🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هفتاد_سوم
روهام با لبخند به سمت در رفت و زنگ را فشرد
کمی بعد مردی هم سن و سال پدرم که به احتمال زیاد همان آقای احمدی بود، در را باز کرد .
روهام و آقای احمدی باهم روبوسی و احوالپرسی کردند.
با اشاره روهام، من و زهرا هم از پاشین پیاده شدیم و به سمتشان رفتیم.
هردو سلام کردیم.
روهام دستش را به سمتم گرفت
_ایشون خواهرم روژان هستند و ایشون هم زهرا خانم خواهرشوهر روژان جان هستند
آقای احمدی با مهربانی با ما احوالپرسی کرد
_خیلی خوش اومدید ،ان شاءالله که آقا کیان هم صحیح و سالم پیداشون میشه .بفرمایید داخل.
در را بازتر کرد .
اول من و زهرا وهرد حیاط شدیم و بعد روهام و آقای احمدی .
حیاط کوچک ولی با صفایی داشتند ،خانه بافت قدیمی داشت.شبیه خانه خانم جون بود.
آقای احمدی از همان پشت سر همسرش را صدا زد.
_فرخنده خانم مهمان داریم.
فرخنده خانم در حالی که چادر رنگی به سر کرده بود به پیشوازمان آپد.
زن لاغر اندام وبسیار خوش چهره ای بود.
باهم احوالپرسی کردیم و وارد خانه شدیم.
تا شب در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم.
شب بعد از شام آقای احمدی گفت
_با توافقی که سپاه با نیروهای عراقی کرده اند قرارشده شما فردا صبح بدون نگرانی از مرز رد بشید.چون عراق الان اوضاعش خطرناکه و نمیشه شما تنها به سمت کربلا به راه بیفتید.یک ماشین با یک محافظ لب مرز منتظر شماست .
حرفش که تمام شد روبه من کرد
_دخترم بهتر بود که تو خونه منتظر همسرت می موندی و خودت رو آواره کشور عراق نمیکردی.
با صدایی که غم درآن موج میزد جواب دادم
_نمیتونستم صبر کنم .من مطمئنم خوابم درسته من و کیان تو کربلا چهارروز دیگه قرار داریم.
اینجا همه میگن کیانم شهید شده .
اشک هایم جاری شد با این حال ادامه دادم
_من میرم اگر کیان تا اون روز نیومد ،برگردم اجازه میدم شهید شدن کیان رو اعلام کنند ولی تا وقتی امید به برگشتش دارم نمیتونم دست روی دست بزارم .
فرخنده خانم مرا به آغوش کشید
_گریه نکن عزیزم ،ان شاءالله خوابت درسته و کیانت رو تو کربلا میبینی .
آقای احمدی هم متاثر از حرف های من ،یاالله گفت وبرخواست.
_پاشو دخترم ،میدونم خسته اید ،برید استراحت کنید .ان شاءالله که خیره.
من و زهرا به اتفاق فرخنده خانم وارد یک اتاق شدیم.
فرخنده خانم برایمان روی زمین تشک پهن کرد
_شبتون بخیر ،اگرچیزی لازم دارید براتون بیارم
_ممنونم فرخنده خانم ،اسباب زحمت شدیم
_چه زحمتی مادر،شما رحمتید
با صدای ضربه ای که به در خورد فرخنده خانم در را باز کرد
_ببخشید فرخنده خانم میشه بکید روژان یک لحظه بیاد دم در؟
با شنیدن صدای روهام از اتاق بیرون رفتم.روهام کوله من و کیف زهرا را تحویلم داد و شب بخیری گفت و رفت.
فرخنده خانم هم شب بخیری گفت و ما را تنها گذاشت.
نزدیک اذان صبح بود ولی هنوز خواب به چشمانم نیامده بود
دلنگران فردا بودم و پر از اضطراب و دلهره.
صدای اذان که بلند شد .
از پارچ یک لیوان آب برداشتم و کنارگلدان طبیعی گوشه اتاق ایستادم و وضو گرفتم.
چادر نمازم را از داخل کیفم بیرون آوردم و به نماز ایستادم.
از خدا خواستم در این راه کمکم کند و تنهایم نگذارد.
همان سرسجاده به خواب افتادم.
کیان با لبخند نگاهم میکرد .به سمتش رفتم ،با دستش به گنبد حرم نگاه کرد
_یادته قول دادم بیارمت زیارت ارباب،الان وقتشه عزیزم شاید دیگه فرصتی نباشه .نمیخوام پیشت بدقول بمونم عزیزدل کیان!
دستش را به سمتم دراز کرد.
تا خواستم دستش را بگیرم با صدای زهرا از خواب پریدم.
_روژان جان ،روژان جان آروم باش عزیزم
گنگ نگاهش کردم
_تو خواب گریه میکردی ،نگرانت شدم.
خودم را به آغوشش انداختم و خوابم را برایش تعریف کردم .
_ان شاءالله خیره عزیزم.داداش کیان من سرش بره قولش نمیره ،حالا مطمئنم تو کربلا پیداش میکنیم.
پاشو آماده شو عزیزم ،آقا روهام گفت وقت رفتن شده.
اشک هایم را پاک کردم ، چادر و جانمازم را تا زدم ک داخل کوله ام گذاشتم.
بعد از صرف صبحانه و خداحافظی کردن با فرخنده خانم ،همراه آقای احمدی به سمت مرز خسروی به راه افتادیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_سوم
به هول بودنم خندیدو گفت:
مهتاب:شهربازی که بودیم...
مکث کرد،سریع گفتم:
+خب؟
خندیدوگفت:
مهتاب:گوشیم زنگ خورد.
دوباره مکث!
باکلافگی گفتم:
+خب؟چراانقدرمکث می کنی؟
مهتاب:جواب دادم.
مکث! باجیغ گفتم:
+خب بنال دیگه.
باخنده گفت:
مهتاب:صدای یه پسربود.
مکث!
باحرص گفتم:
+اه اصلانخواستم نگو، هی ساکت میشی مگه
مرض داری؟
خندیدوگفت:
مهتاب:باشه باباعصبی نشو،می ترسما!
+خیلی لوسی واقعااا
باقهربلندشدم وبه سمت دررفتم.
مهتاب:حسین بود!
سرجام خشک شدم،با هنگ برگشتم وگفتم:
+هوم؟
خنده ی آرومی کردو حرفش وتکرارکرد:
مهتاب:حسین بود.
سریع سرجام برگشتم ورو صندلی نشستم.
+خب؟چی گفت؟گفت دوستت داره؟
مهتاب: میخوادبیادخواستگاریم . تازه اسم
بچه هامونم انتخاب کردیم.
باذوق گفتم:
+جدی؟
ضربه ی آرومی به پیشونیم زدوگفت:
مهتاب:وااا، معلومه که نه.
پوزخندی زدوباناراحتی ادامه داد:
مهتاب:دلت خوشه ها.اونا برا رویاهای گذشتم بود که فکر می کردم یه روز زنگ بزنه و خاستگاری کنه و .. اسم بچه هامونم انتخاب کنیم..
لبم وکج کردم وگفتم:
+پس چی گفت؟
مهتاب:گفت مامانم شارژنداره گفت با گوشی من زنگ بزنم بهت،بعدم گوشی و دادخاله.
پوکرفیس گفتم:
+همین؟
مهتاب:آره.
باخودم گفتم:
+این حسینم مرض داره دخترمردم و علاف کرده خب تو که میخوایش بیا خواستگاری دیگه !
مهتاب باحسرت ازجاش بلندشدومشغول عوض
کردن لباسش شد.
حس کردم ناراحته،گفتم:
+مهتاب!
مهتاب:بله؟
+خوبی؟
لبخندی محزونی زد وگفت:
مهتاب:سعی می کنم خوب باشم!یک لیوان اب بده بی زحمت قرصامو بخورم.
ازجام بلندشدم و کنارش ایستادم،بالبخندی گفتم:
+من که میدونم ناراحتی،پس بگوالان دقیقاازچی
ناراحتی.
سرش وانداخت پایین ولبش وجوید.
بعدازمکثی باصدایی که ازته چاه درمیومدگفت:
مهتاب:داشتم فراموشش می کردم نبایدزنگ می زد.
درحالیکه ازبطری اب معدنی کنارتختش یک لیوان اب براش ریختم تو لیوان،باناراحتی نگاهش کردم وگفتم:
+نمیدونم چی بگم،ولی اینطوری نباش بخدابا این غصه خوردناخودت وازپامیندازی.
درحالیکه نایلون داروهاشو برداشته بود،انگار داشت باخودش حرف میزد،زیرلب گفت:
مهتاب:نبایدزنگ می زد، نبایدزنگ می زد.
ترجیح دادم تنهاش بزارم، اون الان نیازبه تنهایی
داشت.
آروم ازاتاقش رفتم بیرون.جلوی دراتاق ایستادم ودستم وزدم به کمرم ومشغول غرزدن شدم:
+آخه مگه مریضی دخترمردم وعلاف می کنی،نه به اونحرفات توبیمارستان نه به الان که پاپیش
نمیزاری،اه!
باحرص به سمت اتاق خودم برگشتم؛
بادیدن امیرعلی که باچشم های گردشده نگاهم می کرد ازهولم، هینی کشیدم وآروم گفتم:
+اِ شما اینجایین؟
سری به نشانه تایید تکون دادوبه سمت اتاقش
رفت، گفت: لباس عوض کنم میام شام.
وارداتاقش شدودروبست. پوف کلافه ای کشیدم ووارداتاقم شدم.
چادرمو گذاشتم روی تخت ، لباسامو عوض کردم، خواستم ازاتاق خارج بشم، از خودم پرسیدم خب الان باچادر برم یا.. امیر علیم نامحرمه..
ولی من.. منو تا حالا اینجوری دیده. چجوری چادربپوشم؟
صدای مهتاب اومدکه منوبراشام صدا میزد. لای در رو باز کردم وگفتم: چشم الان میام
همون لحظه صدای مداحی مورد علاقمو از اتاق امیر علی شنیدم.. چادرت را بتکان روزی ما را بفرست..
در رو بستم وباخودم گفتم: ایول باباخوشم میاد که همیشه تو حس و حال خودتی..
بالاخره خودم فکرکردم که یک لباس بلندوگشاد رنگمناسب بپوشم و شالمم لبنانی ببندم.امشبو سرکنم تا فردا که یک فکری برای پوشش توخونه م بکنم.
در رو باز کردم که دیدم امیرعلی یک تیشرت استین بلندمشکی پوشیده وهمونطور که داره ذکر مادر مادررو زمزمه میکنه ازپله هارفت پایین
تقویم اذان گوی حدیدی که نصب کردم که نوشته بود، فرداشب شهادت حضرت زهرابه روایت ۴۵روزه که زیاد معروف نیست،
وایسادم تاکاملابره پایین بعدمن برم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_سوم
با خنده گفتم: همچين مى گى كوچولو انگار چهارده سالمه، من بيست و سه سالمه!
حسين با مهربانى لبها و پيشانى ام را بوسيد: عروسک! تو براى من هميشه كوچولويى! حالت چطوره؟ درد ندارى؟
لبخند زدم: نه آنچنان! پسرمون چطوره؟
با اين حرف صورت حسين باز شد: واى! انقدر ناز و بامزه است كه نگو!
قبل از اينكه حرفى بزنم، سهيل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مكيد و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت كوچكش خيره شدم. سر كوچكش را انبوهى از موهاى نرم و سياه پوشانده بود. ابروهايش پرپشت و صورتش هم پر از كرک نرم و سياه بود. پوست دستش چين خورده و ناخن هاى كوچكش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون كارت، وزنش سه كيلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چيزش طبيعى و نرمال بود. با ملايمت لمسش كردم. قلبم براى موجود كوچكى كه در آغوشم بود، مى لرزيد. دلم از محبت اين كوچولو كه نقطه ارتباط من و حسين بود، پر شد. خم شدم و سر كوچک و نرمش را بوسيدم. حسين كنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت.
- مهتاب خيلى ازت ممنونم...
با تعجب پرسيدم: براى چى؟
- براى اين دسته گل! ديگه چى از اين بهتر؟
خنديدم: خواهش مى كنم!
دو سه روز بعد، ليلا و شادى براى ديدن بچه، به خانه مان آمدند. ليلا كمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتر بود. بعد از اينكه بچه را ديدند، روى پتويش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شيرينى از ليلا پرسيدم: اوضاع شما چطوره؟ كارتون به كجا كشيد؟
ليلا خنديد: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت كرد و چند روز پيش به طور رسمى از هم جدا شديم.
متعجب پرسيدم: اصلا قابل باور نيست. مهرداد كه اينهمه اصرار داشت با تو ازدواج كنه، پس چى شد به اين راحتى حاضر شد طلاقت بده؟
ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: خودش هم تو اين ازدواج مونده بود، يک هوسى كرده بود و بعدش هم پشيمون شد. نصف مهريه ام را داد و خلاص! انگار يک نفر رو پيدا كرده و قراره به زودى ازدواج كنه! يک هوس جديد! خدارو شكر مى كنم كه زود فهميدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شكر مى كنم كه بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى يافت.
شادى شيرينى را برداشت و پرسيد: حالا مى خواى چه كار كنى؟
ليلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر كار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه!
بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى كرد و در سكوت انگشتش را مى مكيد. همزمان با باز شدن در، تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسين جواب دادم.
صداى ضعيف مادرم در گوشى پيچيد: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟
با خوشحالى فرياد كشيدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟
- همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهيل يک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدين، همه اش دلم ايران پيش شماست. هر شب خواب مى بينم نوه هامو بغل كرده ام و مى بوسم.
صداى مادرم از بغض مى لرزيد: دارم دق مى كنم، مهتاب. دلم براى همه چيز انقدر تنگ شده كه ساعتها اينجا زار مى زنم و به عكسهاى شما زل مى زنم.
غمگين گفتم: مامان بى تابى نكن، بابا هم دلش به تو خوشه!
پس از چند لحظه مادرم كه معلوم بود گريه مى كند، پرسيد: پسرت چطوره؟ حسين چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتين؟
- حسين خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سير و خشک داره براى خودش دست و پا تكون مى ده، هنوز اسمش قطعی نشده...
مادرم دوباره ناليد: واى كه قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شكل كيه؟ معلومه؟
با خنده گفتم: بيشتر شكل حسينه، البته حسين مى گه لب و دهنش شكل منه، تا بعد هم خدا مى دونه شكل كى مى شه.
بعد با پدرم صحبت كردم و گوشى را به حسين دادم تا با پدر و مادرم صحبت كند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شير دادن به بچه بودم و همه انرژى اش را صرف شير خوردن مى كرد. حسين آهسته كنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى كرد. با خنده پرسيدم:
- آقاى پدر، اين پسر شما بالاخره اسمش چيه؟ ما تا كى بايد بگيم بچه، نى نى، كوچولو؟
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh