمون اهل حاله که؛تتو تعریف کن خانوم عاشق. زبونم بنداومد: +کی؟ من؟ عاشق؟ خندید و گفت: اره،چشمات غم عشق داره، صدات بوی فراق میده. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +عشق نیست، یک علاقه خام بک طرفه ست . اومدم اینجا که عهد بببندم،که تمومش کنم.. نخواستم ببشتر ازاین توضیح بدم بحث رو عوض کردم، سرمو روی بالشت جابه جا کردم وگفتم: خب.. شمام بیابخواب بقیه کارا باشه فردا. چند دیقه بعد که چراغ اتاق وخاموش کردو مطمئن شدم خوابش برده، دوباره گوشی رو روشن کردم زنگ ، پیام، پی ام...یاخدا..چه خبره؟! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همون لحظه گوشی زنگ خورد شماره مهین جون بود؛چیکارکنم جواب بدم، ندم؟ بالای ده بار زنگ زده بود، چهره مهربونش اومد جلوی چشمم و اینکه چقدربهم خوبی کرده.خب اینجا که خوابن، بعدم نمیخوام فکر کنن من فراری ام، تاچادرم وبرداشتم قط شد واروم ازاتاق زدم بیرون. وداشتم کفشامو ازپشت بالا میکشیدم که دوباره ویبره گوشی روشن شد، بدون اینکه صفحه رو نگاه کنم، دکمه رو زدم؛ صدای گرفته ی مهین جون تو گوشی پیچید؛ _الوو هالین جان دخترم توکجایی؟! و زد زیر گریه خیلی دلم سوخت براش، اروم گفتم: +سلاام مهین جوون مهین: هالین دخترم حالت خوبه؟ کجایی گلم؟ بابغض گفتم: +مهین جون من.. بغضم گرفته بود، نمیتونستم حرف بزنم صدای گریه مهین بیشترشد، به زور و بریده بریده گفت: مهین:هالین ،مه..تااب .. مهتاااب. با نگرانی پرسیدم: +مهتاب چی شده مهین جون؟! صدای بوق ممتد تو گوشم پیچید.تماس قط شده بود.خیلی نگران شدم. خدایا مهتاب چی شده؟نکنه حالش بد شده،هرچی زنگ زدم خط اشغال بود، شماره مهتاب و گرفتم جواب نداد. پیاما رو نگاه کردم: مهتاب چندبار پیام داده بود که هالین کجایی؟ ... داریم از نگرانی دق میکنیم... چرا خطتت خاموشه.. هالین بیا خونه،دلم برات تنگ شده.. دختر تو امانتی،الان جواب خانوادتو چی بدیم؟ ..... دوساعتی هست هیچ پیامی از مهتاب نیومده، حتما حالش بدشده، یا فاطمه زهرا به داد برس، گوشیم زنگ خورد. شماره ی.. امیرعلی.. به صفحه گوشی خیره شدم. خدایا چیکارکنم؟ من میخوام ازش دل بکنم، الان ولی مهین و مهتاب حالشون بده.. اگه جواب بدم به قولی که به خودم دادم عمل نکردم اگه جواب ندم یک مادر و دختر از نگرانی دق میکنن و حقشون بعداون‌همه لطف ومحبتی که بهم کردن و پناهم دادن، اینجوری غم وغصه خوردن و گریه کردن نیست.. توهمین تردیدهای بی جواب بودم که تماس قط شد. نفس کلافه ای کشیدم ورفتم داخل امامزاده. دوباره تماس..امیرعلی بود: دیگه معطل نکردم و دکمه ی پاسخ رو زدم: صدای نگران ومردونه ی امیرعلی توی گوشم پیچید: امیرعلی: الوو سلام هالین خانم؟!! تمام وجودم بهم ریخت، نشستم سرجام و سعی کردم با نفس عمیق بغضم و قورت بدم. دوباره پرسید: امیرعلی:هالین خانوم؟!صدامو میشنوین؟ میشه جواب بدین؟ لطفا!همگی نگرانتون شدیم. حق داشت باعث نگرانی شدم خدامیدونه خونشون چه خبره،با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: +سلاام‌. صدای نفس راحت امیرعلی انقدر بلند بود که از پشت گوشی هم شنیدم، نفس گرفتم تا شروع کنم توضیح دادن که مانع شد: امیرعلی: فقط بگین کجا هستین. با شرمندگی ازاینکه میتونست بگه باعث دردسر شدی و.. سکوت کردم،نمیدونستم چی جواب بدم فقط تویک کلمه گفتم: +امامزاده _باشه همونجا بمونید،دارم میام جای هیچ حرفی نذاشت. گوشی رو قط کردم و زل زدم به شبکه های ضریح و گفتم: + دقیقا دارین با من چیکار میکنین؟من میگم فرار کنم شما میفرستین دنبالم؟ خودم جواب دادم: خب کارشون منطقیه،توروسپردن به این خانواده توهم بی خبرزدی بیرون،نگرانت شدن دیگه. ینی الان مهتاب در چه حاله؟ مهین جون چقدر گریه میکرد.. امیرعلی.. تازه از راه اومده،ازعمل، دستش..واای خدایابااون دستش رانندگی میکنه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ای خدا،کاملا هنگ شدم،ازجام بلندشدم و کتونیام و پوشیدم .اومدم توحیاط امامزاده،شروع کردم به قدم زدن.خدایاتا یک ساعت پیش فکر کردم بهترین تصمیم وگرفتم. ولی الان حس میکنم خیلی تصمیمم عجولانه بوده.شایدم فقط به فکر خودم بودم.نمی دونم چقدرگذشت که صدای اشنایی به گوشم رسید؛ _:هالین خانم،هالین جون.چرا نخوابیدی دختر؟ برگشتم سمت صدالیلابود،باارامش گفتم: +تلفن داشتماومدم بیرون،اذیت نشین، الان دیگه خوابم پریده. لبخندی ازروی رضایت زدوگفت: لیلا:خیره ان شالله سرم وبه نشانه ی تاییدتکون دادم وگفتم: اومدن دنبالم. لیلاهمچنان لبخند به لب داشت، اروم گفت: لیلا:پس رفتنی شدی!حالا جواب دخترم وچی میدی؟ باخنده گفتم: +یه بسته اینترنت هدیه میدم خوبه؟ لیلا درحالی که شونه هاشوبالامینداخت گفت: نمیدونم،خودت میدونی باوروجک ما..راستی،بی خداحافظی نری.. دراتاق رو بست و رفت داخل،منم لبخندی زدم و به صفحه گوشی خیره شدم ممکنه دوباره زنگ بخوره. _سلام صدای امیرعلی رو تو‌گوشم‌می شنیدم،خندم گرفت،به خودم‌ گفتم: نصف شبی توهم زدی هالین،پاک ازدست رفتی. صداتکرارشد: _هالین خانوم چه نزدیکه صداش، برگشتم پشت سرم، نههه واقعیه،امیرعلی اینجاست،دست چپش باند پیچی بود،یه باندم از گردنش به سمت چپ،آویزون بود که معلوم بود برای نگهداشتن دستش بوده، حتما بخاطر رانندگی بازش کرده. سرجام میخکوب شده بودم وسرتاپاشو نگاه میکردم،تو تاریکی هم میشدخستگیش وحس کرد. سرم و انداختم وپایین وخجالت زده گفتم: +سلام امیرعلی هم سرش رو انداخت پایین و پرسید امیرعلی:حالتون خوبه؟ از روی شرمندگی جواب دادم: +اقا امیرعلی،باورکنین نمیخواستم اینطوری بشه. امیرعلی: من چی پرسیدم؟ تندتند گفتم: +خب من.. مهین جون،مهتاب.. شما.. همه رو به دردسر انداختم.راستی حالشون خوبه؟ دوباره تکرار کرد امیرعلی:هالین خانوم من‌چی پرسیدم؟ شماچی میگین؟ الان دیروقته خونه منتظرن، بیاین بریم بعد صحبت میکنیم. با عجله گفتم:خونه،من نمیام. سرشو اورد بالاوباتعجب پرسید: امیرعلی:یعنی چی نمیاین؟میخواین کجابرین؟ بی مقدمه گفتم: +هیچ جامیخوام بمونم اینجا.. به زحمت دستشو از توی باندی که دور گردنش وصل بود، ردکردو همون جاکناردیوار یکی از اتاقهای امامزاده نشست، هنگ نگاهش کردم این چه حرکتیه؟! که خودش متوجه شدوجواب داد: امیرعلی:منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن. پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی... ***** امیرعلی* از هواپیما که پیاده شدم،تو فرودگاه دل تو دلم نبود که میبینمش، دوس داشتم ببینم واکنشش چیه وقتی دستم و اینطوری میبینه، از طرفی هم چون بارها دیده بودم به ظاهر و.. اهمیت میده، احتمال زیادی می دادم که دیگه بهم اهمیت نده. .. رسیدم سالن انتظار، مهتاب با مامان بودن وبایک دسته گل، احوالپرسی کردم و بعد از اینکه مامان رو مطمین کروم حالم خوبه و فقط دستم کمی خراش برداشته، از مهتاب پرسیدم. + پس هالین کجاست؟ مهتاب لبخندی زد وبا کنایه گفت: مهتاب:درست صحبت کنا، هالین خانوووم سریع گفتم: بله بله، هالین خانوم تشریف نیاوردن؟ مهتاب سرشو با حالت مغروری بالا گرفت و گفت: وا،ایشون چه کاری دارن اینجا اقای محترم؟ خییر گفتن من بیام اونجا چیکار؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به خودم گفتم راست میگه امیرعلی،خب بیاد چیکار ،تحفه ای بیاد دیدنت؟ ذوقم کورشد، ولی به خودم امید دادم نیم ساعت دیگه میریم خونه .. مهتاب، کیفم و ازدستم گرفت و برد سمت صندوق عقب، با حالت مردونه گفت: بفرمایبدقربان، الان حرکت میکنیم. فهمیدم یه بوهایی برده و حال داغون من و درک کرده داره فضا رو عوض میکنه لبخندی زدم و سوارشدم.. داخل ماشین نشسته بودیم ،مامان همش از دستم سوال می‌پرسید ومنم برای اینکه خیالش راحت بشه از داخل باند گردنم درش اوردم و گفتم: + ببین مامان دستم خوبه،این دکترا بزرگش کردن،باند و کش و... بالاخره مامان خیالش راحت شد، با خوشحالی گفت: مامان:نمیخوای بپرسی چه خبر؟ بالبخند پرسیدم: چرا،خب، چه خبر؟ مامان لبخند بزرگی زد و گفت: بابای هالین فردا،پس فردا ازاد میشه ان شالله. مهتاب زد روی ترمز.. هممون با شدت به سمت جلو کشیده شدیم مامان داد زد؛ مامان: چیکار میکنی دختر، یواشتر. مهتاب برگشت به سمت مامان و نگاهی هم به من انداخت .پرسید: مهتاب: شما ازکجا میدونین بابای مهتاب کجاست و کی ازاد میشه؟ مامان با ارامش گفت: اروم باش دخترم، من خیلی وقته خبر دارم، همون موقع که خانواده ی طلبکارش،اومدن خاستگاری از امیر پرسیدم جریان چیه تا بتونم اگر بشه کمکی کنم، خب الحمدلله بدم نشد موسسه خیریه پیگیری کرد و رد مال شد، دیروز دادگاهش بود، ان شالله تاحکم برسه به شعبه اجرای احکام و بعدم به زندان، دوروزی طول میکشه.. مهتاب: خب الحمدلله،داداش ازمنم بپرس چه خبرا؟ با تعجب سمتش برگشتم وسوالی نگاهش کردم + هاا؟تو چه خبری داری؟ که مامان نداره؟ مهتاب لباش و با ربونش تر کردوگفت: خب ، چیزه، اصلا زیر لفظی چیزی اول بده، ببینم واسه ابجیت چی سوغات اوردی! راستی واسه هالینم سوغات اوردی؟ به خنده به چهره مارموزش نگاه کردم و گفتم: مگه من ابجی کوچیکمو یادم میره، حالا برسیم خونه درخدمتم.. حالا بگو چی توی دلته که خودتم سر ذوق اومدی؟ مهتاب مکثی ورد و گفت: راستی دستت چطوره؟ الان این دست مصنوعیه پیوند زدن دیگه اره؟ با کلافگی گفتم: +وااای مهتاب بس کن،خبرونخواستم بگی، فقط تو دل مامان اشوب به پا نکن دیگه، بااشه؟ مهتاب لبخندی زد ودستشوروی چشمش گذاشت وگفت: مهتاب:به روی چشم،حالا بفرمایین شکلات کاکاویی مغزدار بخورجون بگیری مامان داشت ذکر می گفت و بخاطر قندش نمی خورد،من هم شکلاتی گوشه ی لپم گذاشته بودم،خیره شدم به مغازه ها و مهتاب هم همونجور که شکلات تو دهنش بود،رانندگی می کرد. یهویی گفت: مهتاب: خبرمنم درمورد هالین جونه،خبر اینه که دخترمون عاشق شده. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 گوشی رو قط کردم وسریع بلندشدم و گفتم: +من‌میرم دنبالش، مهتاب سویچو کجا گذاشتی؟ مهتاب: سویچ...ایناهاش،دستمه، داداش تو خسته ای با این دستتم که سخته رانندگی ، بزارمن برم باعجله گفتم:نه تو بمون پیش مامان،پشت سرهم شمارشوبگیراگر روشن کردخبرم کنی. با سختی نشستم پشت فرمون و هرجور بود درسمت راننده روبستم وراه افتادم، ساعت رو نگاه کردم،اذان گفته بودن و هوا داشت تاریک میشد.بیشتر نگران شدم چون این موقع ها گلزار کم کم خلوت می شه. سرعتم و بیشتر کردم و بالاخره رسیدم جلوی درب ورودی، پیاده شدم و وهر قسمتی که فکر می کردم ممکنه رفته باشه گشتم، مزار شهدای گمنام، اموات،ابخوری،داشتم ناامید می شدم،دوباره اومدم سرمزار بابا، ازش خواستم کمک کنه پیداش کنه برام. نیم ساعتی می شد همه جای گلزار رو با چراغ قوه موبایلم زیر و رو کردم.. حتی رفتم سراغ قبرهای تازه ساز،نکنه تاریک بوده افتاده پایین.. چندبار صداش زدم،ولی خبری نبود که نبود حیرون و سرگردون برگشتم سمت خونه، مهتاب مدام زنگ می زد و من به امید اینکه خبر تازه ای بدم ردتماس میزدم، بالاخره مطمین شدم ازگلزار رفته، مهتاب دوباره زنگ زد؛جواب دادم بله؟ مهتاب: سلام داداش، چی شد پیداش کردی؟ کلافه نفسم و دادم بیرون وگفتم +نه. توزنگ زدی؟ جواب داد؟ اوهم ناامیدگفت: مهتاب :نه همچنان خاموشه. باهزار فکر و خیال، به سمت خونه روندم، سرعتم وکم کردم وتوی مسیر پارک و مغازه ها ،ایستگاههای اتوبوس روهم نگاه می کردم، خانومای چادری که اروم قدم‌می زدن روهم نگاه می کردم.شاید هالین باشه. اماهالین نبود که نبود. کمتر از یک ساعت گذشت که رسیدم خونه، مهتاب بیحال شده بودوبا رنگ‌ پریده نشسته بودکنار تلفن، مامان نشسته بود کنارش ذکر میگفت، و ازچشمای قرمزش معلوم بود که خیلی گریه کرده.. نگران شدم مهتاب وصدا زدم: ابجی، تو که خوب بودی، چی شدی عزیزم؟ بی رمق لباش تکون خورد و اشاره کرد راه پله ها، داروهاش بالاست ومامان بخاطر ویلچر نتونسته بره بالا. سویچ روگذاشتم روی اُپن و دویدم بالا، سریع نایلون داروها رو اوردم پایین و گذاشتم جلوش، با دستش به قرصاش اشاره کرد، تند تندداروهاشو گذاشتم دهنش و اب هم دادم بخوره. دیدم‌نمیشه تا داروهاش اثر کنه زمان میبره، اروم با دست راستم زیر بغلشو گرفتم و بردمش سمت مبل سه نفره، تا راحت دراز بکشه، مامان دعا می کرد الهی خیر ببینی پسرم، خدا تو رو رسوند.. دست مادرم که باچشم گریون نگام میکردگرفتم و گفتم: نگران نباش مامان جون، پیداش میکنم ان شالله. شما فقط پشت سرهم زنگ بزنین شاید روشن کنه گوشی رو. مامان باشه ای و مشغول شماره گرفتن شد، منم کنار مهتاب نشستم و دستش و گرفتم تا ارومش کنم، نیم ساعتی گذشت، مهتاب دوباره دستاش داشت گرم می شد، مامان گوشی به دست بود، یهویی بلند گفت: بوق میخوره، روشن شد..سریع گوشی رو گرفت کنار گوشیش و منتظر شد.. بوق اول، دوم، سوم...برنداشت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 هول کردم و نتونستم اب شیرین دهنمو قورت بدم. به سرفه افتادم،مهتاب همچنان که محکم می کوبیدپشتم ،گفت: مهتاب:ارام باش پسرم،خودت راکنترل نما! با تهدید گفتم: قشنگ حرف بزن واسه من نصیحت نکن ابجی کوچیکه، قشنگ حرف بزن ببینم.واسه هالین خانوم خاستگار اومده؟ دیدم چند وقته خودش و ازم دور میکنه.. اره؟ بنال دیگه مهتاب.. مهتاب: اوووه. امون بده داداش من،همینطور واسه خودت بریدی و دوختی. میگم هالینِ خنگ عاشقِ توی دیوونه شده ♡ افتاد؟؟! گیج نگاهش کردم،این چی میگه؟درست میشنوم؟ مهتاب گفت: اره درست شنیدی با تعجب گفتم ذهن خوانی میکنی؟ خندید و گفت: مهتاب: نخیر، جنابعالی بلند بلند باخودت فکر میکنی. برای اطمینان پرسیدم: +تو مطمئنی، خودش اینو گفته؟ مهتاب: اره بابا،بقول خودش دچاراحساس علاقه ی یکطرفه شده. خندم گرفت این دختر نفهمیده ینی؟ اول من دل دادم بهش که!!کجاش یکطرفه س اخه؟ مهتاب رو به مامان کرد و برای اطمینان گفت مهتاب: مامان شما بگو چند وقته هالین غذا نمیخوره، میره گوشه اتاق مداحی میزاره و گریه میکنه و هرروز بیشتر تو خودش میره. تازه بهش گفتم زودترمیای، ذوق کرده بود، ازم پرسید چرا یک هفته زودتر... دقیق امار روز برگشتت و داشت مشخصه که روزشماری میکرده. نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم،حداقل خیالم راحت شد که یکطرفه نبوده، رو کردم به مامان و گفتم: +مامان فکر می کنی شرایط کی جور میشه؟ اصلا میشه کاری کرد؟ مامان لبخندی مهربون و از سر ذوق زدوگفت: اره که میشه چرا که نه؟بزار باباش بیاد،بسلامتی ان شالله دعوتشون کنیم خونمون، باهاشون اشنا بشیم بعد.. صدای مهتاب اومدکه اومده بود سمت در ماشین : مهتاب: عالیجناب نزول اجلال نمی فرمایند، به کلبه محقرمان رسیدیم تصدقتان گردم. وارد خونه شدیم مهتاب شروع کرد جو دادن: مهتاب: هالین ..هالین خانوم،هالین جون،نمیای استقبال، علاقه ی یکطرفه تو آور..د.. سریع دستموجلوی دهن مهتاب گرفتم، هیسس ،چی میگی ابجی؟! من رفتم سمت اشپزخونه با اینکه بوی غذا پیچیده بودولی کسی نبود. مهتاب از بالا به سرعت اومد پایین وگفت مهتاب: بالاهم نبود مامان درحالی ک سمت اتاقش میرفت با ارامش گفت مامان: لابد رفته دوش بگیره. تاشما چای بریزین، میاد. وبلافاصله رفت داخل اتاقش. مهتاب نگران رو به من کرد: داداش هالین داخل حمام و سرویس هم نبود، چادرو کیفشم که همیشه سر جالباسی میذاشت نیست. باتعجب به مهتاب نگاه کردم ینی رفته بیرون؟ یا نکنه پشیمون شده اومده فرودگاه اره؟یه زنگ بزن ببین کجاست. مهتاب شماره رو گرفت نگاهش نگران ترشد: امیر، خاموشه.. دیگه داشتم نگران میشدم..فکری کردم و گفتم، بزار زنگ بزنم به شایان ، شاید رفته اونجا، بدون اینکه فکر کنم شماره رو گرفتم و منتظر شدم: صدای اب و خنده و شلوغی و جیغ.. گوشم و پر کرد شایان در صورتی که داد میزد گفت شایان: سلام داداش، خوبی، چه خبرا؟هالین خوبه؟ زیرلب لا اله الا اللهی گفتم،فکرمی کردم بهش زنگ زدن باهاشون رفته جایی، ولی باجمله ی اخرش درباره ی هالین شونه هام شدوعرق سرد نشست روی تنم.. اروم جواب دادم و گفتم: +سلام داداش، قربونت، تو خوبی؟ همه سلام میرسونن، کجا هستی انقدر سر و صداست با فریاد گفت: باخانومم اومدیم مجتمع تفریحی خرید، رستورانش ابشار و.. داره،جات خالی داداش. ان شالله یه روز بیاین باهم.. لبخند تلخی زدم و گفتم؛ اها،خوش بگذره .ان شالله،وقتتو نگیرم،فعلا یاعلی.. گوشی رو قط کردم وپوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی میز تلفن نشستم، باانگشتم روی تلفن خونه ضرب میزدم باخودم گفتم: کجا دنبالت بگردم اخه؟حالا که من اومدم تورفتی؟ هم زمان با دکمه های گوشی تلفن بازی میکردم. یهویی دستم خورد روی شماره تماسهای خروجی، با کمال تعجب دیدم شماره اژانس محله ماست، به مهتاب گفتم: تو اژانس زنگ زدی؟مگه ماشین خراب بود؟ مهتاب روبه من کردوگفت: مهتاب:حالت خوبه؟اژانس برا چی؟ برام سوال شده بود،به ساعت وتاریخ تماس دقیق شدم تا به مهتاب بگم. برقی تو ذهنم روشن شد + مهتاب ببین،ساعت ۶ وخورده ای عصرامروز آژانس زنگ زده..خب ..شمام که تو راه بودین،درسته؟ پس هالین خانوم ماشین گرفته.. دیگه معطل نکردم و زنگ زدم اژانس، ساعت و اشتراک روگفتم ومقصدسرویس رو پرسیدم مسول اژانس که من و میشناخت از راننده پرسید وگفت:مسافر یه خانوم بوده ورفته گلزارشهدا.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به ساعت نگاه کردم حدود دوازده شده این دختر کجا مونده اخه؟ نکنه اتفا.. نهههه. خدا نکنه. خدایا به خودت سپردمش، خدایا صحیح و سالم میخوام ازت،هم امانته مردمه، هم قراره دل من... رحم کن بهش.. مادر داشت گریه می کرد ودوباره شماره می گرفت: الوو هالین، دخترم کجایی دخترم؟؟ هالین.. حالت خوبه دخترم؟ هالین.... مهتاب.... مامان دیگه طاقت نیاورد.. گوشی رو گذاشت وبلند بلند گریه میکرد. بلندشدم و دست مامان رو گرفتم و گفتم: عزیز دلم اروم باش مادر من. به صحنه روبه روم‌نگاه میکردم،انگارخونواده ما همه دوستش دارن ،همه بی تاب شدن.. گوشیم وبرداشتم.شمارش وگرفتم، بوق اول.. وبوق دوم... گوشی روبرداشت، فوراگفتم؛ + سلام. هالین خانوم. +الو....هالین خانوم...صدامودارین؟ فقط صدای نفس هاش میومد،ینی اتفاقی افتاده که نمی تونه حرف بزنه،بانگرانی گفتم: + لطفاجواب بدین همگی نگران شدیم. صدای ضعیفی توی گوشم پیچید: هالین: سلاام جواب سلامم وکه داد،انگاردنیا روبهم دادن +سلام.حالتون خوبه؟ +فقط بگین کجایین همین! یک کلمه جواب داد: هالین: امامزاده.. با شنیدن کلمه امامزاده، نفهمیدم چجوری سویچ رو برداشتم و راه افتادم. همزمان به مامان گفتم. امامزاده ست میرم دنبالش.. مامان اشکشو پاک کرد و از ذوق گفت: مامان:برو پسرم تو روخدا دخترمو نیاوردی نیای خونه.. چشمی گفتم و به سرعت سوار ماشین شدم.. هالین* امیرعلی:پس،منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن. پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی... دقیق نمیدونستم چیکار میکنم برای فرار از این صحنه به اتاق پناه بردم، برای پرت کردن حواسم، شروع کردم تند تند جمع کردن چادر نماز و .. کوله مو بستم گذاشتم کنارم.. کنار دیوار نشستم،هندزفریمو دراوردم و گذاشتم تو گوشم و زانوهامو بغل کردم وسعی کردم گوشم وبسپرم به مداحی ارام بخش (مناجات،حاج حسن خلج) لب ما وقصه ی زلف تو چه توهمی چه حکایتی ... زد اگر کسی در خانه ات آقاااا دل ماست کرده بهانه ات که به جستجوی نشانه ات ز سحرشنیده اشارتی.. توحال خودم بودم که لیلاباجعبه دستمال کاغذی اومدکنارم نشست، جعبه رو سمتم گرفت و اروم گفت: لیلا:مگه نگفتی اومدن دنبالت؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سرم و بلندکردم ویه دونه دستمال برداشتم همونطور که بینیم وپاک می کردم گفتم: +میگم،اقا مصطفی،چطوری بین عشقش که خدا بودوعشق به لیلاش تونست دوتاروباهم جمع کنه؟ لیلاجعبه دستمال روگذاشت روی زمین وخودش نشست روبه روم وگفت: لیلا:اصلا تفریقی درکارنیست،مصطفی می گفت؛ وقتی عاشق تو شدم،بیشترخداروحس کردم. اصلاازدواج وعشق ومحبت به همسرخودش باعث میشه زودتربه خدابرسی...من خودم بعد ازدواج فهمیدم‌معنی اینکه میگن نصف دین کامل میشه چیه؟توازدواج البته باانتخاب شوهر خدایی رسیدن به بندگی خداوعشق به معصومین پررنگ ترمیشه. دوباره پرسید؛ لیلا:خب توکه گفتی اومدن دنبالت،نگفتی چرا اینجایی؟ بی مقدمه درجوابش گفتم: +من دوستش ولی اون نمیدونه،ینی عاشق یکی دیگس،خب من نمیتونم تواون خونه بمونم،اصلا میخوام فراموشش کنم که زدم بیرون...الان چجوری برگردم؟ ولی حال مهین جون مادرش وخواهرش مهتاب خوب نیست،نمیتونم بیخیال بشم،اخه برام مادری وخواهری کردن.اقاامیرعلی م.. مکثی کردم ادامه دادم: با اون دست مجروحش اومده اینجا ، بعدم‌لج کرده تامنونبره،خودشم‌نمیره. لیلاباتعجب سوال کرد:دستش مجروحه؟چی شده؟ براش توضبح دادم ک لب مرز بوده وبعد مصدومیت وانتقال به تهران،اونجا عمل شده وتازه باپرواز امشب ازتهران اومده والانم اینجاست.. لیلابلندشدوچادرسرش کردسوالی نگاهش کردم:+کجا؟ لیلا:میرم ببینمش. با چشای گردشده پرسیدم: +ببینیش؟! مگه دیدن داره؟ لبخندی زدوهمونطور که سریخچال مشغول بود،گفت: لیلا:نداره؟ درحالی که دوتانایلون فریزردستش بود،از آشپزخونه اومدبیرون. پرسیدم: کجاخب؟ لیلا:واا،براش شام ببرم،اونجورکه توتعریف کردی، که تازه عمل کرده وتاالان دنبالت میگشته حتما ضعف کرده. هندفریم ودراوردم و پاشدم وگفتم:نهه.خودم میبرم،شماپیش بچه هاباش یه وقت بیدارمیشن. لیلاخوشحال ازنمایشی که اجرا کرده بود،خیلی زودچادرش ودراوردوگفت: لیلا:افرین،حالادرست شد. دوتاساندویچ نون پنیروگرفت جلوم وبا مهربونی نگام کردگفت: لیلا:یکی خودت،یکی عشقت. ساندویچ ها روازدستش گرفتم وبادست دیگم چادرمشکیم وسرم کردم ودمپایی پلاستیکی که جلوی دراتاق بودرو پوشیدم وزدم بیرون. دوسه تااتاق پایین ترونگاه کردم،همونجایی که نشست وگفت نمیره اماهیچکس نبود،دورواطراف رونگاه کردم شایداتاق رواشتباه دیدم،همه ی ده تا اتاق روچک کردم،اطراف حوض،وسط حیاط امامزاده...خلوت خلوت بود،به خودم گفتم،شاید رفته!جواب خودم و دادم،نه میشناسمش،وقتی میگه میمونم،حتما میمونه،ناامیدانه برگشتم سمت اتاق،به ذهنم رسید،رواق امامزاده رونگشتم، شایدرفته داخل،تاجلوی کفشداری روتقریبا دویدم،کفشای مشکیش جلوی دربود،نفس راحتی کشیدم.مکث نکردم واسه اینکه مطمئن بشم،اروم صداش زدم: +اقاامیرعلی؟!اینجایین؟اقا امیرعلی،میشه بیاید جلوی کفشداری؟ جوابی نیومد،باخودم گفتم صدام نمیرسه،برم جلوی در چوبی،تا دمپایی هام ودراوردم،یه جفت جوراب سفیدیک قدمیم ظاهرشد: امیرعلی:بله؟ هول کردم وسریع کشیدم عقب،گفتم: + سلام....‌شام اوردم براتون. تندی،هردوتاساندویچ روگرفتم سمتش. انگاراونم ازمن بدترهول کرده بود،چون هردوتاش وازدستم گرفت وگفت: امیرعلی:سلام.ممنون. +خواهش...برامن نیست، ینی..این خانمی که تو اتاقشون مهمونم درست کرده گفت بیارم باهم بُخ... دیگه ادامه ندادم،اخ اخ گندزدی هالین.. چی گفتم من... امیرعلی خندش گرفته بودباهمون لحن خندان گفت: امیرعلی:پس شمام شام نخوردین، راس گفتن بریم باهم بخوریم. . &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بلافاصله یه ساندویچ روبه سمتم گرفت. ازاین لحن کلامش،از جمله ی باهم گفتنش، احساس کردم تمام بدنم گُرگرفته، دست وپام و گم کردم، سعی کردم سریع دمپایی هاروبپوشم، فکرم درگیربود، یه بهانه ای جور کنم ودربرم، که دوباره گفت: امیرعلی:هالین..خانوم، ساندویچتون .. بی اراده ساندویچ رو ازدستش گرفتم که برم،گفت: میشه لطفا بمونیدکارتون دارم. سرجام میخکوب شدم، ساندویچ خودشم گرفت سمتم بالحن کنایه امیزی گفت: امیرعلی:لطفا امانت نگهش داریدتاکفشامو بپوشم. تازه گرفتم چی میگه،نایلون رواز دستش گرفتم. کفشاشو پوشیدوکنارم ایستاد، امیرعلی:بریم اون جا بشینیم بادستش به اخرین اتاق امامزاده اشاره کردکه ظاهرا امانت داری بود و از بیرون قفل بزرگی بهش زده بودن. باشه ای گفتم وپشت سرش راه افتادم. همچنان هنگ بودم، که صدام زد: امیرعلی: هالین خانوم!اینو بزارین زمین ،بعد بنشینین، چادرتون کثیف نشه. به دستش نگاه کردم،دوتا دستمال کاغذی دستش بود، وقتی دید من پوکرنگاش میکنم،خودش خم شدوهردودستمال روپهن کردکنارهم وروبهم گفت: امیرعلی:حالا بشینین. نشستم،امیرعلی تو فاصله ی چند قدمی من کنج سکوی جلوی اتاق،نشست روی زمین.من هنوزم باورم‌نمیشد، انگارخواب میبینم.ودستش ودراز کرد روبه روم، متوجه منظورش شدم ساندویچ رو دادم بهش. خیلی ریلکس بسم اللهی گفت وشروع کرد به خوردن. امیرعلی:چرانمیخورین پس؟ به خودم اومدم وگفتم +من.. میل ندارم،شما راحت باشین. باحالت شوخی گفت: _من که راحتم، شمام میل نداشتین چون من نبودم، الان که هستم.. قاعدتاًبایداشت... از این حرفاش چشام گردشده بود سرم واوردم بالاو بهش نگاه کردم وپرسیدم +بایدچی؟ کم‌نیاورد،خیلی ریلکس به خوردنش ادامه داد: _ میگم عشق یک طرفه تون اومده،قاعدتا باید اشتهاتون باز بشه دیگه ای وای،حال خودم ونمیفهمیدم،خوشحال باشم که خبر دارشده، عصبانی باشم که مهتاب دهن لقی کرده، یاخجالت بکشم از اینکه اینجاست درحالی که همه چیزرو میدونه..اااه،خدایا این چی میگه؟واای مهتاب تو چی گفتی!؟ انگار که صدام و شنیده بود، لقمه شو قورت دادوگفت: امیرعلی:چیز زیادی نگفته.البته من همونجام بهش گفتم که اشتباه میکنه. گیج به لباش چشم دوختم،دستام یخ کرد، این چی میگه؟ جمله بعدیش رو که شنیدم ساندویچ از دستم افتاد: امیرعلی:خب اشتباه کرده....یکطرفه نیست، این احساس،....دوطرفه ست.. یکی بیادمنوبیدار کنه،به من بفهمونه چی میشنوم به من میگه احساس دو طرفه ست ، بعد عشق و عاشقی تو دفترش برا یکی دیگه. پرسیدم: پس تکلیف اون عشق پر دردسر تو دفترچتون چی میشه؟ بااینکه دیگه نمیتونستم توصورتش زوم بشم و امیرعلی هم نگاهش ب ساندویچش بود،حس می کردم داره میخنده دست چپش و ب سختی اورد بالا،گوشه ی لبشو با انگشت تمیز کردو گفت: امیرعلی:تکلیفش روشن شد، دعوتش کردم به شام. ساندویچ رو گرفت سمتم و گفت: البته ساندویچ نون و پنیر.. ذوق بزرگی تودلم پروازکرد،نفس راحتی کشیدم سرم وانداختم پایین،این پسر دیونه س، ینی .... ینی منومیگفته.. برای من نوشته بوده: ♡عاشقی دردسری بود نمیدانستیم.♡ نمیدونستم چکار کنم، سعی کردم خودمو مشغول کنم. ساندویچم واز نایلون اوردم بیرون واروم گاززدم وسعی کردم بحثوعوض کنم پرسیدم: + مهین جون ومهتاب درچه حالن؟ همونطورکه بااشتهااخرین قسمتای نون وپنیرشومی خورد،گفت: امیرعلی: والاخدمتتون عارضم که؛الان که یک ونیم شبه،احتمال زیادمشغول خرو پف باشند، مهتاب که داروهاشودادم بهتربود،موقعی که رفتم داخل امامزاده بهشون زنگ زدم که شما اینجایین میخواین بمونین ومنم‌ میمونم، خیالشون راحت بشه. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 نفس راحتی کشیدم وخداروشکرکردم،دوباره صدام زد: هالین خانوم، نخوردین که!! پرسیدم: +من نمیدونم چیکارکنم، گیجم الان، اخه من.. امیرعلی با لحن کاملاجدی گفت امیر: شما دوتا راه دارین ساندویچتونو تموم کنین بعد بریم ، یا تموم نکنین و بعد بریم، بعد لحن صداش ضعیف شد و گفت: امیر: من .. وقت داروهامه باید مسکن بخورم. دستم اذیت میکنه. ساندویچ وگرفتم سمتش و گفتم: میل ندارم، بریم،داروهاتون دیر نشه.. بی مقدمه ساندویچم واز دستم گرفت،معلوم بود دردش رو پنهان میکنه، گفت: امیرعلی: من تو خوردنش کمکتون میکنم شمام برین وسایلاتونو بیارین. اروم بلندشدم ودمپاییهام ومرتب پوشیدم، که گفت: بهتون میاد، یادم باشه یه جفت واستون بخرم. پوکر نگاش کردم که ینی چی میگی، گفت: امیرعلی:دمپاییا رو میگم ای بابا اینم نصف شب شوخیش گرفته، شایدم موج انفجاری ،بمبی،نارنجکی چیزی گرفتتش.. در اتاق رو اروم بازکردم، رفتم داخل نگاهی به چهره ی معصوم فاطمه زهرا انداختم و از دور براش بوس فرستادم و کوله مو براشتم و کیفم و انداختم رو شونم که برم بیرون، لیلا گفت: لیلا:بی خداحافظی؟! برگشتم سمتش؛ + گفتم مزاحم خوابت نشم عزیزم. لیلا بلندشد و اومد سمتم بوسه ای از گونم گرفت و گفت : لیلا:شمارتو بده فردا بهت زنگ‌ میزنم که بادخترم خداحافظی کنی. والا هرجای دنیا بری ما رو میکشونه دنبالت... +باکمال میل. شماره رو دادم وازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون،فکر کنم امیرعلی پشت در اتاق منتظرم بود.چون تا کفش کتیونیام و پوشیدم پرسید: _بریم؟ +بله. به سمت در امامزاده راه افتادیم. برگشتم وسلام دادم واز اقا تشکر کردم. امیرم سلام دادولی نمیدونم چی میگفت که سرش رو متواضعانه انداخت پایین.به نشانه تعظیم کوتاهی کردو رفت سمت ماشین منم‌پشت سرش. _شما رانندگی بلد نیستین؟ +نه. ینی یه ماه مونده تا ۱۸سالم تموم بشه. باشه ای گفت و منتظر شد سوارشم، خودشم نشست پشت فرمون. همونطورکه باسختی درو میبست، گردنش و به عقب کشوند و گفت: امیرعلی: پس لطفا نخوابین، حواستون باشه به خیابون، دیروقته منم خسته م، فکر میکنم اثر بیهوشی بعد عملم هست.. زیرلب چشمی گفتم و شرمنده شدم با این حالش اومده دنبالم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چند لحظه توسکوت رانندگی میکرد طاقت نیاوردم و گفتم: +ببخشید اسباب زحمت شدم امشب جواب داد امیرعلی: نخیر، بخشیدن همینجوری نمیشه که، باید شیرینی بدین، اونم دست پخت خودتون، البته بی مناسبتم نیستا.. نمیدونستم چی بگم. ادامه داد: _ نمیپرسین به چه مناسبته؟ گفتم : نمیدونم +خب یه مناسبتش اینه که همین یکی دوروزه، باباتون ازاد میشه.. داشتم حلاجی میکردم چی گفت که ادامه داد: امیرعلی:.. مناسبت بعدیش اینه که قراره باباو مامانتون ودعوت کنیم خونمون... و مناسبت اخر اینکه... اینکه.. بنده شیرینی کوکی شما رو خیلی دوس دارم.. من‌درست شنیدم؟ گفت بابا،بابام داره ازادمیشه؟ چقدردوس دارم بابا داشته باشم....حس دلتنگی تو وجودم پرشد، خانم‌جوون میگفت رفته زندان، خیلی پشیمونه از کاراش.تو زندان خیلی تغییر کرده...‌ قران جیبی م رو دراوردم و از زیر چادر گذاشتمش روی قلبم!خدایا شکرت!!خدایا خودت همه چی و درست کن!! یهویی صدای بوق ممتد ماشینی که نوربالا می زدواز روبه رو میومد،باعث شدبه خیابون نگاه کنم، ماشین از روبه رو میان، ما داریم میریم تو لاین مخالف.. یا اون داره اشتباه میاد،،،از ترس جیغ کشیدم.. +موااظبب بااااش... احساس کردم وارد خلأشدم، هیچی نمیشنیدم، به جز چند تا صوت درهم و گنگ.. _حالت خوبه؟ صدامو میشنوی؟ اروم وبه سختی چشام وباز کردم،نور سفید مهتابی روی سقف چشام و زد،چهره ی مهربون زنی رو مقابل صورتم دیدم،اینجا کجاست؟ دور و برم و نگاه کردم، پاراوان سفید جلوی دیدم و گرفته بود، لبام خشک شده بود، لبمو به زور باز کردم و گفتم اینجا کجاس؟اااب.. زن لبخندزنان گفت: درمانگاه هستی، لیوان ابی رو مقابل صورتم گرفت، خواستم کمی نیم خیز بشم اب بخورم که احساس کردم زمین دور سرم چرخید،آخی گفتم، دستم و بلند کردم بزارم روی سرم که سوزشی احساس کردم. پرستار: اروم، تو دستت سرمه.. +سرم گیج میره _اره یه چند تابخیه خورده.. بزار کمکت کنم تختتو بیارم بالا.. همینجور که بااهرم قسمت سرِ تخت رو بالا میاورد،پرسیدم: چی شده؟ _تصادف کردی، مثل اینکه کمربند نداشتی، پرت شدی جلو، سرت شکسته، بقیه بدنت اسیب جدی ندیده. یاد امیر افتادم.با هول و نگرانی پرسیدم. +یا خدا... امیرع..راننده ماشین چی؟ سالمه؟ پرستارشونه م رو گرفت به سمت تخت عقب نشوند.. همون لحطه پرستار دیگه ای با عجله اومد و گفت: خانم سلیمی، اتاق برادرا خیلی فوری ی ی.. پرستار به سمت در برگشت،وباعجله به من گفت: پرستار:نگران نباش.. اروم باش، سعی نکن از تخت بیای پایین فعلا تعادل نداری.. همونطور که باعجله از اتاق میرفت بیرون به پرستار دم در میگفت: مسکن زدم داخل سرمش....رفتن بیرون. تو فکر بودم امیر چی شده؟ اینجا کسی نیست بپرسم.. گوشیم ، کیفم.. هیچی دم دستم نیست.. اومدم صدا بزنم یکی بیاد ولی صدام نمیومد بیرون.. انرژی نداشتم.. احساس کردم پلکام سنگین شد.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای زن؛هالین .. هالین جون.. دخترم.. هالین چشاتو باز کن دخترم، ببین کی اومده.. صدای زن دیگه:بیداره ها خودشو لوس میکنه، هالین پاشو دیگه دختر، ببین چه خبره اینجا.... تو بیا شاید چشمشو باز کنه.. صدای مرد:هالین خانوم... هالین خانووم، نمیخواین بیدارشین، اینجا همه منتظر شما هستن.. صدای اشنااا،صدای امیرعلیه... چشمامو اروم باز کردم..اول همه چیز تار بود،کم کم چهره ادما واضح شد..صدای خداروشکر مهین جون ومی شنیدم،مهتاب با نگاه مهربونش روی سرم وایساده بود،حسین اقا کمی دور تر ایستاده بود.. و امیر که به محض اینکه چشمم بهش افتاد،نگاهم و پایین انداختم،دست و پام وگم کردم وگفتم: +سلاام مهتاب که متوجه حالم شد جواب داد: علیک سلام دختر خودسرِدیوونه خودمون.. و زدزیر خنده.. امیرعلی همونطور که معلوم بود از جمله ی مهتاب، اخمی توصورتش اومده، رو به مهتاب گفت: من میرم پرستارومیفرستم بیاد پرونده شونو چک کنه، خودم‌ برنمیگردم دیگه برم حسابداری... حسین سمت امیرعلی قدمی برداشت و گفت: داداش منم میام. حسین روبه مهتاب ادامه داد: خانم، شمام جم و جور کنین بریم. مهتاب چشمی گفت و امیرعلی و حسین به سمت در رفتن ک یادم اومد از امیرعلی پرسیدم: اقاامیرعلی،چادروکیفم و.. نیستش. سرش و برگردوند سمتم و جواب داد: امیرعلی: میارم براتون. مهین جون با نگاه مهربونی نگام می کردو با لحن محبت امیزی گفت:دخترم کجا رفتی؟نگفتی من دق کنم؟ سرم و انداختم پایین واروم گفتم: ببخشید، بخدا خیلی اذیتتون کردم، مخصوصا اقا امیرعلی.. مهتاب پریدوسط وگفت: مهتاب:حالا بعدا حسابتو میرسم بخاطر شوکی که بهمون دادی ، فعلاجنابعالی بایدزودسرپا بشی که هزارتا کار داریم. سوالی نگاش کردم وباخنده گفتم: +دوتا ازهزار تاروبگو بدونم مهتاب:خب اولیش اینکه بابات تا ساعت ۲ کاراش انجام میشه بسلامتی میادبیرون، دومیش اینکه شب هم که خونه مهمون داریم.کلی کار هست.. درحالی که داروهام و جم می کرد، ملافه مو داد کنار وگفت: مهتاب: پاشو دخترم، پاشو که وقت استراحتت تموم شد مهین جون لبخندی ب من زد وبا اخم مصنوعی رو به مهتاب گفت: مهین: دخترم و اذیت نکن مهتاب.. رو به من ادامه داد: مهین: عزیزم، اگه حالت خوبه ،پاشو که الان امیر میاد بریم خونه.. لبخندی زدم و خودمو به حالت نشسته تغییر دادم وگفتم: مهین جون من خوبم. بریم فقط چادرم.. صدای امیراز جلوی در اومد: امیرعلی: ابجی کوچیکه، ببا وسایل هالین خانومو ببر. مهین جون پرسید: مگه تو نمیای مادر؟ امیرعلی: من برم پی کارای بیمه ماشینم، شما با حسین اقا برین.. مهین: خب میخوای مابا تاکسی بریم،تو با حسین اقا برو.. امیرعلی: نه.عباس میاددنبالم.. اسم عباس چه اشنابود برام روبه مهتاب گفتم عباس کیه؟ مهتاب:دوست امیرعلیه..چطور؟ گفتم: اسمش اشناست.. کمی فکر کردم وجرقه ای به ذهنم زدوسریع گفتم: لیلا... مهتاب باتعجب نگام می کردوپرسید: لیلا؟!کی هست؟؟ &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 روبه امیرعلی گفتم: گوشیم... حتما فاطمه زهرا صدبار زنگ زده.. مهتاب سوالی نگام می کرد که بهش توضیح بدم، امیرعلی به کیف اشاره کرد، کوله و کیف، قران و گوشی تون و اوردم بالا چادرتونم‌تا حاضرشین، میرسه. رو به مادرش ادامه داد: امیرعلی: مامان جان کاری ندارین فعلا من میرم همه کارایی هم که گفتین ان شالله ردیف میکنم.. مهین جون: خیرببینی مادر بعد ازرفتن امیرعلی،پرستارباحسین اقاوارد شدند. پرستارشروع کردبه سوال پرسیدن: سر گیجه نداری؟ حالت تهوع؟ ... برای کشیدن بخیه هاتم که یه هفته دیگه بیا .. همه رو جواب دادم، بالبخندی برگه ترخیص رو داد دست مهتاب ، بعد از تشکر ما ازاتاق رفت بیرون. مهتاب گوشیم روازکیفم دراوردوگرفت سمتم و گفت: مهتاب:بفرماخانوم‌خانوما... گوشی رو گرفتم ونگاه کردم، شماره ای بود که ۵،۶باری زنگ زده بود،حتما لیلاست.خواستم زنگ‌بزنم که خانم مسنی با روپوش خدمه درمانگاه،نایلون به دست وارد شد و فامیلم و صدا زد: خدمه درمانگاه: خانم محتشم!! این واسه ی شماست. سوالی نگاش کردم وگفتم: +بله؟ خدمه: بفرمایین،مادر،چادرتون خونی شده بود، شستم،الان خشک شده اوردم. ازش تشکر کردم واونم جواب داد و رفت تازه متوجه شدم امیرداده چادروبشوره برام‌. شرمنده شدم وتودلم دعاش کردم. مهتاب،لای چادر روباز کردوکمک کردسرم‌کنم، وسایلم روحسین اقابرداشت وهمراه مهین جون رفتیم سمت خونه. توی ماشین حسین اقا نشسته بودیم..بالرزش کیفم‌متوجه شدم گوشیم زنگ‌میخوره، دراوردم و نگاه کردم، همون شماره بود، بلندگفتم: لیلاست بعد از سلام واحوالپرسی بالیلا، فاطمه زهرا گوشی وگرفت وبه رفتن بی خبرمن اعتراض کرد، تا اومدم براش توضیح بدم خودش گفت: فاطمه زهرا:خاله اشکال نداره،مامانم بهم گفتش که اقاتون اومده دنبالت دیگه باید می رفتی خونتون. نمیدونستم چی بگم؛ اقامون!!! ته دلم قند اب شد، اتفاقات دیشب،حرفای امیرعلی.. خداکنه خواب نباشه به فاطمه زهرا قول دادم بسته اینترنتی برا مامانش بفرستم،اونم خوشحال شدو خداحافظی کردیم،منم تو راه برای مهتاب جریان اشنایی با لیلا روتعریف کردم.اونم با دقت به حرفام گوش داد.. نیم ساعتی میشه رسیدیم خونه. به زور مهین جون و مهتاب که منو فرستادن اتاقم استراحت اجباری،نشستم روی تختم و برای دنیا که پیام داده بود خبر ازادی بابا رو بده، توضیح دادم که چی شده. ازش خواهش کردم به شایان و بقیه چیزی نگه. وخیالشو راحت کردم که حالم خوبه. به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان ظهره. به سختی وضو گرفتم وچادر رنگی سرم‌کردم وبرای نماز آماده شدم. نمیدونم پایین چه خبره.همه مشغولن رفت وامد هست ولی کسی چیزی بهم‌نمیگه.. صدای خنده ی مردانه ای تو راهرو می پیچید؛ گوشم و تیز کردم. صدای امیرعلیه با ذوق به سمت در اتاق رفتم وچادرمو مرتب کردم ودرو باز کردم. _فداتم حاجی. جبران کنم.قربانت.اره همون ۸ خوبه. سلامت باشی...اقایی. یاعلی. تلفن شو که قط کرد،تازه متوجه حضور من شد. سرشو کمی اورد بالا، امیرعلی: سلام هالین خانوم، کاری داشتین؟ جواب دادم: +سلاام. نه.ینی اره. خب میخوام‌بدونم‌پایین چه خبره؟ خیلی باحوصله جواب داد: امیرعلی: خبری نیست که. گفتم‌بهتون شب مهمون داریم دارن کارا رو انجام‌ میدن. کمی مکث کرد وچند قدم دیگه هم‌اومدجلوتر امیرعلی: شما الان چرااینجایین؟حالتون خوبه؟ نگرانین؟.... بعد خودش جواب داد: امیرعلی: نگران هیچی نباشین، برین استراحت کنین،کاری نمونده که.. و به سمت اتاق خودش قدم برداشت: &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 که صدلش زوم وبا تردیدازش پرسیدم: + اقا امیر! از بابام خبر دارین؟ سرجاش وایسادو صورتشو برگردوند: امیرعلی: کاراشون تموم شده رفتن خونه... خیالتون راحت باشه ای گفتم ورفتم داخل اتاق. دراتاقم نیمه باز بودومن روبه قبله اذان و اقامه خوندم، صدای امیرعلی میومد که داره از پله ها میره پایین وبه مهین جون میگفت که داره میره نماز مسجد محل .. چقدر خوبه که حواسش به همه چی هست... نمازم تموم شده بود.کمی قران خوندم. صدای خنده ی مهتاب هر لحظه نزدیکتر میشد، نزدیک در اتاقم صدای مردونه ای ازخودش دراورد: مهتاب؛یالله، یالله ،ابجی بیدار تشریف دارین!! خندم گرفته بود، با شوخی گفتم: اِوا برادر، وایسین حجاب کنم، میام خدمتتون.. موهامو از گوشه ی روسری ریختم بیرون روی بخیه هامو بپوشونه، چادرمم عقب تر گرفتم عمدا که موهام دیده بشه رفتم جلو دراتاقم. مهتاب کت امیرعلی رو انداخته بود روشونش، ودسته ای از موهاشو ازپشت اورده بود جلو به شکل سیبیل گرفته بود، جلو دراتاق بهم نگاه کردیم و هردو نتونستیم خودمونو نگه داریم و زدیم زیرخنده .. خیلی صحنه بامزه ای شده بود.. امیرعلی از پایین صدازد، آبجی رفتی که باهم بیاین ناهار یا رفتی خنده بازار مهتاب دستش و گرفت جلو دهنش و و صداشو صاف کرد و گفت: مهتاب: چشم داداش ، الان میایم، تقصیر من چیه؟ به هالین خانوم بگو که سجده طولانی میره نمیاد بیرون... من با چشای گرد شده نگاش کردم تا اومدم بگم چاخان میکنه،انگشتش و به علامت هیس گرفت جلوم. بعدم دستم وگرفت که باهم بریم ناهار.. ازپله ها پایین اومدم،فضای خونه رو ورانداز کردم، دکور پذیرایی رو تغییر داده بودن، رو به مهتاب گفتم: + واای چقدر دلباز شُده،به به ، مهتاب چرا تاحالا نگفتی اینجوری بچینیم،مهتاب رو به مهین جون و امیرعلی رفت و پشت میز نشست و گفت: مهتاب: والا هالین جون، سلیقه من که نیست، سلیقه ایشونه. با دست به امیرعلی اشاره کرد. خب دیگه من حرفی نداشتم، سکوت کردم وکنار مهتاب نشستم پشت میز،غذای مورد علاقه من بود،زرشک پلو با مرغ، چندقاشق خوردم که مهین جون گفت: میگم بااقای محتشم که صحبت کردم، یادم رفت بپرسم چند نفر میان؟ امیرعلی جواب داد:خب بستگی داره شما چطوری دعوت کردین! مهتاب پرید وسط حرفشون: میگم زشت نیست ادم‌خانواده دخترودعوت کنه خونه دومادواونجا خاست... امیرعلی لقمه پریدتوگلوش.. و به سرفه افتاد.. مهتاب حرفشو قطع کردو زد پشت امیرعلی و گفت: مهتاب: چی شد؟.. امیرعلی همچنان که سرفه میکرد گفت: لا اله الا الله، ابجی میزاری ناهاربخوریم؟ اخه سر سفره حرف زدنت چیه؟؟ مهین جون: راس میگه منم اشتباه کردم سر سفره بحث وباز کردم رو به مهین جون گفتم: معمولا مامان و بابا و خانم جون میان دیگه میشن ۳نفر. مهین جون لبخندی زد و گفت: الهی قربونت برم. باید از اول از خودت میپرسیدم.. مهتاب باخنده گفت:توروخدا ببین چه دلی بردی از مامانم که قربون صدقه ت میره. امیرعلی که میخواست بحث و عوض کنه رو به نهتاب گفت: امیرعلی: مهتاب ناهارتو نمیخوری بریز واسه من. مهتاب با تعجب نگاش کردوگفت:تو که تا دیروز زرشک پلو خور نبودی،حالادوتا دوتا... متعجب به کارای خواهر و برادر نگاه می کردم،که مهتاب رو به من ادامه داد: مهتاب: ببین،اینم از هنرای جنابعالیه. با چشمای گردشده پرسیدم:چی؟ اینکه غذای مورد علاقه تو آنقدر درست کردی که ماهم عاشقش شدیم. خندیدم وگفتم: باشه.دیگه درست نمی کنم. ذهنم درگیر مهمونی امشب بود. امیرعلی رفت تو خودش،با لحن ارومی گفت: الحمدلله من سیر شدم. ممنون.. بلندشدو از سرمیز رفت.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب متعجب پرسید: مهتاب: واا داداش تو که میخواستی دوتا بشقاب بخوری.. امیرعلی با چهره درهم برگشت و گفت: سر سفره حرف میزنی ... کمی کمث کرد و ادامه داد امیرعلی: ..اشتهام رفت.. نفهمیدم چی بین خواهر و برادر گذشت، ذهنم مشغول امشب بود،دیدم دست ازغذاخوردن کشیدم وازمهین تشکر کردم واز سر میز بلندشدم.رو به مهتاب گفتم: غذاتون تموم شدمیام میزو جمع میکنم و ظرفارو میشورم.. راه افتادم سمت اتاقم برم که مهین جون صدام زد: مهین:هالین جون دخترم! نمیخواد ظرف بشوری. مکثی کرد و به نگاه پرسوال من جواب داد: دیگه خدمتکار این خونه نیستی... دلم هری ریخت پایین،نکنه میخواد بگه امشب با بابات میری خونتون نکنه.. مهین جون من واز فکروخیال دراورد مهین: از اولم ما تو رو خدمتکار نمیدونستیم.. حالا هم اگه حالت خوبه.نمیخوای استراحت کنی، بیا بشین کارت دارم.. تو دلم گفتم،خدایا چی میخواد بگه، چرا اینجوری شدن اینا.. نفهمیدم بغضم از کجا اومد حتما میخواد بگه، امشب تحویلت میدیم به خانوادت.. برو خداحافظ... من.. چجوری برم، دلم اینجاست... امیرعلی کجایی؟. بیا یه چیزی بگو.. چشمام اماده باریدن بود، بغضم و قورت دادم و گفتم: الان حالم خوب نیست بعد میام. به سرعت چادرمو زیر ارنجم جمع کردم و رفتم سمت پله ها.. صدای زمزمه مداحی از اتاق امیرعلی میومد، دوس داشتم برم در بزنم و بگم، دیشب چی گفتی به من، من خواب می دیدم؟ یا اون حرفارو گفتی که منو برگردونی خونتون تا تحویل خانوادم بدین. اما نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون ندادم ینی پاهام یاری نمی کرد، فقط رفتم اتاقم و درو بستم.. خودم و روی تخت انداختم و سرمو تو بالشت فرو کردم تاصدای گریه م نره بیرون.. چند ثانیه نکشیدکه درد عجیبی توی پیشونیم حس کردم تازه یادم اومدکه بخیه دارم و.. آخ بلندی کشیدم و بالشت روبرداشتم.. با کمال تعجب، بالشت خونی شده بود.هول کردم و سریع پاشدم،دستم وگرفته بودم جلو پیشونیم و رفتم سمت روشویی سرویس اتاقم.. توی اینه خودمو می دیدم، به خودم گفتم؛اخه چرا باندشو بازکردی دختره ی دیوونه.. جواب خودم و دادم: اره من دیونم که حرفاتو باور کردم، اونا روگفتی که منوبرگردونی وتحویل خونوادم بدی؟مثلا امانتداری کنی؟؟تند تند اب میزدم به صورتم و اشک میریختم.. چنددیقه گذشت، از خوردن اب سرد، احساس کردم‌جای بخیه هام داره می سوزه، وضعف عجیبی به سراغم اومد،چندتا دستمال کاغذی روتندتندکشیدم بیرون وگذاشتم روی پیشونیم، دستم وبه درسرویس که باز بود، گرفتم که برگردم،به یکی برخوردکردم، مهتاب بودکه باهول می گفت: مهتاب: چی شدی هالین جونم؟! با لبخندمصنوعی ازکنارش ردشدم وگفتم: +ازمن می پرسی؟خودت که بهتر می دونی چه خبره، پس بهتره بری منم، تو دردخودم بسوزم. مهتاب به زور دستم وگرفت ونشوندم روی تخت ومهربون گفت: بشین اینجا ببینم،هالین خانم مون چی شده؟ داره خود زنی میکنه.. بابغض گفتم:مهتاب بیخیال شودیگه.مامانت که گفت من دیگه خدمتکارتون نیستم، امشبم که منو تحویل خونوادم میدین دیگه..خیالتون راحت میشه.. مهتاب چندلحظه بهم خیره شد،بعدبلندزدزیرخنده معنی خنده هاشونمی فهمیدم.. انقدرخندید که من داشت حرصم درمی اومد دستشو گرفتم وگفتم بس کن مهتاب.. به چی میخندی .. مهتاب هیچی نگفت: فقط روبه در رفت بیرون صداش میومد: مامان!! امیر!! باتعجب صداش زدم: +چیکار می کنی؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب بی توجه به من، همچنان صدا می زد، صدای مردونه ی امیرعلی اومد، که رسیده بود پشت دراتاق، نمی دونم مهتاب چی گفت بهش که امیرعلی شروع کرد یا الله گفتن.. چادرنمازمو ازروی صندلی کنار تختم برداشتم و سرم کردم. مهتاب نگام کردودیدچادر دارم،به امیرعلی بفرمایی زد، امیرعلی با یالله دوم اومد تو وپرسید: امیرعلی:چی شده؟ هیچی نگفتم.زبونم بند اومده بود.اصلا از دستشون عصبانی بودم. مهتاب جواب داد: چمیدونم، از این خانم بپرس زده بخیه هاشو باز کرده.قاط.. امیرعلی نذاشت جمله ی مهتاب تموم بشه رو بهش گفت: امیرعلی:مهتاب جان چیزی نگفتی بهشون؟ مهتاب: نه خب، فرصت نمیده که.. امیرعلی: باشه،ابجی، مامان صدات میزنه، برو بهش بگو هیچی نیست، نگران میشه.من میگم بهشون مهتاب نگاهی بهم کردواومد کنارم،هالین جون بخدااینجوری نیست که فکر کردی، بوسه ای به شونه م زد وگفت: مهتاب: من برم مامان صدام میزنه. مهتاب از اتاق رفت بیرون. امیرعلی نزدیک در ایستاده بودوبا تسبیح کربلاش مشغول بودبالحن ارومی پرسید: امیرعلی: هالین..خانوم، بهم میگین چی شده؟؟ اولش چیزی نگفتم وفقط نگاش کردم بعد باناراحتی گفتم: +چیزی نشده،دیشب اومدین دنبالم،اون حرفارو زدین که من وبرگردونین خونه،بعدم تحویل خانوادم بدین،خب بهم می گفتین من خودم میرفتم دیگه.. نیازنبود... انگاردید حرفام تموم نمیشه،نشست روی زمین،دوزانو.. سربه زیرگفت: امیرعلی: میشه چند لحظه گوش بدین به حرفم.. انقدر لحن کلامش مهربون بود که اروم شدم و سکوت کردم نفس عمیقی کشیدوشروع کردبه حرف زدن: مامان میخواست بهتون بگه،مهتابم همینطور ولی خب انگار نشده بگن.. با لبخندی ادامه داد:شمام که ماشالله عجول، بعدم که بدترین حالت ممکن رو برداشت کردین. خیالم راحت بود که نگام نمی کنه یه لحظه زوم کردم روی صورتش و لبخندشو دیدم جمله شو قط کردودوباره پرسید: اصلاشمامنو خانواده م واینطوری شناختین؟ تازه به خودم اومدم و ازش چشم برداشتم.چی پرسید؟ خودش ادامه داد: بگذریم بعدا ازتون میپرسم. راستش نمیخواستیم تا شب بهتون بگیم چه خبره،ولی خب شما طاقت نیاوردین،الان میخوام بهتون بگم که خیالتون راحت بشه عرق پیشونیش و پاک کرد وگفت: خب، جریان پدرتون که میدونید اون طلبکارشون فامیلش یادم رفته، با سندسازی، کارخونه رواز دست پدرتون دراورده و با شکایتش، خونه تونم مصادره شده. یه سری بدهی هایی هم که بخاطر چک های کارگرا بوده رو موسسه خیریه مامان پرداخت کردن، دیروز رفتم و کارای ازادی شون تموم شد. خب من ،، ینی مامان.. نفس عمیقی کشیدم ودستمال روی بخیه هام رو برداشتم. خوشبختانه خونش قط شده بود. امیرمکثی کردومنم از فرصت استفاده کردم با نگرانی پرسیدم: مامانم و خانم جون این مدت کجا زندگی می کردن؟ امیر جواب داد: خونه باغ تون بودن. بعد با دستش عرقش و پاک کرد، پاشدم و جعبه دستمال رو سمتش گرفتم،یه دونه دستمال برداشت و همونطور ادامه داد: امیرعلی: قبل رفتنم به ماموریت، به مامان گفتم، درباره ..ی.. درباره ی شما. مامان گفت با خانوادتون درارتباطه،قرارشد وقتی برگشتم باخانوادتون صحبت کنیم.موقعی که برگشتم ومهتاب گفت نظر شمام .. ینی همون احساس تون مثبته، خداروشکر کردم. بعدم که اومدم خونه .. دیشبم بهتون گفتم .اون حرفا رو.. همش واقعیت بود، بدون برنامه ای که بخوام برتون گردونم، من که گفتم همونجا می مونم. من ذوق کرده بودم، عجیب دلم هوایی شده بود. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ساعت شیش شده بودو من جلو اینه مشغول بستن روسری م بودم، کلافه شدم اخر مهتاب و صدا زدم +مهتااااب، مهتااب جوون مهتاب با لباس بلند سبز پسته ایش واردشدو همچنان که داشت میگفت: جاانم هالییین خانووم با دهن بازنگاهی به سرتاپای من انداخت وساکت شد. باهول گفتم: چی شد؟ خیلی بدشدم؟ مهتاب چند تا پلک زدو گفت: هزار الله اکبر، تو کی هستی؟ حوری؟پری؟.. هاابزار بگم‌مامان و امیرعلی بیان. شروع کرد به صدا زدن، ماااامااان، امیییر.. دستم وگرفتم جلودهنش وبهش خندیدم وگفتم: + چته دخترقیامت به پامیکنی، همه رو درمیارما!! مهتاب دستاشو حالت تسلیم بالاگرفت و اشاره کرد که چیزی نمیگه، دستم و ازجلو دهنش برداشتم،نفسی عمیقی کشیدوگفت، تو کی این لباستو خریدی،من ندیدم، بهش گفتم: +اون روزی که باخانم جوون رفتیم بازارخریدم، تاحالا فرصت نشد بپوشم دیگه بغلم کرد و با مهربونی گفت: مبارکت باشه عزیزم، خیلی خشگل شدی، خوش بحال داداشم که همچین فرشته ای رو داره. خجالت کشیدم، احساس کردم صورتم داغ شد. بحث و عوض کردم و گفتم: بسسه بیا این گیره روسری منو ببند، جای سرم دستم اذیت میکنه نمیتونم دستمو خوب خم کنم مهتاب گیره رو گرفت و روسری مو لبنانی بست و رفت عقب تر سوالی پرسید: مهتاب: هالین موهاتو چیکار کردی؟ +قیچی.. مهتاب با جیغ گفت: چی؟؟ دیونه چرا قیچی کردی؟ خندیدم و اروم گفتم: +هیس بابا اسمون و زمین وخبر کردی، ازپشت بافتم دیگه،نمیبینی مهتاب نفس راحتی کشید و گفت: هالین خیلی بدی، به داداشم‌میگم‌تلافیش و سرت دربیاره.. با تعجب نگاش کردم و گفتم: + گروکشیه از الان؟ مهتاب،تو از کی اتقدر بدجنس شدی من خبر ندارم؟ مهتاب لبخندی زدوگفت:از وقتی تو دل داداشم و دزدیدی من از این حرفش حرصم گرفت وخیز برداشتم که دنبالش کنم ،مهتابم فهمید و پاگذاشت به فرار، دوتایی رسیدیم‌جلو دراتاق که از پشت گرفتمش و مهتابم شروع کرد جیغ کشیدن و التماس کردن: مهتاب: هالین ،تو رو خدا ولم کن، روسریم خراب میشه، هالین دیوونه منم با خنده گفتم بگو استغفر الله صدبار زودباشش.. صدای استغفراللهی کلفتی رو شنیدم که سرم واوردم بالا.. امیرعلی جلومون ایستاده و با حرص به مهتاب نگاه می کرد. من که چادر نداشتم. از خجالت، جیم کردم و پشت در اتاق وایسادم، مهتاب موند با امیرعلی که بهش تشر زد: چیکار میکنی، ابجی، مهمونا پشت درن، ایفن سوخت، مامان چندبار صدا زد، شما اینجا.. استغفرالله.. دیدم اوضاع ناجوره، خب منم مقصر بودم که معطل کرده بودم . چادر رنگیم و کشیدم روی سرم و اومدم جلوی در: +تقصیرمن بود، معطلش کردم واگرنه ک.. نذاشت ادامه بدم و گفت: امیرعلی:خانوادتون رسیدن پشت درن.. رو کرد به مهتاب: امیرعلی:ابجی شمام باهالین خانوم تشریف بیاربن پایین.. با سرعت برگشت پایین، تازه فرصت کردم از پشت ببینمش، کت شلوار صورمه ای پوشیده بود.. مهتاب چادر رنگی به دست ، دست منو گرفت و با سرعت رفتیم پایین. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 منتظر بودم ببینم چی دیگه میخواد بگه. امیرعلی ادامه داد: امیرعلی:امشبم قرارشد خانوادتون بیان خونه مامهمونی، ومراسم رسمی خواستگاری .البته اگه جوابتون مثبت باشه.خب به حاج اقای موسوی اشنامونه، گفتم میان برای...محرمیت.. من هنگ کردم خاستگاری، اینجا؟جلو مامان،بابا و خانم جوون،تازه اونا رو بعد مدتها میبینم، خاستگاری، محرمیت.. ناخواسته لب باز کردم و گفتم : +نههه من نمیتونم. امیرعلی پرسید: امیرعلی: چی؟چرا ؟ شما که دیشب.. تازه گرفتم چی میگه؟ سریع گفتم: +نه.ینی.. منظورم اینه که اخه من.. ینی. اخه چطوری بگم.. میشه بگین مهتاب بیاد. امیرعلی سرشو اوردبالا واروم بلندشدوبه سمت دررفت ومهتاب رو صدا زدوروبه من گفت: هالین خانوم، ناامیدم نکنین لطفا.. من.. من واقعا. مهتاب رسید جلودر اتاق: مهتاب: جونم داداش، گفتی بالاخره؟ امیرعلی با ناراحتی و گیجی گفت: ایشون میگن نه! مهتاب روبه من با تعجب پرسید: هالین؟! من هول گفتم: نه. اشتباه شد.ینی.. کلافه شدم رو به امیرعلی گفتم: میشه شما برین،با مهتاب حرف بزنم. امیرعلی هیچی نگفت و رفت. مهتاب هنگ نگام کردو اومد نزدیکم. دستم و گرفت و پرسید: هالین؟حالت خوبه؟چی میگه امیرعلی،جوابت منفیه؟ نفسی گرفتم وگفتم؛ نه جوابم منفی نیست. اما.. مهتاب پرسید: مهتاب: خب مبارکه،حالاچی میگی؟ گفتم: مهتاب اجازه بده من بگم، ببین اخه یهویی همه چی امشب، من خانوادمو بعد مدتها دارم‌می بینم،باباومامانم که باهاشون قط کرده بودم، بعد جلوشون بگن خاستگاری و.. مهتاب دستام ومحکم گرفت وگفت:اره قابل درکه، خب چندتانکته بگم بهت، کمکت کنم، ببین مامان یک ماه پیش با مامانت جلسه داشتن،صحبت تو رو کرده، باباتم همینطور، اونام گفتن ما قبلا برا زندگیش تصمیم گرفتیم و الان نمیخوایم سرنوشتشو خراب کنیم، هرچی خودش صلاح میدونه،بعدم،مامانت چند باربخاطرپرونده بابات اومده موسسه مامان ویک شناخت کلی ازهم دارن،اینجوری نیست که دفعه اول باشه همو ببینن،حتی خانم جونتم امروزامیرعلی رودیدن ،وقتی با پسرعموت، رفته بودن پی کارای بابات،ایناروگفتم که بدونی خانوادت هم کامل درجریانن ونظرشون مثبته،ینی گفتن هرچی خودش بگه و ماحرفی نداریم ماهم که میدونی،ازخدامونه، میمونه خودت و امیرعلی، که حتماباید باهم صحبت کنین،امیرعلی گفت دیشب صحبت کردین وتوهم موافقی برای همین گفتش اگرامشبم صحبتای نهایی شدو تو جوابت مثبت بود،محرم بشین، والا که.. بازم خودت میدونی.. نفس ارومی کشیدم وگفتم: +مهتاب،حالا خانواده به کنار یه چیزی بگم‌بهم نخندی.. مهتاب لبخندی زد و گفت: مهتاب:چی؟ بگو ببینم گفتم: اگه بگم من خجالت میکشم، از خانوادم، از خانوادت، از خود اقا امیرعلی، اصلا فکرشو میکنم که امشب قرار باشه محرم بشیم.. واای مهتاب، نههه تو روخدا مهتاب لبخندی زد و بغلم کرد: مهتاب: عزیزم، بالاخره که چی؟ امشب نه فردا شب،تو که جوابت مثبته،بزار هرچی زودتر التهاباواضطراباتموم شه.من میفهمم چقدر سختته این نامحرمی و حجاب کردن و.. اونم وقتی میدونی دوطرف همو میخواین.. من واقعا درکت می کنم، یادته موقع جواب دادن به حسین اقا چه حالی بودم؟تو بهم ازعشق گفتی؟باهام حرف زدی،اروم شدم وکمک کردی تصمیم گرفتم.خب حالا تجربم وبهت میگم دقیقا بعداز محرمیت، تموووم اون التهابا ودلهره ها تموم شد رفت، اصلا ارامشی اومد که قابل گفتن نیست، انگار که ده ساله این ادم و میشناسی وباهاش زندگی کردی.. بایدخودت تجربه کنی.. بعدم تو میگی خجالت شماها حداقل تونستین چند تا جمله به هم بگین، من وحسین اقا که دیگه میدونی چه طوری بودیم.موقع خاستگاری و عقد .. اینجاخندم گرفت وگفتم: اره بابا شما دوتا که لبو شده بودین.. مهتاب خندید وادامه داد:خب دیگه ، ایناهمش طبیعیه..حالا هم پاشو یه تیپی بزن واسه خواهر شوهرت، دلبری کن ببینم. باتعجب کنم: وااا،واسه تو؟مگه میخوام باتو زندگی کنم؟ مهتاب قیافه مغروری گرفت وگفت: مهتاب:خب دل داداشم و مامانم وکه بردی. لباشوکج کردوادامه داد: مهتاب:فقط مونده دل من،که بااین بخیه روی پیشانی ورنگ زردوزارت و لباسات که بوی بیمارستان گرفته،چنگی به دل نمیزنی. محکم زدم به پشتش وگفتم: +پاشو، پاشوبه جای عیب گرفتنات،کمک کن یه دوش بگیرم... &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای احوالپرسی مهین جون و امیرعلی رو با بابا ومامانم می شنیدم، پر از دلهره شدم ینی الان چی میشه؟نکنه اتفاق بدی بیوفته؟ صدای خانم جوون که امیرعلی رو پسرم خطاب کرد،حسابی من و سر ذوق اورد،مهتاب داخل پذیرایی کنارم وایساده بود، پرسید: چه حسی داری هالین؟ گفتم: نمی دونم تو این دنیاهستم یا نه.ولی الان دلم‌میخواد برم بغل بابام،چقدر شکسته شده، دلم براش تنگ شده، مامانم چقدر لباساش ساده ست، چقدر افتاده شدن.. خانم جوون چقدر ارومه قیافش.. یک قدم مونده بود برسن داخل خونه،دیگه طاقت نیاوردم، دویدم سمتشون، خودم و انداختم بغل بابامو و محکم بغلش کردم با گریه گفتم: سلام باباجونم.. بابا چقدر مهربون بغلم کرد، و اروم تو گوشم گفت: بابا: سلام امید زندگیم، خوشحالم که هنوزم منو بابا صدا میزنی.از تو بغلش اومدم بیرون وگفتم:+شماهمیشه بهترین بابای دنیای منی چشمم افتاد به مامان که کنار بابا ایستاده بودو شرمنده نگام می کرد. رفتم سمتش و محکم خودم و انداختم تو بغلش، محکم بوکردمشو گفتم: + سلام مامان جونم، دلم واست یه ذره شده بود مامان سرم و می بوسید لبخندزنان گفت: مامان: سلام دخترم ،چقدر خانوم شدی. خانوم جون با لبخند صدام زد: خانم‌جوون: هالین جونم بیا عزیزم ببینمت. رفتم حلو و دست مهربونش و بوسیدم واونم‌صورتم و بوسید.. امیرعلی باصدای بلند ومردونه ش از همه دعوت کردن برن داخل .. همراه مهتاب،رفتم تو آشپزخونه که پذیرایی بیارم، صدای بابا و مامان میومد که داشتن از مهین جون تشکر میکردن، بابت نگهداری من و هم کمک های موسسه شون و.. نگاهی به روی میز اشپزخونه انداختم همه چیز رو اماده بود،چای، میوه ،شیرینی، امیرعلی یااللهی گفت و واردشد: پدیرایی اماده ست بدین ببرم. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب: داداش خاستگاری تو اومدن مگه؟ چقدر هولی،برو بشین خودمون میاریم. همون موقع صدای خانم جون اومد: خانم جون: هالین دخترم، بیاین مادر، اومدیم شماها رو ببینیم دیگه. امیرعلی رفت سمت پذیرایی که مهین جون صدامون زد: مهین جون: دخترا دارین میاین،چای و شیرینی روهم بیارین من و مهتاب چادرامونو درست کردیم . من چای برداشتم، مهتاب شیرینی . گفتم: من اول میرم تو بعدش بیا. مهتاب باشه ای گفت و رفتیم داخل سالن.. چند دقیقه نشستیم. که مهین جون بالاخره بحث رو باز کرد: خب اقای محتشم، پیشنهاد میکنم بیشتر ازاین جوونا رو معطل نکنیم و بریم سرمساله خاستگاری . رو به خانم جون کرد و گفت: البته با اجازه بزرگترمون ،خانم جوون خانم جون سری به نشونه تایید تکون داد؛ من نگاهی به چهره مامان و بابا انداختم، پر از دلهره بودم که الان چی میگن بابا گفت: خواهش میکنم، ریش و قیچی دست شماست،دخترم، دختر خودتونه،اقا امیرعلیم که ماشالله تو مردانگی حرف ندارن، قبلا هم گفتم، هرجور که خود دخترم بخواد ما حرفی نداریم. نفس راحتی کشیدم و ته دلم خدا رو هزار مرتبه شکر کردم.مامانم حرفای بابا رو باسر تایید می کرد خانم جوون رو به من کرد و پرسید: خانوم جوون:هالین جان نظر خودت چیه مادر؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همه نگاهها به سمت من برگشت، داشتم خفه می شدم،نمیدونستم چی بگم که مهین جون به دادم رسید: راستش و بخواین جوونا هنوز باهم جدی صحبت نکردن،فقط ما گفتیم و هالین جون سکوت کردن، گفتیم در حضور شماکه خانوادش و بزرگارش هستین اجازه بگیریم چند دقیقه ای خودشون باهم صحبت کنن،و بعد هالین جون جواب بده.. مامان و بابا لبخند رضایتی زدن که خانم جون گفت: بله اول باید دخترم نظر خودش و بگه. مهین جون رو کردبه امیرعلی : مهین: امیرجان مادر، پاشین برین اتاق ،هرحرفی دارین بزنین بعد رو کرد به من: مهین: هالین جون دخترم، هر شرطی، قراری، حرفی داری همینجا بگو عزیزم . امیرعلی پاشد و به سمت پله ها رفت، من نگاهی به خانم جون انداختم که سر تکون داد برم پشت سرش. پشت سرامیرعلی به سمت پله ها میرفتم که صدای مهین جون رو شنیدم،تاجوونا میان، شما نظرتونو درباره ی مهریه و مجلس و.. بگین اقای محتشم. امیرعلی با تعجب برگشت به مامانش نگاه کرد و زیرلب به من گفت: به من میگن عجول.. الان میگن مهریه تا ما برگردیم اسم بچه هامونم دادن ثبت احوال. خندم گرفت وچیزی نگفتم. رسیدیم جلوی در اتاقش، دروباز کرد و بفرما زد: بفرمایین. پرسیدم: چرا اتاق شما؟ سوالی نگام کرد:پس کجا؟ گفتم: اتاق من که خوبتره، تازه من الان میزبانم دیگه.. لبخندی زد و بعله ای گفت. درو باز کردم و رفتم داخل، امیرعلی هم پشت سرم اومد، درو کمی باز گذاشتم،امیرعلی نزدیک در روی زمین نشست. منم خم شدم تا روی زمین بشینم،گفت: نه. شما بالا بشینین اذیت میشین. لبخندی زدم و گفتم: خب نمیشه که شمام بیاین روی صندلی بشینین. امیرعلی: خب من همینطوری راحتم. منم نشستم روی زمین کنار تختم و گفتم: خب منم همینطوری راحتم. امیر زیرلب گفت: لجباز با اینکه شنیدم‌ حرفشو،بازم گفتم چی؟ خندید و گفت: باهمین لجبازیتون ما رو بیچاره کردین. گیج نگاش کردم که چی میگه؟ امیر:خب. من شروع کنم، یا شما میگین؟ سرم و پایین انداختم و صدام و صاف کردم: نه. شما بفرمایین. امیر بسم اللهی گفت و شروع کرد: امیرعلی:هالین خانم شما همه چی زندگی مارو میدونید، اخلاقم و میشناسید، روحیاتم و شغلم و درامد و.. خلاصه تنها نگرانی من فقط شغلمه که سختی و دوری و .. داره. البته من که شغلم و دوس دارم و به کارم ایمان دارم، فقط ازتون میخوام کاملا بپذیرین که این شرایط منه و اینجور نیست که من فردا برم درخواست بدم، منو بفرستین بایگانی چون متاهلم و.. اینم میدونین ک من مجروح شدم . منظورم اینه که شغل حساسیه هم از لحاظ امنیتی وهم... کمی مکث کرد و بالحن اروم تری ادامه داد: امیرعلی:اینکه بحث شهادت البته اگر روزی، لایقش شدم.. دیگه همین، حالا هم‌من دربست درخدمتم امری، فرمایشی باشه در خدمتم، فقط یه خواهش ازتون دارم، اینکه من شما رو از حضرت زهرا خواستم، لطفا جوابتون زهرا پسند باشه.. دلم یهوویی ریخت پایین، اسم مادر و اورد که خیلی برام ارزشمند و محترم بود دیگه چی میتونستم بگم؟ امیرعلی: خب من منتظرم بفرمایین... &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
من۳: 🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 تو دلم به حضرت زهرا توسل کردم و گفتم هرچی خیره به زبونم بیارین رو به امیرعلی گفتم: خب، شمام منو میشناسین، خانوادم و شرایطشون، نوع تربیتم وازهمه مهمتر اطلاعات دینیم هم میدونید دیگه تقریبا صفرم. من فقط یه تصمیم برای اینده دارم که امتحانای اخرترممو شهریور بدمو دیپلم بگیرم و بعد برم حوزه علمیه چون دوس دارم تو مسایل دینی و وظایفی که خدا ازم خواسته قوی بشم. شما نظرتون چیه؟ امیر گفت:خیلی هم عالی،هرجاهم کمک لازم باشه همه جوره پایه هستم، باعث افتخارمه خانومم طلبه بشه.خب دیگه مسیله ای ندارین؟ گفتم: درباره ی مهریه ومجلس هم میشه نظر بدم؟ امیرعلی راحت گفت:چراکه نه،حق شماست گفتم: من دوس دارم مهریه م ازحضرت زهرا کمتر باشه،ینی از مهرالسنه، فک کنم حدود ۳۰تا سکه میشه،بعدجهیزیه و اینام ساده ودر حد ضرورت،و مجلسمم حتما مولودی باشه وساده،حالا هزینه اضافی مجلسمونو بدیم به یه زوج جوون دیگه که اونام بتونن ازدواج کنن. امیرعلی ذوق زده گفت: عالیه،الحمدلله که انقدر فکراتون خیره همون موقع گوشیش زنگ خورد.امیر علی به صفحه گوشی که کنار دستش بودنگاه کردو گفت: امیرعلی:اووه اووه باید جواب بدم اینو عاقده.. نگام کردو گفت: امیرعلی:اجازه هست؟ سری تکون دادم و تماس ووصل کرد.صدای شاکی عاقد پشت خط بلند شد. امیرعلی بالبخند سلام کردو گفت: امیرعلی:مخلصم حاجی،حلال کن معطل شدین، صدای اون طرف خط واضح بود قشنگ می شنیدم که داره گلایه میکنه. امیر فقط میگفت: مخلصم، چاکرم. گوشی و زد روی اسپیکر‌ عاقد: اقا امیر، من خیلی وقته منتظر تماسم،مرد مومن من چقدر تاکید کردم که به نماز نخوریم الانم هشته،نیم ساعت مونده به نماز خلاصه اقاجون من الان اومدم سر کوچتون، اگه همه چی اماده ست که بیام خطبه رو جاری کنم و برم، اگرنه که من برم‌نماز وشما خودتون می دونید دیگه.. امیرعلی سرش وبلند کردبه من نگاه کرد،چشماش، خیره به من،با حرکت لب پرسید: امیرعلی:چی بگم؟بیاد؟ سرم و انداختم پایین وبا خجالت گفتم:هرجور خودتون میدونید. امیر لبخندی زدودستش و از روی اسپیکر گوشی برداشت،گذاشت روی چشمش وگفت: الوو حاجی تشریف بیارین درخدمتیم.. گوشی وکه قط کرد وسریع بلندشد و گفت:بریم؟ با لبخند و ذوق و خجالت بلندشدم، یک قدم ازمن جلوتر راه میرفت و گفت: فکر می کنید الان تا بچه چندم و شناسنامه زدن برامون.. خندیدم و گفتم: نمی دونم.. رسیدیم پایین پله ها، مهین جون گفت: مهین:خب بسلامتی عروسمم اومد، ان شالله مبارکه دیگه هالین جون؟ واای خدایا چی بگم؟ امیرعلی اومد وسط حرف وگفت: مامان الان که جواب نمیگیرن که، عاقد پشت دره، ان شالله اونجا بعله رو بگیرین دیگه. مامان:ان شاللهی گفت با هول ادامه داد،مهتاب مادرپاشو کمک بده مهتاب باارامش پاشدوپرسید؛خب مامان همه چی هست،چیکار لازمه مگه؟ ایفن خورد،من طبق عادت رفتم سمت ایفن که امیرعلی صدام زد: هالین خانم؟ برگشتم که بگم میرم دروباز کنم،خودش گفت:من هستم دیگه شمابرین بشینین.ازاین حس حمایتی که توی جمع بهم دادخیلی لذت بردم.برگشتم روی مبل دونفره نشستم خانوم‌جون :مادر مبارکت باشه خداروشکرکه هستم وعروسیت ومیبینم بالبخندنگاهش کردم وتشکرکردم،مامان وبابا باهم حرف میزدن وسرتکون میدادن مهتاب اومدنزدیک گوشم وزیرکانه گفت: مهتاب:هالین جون زودجواب نده تازیر لفظی نگرفتی خندیدم وچیزی نگفتم،قران جیبیم وکنار میزتلفن گذاشته بودم برداشتم چادرکشیدم روسرم،قران، ارام بخش ترین چیزتودنیارومی خوندم انقدرغرق شدم که نفهمیدم کی عاقداومدوکی خطبه روشروع کردن،صدای امیرعلی روکنار گوشم شنیدم:هالین خانوم باشمان خدایا دفعه چندمه؟من چی بگم؟ صدای مهتاب اومد:عروس رفته وضو بگیره عاقددوباره خوند مهتاب جواب داد:عروس رفته قران بیاره عاقددفعه سوم روهم خوند،مهتاب بازم به حرف اومد:عروس زیرلفظی میخواد،امیرسرش وبلند کردوگفت: امیر:ابجی الان شماطرف دومادی یاعروس؟ مهتاب مغرورانه جواب داد:بنده خواهرعروسم زیرلفظی ندین عروس جواب نمیده امیرعلی درگوش عاقدچیزی گفت وعاقدشروع کرد:به به،مبارکه ان شالله دوشیزه خانم هالین محتشم،ایابنده وکیلم شمارابه عقداقای امیرعلی نورانی، بامهریه ی۳۰عددسکه بهار ازادی ویک سفرکربلا دراورم من ذوق کردم،کربلااضافه شد،کارمهتابه، میدونست من چقدرعاشق کربلام،یه چیزی میدونست که می گفت زودجواب نده. گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم بامددحضرت زهرا،بااجازه بزرگترا،خانم جون وپدرومادرم و مهین جون؛ +بله♡ صدای صلوات بلندشدو ... &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیرعلی درگوشم زمزمه کرد؛ هالین خانوم مبارک باشه♡ چادرم وازروی صورتم برداشت،خودم حس کردم که توتیررس نگاهشم گرگرفتم، مهین جون یه جعبه سمت امیرعلی گرفت وگفت:پسرم،این نشون ناقابله دست عروسم کن ان شالله مبارکتون باشه مادر. امیر انگشتروازجعبه بیرون اوردوازمهین جون تشکرکرد،مهتاب دستم وگرفت وداد تودست امیر. گرمای وجودش،به دست یخ زده ی من جون داد، امیردرحالی که انگشترودستم می کرد،صورتشو بهم نزدیک کردوگفت:خوبین شما؟چقدرسرده دستاتون! بهش نگاه کردم وگفتم:خوبم.ممنون حالادیگه انگشترنشونی امیرعلی توی دستمه، دستم واوردم پایین، ولی امیردستم ورها نکرد، محکم گرفته بودبا چشمایی که برق خوشحالی توش پیدا بود،گفت: امیرعلی: چند تاعکس بگیریم بعد میبرمتون بالا، استراحت کنین. چشمام وروی هم گذاشتم ومنتظر شدم چند تاعکس خانوادگی تموم بشه.. بابابلندشد اومدمنو بوسید ویک پاکت دراورد: بابا:سندخونه باغه،ناقابله دخترم،روکردم بهش گفتم: +باباجون ممنون ولی من نمیتونم قبول کنم امیرعلی هم ادامه داد: امیرعلی: اقای محتشم،دخترشمابزرگترین هدیه به منه، هیچی ازتون نمیخوایم. مامان لبخندی زدویک گردنبندزمردازگردنش باز کردو گرفت سمتم و گفت: مامان: یادگاری خانم جونه، سر عقد به من داد، منم هدیه ش میدم به تنهادخترم. لبخندی زدم و مامان رو بوسیدم. صدای الله اکبر اذان بلند شد.. مامان و مهتاب مشعول پخش شیرینی بودن، بابا و مامان بلند شدن که برن، مهین جون جلوشون رو گرفت و گفت: مهین: کجا؟ شام فقرایی تدارک دیدیم کجا تشریف میبرین؟ بابا گفت: ببخشید خانم نورانی تا الان هم زحمتتون دادیم. ازشما به ما رسیده، من خیلی خسته ام،باشه یه وقت دیگه ان شالله شماتشریف بیارین، خونه باغ .. نگاهی به امیر انداختم وغمگین گفتم: مامان بابا دارن میرن.. امیر نگام کرد و گفت دوس دارین برین باهاشون؟ سریع گفتم: نهه. دوس داشتم بیشتر بمونن. امیرعلی رو کرد به بابا و گفت: اقای محتشم، هالین خانم دوس دارن شما رو بیشتر ببینن، اینجام که اتاق زیاد هست، خیلی ما رو خوشحال میکنین،امشب و مهمون ما باشین.. مامان ، بابا و خانم جون بهم نگاه کردن، چشام پر اشک شد، گفتم: خانم جون ،شما یه چیزی بگین.. بالاخره باباراضی شد شام بمونن بعد برن.. مهین جون اتاقش و برای استراحت بهشون نشون داد و با مهتاب رفتن اشپزخونه،امیرعلی رو به من کرد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد:خب، خانومم خیالشون راحت شدکه بریم بالا، نماز... از این همه حجم نگاه پرانرژی کم اوردم وبلندشدم گفتم : خیلی خوب شد، ممنون، بریم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 اروم از پله هامی رفتم بالاولی پاهام پله ها رو حس نمی کرد، نمیدونم چی شد، احساس کردم پله ها تو فاصله یک وجبی صورتمه،صدای امیرعلی میومد : چی شدین؟ یه لحظه از من بگیرین وبی حرکت وایسین.. دوتاپله اخر و با بی حالی وبا کمک امیرعلی رفتم بالا. تو اتاق امیرعلی کنار تخت رسیدم،امیر سریع اشاره کرد: شما دراز بکشین براتون اب قند بیارم ورفت بیرون.تکیه دادم به کنار تخت، داشت باسرعت میرفت پایین، بابی حالی صداش زدم : +اقاامیرعلی برگشت سمتم وگفت: امیرعلی:جانم؟ قلبم داشت وایمیستاد،اعتراضی گفتم‌ : +این چه جواب دادن اخه! خنده کنان گفت:خب چی بگم؟الان اب قند میارم میام بالا. گفتم: هیچی نگین بهشون نگران میشن دستش و گذاشت روی چشمش وگفت: به چشم، خانومم. بهش لبخندکم رنگی زدم ورفت پایین. تازه به خودم اومدم روی تخت امیرعلی بودم، چادرم و موقع بالا اومدن دراورده بود، ملافه نازکی رواز کنار تختش،کشیدم روی سرم. چشام داشت گرم می شد، که صداشو کنارم حس کردم: امیرعلی:خانم گل ماخوابیدن؟ همونجورکه زیر ملافه بودم گفتم: +نه میخوام‌پاشم‌نماز بخونم امیراروم ملافه رو از روی صورتم زدکناروگفت: امیرعلی: شما این اب قندو از دست اقاتون بگیرین، بخورین،سرحال که شدین، باهم نمازم میخونیم. کمی سرم وبلندکردم و اب قندو از دستش گرفتم، دستم و محکم گرفته بود و به چهره م زل زده بود. همینطور که اب قندو میخوردم،نگاش کردم پرسیدم: رنگ و روم پریده،ترسناک شدم؟ لبخندی زد و گفت: امیرعلی: چشماتون.. گفتم: گودافتاده؟ _نه.قشنگن ذوق کردم و گفتم: نه به قشنگی چشمای شما. خندید وگفت: اونکه قبلا گفتین.یادتونه، اولین بار تو خیابون،اومدم از مهتاب کلید بگیرم. خانومم چرا به پسر مردم تیکه میندازین خب. بلند زد زیرخنده. من از خجالت داشتم اب می شدم، اروم گفتم: خدامنو ببخشه،خیلی کارم بد بود، خندید و گفت: امیرعلی: نخیرم، باید بگی، به اقای خودمون تیکه انداختم، شما چرا تومسایل خانوادگیمون دخالت میکنید. خندیدم وگفتم:اقا امیرعلی، خیلی خوشحالین با چشای براقش زل زدوگفت: به دلبرم رسیدم کم‌چیزی نیست که.الانم خانومم حالش خوب شده پاشه وضو بگیره، نمازمون و بخونیم،من نمازشکر متاهلیم ونخوندم. با تعجب گفتم: مگه نماز متاهلی هم داریم. خندید و سر به زیر گفت: خب،برای بهترین هدیه خدایی نباید دو رکعت نماز شکر بخونم؟ نگاش کردم و گفتم: چقدر خوبه برای هرچیزی یه منطقی دارین. پاشد واستیناشو زد بالا بادستش سرشو خاروند و گفت :میگم، خانوم، مفرد بگیم؟ باتعجب گفتم: چی؟ امیرعلی: میگم،فعلامونو، مفرد بگیم؟ شونه مو بالاانداختم وگفتم: اووم، هرجور شما راحتین دوباره نشست کنارم: من که کنار شما کلا راحتم، عشق یکطرفه ی من.. پر از ذوق شدم و برای اولین بار به چشمای سبزش خیره شدم،اونم زل زده بود به چشمام،اولین باری بود که نگاهشو ازم نگرفت، چشمام پراشک شد، متعجب پلک زدم و گفتم: + چی شدین؟ نگاهشو ازم گرفت وانگار خواست بحث و عوض کنه، بالحن سوالی پرسید: امیرعلی:چی شدین یا چی شدی؟ +اقا امیرعلی؟! باچهره شاداب نگام کرد و یهویی دستش و گذاشت رو قلبش، اخی گفت و خودش و انداخت روی زمین، گیج شدم ،دوباره گفتم: +اقا امیرعلی چی شدین؟ جواب نداد کلافه گفتم: ای بابا، اقا امیر،حالت خوبه؟ مثل برق گرفته ها بلندشد وبشکن زنان گفت: امیرعلی: مفرد شدم. مات نگاش کردم و از روی عصبانیت، بازوشو محکم فشار دادم،با حرص گفتم: + لازم بود من و سکته بدین؟ امیرشاکی نگام کرد و گفت: خانم محترم ، بازوی پسر مردم و ول کن. خندیدم و گفتم: +جهت اطلاع شما،این پسر مردم،باید کتک بخوره،تا دیگه نمایش بازی نکنه. امیرسمت سجاده ش رفت و پهنش کرد،هالین خانوم،وضو داری؟ +وضو دارم، سجاده م اتاق خودمه.تاشما وضو بگیرین منم برم بیارم. سمت در اتاق رفتم، امیر همچنان به ایستاده نگام میکرد برگشتم و با لبخند گفتم: منتظر بمونی تا بیاما.. بالبخند ونگاه پر مهرش،دستش و گذاشت روی قلبش وگفت: امیرعلی: مــــن وتــــوهمســــفریم،توهدیــــه ی حضــــرت مــــادری،خانومم،همیــــشه منتــــظرت میــــمونم حتــــی درِ بهشــــت...•°|♡ ♥️🌱 پــــایــــــــان🌱♥️ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh