🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_صد_سوم
این حرفها رو زدم که بدونید واسه من پول ارزشی نداره من در ازای پول و مادیات عشق و محبت نیاز دارم .
به چشمان کیان زل زدم تا صداقت را در چشمانم ببیند.لبخند زد.
_قول میدم تا وقتی زنده ام نزارم غصه بخورید .و هیچ وقت عشقم رو ازتون دریغ نکنم.قول میدم کاری نکنم که به خانجون پناه ببرید همه سعیم رو میکنم که گذشته ها رو براتون جبران کنم و خوشبختتون کنم ولی درعوض میخوام یه قولی بدید!
ابروهایم بالاپرید
_چه قولی؟
_تا ابد همینقدر صادق و پاک و با محبت بمونید .قبول؟
_من هیچ وقت قول نمیدم ولی تمام سعیم رو میکنم.!
_خیلی هم عالی.انتظارات دیگه ای ازهمسرتون ندارید؟
کمی فکر کردم
_چندتا انتظار و شرط دارم
_بفرمایید من سراپا گوشم
_اول اینکه کمکم کنید به خدا نزدیک تر بشم
_چشم این یه رابطه دوطرفه است با کمک شما حتما به خدا نزدیکتر میشیم. دیگه؟
_دوم هیچ وقت بهم دروغ نگید و چیزی رو پنهون نکنید
_قبوله .دیگه؟
_از این کلاه شرعیا سرم نزاریدا .بگید دروغ نمیگم ولی راستش رو هم نگید. بهش چی میگن؟
کیان زد زیر خنده
_توریه!
خندیدم
_اره همین .قول بدید توریه هم انجام ندید
_در حد توانم چشم.دیگه؟
_دیگه هیچی .شما انتظاری ندارید
_همینایی که گفتید خوبه به علاوه اینکه من بعضی شبها میرم هیئت دوست دارم شماهم بامن همراه بشید و اگه دوست نداشتید مانع رفتن من نشید
_قبوله
_حالا بفرمایید نظرتون در مورد مهریه چیه؟
_من به مهریه بالا اعتقادی ندارم .
مهریه من اینه که به ۱۴ تا کودک بی سرپرست کمک کنید تحصیل کنند و فارغ التحصیل بشن و اینکه تا ۳۱۳ هفته، چهارشنبه ها منو ببرید جمکران زیارت
_به روی دو دیده منت چشم .حالا میشه من شرط آخرم رو بگم
_بله حتما
_اگر موافقید در امام زاده صالح خطبه عقد خونده بشه؟
با ذوق داد زدم
_عالیه!
عشقم امشب زیادی خوش خنده شده بود با هر حرف من کلی میخندید..خندیدنش که تمام شد با لبخند به چشمانم زل زد
_بهتره برم سر اصل مطلب.روژان خانم بامن ازدواج میکنید؟
اشک شوق در چشمانم دوید
_بله
کیان لبخندی زد
_ پس اگه حرفی دیگه نمونده بریم پیش بزرگترها
از روی تخت برخواستم و دستی به دامنم کشیدم.
_بفرمایید
اول کیان و پشت سرش من از اتاق خارج شدیم و به سمت بزرگترها رفتیم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_سوم
رایان حق نداشت منو مسخره کنه...یکم که آرومتر شدم با گریه نالیدم:
_گفتی یه دختری رو دوست داری...گفتم باش...گفتی میخوامش گفتم باش...گفتی کمکم کن به دستش بیارم...گفتم باااش...مسخره بازی بود؟!فیلم بود؟!نمایشی بود!؟چرا رایان؟!هان؟!
هنوز جلو پام زانو زده بود.زل زد تو چشمامو گفت:
+نه مسخره بازی بود...نه فیلم بود...نه نمایش...من دختررو دوست دارم خیلی بیشتر از تصورات تو ولی تو الآن به جای کمک با من داری دختر مورد علاقه ی منو نابود میکنی...با جیغایی که توزدی فکر کنم حنجره ی عشقم پاره شد...
اشکم بند اومد...همینطور نفسم...
ناباور زل زده بودم به دهنش که خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
+لیدی محترم...سرکار خانم الینا مالاکیان...بنده به شخص شاخص شما علاقه مندم...
آب دهنشو قورت داد.لحن صداشو نرمتر کرد و گفت:
+الینا...من فقط وقتی تو چشمای تو نگاه میکنم میتونم بقیه عمر و زندگیمو ببینم...باور کن حرفام الکی نیست و از ته دله...نمیدونم چی شد...چطور شد...فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم تو الینای سابق نیستی و تپش قلب منم منظم نیست...بزرگ شدی یهو...خانم شدی یهو...
مکثی کرد.شونه ای بالا انداخت و ناباور گفت:
+عاشق شدم یهو...عاشق نجابتت...حیات...چادرت...
حرفشو قطع کرد...سرشو انداخت پایین اما کمتر از ده ثانیه بعد سرشو آورد بالا و با لحن پر جذبه و غرور همیشگی گفت:
+با من ازدواج میکنی؟!
بی اراده زمزمه کردم:
_No!(نه!)...
نگاهشو تیز دوخت به چشمام:
+چرا؟!
با بغض گفتم:
_قبلنم گفتم...ما نمیتونیم باهم باشیم رایان...من...تو...تو مس...
انگشتشو گذاشت رو بینیشو گفت:
+هییییس...یادته گفتم انقدری دختررو دوست دارم که به خاطرش همه کار کردم؟!
سرمو تکون دادم که قطره اشکی چکید...
لبخند مهربونی زد:
+دختر مورد علاقه ی من مسلمون بود...منم دیوونش بودم...خواستم به خاطر اون مسلمون شم...واسم مهم نبود چه دینی داشته باشم...مهم این بود که به دختر مورد علاقم برسم...رفتم که مسلمون شم اما نشد...گفتن باید از صمیم قلبت این دین رو بخوای...چاره ای نبود...من دختررو میخواستم
...پس مجبور شدم به خاطر اون پا روی غرورم و عقیده هام بزارم و برم برای اولین بار در رابطه با دین عشقم تحقیق کنم...اوایل فقط به خاطر عشقم تحقیق میکردم ولی بعد یواش یواش خودم کنجکاو شده بودم...دیگه کاری با این نداشتم که تو مسیحی یا مسلمون...من قرار بود روز دوم سوم عید برگردم پیشت ولی به خودم قول داده بودم وقتی تکلیفم با خودم مشخص شد برگردم...تمام مدتی که تهران بودم تحقیق کردم...حتی از قبل از رفتن به تهران...دین خوبی بود...رفته رفته بهش علاقه مند شدم ولی شک داشتم...میترسیدم پشیمون شم...تا اینکه دیشب وقتی به تو گفتم...گفتی عالیه و هیچ وقت پشیمون نمیشی...تورو کردم الگو خودم...دیدم تو تمام سختیارو قبول کردی با لذت پس چرا من نکنم؟!...
باورم نمیشد...
خدای من...به گوشام اطمینان نداشتم...به چشمامم اعتماد نداشتم...حتی میترسیدم پلک بزنم...اگه پلک میزدم و همه چی محو میشد چی؟!
اگه پلک میزدم و از خواب میپریدم چی؟!
نه نه...بزار حداقل جوابشو بدم بعد از خواب بپرم.گل رو بالاتر گرفت و خواهشی گفت:
+الینا؟!با من ازدواج میکنی؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره...باشه...
هم میخندیدم...هم گریه میکردم...
رایان که از گیجی من خندش گرفته بود بلند خندید و گفت:
+چرا گریه میکنی؟!
میون خنده و گریه گفتم:
_ینی تو الآن...
حرفمو قطع کرد و گفت:
+من مسلمانم!...
من...
دال و...
واو و...
سین و ٺِ دارم تورا...
بفہم...!!!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سوم
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره با اولین فرصت سراغ روهام رفتم
_روهام جان یک لحظه میشه بیای،کارت دارم
با هم به حیاط رفتیم.
دست در جیب هایش کرده بود وبه روبه رویش چشم دوخت.
با چونه ای لرزان و صدایی که از بغض میلرزید صدایش کردم
_داداشی ببخشید اشتباه کردم
چشم از روبه رو کند و به من دوخت
_چیو ببخشم؟
با انگشتان دستم بازی کردم
_بخاطر حرفی که سر سفره زدم،بخاطر اینکه ناراحتت کردم
اشک که روی گونه ام چکید مرا به آغوش کشید
_شاید چندان به حرف تو ارتباطی نداشت ولی حرف تو باعث شد یادم بیاد من چه آدمی بودم
صدای بغض دارش به قلبم چنگ می انداخت
_من حق ندارم علاقه به دختری پیدا کنم که مثل فرشته ها پاکه دختری که تا حالا نامحرم یک تار موی اون رو ندیده ولی من به اندازه موهای سرم با نامحرم دوست بودم ،گفتم و خندیدم.
من حتی لیاقت اینو ندارم بهم بگه داداش.زهرا یه آرزوی محاله.عشق و عاشقی که دست آدم نیست .به خودم که اومدم گرفتار صورت قاب گرفته اش با چادر شدم. روژان....
با چشمانی اشکی به برادرم که عاشق شده بود و عذاب میکشید،نگاه کردم
_جانم
اولین قطره اشک که روی گونه اش سر خورد،سرش را به زیر انداخت.با صدایی مرتعش و پر از غم نالید
_کاش قبلا از اینکه خودم رو غرق این همه کثافت کاری کنم ،می دیدمش.کاش انقدر بد نبودم.
میخواستم انکار کنم،میخواستم آرامش کنم ولی دستش را روی لبش گذاشت
_لطفا هیچی نگو .روژان جان ببخشید من حالم خوب نیست باید کمی قدم بزنم .باید عشقش رو از دلم....
انگار بغض راه نفسش را بست که حرفش را ادامه نداد و فقط از حیاط بیرون زد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سوم
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره با اولین فرصت سراغ روهام رفتم
_روهام جان یک لحظه میشه بیای،کارت دارم
با هم به حیاط رفتیم.
دست در جیب هایش کرده بود وبه روبه رویش چشم دوخت.
با چونه ای لرزان و صدایی که از بغض میلرزید صدایش کردم
_داداشی ببخشید اشتباه کردم
چشم از روبه رو کند و به من دوخت
_چیو ببخشم؟
با انگشتان دستم بازی کردم
_بخاطر حرفی که سر سفره زدم،بخاطر اینکه ناراحتت کردم
اشک که روی گونه ام چکید مرا به آغوش کشید
_شاید چندان به حرف تو ارتباطی نداشت ولی حرف تو باعث شد یادم بیاد من چه آدمی بودم
صدای بغض دارش به قلبم چنگ می انداخت
_من حق ندارم علاقه به دختری پیدا کنم که مثل فرشته ها پاکه دختری که تا حالا نامحرم یک تار موی اون رو ندیده ولی من به اندازه موهای سرم با نامحرم دوست بودم ،گفتم و خندیدم.
من حتی لیاقت اینو ندارم بهم بگه داداش.زهرا یه آرزوی محاله.عشق و عاشقی که دست آدم نیست .به خودم که اومدم گرفتار صورت قاب گرفته اش با چادر شدم. روژان....
با چشمانی اشکی به برادرم که عاشق شده بود و عذاب میکشید،نگاه کردم
_جانم
اولین قطره اشک که روی گونه اش سر خورد،سرش را به زیر انداخت.با صدایی مرتعش و پر از غم نالید
_کاش قبلا از اینکه خودم رو غرق این همه کثافت کاری کنم ،می دیدمش.کاش انقدر بد نبودم.
میخواستم انکار کنم،میخواستم آرامش کنم ولی دستش را روی لبش گذاشت
_لطفا هیچی نگو .روژان جان ببخشید من حالم خوب نیست باید کمی قدم بزنم .باید عشقش رو از دلم....
انگار بغض راه نفسش را بست که حرفش را ادامه نداد و فقط از حیاط بیرون زد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_سوم
پشت فرمون میشینه ،استارت میزنه .وقتی رانند گی میکرد احساس آرامش میکردم به خاطر رانندگی خیلی خوبش که به قول خودش صدقه سری ماموریت هاش بود ،راه می افته تو خیابونا .شیشه رو پایین میدم هوای خنک زمستانی صورتم رو نوازش میکنه .شیشه رو بالا میده .
-دم عروسی سرما میخوری
از نگرانیش خوشم اومد ،شایدم به خاطر همین شیشه رو پایین دادم ،خیره میشم به خیابون و مردم در حال رفت آمد ،ساکت بودیم ،ساکت ،ساکت !احساس میکردم کل شهر ساکت است مثل سکوت حالای ما تو کابین کوچیک ماشین .گوشیش زنگ میخوره و سکوت لذت بخش رو میشکونه .گوشیش رو بر میداره و کنار گوشیش میزاره
-سلام سرهنگ خوبم ..بله ..نه تنها نیستم
-محمد حسین با گوشی حرف نزن
بی توجه به حرفم گوشی رو محکم تر گرفت ،دلم هری میریخت با اون رانندگی کج و کوله اش ،با اون لایی های وحشت ناکش ،میتونم صحبت چند دقیقه قبلم رو نقص کنم ،حالا واقعا آرامش نداشتم
-محمد حسین خواهش میکنم
یهو زد رو ترمز و با شوق گفت :چی ؟
عصبانی شدم ،حالا فهمید کجا ترمز کرده ،شانس آوردیم که اتوبان خلوت بود و تصادف نکردیم .
-معلومه چته؟ میخوای بکشتن بدیمون ؟
-چشم ...من تو اتوبانم سرهنگ میزنم رو بلند گو
گوشی رو داد دستم ،زدم رو بلند گو با حرص با تمام وجود میخواستم بکشمش ..
-کامیار رو گرفته بودیم حالا رسیدیم به سر دسته
دیگه نمیشنوم چی میگه ،این کامیار اگه همون کامیار باشه پس سردسته همون عامل بدبختی و فلاکت منه ،عامل کتک خوردنام ،از بین رفتن آرزوم ،ارمغانم ،رویام .پس بلخره انتقامم رو میگیرم ؟
-پناه ..پناه
-قطع شد
گوشی رو قطع میکنم و به سال هایی که سختی کشیدم فکر میکنم ،به افتادنم از پله ها ،صدای جیغ .نخود نقش بسته تو شکمم ،بی اراده دستی به شکمم میکشم ،داغ دلم تازه میشه ،اشکم رو صورتم میچکه .محمد حسین رو ترمز میزنه این بار کنار اتوبان .
-ببخشید پناه خودت میری؟
سری اشکم رو پاک میکنم و خیره میشم به اتوبان:بزار منم بیام
-برو بیرون
-خواهش میکنم
-برو
-محمد حسین
-چی میگی پناه اون جا الان عملیاته
می دونستم مرغش یه پا داره ،آره اش نه نمیشه و نه اش آره نمیشه .می دونستم فقط الان عصبانی میشه مخصوصا که از عصبانی شدنش چشمم ترسیده بود .
-بدو عجله دارم
پیاده میشم ،منتظر نمی مونه ببینه زن جونش وسط اتوبان سوار تاکسی میشه یا نه .تاکسی جلوم وایمیسته .
-کجا؟
-آقا برو دنبال اون ماشین
-چی میگی خانوم من حوصله دردسر ندارم
-دردسر چی؟ شوهرمه
-هوو آورده سرت ؟
-آقا برو
بی حرف راه می افته و محمد حسین رو تعقیب میکنه ،باورم نمی شد عامل بدبختی من تو بالاترین نقطه تهران میشینه .وایمیسته پول رو سمتش میگیرم و سریع میرم بیرون تا راننده پر حرف بیشتر مغزم رو نخوره .محمد حسین وارد برج میشه ،اگه بگم برج از طلا بود بیراه نگفتم .وارد برج میشم .نگهبان بهش میگه: کجا آقا؟
-سلام خوب هستین؟
-بله شما؟
-من نطافتچیم
چقدر نگهبان ساده با این حرف غرورش دو چندان شد .
-از کدوم شرکت؟
-شرکت..
-نمی خواد برو پایین وسایلت رو بردار
-باشه
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻#قسمت_صد_سوم
سریع زیرتخت رفتم و زیرتخت پنهان شدم.صدای قدم هاش ومی شنیدم که به سمت تخت میومد. لبم وگازگرفتم وچشمام و محکم روهم فشاردادم. وای خدایانیاداین سمت فقط. آروم سرم واززیرتخت بیرون آوردم ببینم کجاست.
سمت کمدبودوداشت کمدومی گشت،به سمت دستشویی رفت ووقتی دیدکسی اونجانیست کمی سرجاش ایستادوفکرکرد.
یهوبه سمت تخت برگشتکه سریع سرم بردم عقب که باعث شد سرم محکم بخوره به تخت،نزدیک بودکه جیغ بکشم ولی سریع دستم وگذاشتم روی دهنم تاصدام درنیاد. صدای قدم های تندش ومی شنیدم که به سمت تخت میومد. اشکم دراومد،صورتم واز ترس محکم به زمین چسبوندم. صدای زمختش وشنیدم:
_بالاخره پیدات کردم.
به سمت تخت حمله کرد همینکه دستش به سمتم اومد،دربازشد. سریع ازجاش بلندشد، نفس آسودم ورهاکردم. گوش سپردم به حرفاشون:
_بفرماییدبیرون آقا.
بادیگارد:چرا؟
_بایدوضعیتشون وچک کنم،تشریف ببریدبیرون.
قلبم محکم به سینم می کوبید.
بادیگارد:من همینجامی مونم تاشماکارتون وانجام بدید. عجب کنه ایه،خب گمشو دیگه،اه.
_آقابریدبیرون،تااونجایی که من میدونم وبه من گفتن وظیفه شمااینه که بیرون جلوی دربایستی نه داخل اتاق.
بادیگار:باشه میرم.
یهوپاش واززیرتخت آورد تو،اگه صورتم وکنار نکشیده بودم لنگش محکم می خوردتوصورتم.
نفس کم آورده بودم دلم می خواست اززیر تخت بیام بیرون ولی نمی شدبایدمنتظر می موندم دکترکارش وانجام بده. دستم وبه سمت کیفم بردم وسعی کردم گوشیم ودربیارم. گوشیم وبرداشتم وسریع صداش وقطع کردم.چندتاپیام داشتم:
مهتاب:هالین چی شد؟
مهتاب:هالین کجایی؟
مهتاب:مردم ازنگرانی،توروخدایجوری بهم بگوحالت خوبه یانه. پوف کلافه ای کشیدم، واقعاخدابهم رحم کرد که صدای گوشیم کم بود وگرنه صدای این پیاما اگه بلندمی شدهمون اول بادیگاردپیدام می کرد.
باهزاربدبختی براش نوشتم:
+پیدام نکرد،ولی بااین وضع ازاتاق نمی تونم
بیام بیرون یک کاری کن حواس بادیگارد پرت بشه نیم ساعت دیگه من میام بیرون ولی بااین وضع بایدتاشب تواین اتاق بمونم. سریع براش پیام و فرستادم ودوباره سرم وبه زمین چسبوندم. گوشام وتیزکردم تابفهمم دکتراچی میگن.
_به خانوادشون خبربدید وبهشون بگیدکه بااین وضع بایدیک هفته دیگه هم بستری باشن.
_خیلی زمان میبره به نظرتون آقای دکترتا حالشون خوب بشه؟
مگه خانم جونم چشه؟مگه چه بلایی سرش اومده؟
باچیزی که شنیدم بدنم شل شد.
دکتر:حالشون اصلاخوب نیست،یک دستشون به طورکل لمس شده و اگه تافردابه هوش نیان احتمال خیلی زیاد حافظشونم ازدست بدن.
دستم وگذاشتم روی دهنم ومحکم فشاردادم تاصدای هق هقم ونشنون. صدای قدم هاشون و شنیدم وبعدصدای در اومدکه بسته شد. سریع سرم وازتخت آوردم بیرون ونگاه کردم،ازاتاق رفته بودن بیرون.
سریع اززیرتخت اومدم بیرون.
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سوم
-برات نوشتم كه.
-واقعا اين كارو كردی؟يعني به جاي من جواب دادي؟مي كشمت!
چشمانش را گرد مي كند و مي گويد:
-يادم باشه به مصطفي بگم كه يك قاتل بالقوه هستي.
و در مقابل چشم هاي حيرت زده من از اتاق مي رود.همراهم را خاموش مي كنم.تا صبح مي نشينم به مرور سال هايي كه در آرامش كنار پدر بزرگ و مادر بزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگيى و اين دو سالي كه بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای كه همه اش آرزويم شده بود. در اين مدت مبينا ازدواج كرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علي ازدواج كرد و پدر كه اين دو سال سر سنگيني هايم را با محبت رد مي كرد.
و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مجهولي ام حل شدخ و رابطه ام باپدر در يك مدار قرار گرفته است. مدتي است برايم آرامش با طعم ديگر مي خواهند. شايد هم برق چشمانم را در بودن علي و ريحانه ديده اند. چشمانم را مي بندم. حدودا بايد ساعت سه باشد.
دلم مي خواهد فراي همه فكر و خيال ها براي چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد. ياد كار پدر مي افتم: صحبت كردن او با خواستگارهايم و دقت و سخت گيري اش. از محبت و دقتش لذتي در وجودم به جريان مي افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درك كرد.
غلت مي زنم. متكا را بر مي دارم و روي صورتم مي گذارم. شب وقتي نخواهد تمام شود،نمي شود.حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتي، زمبن سر صبر بر مدار خودش مي چرخد. بميري هم مشكل شخص خودت است. زمين يك تكليف ويك برنامه مشخص دارد. غير از آن هم عمل نمي كند. انسان زبان نفهم است كه دستور العمل و برنامه اي را كه دارد كنار گذاشته و پر ادعا مي گويد كه خودش مي فهمد
چگونه زندگي كند. اولين كاري كه مي كند حذف خالق است. بعد كه به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل كرد، مي افتد به ايدز و آنفولانزاي خوكي و قتل و دزدي و طلاق و قرص افسردگي و چه كنم چه كنم و باز صداي التماسش به خدايي بالا مي رود كه تا حالا برايش نبوده و حالا كه محتاج مي شود مي بايد باشد.صداي اذان كه مي آيد، بلند مي شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نكرده باشم شايد اين قدر دردسر نمي كشيدم.
گيرم كه مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چي؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول مي كنم ك زنگ بزند. مي روم سمت اتاقم و منتظر تماسش مي مانم. گوشي زنگ مي خورد. اما دست هايم ياري نمي كند كه به سمتش برود، از زنگ خوردن كه مي ايستد، تازه مي فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را مي گيرم.اشغال مي زند. واقعا كه...گوشي دوباره زنگ مي خورد. برمي دارم.
-سلام. كم كم داشتم فكر مي كردم بايد برم كفش آهني بخرم، با كفش چرمي كاري پيش نمي ره.شما خوبيد؟
مي خواهم بگويم:خوبم، اگر لشكري كه راه افتاده براي شوهر دادن من بگذارد.اما نمي گويم.
-نمي دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يك سالي مي شود كه همراه مي شويم؛ يعني نه هميشه اما دو سه باري كه ايشون مي رفتند و من يك فرصت داشتم، همراهشون رفتم...به خاطر درس و كارهاي دانش آموزي و دانشجويي كانونمون، اين جا رو واجب تر مي ديدم براي خودم. خب اين آشنايي از اون جا پا گرفت و هر بار هم كه ايشون مي اومدند حتما همديگر رو مي ديديم. البته من اطلاعي از دختري به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بي طمع بود تا اين كه نتيجه اين شد ك الان داريم با هم صحبت مي كنيم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
✍سرباز ولایت خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سوم
وقتي به خانه شاي رسيديم سر و صداها به اوج رسيده بود. جوانهاي كوچه يك كومه بزرگ از چوب و تير و تخته جور كرده و منتظر تاريك شدن هوا بودند. خانه شادي اينها هم مثل ليلا آپارتمان بود. يك آپارتمان در يك مجموعه بزرگ ، وسايل خانه كم و شيك و زيبا بود. برعكس خانه ما كه مثل سمساري بود. خانه شادي اينها خلوت بود و به آدم آرامش مي داد. رنگ وسايل و مبلمان مايه هايي از سفيد و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامي بود. با خوشرويي با ما دست داد و خوش امد گفت. شادي يك خواهر كوچكتر به نام كتايون داشت كه كتي صدايش ميكردند. تقريبا هم شكل و هيكل خود شادي بود با يك دنيا خنده. كمي با هم صحبت كرديم و به موسيقي گوش داديم كم كم هوا تاريك مي شد و سر و صداها اوج مي گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شديم كه به كوچه برويم . تا وارد كوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسين كردم. عاقبت ديدمش مظلوم و ساكت به درختي تكيه كرده بود . دستش را در جيبش فرو كرده و به آتش خيره مانده بود. به بچه ها نگاه كردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را كمي ارايش كرده بودم. مانتوي سبز رنگي به تن و روسري كرم رنگي به سر داشتم. جلو رفتم و سلام كردم. حسين از جا پريد. نگاهي به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت !
با خنده گفتم : چرا ؟
لبخند كمرنگي لبانش را از هم باز كرد : اخه تو هميشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تيره و بدون آرايش ديدمت .
دختر و پسري در حال پريدن از روي آتش بودند وقتي خواستند بپرند داد مي زدند : سرخي تو از من زردي من از تو .
چندين آتش پشت سر هم روشن كرده بودند كه به فاصله چند متر تا آخر كوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه كردم هنوز مشغول حرف زدن بودند.
به طرف اتش راه افتادیم. بدون هماهنگي با هم به صدا در امديم: يك .. دو .. سه !
از روي همه آتش ها پريديم. يك دنيا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اينكه هيچكدام حرفي نمي زديم اما يك احساس داشتيم. در آخرين پرش به حسين نگاه كردم كه نفس نفس مي زد. رنگش پريده و لبهايش كبود شده بود. هول و دستپاچه به گوشه اي كشاندمش، از جيب اوركتش يك اسپري بيرون آورد. و با عجله داخل ريه هايش فشار داد. تازه يادم افتاد حسين به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهميده بودم ؟ گريه ام گرفته بود. حسين هنوز داشت نفس نفس مي زد. گفتم :
- حسين مي خواي بريم بيمارستان؟
بريده بريده گفت : نه دعا كن به سرفه نيفتم .
به ديوار تكيه داد. روبرويش ايستادم . آهسته گفتم : ببخشيد همش تقصير من شد !
دستش را بالا آرود : نه اين حرفو نزن خودم يادم رفته بود.
وقتي از هم خداحافظي كرديم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران به جمع دوستانم پيوستم.
شادي با تعجب گفت : وا ! تو كجا رفتي ؟
فوري گفتم : توي مجموعه ! من يكم از سر و صداي بمب و ترقه مي ترسم. رفتم تو تا كمي سر و صدا بخوابد.
آن شب تا صبح بيدار بودم . هر چه به خانه حسين زنگ مي زدم كسي گوشي را بر نمي داشت. ته دلم مي دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسين حتما به من زنگ ميزد. مخصوصا براي اينكه خيال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تكاني بود. ظهر به شركت حسين زنگ زدم اما همكارش گفت كه هنوز حسين نيامده شركت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود كه تلفن زنگ زد. با عجله گوشي را بداشتم. صداي غريبه اي درگوشي پيچيد .
- منزل آقاي مجد ؟
فوري گفتم : بله بفرماييد .
صدا گفت : من علي هستم با مهتاب خانم كار دارم .
با تعجب جواب دادم : خودم هستم شما ؟
- من دوست حسين هستم بهم گفت به شما زنگ بزنم نگران نشويد .
با نگراني پرسيدم : خودش كجاست ؟
- نگران نباشيد يك كمي كسالت داشتند الان بيمارستان هستند ولي چيزي نيست فردا مرخص مي شن . فقط يك امانتي براتون دادن كه هر جا بفرماييد بيارم .
دلم فرو ريخت يعني چه بود ؟ اهسته گفتم : من الان ميام.
با هم در يكي از ميادين معروف تهران قرار گذاشتيم و من با عجله حركت كردم. مادرم سرگرم كار بود و متوجه رفتن من نشد.
وقتي رسيدم علي رسيده بود. از روي نشانه هايي كه داده بود شناختمش. پسر قد بلند و درشتي بود با موهاي خيلي كوتاه و ريش و سبيل انبوه، ابروهاي پر پشت و بهم پيوسته اي داشت. جلو رفتم و سلام كردم. سر به زير جواب داد و فوري يك پاكت سفيد رنگ به طرفم دراز كرد. دو دل پاكت را گرفتم. فوري گفت : خوب اگر امري نداريد بنده مرخص مي شم.
آهسته گفتم : زحمت كشيديد . خيلي ممنون. ...
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh