eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
13.4هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 ساعت ها در خیابان قدم زدم .با شنیدن صدای اذان به خودم آمدم . دلم هوای خانم جون را کرده بود فقط آغوش او می توانست مرا از این همه سردرگمی و درد نجات دهد. دستم را برای اولین تاکسی دراز کردم و به سمت خانه ی کودکی هایم به راه افتادم. خانه ی خانم جون در یکی از محله های باصفای قدیمی شهر است.محله ای که هنوز برج های سر به فلک به آن راه پیدا نکرده بود. خانه های ویلایی پر از دار و درختی که نبض زندگی در آن میزند. تا دستم را روی زنگ گذاشتم در باز شد و خانم جون باهمان چهره مهربانش روبه رویم ایستاد . لبخندی زدم و گفتم : _سلام خانجونم _سلام به روی ماهت دخترم _خان جون مهمون ناخونده نمیخوای؟ _قدمت رو چشمم عزیزم .الهی دورت بگردم چقدر ماه شدی با این حجاب دخترجانم _کاش بقیه هم مثل شما فکر میکردند؟یه قطره اشک بر روی گونه ام جاری شد .عزیز با گوشه روسری سفیدش اشکم را پاک کرد و گفت: _چی شده عزیزم؟ _درمونده و حیرونم خانجون _بیا بریم داخل ببینم چی شده عزیزکم _شما جایی میرفتید؟ _میخواستم برم سرکوچه شیر بخرم _شما بفرمایید داخل من میخرم و میام خدمتتون _برو عزیزم زود بیا به سمت سوپری سرکوچه رفتم و بعد از گرفتن یک پاکت شیر برگشتم. وارد حیاط شدم. روی تخت چوبی گوشه حیاط نشستم و به آسمان شب زل زدم . با یادآوری کیان و نگاه اخرش دوباره1 اشکهایم جاری شد . خانجون با سینی چای کنارم نشست وگفت: _دخترکم این مرواریدا واسه چی میریزه؟ _خانجون خیلی دلم گرفته.خانجون دلم میخواد مثل بچگیام سرمو بزارم رو پاتون . _بیا عزیزم سرتو بزار گلکم سرم را روی پای خانم جون گذاشتم.درحالی که اشک میریختم گفتم: _خان جونم میشه دیگه نرم خونه _تو تا ابد میتونی اینجا بمونی گلکم _خانجون بده که من تغییر کردم؟ _نه فدات شم خیلی هم خوبه,مثل ماه شدی دخترکم _پس چرا مامان انقدر اذیت میکنه؟ _بابا مامانت دعوات شده _خانجون مامان میخواد که من خودم حقیر و ذلیل پسر مردم کنم.دلش میخواد برم واسه یه پسرطنازی کنم.خانجون من نمیتونم؟چرا درکم نمیکنند؟چرا تا حالا که با یک پوشش باز میگشتم واسشون مهم نبود ولی حالا که ارزش خودم رو میدونم باعث آبروریزی خانواده هستم.خانجون خسته ام .دلم گرفته _تو قویتر از این حرفا بودی که بخاطر خواسته اونا اینطور اشک بریزی.اونی که تو دلته و غمش از چشمات میریزه چیه؟ _چیز خاصی نیست _چیز خاصی نیست و تو دلت انقدر پره؟ _اوهوم _به من نمیگی چیشد که این همه تغییر کردی؟ با هیجان نشستم و گفتم : _میدونی خانجون تازه فهمیدم امام زمان عج واقعا وجود داره .تازه فهمیدم اونایی که خیلی ارزشمند هستن زیبایی هاشون رو به نمایش نمیگذارند.میدونی خانجون! تازه فهمیدم یک زن چقدر ارزشمنده . _خیلی عالیه که باورات انقدر تغییر کرده .کی باعث شده که این باورها تغییر کنه؟ با یادآوری کیان ,اشکهایم جاری شد .نگاهم را از چشمان خانم جون گرفتم و به گلهای شمعدانی اطراف حوضه آب انداختم و گفتم: _یه آدم خیلی خوب .کسی که مستقیم نگات نمیکنه.کسی که بخاطر پوشش بدت سرزنشت نمیکنه .کسی که میگه پوشش ولنگارت بخاطر ذات بدت نیست _پس عاشق شدی!!!! احساس کردم خون زیر گونه هایم دوید و از خجالت سرخ شدم.با شرم و حیایی دخترانه به خانم جون گفتم: _اِ خانجون.این چه حرفیه؟ _یعنی میخوای انکار کنی؟ _خانجونم از کجای حرفم اینو برداشت کردید که من عاشق کیان شدم _پس اسمش آقا کیانِ .خدا واسه خانواده اش حفظش کنه. با شنیدن این حرف چشمانم لبالب از اشک شد .دست های خانم جون را گرفتم و با عجز گفتم: _خانجون ,واسش دعا کن .دعاکن خدا حفظش کنه _روژان جان چرا بیقرار شدی گلکم _خانجون داره میره سوریه.آرزوش شهادته . _پس خیلی مردِ و با غیرته.ان شاءالله خدا به دل نگرون و عاشق تو نگاه کنه و برات حفظش کنه _دعا... با صدای موبایلم ادامه حرفم را نزدم و به گوشی ام نگاه انداختم .اسم پدرم روی گوشی خودنمایی میکرد.تماس را وصل کردم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعدم پاشد رفت سمت آشپزخونه...سرمو انداختم پایین و به حرفای اسما فکر کردم که حسنا سقلمه ای بهم زد و گفت: +هوووی کادوی اسی رو دیدی مال منم ببین بچه پررو مال منم دست کمی از مال اسی نداره ها! محکم بغلش کردم و گفتم: _تو که همون اول بهترین هدیه دنیارو دادی... اشاره ای به شاخه گل که روی میز بود کردم و همزمان باهم گفتیم: _رز قرمز... بعدم باهم خندیدیم و من در همون حال گفتم: _چطور یادتون مونده بود؟! حسنا دهن باز کرد که جواب بده که اسما همینطور که از آشپزخونه میومد بیرون گفت: +دیگه دیگه...ما یه همچین فرشته هایی هستیم... حسنا:آفرین خواهرم زدی به هدف... نگاهی به دوتاشون کردم و گفتم: _معلومه خب به قول خودتون کدوم بقالی میگه دوغ من ترشه! هردوشون زدن زیر خنده و حسنا با خنده گفت: +قربان ضرب المثل گفتنت!یا نگو یا درست بگو...کدوم بقالی میگه ماست من ترشه...نه دوغ من... از سوتی که دادم خندیدم و رفتم سراغ پاکت قرمز رنگ... در پاکت رو باز کردم وبا یه جانماز ساتن سفید رنگ که کناره هاش مروارید دوزی شده بود روبرو شدم... خیلی خوشگل بود...با ذوق از پاکت آوردمش بیرون و تاره متوجه بوی خاصی که میداد شدم... به دماغم نزدیک کردم و عمیق بوش کردم...بوی یاس بود... کنجکاوانه داخل پاکت و جانماز رو برا پیدا کردن منبع عطر گشتم که حسنا گف: +گشتم نبود نگرد نیس گل من! _این بو... +بوی یاسه... _پس کو منبعش... _یاه یاه یاه یاه...فکر کردی منبع رو به این راحتی در اختیارت قرار میدم؟اشتباه کردی گل من!این بو هر دفه که دلم سوخت ثانیه ای بهت قرض میدم...در واقع این بود یه نوع پاداش در ازای هر یک کار خوبه! بعدم قری به سرو گردنش داد و تکیه زد به پشتی مبل... بعد از تشکر مجدد کادو ها رو بردم تو اتاق و دوباره رفتم نشستم کنارشون که اسما گفت: +چه خبر؟ _از چی؟ یکم تو گفتن من من کرد و بالاخره گفت: +خانوادت...زنگی نزدن؟!سراغی نگرفتن؟ سعی کردم توجهی به درونم که غوغایی توش بود نکنم و با خونسردی گفتم: _نه...زنگی نزدن...دیگه نمیتونن هم بزنن... حسنا:چی؟چرا نمیتونن؟ _چون من گوشیمو فروختم!دیگه هم نخریدم... حسنا:چرا نخریدی؟ _چرا بخرم؟دیدی که دوهفته گذشته زنگ نزدن...اگه دلون میسوخت همون هفته ی اول زنگ میزدن...حالاکه نزدن ینی واقعا تمایلی به برگشت من ندارن.پس منم الکی پولمو حروم گوشی نمیکنم. اسما:میگم که...الینا...تو...تو گفتی که شرکتی که رایان توش کار میکنه شیرازه مگه نه؟ _خب که چی؟! اسما:نمیخوای بری یه سری بهش بزنی؟اونم جزیی از خانوادته... حال واقعی منو فقط خدا میدونست...با همون خونسردی ظاهری باز گفتم: _من دیگه خانواده ای ندارم...از همشون دل بریدم...مخصوصا...از رایان... بعد ازین خرف سریع به دسشویی پناه بردم تا از سقوط قطره اشکی که منتظر بودجلوگیری کنم 🍃راوی دوم مهر فرار بود الینا برای آشنایی و تحویل مدارکش به بوتیکی بره که برای کار قبولش کرده بودن... تصمیم گرفته بود از همین روز اول با چادر سر کار حاضر بشه... بعد از پوشیدن مانتو شلوار سورمه ای ساده و یک مقنعه سورمه ای چادر رو که از دیشب روی میز توالت اتاق گذاشته بود برداشت و پشت به آینه ایستاد.نگاه کلی به چادر انداخت.چادر هنوز از تا باز نشده بود.استرس داشت؛ولی دلیل منطقی برای استرسش پیدا نمی کرد... شاید به خاطر حرفهای دیشب اسما بود... دیشب آخر کار اسما بهش گفته بود مواظب باش الینا!چادر میراث مادرمونه؛...الینا،مواظبش باش نکنه بهش بی حرمتی بکنی!... حرفهای اسما یکی پس از دیگری در گوشش زنگ میزدند... کم کم داشت دلیل استرسش رو پیدا می کرد... اگه نمیتونست حرمت نگه دار باشه چی؟! اولش که اسما این هدیه رو بهش داد انگار قضیه و جدی نگرفته بود.اما حرفهای اسما... دوباره صدای هشدار دهنده اسما: +الینا چادر مثل حجاب اجبار نیست ولی یه برتریه...یه چیزی که تورو از بقیه متمایز میکنه...یه سری کارها...رفتارها...در شان یه دختر چادری نیست... می ترسید؛ولی اطمینان داشت.از کاری که میخواست بکنه مطمئن بود.هنوز پشت به آینه ایستاده بود.بالاخره دلشو به دریا زد... چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و زیر لب بسم الله گفت.همزمان با باز کردن چشماش تای چادر هم باز شد... چادر رو روی سرش قرار داد و کِشش رو تنظیم کرد.هنوز پشت به آینه بود... برای دیدن خودش ذوق داشت...انگار هنوز باورش نشده بود... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نرمی و سبکی چادر حس خوبی را به من منتقل میکرد. چادر را روس رم انداختم .خاله بسم الله گفت و چادر را روی سرم برش زد . زهرا ازآشپزخانه خارج شد. _ای جوونم .چه خوشگل شدی روژان _واقعنی خندید _اره واقعنی.کیان ببینت از خوشی سکته کرده خاله به سرعت چادرم را دوخت .زهرا برایم به آن کش دوخت تا روی سرم سر نخورد. همراه با زهرا به امامزاده صالح رفتیم .بعد زیارت و کمی خرید از بازارچه کنار امامزاده به سمت خانه به راه افتادیم.جلو در حیاط بودیم که ماشین کیان هم متوقف شد . بدون توجه به من ،سربه زیر سلامی کرد و وارد حیاط شد . من و زهرا هاج و واج بهم نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده. کیان به گمان اینکه من از دوستان زهرا هستم به داخل حیاط رفته بود. _الهی فدای آقامون بشم انقدر سربه زیر و آقاست.عشق روژان زهرا پشت چشمی برایم نازک کرد _اوووو چه قربون صدقه اش هم میره . _همینه که هست .شما هم کمی یاد بگیر _دقیقا مشخص کن قربون کی برم،قول میدم یاد بگیرم با خنده حالت فکر کردن به خود گرفتم _قربون من و آقامون برو _چشم حتما باهم وارد عمارت شدیم .به پیشنهاد زهرا اول وارد ساختمان آنها شدیم. کیان داخل آشپزخانه نشسته بود و با خاله حرف میزد _رفتم خونه، روژان نبود،نمی‌دونید کجا رفته؟زهرا هم که با دوستش دم در بود . خاله تا برگشت جواب کیان را بدهد چشمش به ما که پشت سر کیان ایستاده بودیم،افتاد. با اشاره ما در جوابش گفت _تا جایی کار داشت .حتما تا پنج دقیقه دیگه برمیگرده _که این طور .پس من میرم خونه .با من امری ندارید؟ زهرا وارد آشپزخانه شد و من پاورچین از کیان دور شدم و به سمت خانه خودمان رفتم. یک گوشه به انتظار کیان ایستادم . کمی که گذشت سرو کله اش پیدا شد . زیر چشمی نگاهش کردم با دیدن چادرم سریع سرش را پایین انداخت .وقتی از کنارم رد میشد آهسته زمزمه کرد _سلام علیکم . زهرا جان گفتند چندلحظه صبر کنید زود میان.با اجازه از کنارم که گذشت با لوندی گفتم _علیک سلام حاج آقا .حاج خانوم خوب هستند با چشمانی گرد شده و نیش باز شده به سمتم برگشت به قیافه بانمکش خندیدم _سلام عشق روژان روبه رویم ایستاد و با چشمانی که نورباران شده بود به من و چادر روی سرم نگاه میکرد _سلام زندگی .دردت به جونم چقدر ناز شدی با ناز اخمی کردم _یعنی قبلا ناز نبودم _بودی فدات شم .مگه میشه خانوم من ناز نباشه.الان زیادی تو دل برو شدی _حالا دیگه لازم نیست انقدر لوسم کنی . با عشق دورم چرخی زد _خیلی بهت میاد عشقم.اونقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم _پس بریم باهم یکم دونفره قدم بزنیم _اتفاقا خیلی خوبه ولی الان موقع نهار هستش و مامان گفته بریم نهاراونجا .قول میدم روزهای بعد زندگیمون اونقدر باهم قدم بزنیم که خسته بشی _قول _قول هردو خندان به سمت ساختمان خاله رقتیم. آن روز چه میدانستیم روزی میرسد که از بی، او، قدم زدن خسته میشوم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بسته تو دستم سنگینی می کرد با کنجکاوی نگاهش می کنم.مگه تو این بسته چی بود؟ چرا انقدر سنگینه؟ بسته را کناری می گذارم و به سمت آشپزخونه می رم ،نگاهی به غذا می اندازم .خدا کنه خوب شده باشه اولین باره که دارم درست می کنم .نگاهم بازم گره می خوره به بسته بی اراده به سمتش می رم ،زن و شوهر که نباید از هم چیزی رو پنهون کنن ،نفهمیدم کی پاهایم کشیده شد به سمت بسته و دستم گره خورد به بندش ،سر خودم نهیب زدم که به تو چه ؟ اگه کامیار بفهمه فضولی کردی خیلی عصبانی میشه .باز بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ،ذهنم رو بد درگیر کرده بود ،چشمم فقط سمت اون بسته بود .دوباره کنار بسته نشستم ،چی می شد؟ من فقط می خواستم از کار شوهرم سر دربیارم همین .می خواستم جواب سوالات سر بالاش را بهم بده .هر وقت ازش می پرسیدم :تو چی کاره ای؟می گفت "شرکت دارم" می گفتم :چه شرکتی و همش جواب سر بالا می داد.چی می شد بفهمم نون تو سفره ام از کدوم شرکت این شهر تامین میشه.بدونم کامیاری که میلیاردر شده اونم تو سن سی سالگی با چه شرکتی میلیاردر شده ؟ فقط همین ! داشتم تحقیقات عروسی رو بعد از عروسی انجام می دادم .نه به قصد تجسس به قصد آگاهی ،همین! بند های بسته رو می برم و بعد درگیر چسب ها می شم .مگه تو بسته و این کارتون چی بود که انقدر بسته بنده اش کردند .نگاهی به تصویر روبه رویم کردم :عروسک؟ توی کارتون پر از عروسک بود . عروسک چه ربطی به غرور کاذب کامیار داره ؟ خنده ای به عروسک ها خرگوش با مزه رو به رویم می کنم .برای این بسته انقدر پلیس بازی در آوردم برا دیدن چار تا عروسک؟ لبخندی می زنم و به سمت آشپزخونه می رم ،در باز میشه .به سمت در می رم تا از شوهرم استقبال کنم . -سلام اومدی؟ -سلام ،آره ! به به چه بویی راه انداختی .گشنه بودم گشنه ترم شدم -بفرما ناهار آماده اس سری تکان داد و به سمت دستشویی رفت که با صدای جیغ و داد من خشک شد. -کفشاتو در بیار -وای حواسم نبود بوی غذات مستم کرده بود کفش هاشو در آورد و کنار هم جفت کرد ،سفره رو بر انداز می کنم ،با دقت و ریز بینی شدید ،مثل ناظمی که تک تک حرکات بچه ها رو بررسی می کنه تا اشتباهی از کسی رخ نده .همانطور که دستاش رو خشک می کرد روی صندلی نشست . -بدو که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد -روده کوچیکه خورد؟ یا روده بزرگه؟ -چمی دونم بابا -روده کوچیکه که نمی تونه بزرگه رو بخوره ...راستی کامیار میگن اگه روده بزرگه رو اتو کنن صاف شده اندازه زمین فوتبال میشه .ولی ...روده کوچیکه رو نمی دونم ،حالا اگه در نظر بگیریم ... -میشه فیثاغورست رو بعدن حل کنی مردیم از گشنگی -الان مجهول ما یه روده بزرگه با یه روده کوچیک اگه این دو رو مقابل هم قرار بدیم مساوی میشه با گشنگی بعد اینجا یه معادله دو مجهولی داریم ... -پنااااه لبخندی به چهره ی درمانده اش می زنم و دستم رو دراز می کنم و براش غذا می کشم و جلوش می زارم . -خب مگه دستت کجه ،بردار بکش که از گشنگی نمیری -ته رمانتیک بازیی با احساس خنده ای می کنم و خورشت رو روی برنج می ریزم ، بوی خوش زعفران بد توی بینی ام می پیچد ،عاشق بوی زعفران بودم روی برنج سفید هاشمی شمال . -پناه ،میشه یه خواهشی کنم -بکن -بسته ها رسیده؟ -این الان خواهشه؟ -گوش کن -بفرما -دوستم تولیدی عروسک داره ،سفارش داره یکی می خواد ببره تو کسی رو سراغ نداری؟ -نه ...میشه خودم ببرم؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 تمام سعیم وکردم تااخمام وبازکنم ولبخندی بزنم، گفتم: +فکرمی کردم باازدواج تو سن کم مخالفید. بابا:خب معلومه ولی این مورد خیلی خوبه. نتونستم خودم ونگه دارم و پوزخندی زدم،الکی چرامیگه خیلی خوبن؟ خب بگه که شراکتش وپولش بستگی به این خانواده ی شوم داره خب خیلی رُک بگه که می خواد من وبه اونابفروشه. بابا:به چی فکرمی کنی؟ +دارم به این فکرمی کنم که این خواستگارچی داره که شماانقدرروش کلید کردید؟ باباکه انگاربه هدفش رسیده باشه روی میزخم شدوبا امیدواری که توچشماش مشهود بودگفت: بابا:پول هالین،پول.انقدری پول داره که میتونه سرتاپات وطلا بگیره، انقدرپول داره که تاهفت نسل بعدتونم میتونه سیرکنه، هالین تواگه بااین ازدواج کنی هیچ کمبودی نخواهی داشت. دیگه آمپرم زده بودبالا،اخمی کردم وخیلی جدی گفتم: +من الانم هیچ کمبودی ندارم واززندگیم راضیم. بابالبخندش وجمع کردوگفت: بابا:توکه قرارنیست همیشه پیش مابمونی باید ازدواج کنی. ازجام بلندشدم وگفتم: +خب من نمی خوام ازدواج کنم بهشون بگوکه جوابم منفیه. خواستم ازاتاق برم بیرون که یهوبابادادزد: بابا:باید... انگارفهمیدکه برای جنگ ودعوا زوده یهوصداش وآوردپایین و گفت: بابا:بایدقبول کنی! یه ابروم وانداختم بالاوباصدای آرومی گفتم: +چرااونوقت؟ دوست داشتم زودتربحث شراکتش وبکشه وسط ولی گفت: بابا:چون پولداره. دستم وروی صورتم کشیدم و باکلافگی گفتم: +باباپول اونقدری که برای تو ومامان مهمه برای من نیست، همه چیزکه پول نیست اصلا به نظرم پول زیادتوازدواج ملاک نیست،پول عشق نمیشه پول محبت نمیشه پول وفاداری نمیشه پول اعتمادنمیشه پو... باصدای فریادبابادهنم وبستم: بابا:بسه،برای من قصه نگو، الان کمترکسی به این چیزااهمیت میده،کی گفته پول همه چیز نیست؟ اتفاقاباپول همه چیزبه دست میادحتی عشق وعلاقه ومحبت! پوزخندی زدم وصدام وبردم بالاودرصورتی که صدام پراز بغض بودگفتم: +آره راست میگی،پول همه چیزه برای همینه که توخونه ی مامحبت موج میزنه... برای همینه که تو انقدربه مامان عشق می ورزی... برای همینه که به خانم جون انقدراهمیت میدی.... برای همینه که انقدرمن وآدم حساب می کنی.... برای همینه که ما انقدرخوشبختیم. اشکام روی گونم ریخت، باباباحرص گفت: بابا:برات کم گذاشتم که الان زبونت ده متره؟تو که هرچیزی خواستی داشتی، الان میدونی‌چندنفر آرزودارن جای توباشن؟ بلنددادزدم: +آره هرچیزی خواستم داشتم به جز محبت، در ضمن اگه همونایی که به قول توآرزوشونه جای من باشن بدونن به زورمی خواید من وشوهربدید عمراً اگه آرزومی کردن جای من باشن. انگشت اشارم وآوردم بالاوبا جدیت درحالی که اشک گونم وخیس کرده بودگفتم: +چون میدونن که پول همه چیز انسان وتامین نمی کنه.‌ اجازه ندادم حرفی بزنه سریع ازکتابخونه بیرون رفتم ووارد اتاق خودم شدم،درحالی که باصدای خیلی بلندگریه می کردم درکمدوبازکردم ومانتووشلوار وشالم وانداختم بیرون وسریع پوشیدم،بایدمی رفتم بیرون‌ باید دنیارومی دیدم،بایدبایکی حرف می زدم تا خالی بشم‌داشتم دیوونه می شدم، حالت تهوع شدید بهم دست داده بود،حس می کردم قلبم ودارم بالا میارم..‌ &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
هرچه بیشتر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می‌خواسته مرا برای خودش تصاحب کند . این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد . چیز عجیبی هم نیست . به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی ؛ خود خواهانه ترین صورت محبت . اما حالا این ها مهم نیست ؛ مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟ خدا به داد برسد. علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند . چه لطف بزرگی ! با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد . دنبال مادر تمام خانه را می گردم . نیست ،قرار نبود جایی برود . مثل بچه ها گریه ام می گیرد . چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم . صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد . آینه ی روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد. از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را بر می دارم و روی صورتم می مالم . مستأصل توی حیاط می نشینم . به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود . با دست جای سیلی را می پوشانم . - این جا چرا نشستی ؟ چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند . پشت سرش در را می بندم . کیفش را به جا لباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی می‌گذارم . مقنعه اش را در می آورد . می گیرم و تا می زنم . راه می افتد طرف آشپزخانه . دنبالش می روم . صندلی را عقب می کشد و می نشاندم. - مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی ، قضیه چیه؟ در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد . - مامان ! - جان! بالاخره لب باز کردی . - شما الان بابا رو دوست داری برای اینکه تصاحبش کنی یا.... مکث می کنم . صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند . گیر سرش را باز می کند . موهای مجعدش دورش میریزد . دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند . چقدر قشنگ است نگاهش . اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد. _نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم. شعاری است این حرف . _ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم. چشمکی می زند و ادامه می دهد: _برایش می میرم . تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟ نمی توانم لبخند بزنم . ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است. بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه . _این حرفت درسته ، اما بحث به به سلطه درآوردن دیگران نیست ، یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم ، پس باید هر طوری که من می خوام باشه. این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه ، به حالت برخوردی می رسه ، به مقایسه ی کارهای دو طرف می رسه. چاقو را برمی دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دونفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع ؟ من هم اگر روزی کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم . حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند. اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟ میدونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه، یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام. ٭٭٭٭٭--💌
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد دنبال صدا میگشتم که مریم کیه مریم : بله خیلی خوش اومدن ) یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت ( مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم ) واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه( یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن )از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید ( مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات ) یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود( لبخند زدمو گفتم مبارکه مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلااخره پیدات کردم صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود - سلام خاله جون خوبین خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟ - مرسی ممنون خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم - باشه خاله جون مبارکشون باشه خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟ - نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن -به سلامت کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواسته غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم تن تن رفتم پایین - سلام بابا جون خوبی؟ بابا رضا: سلام جانه بابا &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
سرم را گرم درس کرده ام، تا سر میترا را جدا نکنم. بی خیال که نشده ام، اما ساعاتی که کتابخانه نیستم با اکیپ سارا و دوستانش می چرخم. دوباره با سارا هستم، نه برای اینکه بخواهمش، برای اینکه این حال مزخرفم کمی بهتر شود. جواد شب و روز کنارم اطراق کرده تا جلوی خریتم را بگیرد. فقط وقتی با اکیپ هستم نمی آید. با اینکه نگین در جمع مان نیست باز هم نمی آید! - جواد! نگین رو هنوز می بینی؟ - نمرده که نبینمش! - منظورم اینه که میاد طرفت؟ تلخ نگاهم می کند و رو برمی گرداند. - من آدم دست دوم بردار نیستم. - تولیدی دست دوم که داری؟! رویش را با شدتی به سمتم بر می گرداند که هنگ می کنم: - هوی... وحشی! - خفه شـو آرشـام، مـن اینقـدر بی غیـرت نیسـتم کـه ایـنکار رو بکنـم، تـا حـالا هـم اگـه بـا ایـن هرزه هـا بـودم الآن دیگـه نیسـتم. اون موقـع هـم پسـتی و رذلـی نکـردم و بـا فریـد هـم موافـق نبـودم. می فهمی نفهم؟ از چشمانش سرخی و حرارت بیرون می زند. سکوت می کنم و هر دو رو برمی گردانیم. دستی به صورتش می کشد می گوید: - سیگار داری؟ فندکم را زیر سیگارم می گیرم و تعارفش می کنم. نگاه به سیگار می کند و پس می زند، دیوانه شده است. می گوید می خواهم و بعد هم پس می زند. دخترها خودشان ول و آواره هستند که ما هم اینطوری به آه و ناله افتاده ایم، سخت است از بغل یکی که دارد با آن صورت آرایش کرده ی لامصب و آن اندام بی پدرش دلبری می کند چشم ببندی و رد شوی! - ایـن مهـدوی یـه حرفـی بـرای خـودش می زنـه. آدم باشـی... نمی شـه کـور باشـی کـه، د خـب ننـه باباهاشـون ایـن زر زروهـا رو جمعشـون کننـد تـا مـام مثـل آدم باهاشـون برخـورد کنیـم نـه مثل یه... - دیگه خفه نشی خودم خفه ت می کنم آرشام! دستم را می کوبم توی دهنم: - تو از مهدوی دیکتاتورتری جواد، حرف حق که می زنم حداقل فحش نمی خورم، تو فقط می خوای همه رو خفه کنی! - اونا ارزون کردن من و تو چرا باید بخریم. - هه نکنه می خوای مثل مهدوی به خودت فشار بیاری! نفس عمیق می کشد، چندبار پشت سرش را می کوبد به دیوار و می گوید: - َاون خیلـی مـرده، جوون مـرد رو بلـد نبـودم تعریفشـو، اصـلا نمی فهمیدم یعنی چی... - اینـو خـوب اومدی، کلا فکرش درسـته. هر کی ام کنارش ریپ می زنه، این مهدوی سوءاستفاده نمی کنه! - مثـل مـن و تـو هـم فکـر نمی کنـه کـه بگه خودشـون خرابنـد به ما چه؟ . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نفس عمیق می کشد: - فقط یه کم می ترسم وحید. حرف هایش جدید نبود. اما برای من، شنیدن این حرف ها از جواد بعید بود. ترس هم بعید است از جوادی که همه جا اول او پیشقدم است و... - از چی می ترسی؟ دستانش را دور خودش سفت می کند و آرام آرام بازوهایش را فشار می دهد. لبخند می زند و سر بالا می گیرد: - از اینکه یه روز تموم بشم. بعد اون دنیا راست باشه. قیامت باشه. بعد ببینیم اونجا بهتر از اینجا بوده. دائمی هم هست. بعد بدترین و کثیف ترین جا برای من باشه. که خدایی باشه و من نباشم. یعنی من خودم، خودم رو حذف کرده باشم. حرفی می زنم، سؤالی می کنم که خودم هم به آن اعتقاد ندارم، فقط می خواهم ببینم جواد چه می گوید: - اگر خدا نبود، قیامت نبود، اینجا سختی و لذت نبری، اونجا هم هیچی!! جوابم را نمی دهد. چند دقیقه هر دو ساکتیم. نه، همه چیز ساکت است. مبل، در، دیوار، فرش، گل ها... دارد فکر می کند جواد یا من دارم فکر می کنم که چه شد من تمام آنچه را قبول داشتم کنار گذاشتم. چرا من شدم مثل گروه. چرا گروه شبیه من نشد. چرا من پر از سؤال و شبهه شدم و قید همه چیز را زدم. چرا من دنبال پیج ها و حرف های بیسند شان رفتم. چه شد که توانستند تمام دارایی فکری و اعتقادی من را بگیرند و بشوم یک عروسکی که با نخ آنها تکان می خورم نه با اندیشۀ خدایی. من کجا ایستاده ام. اصلا من ایستاده ام یا زیر دست و پاها دارم له می شوم؟! من کی هستم؟ صدایی می شنوم که آرام است، نجوای دل است. دل جواد: - اگر قیامت نباشه، ضرر نکردیم وحید. اینجا قشنگ زندگی کردیم. ولی اگر باشه، من باشم و خدا... قیامت فقط من باشم و خدا، خجالت می کشم تو روش وایسم بگم به حرفت گوش نکردم. نعمت دادی تو. من دل بهت ندادم. حالا دوستم داشته باش، بازم کنارت باشم. من چه کرده ام با زندگیم؟ باخته ام. - وحید تو باید من رو ببخشی. من تو رو خیلی جاها کشوندم. حالم بد است. خیلی بد. خرابم... - مسخره ترین گروهی که عضوشون بودم، آتئیستا بودن. چقدر استدلال آوردن که خدا نیست. مهدوی جواب داد برام. خودم از خودم بدم اومد. می دونی من و علیرضا و آرشام و بقیه چرا تا حالا می گفتیم خدا نیست؟ چون وقتی قبول کنیم خدایی هست، پلۀ بعدی میشه حرف های خدا که باید بگیم چشم. بعد پلۀ بعدی که باید قید یه سری از کارامونو بزنیم، چون خدا دوست نداره!!! اما ما دائم داریم به خیلیا می گیم چشم. حتی، مسخره است. حتی به مدلینگا برای لباسمون می گیم... دنیا، روی چشم گفتن عوام احمق، به پولدارا و سیاستمدارا و سرمایه دارا می چرخه. مدل آرایش، چشم، مدل غذا، چشم، مدل خونه، چشم... دست به صورتش می کشد و می نالد: - من و تو و همهمون می خواستیم تک باشیم. تو چشم باشیم. نمی خوایم تموم بشیم. متفاوت و یه جور دیگه. اینه که به در و دیوار می زنیم. خیلی کارا حاضریم بکنیم. تو هم همین طوری وحید. بی چاره یعنی من. این اولین بار است که این حس را دارم و گلویم از شدت بغض دارد می ترکد. از استیصالی که گرفتارش شده ام می گویم: - حرفای مهدوی رو خوب یاد گرفتی! لبخند می زند؛ لبخند تلخ. نگاهم نمی کند. از من خجالت می کشد جواد. با من دوست بود جواد. چه کرد با من. با من هنوز هم دوست است که دست روی صورتش می گذارد و خم می شود. بعد از چند لحظه بلند می شود از جایش و آرام لب می زند: - حرفای خدا رو رفتم خوندم. تو کتابخونه گاهی کتاب می خونم. دارم فکرامو میگم. خدا می خواد سرگردون نباشم، هر کی از راه رسید یه دستی رو سرم بکشه و یه جهتی رو نشونم بده تا سرگردونتر بشم. می خواد بفهمم. اما نمی دونم خودم بودم یا شیطون بد اسیرم کرده بود. دست فرمون زندگیم داغونه وحید، داغون روندم. اصلا نمی تونم اول و وسطی براش پیدا کنم. یه جوری دور خودم تنیدم که اسیر اسیرم. من فکر می کنم خدا خواسته آزاده باشیم. نه آواره. مسخره است. مخلوق خدام اما گوشم دم دهن شیطونی که دشمن خداست و من و تو... نون خدا می خوریم، اما حرف اونو گوش می دیم. چشم می بندم از دنیایی که خرابم کرد، که فریبم داد، که من را عقب انداخت، که... از همۀ آدم های اطرافم شاکی می شوم. حتی از خودم هم بدم می آید. شکایت دارم به که بگویم. کاش مهدوی اینجا بود. جواد نمی تواند ذهن خستۀ من را آرام کند. مهدوی همیشه بود. همیشه برایمان حرف می زد، من خودم کانال او را عوض می کردم. من خودم زندگیم را چرخاندم، به هم زدم. دارایی هایم را بر باد دادم به خاطر لذت ها... به خاطر چهار تا حرف. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
باید یک حرفی بزنم تا بفهمم دردش چیست؟اینطور مبهم حرف زدن را دوست ندارم:تو چه کاری میخواستی انجام بدی که اینجا مانعت شده؟ خودش را راحت میکند. _هه!آدمای لعنتیش. تمام فکر و ذکر دکتر عاصمی و سحابی مزخرف اینه که تعداد مقاله های خودشون رو بالا ببرن!استاد عاصمی قرار بود بعد از این مقاله که مثل خر براش دویدم اسمم رو نفر اول بزنه اما لعنتی بهانه آورده! _اونکه همه جای دنیا داره،چیزی که ریخته،آدمی که به لعنت خداهم نمی ارزه! بی اختیار خنده ام میگیرد از کار دنیا که بشرش به بشرش رحم نمیکند. استاد به شاگردش!هه مسخره است! سیگارش را با فندک روشن میکند و با آریا مشترک میکشند،شهاب بی اعتراض پنجره را باز میکند. وحید فیلم گذاشته است و ولو شده ایم و با صدای چک و چوک شکستن تخمه می‌بینیم که نادر می‌گوید:میثم ببین اینجا داره چه پدری ازت در میاد تا این طرح را به سرانجام برسونی. الآن بچه‌هایی که اونجان،آزمایشگاهی دارند پر از امکانات،وسایل و همه چی فول فول. وحید پوست تخمه را فوت می کند روی صفحه لپتاپ.می خنددو باافتخار می گوید《پرتاب سه امتیازی.》 حرف نمی زنم.غرغر کردن عادت همیشگی نادر است. هم درشرایط خوب وهم در شرایط بد نگاه منفی به همه چیز دارد. شهاب به جایم میگوید:همینه دیگه،بی خیال. صبح تا الان مشغول بودیم. دیگه حرفش رو نزن. نادر کوتاه نمی آید:نه دیگه خوب حماقته موندید این جا. الان من که دارم با سوسن می‌رم. شما هم یکی یه جفت بردارید بریم اونجا با هم. نادر چه می‌خواهد از دنیایش !؟من چه می‌خواهم! وحید می‌گوید:امکانات فول فوله،چهارتاتون برید اون جارو آباد کنید،چهارتام باشن که به داد وطن برسن.نادر جان،وطن،خاک،میهن.چی بهش میگی تو؟ نادر که انگاراین چند روز حرف نزدنم خیلی اذیتش کرده زود می‌گوید:بحث یه عمر زندگیه.برو یک‌جای پای خوب باز کن برای فوق دکتری.چشم به‌هم بزنی دفاع کردی تمام شده!این جا دستت می‌مونه توی پوست گردو،باید مدرک به دست از این دانشگاه به آن دانشگاه در‌خواست بدی هیئت علمی بشی.نباید معطل یه سری شعار بشیم. چند نفر که خودشون بارشونو بستن،شعار درست کردند،ماهم همون شعار رو بدیم.باور کن میثم نصف بچه های این مسئولین مملکتی،اون ور آب دارند درس می خونند،من و تو خبرنداریم. پس فردام که بر می‌گردن مثل یه آقازاده مشغول بچاپ بچاپ می‌شن. هان آریا مگه خودت نگفتی دانشگاه های انگلیس پره بچه مسئوله!چه غلطی میکنند اونجا!چرا همین جا نمی‌خونند! آریا‌ آرام‌آرام با مشت می‌کوبد روی پایش وگوشه لبش را می‌جود. شهاب چشم تنگ می‌کندومی گوید:غلطشون رو وقتی اومدند این جا می‌کنند!از اولی که می‌رن تحت نظرن.مگه انگلیسیا خرند لقمه مفت رو از دست بدن. همچین هواشونو دارند که هر غلطی می‌کنن سند جمع می‌کنن. این‌جا که می‌یان تازه با تهدید آبرو شون می‌شن منشی مفت اونا! اینه که این میثم گردن شکسته می‌خواد تولید انبوه بکنه یه بشکن اونور می‌زنن وارد می‌کنن این به خاک سیاه می‌شینه! تازه اگه نفوذی نباشه،جاسوس نباشه. بی‌خاصیت که می‌تونه باشه. فقط اگه هی پروژه عقب بندازه می‌دونی چه ضرر اقتصادی می‌زنه! اینم نه ، نذاره آدم حسابی سر کار بیاد و شل و ولا رو آویزون کارا کنه خودش برگ برنده این بریتانیای کثیف ! وحید شهاب را هل می‌دهد عقب. _کم گندشون کن ! تا حواس تو اینقدر جمعه بقیه هر کاری کنند فقط اندازه کندن چاه دستشویی کارایی داره! می‌خوام مثل آدم فیلم ببینم بفهمم این هالیوود دوباره چه زری زده! تا دوی شب که فیلم تمام شود،تعریضات نادر و جواب‌های سر سری شهاب ادامه داره. داریم آشغال‌ها را جمع می‌کنیم تا اگر شد بخوابیم و وسایای وحید برای فردا و حاضری زدنش توسط علی‌رضا را نوش می‌کنیم که بادی می‌زند و پنجره با شدت باز می‌شود و به دیوار می‌خورد. هجوم سرما و صدا،بی‌اختیار همه را می‌پراند و حرف ها قطع می‌شود. بلند می‌شوم ،پرده را به زحمت می‌گیرم. باد سر و صورتم را مالش می‌دهد یک ساعت همین‌طور تقلا کرده بود تا در را باز کند و بلاخره حالا موفق شد. درختها تکان میخوردند و از شدت باد خم و راست می‌شدند. چشمانم را تنگ کردم و تاریکی را می‌کاوم تا ببینم درختی افتاده است یا نه. همه سر جایشان هستند و فقط در جهت باد خم شدند. تا صبح اگر دوام بیاوردند و نشکنند،تمام می‌شود! این درخت‌ها ،از این طوفان‌ها زیاد دیده‌اند فقط نباید کم بیاوردند!صبح نزدیک است... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل نهم برنامه امتحاني جلوي چشمانم مي رقصيد من اما در روياي ديگري بودم. از آن روز ديگر حسين را نديده بودم. انگار لفظ آقاي ايزدي مال خيلي وقت پيش بود. آن روز كذايي همه فاصله ها را برداشته بود. از آن روز به بعد اغلب دايم با خودم كلنجار مي رفتم. من كجا ! ايزدي كجا ؟ در نهايت اين افكار به هيچ جا نمي رسيد . ساعتها با خودم فكر مي كردم چرا اين قدر در مورد حسين فكر مي كنم ؟ چه چيزي در اوست كه برايم جالب توجه است ؟ عقايدش سرو وضعش ، مريضي اش ؟ مي دانستم كسي مثل آقاي ايزدي هيچوقت در شمار آدمهاي محبوب من نبوده است. از اين مي ترسيدم كه اين افكار به كجا مي رسد . با صداي ليلا به خودم آمدم. - مهتاب ..... مهتاب كجايي ؟ بي حواس نگاهش كردم : چيزي گفتي ؟ ليلا پوزخندي زد و گفت : اين چند وقته چته؟ شادي با خنده گفت : هنگ كرده ! برگشتم نگاهش كردم با حرص گفتم : عمه ات هنگ كرده . چي مي گي ؟ ليلا عصبي گفت : هيچي بابا ميگم برنامه ريزي كنيم درسها رو با هم بخونيم. سرم را تكان دادم و گفتم : خوب بخونيم. شادي دوباره خنديد و گفت : نه بابا واقعا هنگ كرده ! امتحانها شروع شده بود . هوا هم گرم و خشك بود. انگار سر جنگ با همه كس داشت. از آن روز كذايي هزار بار تصميم گرفتم به دانشگاه بروم و هزار هزار بار جلوي خودم را گرفتم. خودم مي دانستم كارم چيست و دلم نمي خواست آقاي ايزدي پيش خودش فكر اشتباهي بكند. اما براي امتحان معالات ديگر بهانه ام جدي بود. چند اشكال مهم داشتم كه ليلا و شادي هم بلد نبودند، اما آنها خونسرد مي گفتند جوابها را حفظ مي كنيم. ولي من كه منتظر بهانه اي بودم اصرار داشتم تا قضيه را بفهمم. خودم هم مي دانستم دليل واقعي كارم اين است كه ايزدي را ببينم. مي خواستم بدانم با ديدن دوباره اش چه احساسي خواهم داشت. صبح شنبه ، روز قبل از امتحان به طرف دانشگاه راه افتادم. ماشين سهيل را اورده بودم و داشتم حرص ميخوردم كلاچ زير پايم پايين نمي رفت و با سختي دنده عوض مي كردم. وقتي سر انجام جلوي در دانشگاه پارك كردم. سرا پا حرص و عصبانيت بودم. مستقيم به طرف دفتر فرهنگي رفتم و با چند ضربه به پشت در در را باز كردم. حسين تنها پشت ميز نشسته بود و مشغول خواندن كتاب ضخيمي بود. با ديدن من گونه هايش رنگ باخت و لب پايينش لرزيد. سلام كردم و در را پشت سرم بستم. با صدايي خفه جواب داد و گفت : - بفرماييد . دلم فرو ريخت چرا آنقدر رسمي با من صحبت مي كرد. آهسته گفتم : - ببخشيد مزاحم شدم . چند تا اشكال داشتم ... حسين همانطور كه سرش پايين بود گوش مي كرد. عصبي ادامه دادم : - وقت داريد اشكالهاي مرا رفع كنيد؟ بدون اينكه سرش را بالا بياورد گفت : خواهش مي كنم . بفرماييد. از عصبانيت دلم مي خواست بزنمش با صدايي كه مي لرزيد گفتم : چرا به من نگاه نمي كنيد مگر مخاطب شما ميز است ؟ لحظه اي سكوت سنگيني حكمفرما شد. بعد حسين سرش را بالا گرفت و به من خيره شد. چشمهايش خيس اشك بود. ريشو سبيلش را انگار تازه مرتب كرده بود. كوتاه و منظم بود. با صدايي لرزان گفت : مي ترسم ... با شنيدن اين كلمه و با ديدن چشمان معصوم و لبريزاز اشكش پاهايم سست شدند روي صندلي ولو شدم و پرسيدم : چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟‌ آهسته سرش را تكان داد . منتظر نگاهش كردم ، گفت : مهتاب ميشه ديگه پيش من نيايي ؟ اول متوجه حرفش نشدم ، بعد عصبي و لرزان بلند شدم ، احساس مي كردم سيلي خورده ام. توهين به اين بزرگي ؟ با بغض گفتم : من فقط چند تا اشكال داشتم .... بقيه حرفم را نتوانستم بزنم سيل اشكهايم روان شد. در ميان بهت و تعجب من اشكهاي حسين هم آرام و بي صدا از چشمهاي درشتش فرو ريختند و ميان ريشهاي مرتبش گم شدند. بدون اينكه كلمه اي حرف بزنم از اتاق خارج شدم . در طول راهرو هيچ كس نبود و من با خيال راحت اشك ريختم. جرا اين رفتار را با من كرده بود ؟ غمگين و اشكريزان به طرف دستشويي رفتم و در سكوت قبل از امتحان صورتم را شستم. كمي آرام گرفتم سرم را بلند كردم و به آينه خيره شدم. دختري با صورتي كشيده و خيس از آب نگاهم مي كرد. چشم هاي خاكستري و بنفش اش هنوز پر اشك بود. دماغ كوچك و سر بالايش قرمز شده بود. گونه هاي برجسته اش در ميان دستانش گم شده بود و چانه اش عصبي مي لرزيد. ابروهايم را با انگشت مرتب كردم مو هاي موج دارم را كه در صورتم ريخته بود جمع كردم زير مقنعه و باصداي بلند دماغم را بالا كشيدم. به دختر توي آينه لبخند زدم و گفتم : به جهنم. ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از عالم و آدم جدا شدم به سمت کتابم پرواز کردم . « قرار بود اولین روز دانشگاه را آغاز کند . مثل همیشه لباس مرتبی را پوشید و از اتاقش حسنا را صدا زد : حسنا ؟ امروز کلاس داری ؟ ـ آره ، مهدا میاد دنبالم . ـ نمی خواد بگو نیاد ، باهم میریم . حسنا وارد اتاق برادرش شد و ادامه داد ؛ امروز چهلم خواهر یکی از همکلاسی های منو امیرحسینه ، مهدا گفت اونم میاد یه پروژه مشترک داشتیم با مهدا اینا ، هم کلاسیمم بود برا همین مهدا هم میاد ـ خیلی خب پس من برم تو خودت میای ؟ صدای تلفنش مانع از پاسخ دادن به برادرش شد ؛ الو ، جانم . سلام ... باشه اومدم ... ماشین نداااااری ؟! ... آره ، کلاس داشتن معلولین ذهنی ... ماشین مامانمم نیست ... صبر کن ! ـ محمد ؟ ما هم میبری ؟ محمدحسین کلافه سری تکان داد و گفت : باشه حسنا لبخندی به برادرش زد رو به فرد پشت خط گفت : الو مهی ؟ داداشم میرسونتمون ... نه بابا چه مزاحمتی من و امیر همیشه با شما میایم ... نمیخواد معذب باشی .... تو که رو کم کن عالمی ... برو بابا ... پایین منتظر میشی تا بیام ، فهمیدی ؟! .... آفرین ـ ممد بریم ! ـ حالا چرا اینقدر اصرار میکنی ... حسنا انگشت تهدید را بسمت محمدحسین گرفت و گفت : این نیم وجبی خط قرمز منه ، اوکی ممد جان ؟! ـ اون انگشتتو بیار پایین چشمو درآوردی ! .ــــــــ ♥ ـــــــ.ــــــــ ♥ــــــــ.ـــــــــ. ـ سلام مهی جون ـ سلامو .... ـ آتشی نشو عشخم ، مهدعلیا ـ خدا بگم تو و فاطمه رو چیکار کنه ، آغا یه مهدا گفتن اینقدر سخته ؟! ـ ها والا . + سلام با صدای محمدحسین هر دو بسمتش برگشتند . ـ سلام ، ببخشید مزاحم شما شدیم + نه خواهش میکنم ، بفرمایید . به دانشگاه که رسیدند با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سمتی رفتند ، مهدا تا شروع کلاسش ۵ دقیقه وقت داشت به سرعت به کتابخانه رفت و کتابش را تحویل داد و سپس به سمت کلاسش رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh