🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هفتاد_هشتم
تا دستانش به سمت پهلویم رفت، صدای فریاد مردی به گوشم رسید
_إذا ضربته سأتخلص منه بسهم ، هل تفهم؟(اگر دستت بهش بخوره با یک تیر خلاصت میکنم،فهمیدی؟)
مرد دستانش را بالا برد و کمی از من فاصله گرفت.
پاهایم رمقی نداشت همانجا روی زمین افتادم.مرد در حالی که با اسلحه اش داعشی را تهدید میکرد ،روبه من کرد
_خوبید؟روژان خانم لطفا پاشید و بیاید سمت من
با تعجب به مرد ایرانی که به دادم رسیده بود چشم دوختم .ته چهره اش برایم آشنا بود ولی به یاد نمی آوردم او را کجا دیده ام.
مرد داعشی با یک حرکت خودش را به آن طرف دیوار انداخت و فریاد زد
_انتظر ، يومًا ما ستكون ملكي
(منتظر باش یک روز مال من میشی)
نفهمیدم چه گفت که مرد ایرانی با عصبانیت به سمت دیوار دوید و به دنبال مرد داعشی رفت.
صدای بلند روهام به گوشم رسید
_روژا.....ن روژا.....ن
چند دقیقه بعد با دو خودش را به من رساند.
_خواهری ،عزیزم خوبی؟
خوب؟افتضاح بود حالم ،احساس میکردم همه وجودم نجس شده ،دلم میخواست هزاران بار خودم را بشویم.
کم کم سر و کله همه پیدا شد.
زهرا،ام احمد و صابر!
زهرا کنارم نشست و دستم را گرفت .
چشمان بی فروغم را به او دوختم.
روهام دستم را گرفت ،یک آن احساس کردم آن مرد داعشی دوباره دستم را گرفته ،دیوانه وار فریاد زدم
_به من دست نزن ،لعنتی به من دست نزن ،کیا........ن کمکم کن
روهام و زهرا با تعجب نگاهم می کردند.
آنقدر فریاد زده بودم که گلویم درد می کرد.
مرد ایرانی برگشته بود ،مقابلم نشست
_روژان خانم منو ببین ،اون آدم رفته ،کسی قرار نیست بهتون آسیب بزنه.
تن صدایش چرا انقدر برایم آشنا بود!
دیگر جیغ نمیزدم ،حرف هایش را باور کرده بودم.
صدای متعجب زهرا مرا میخکوب مرد مقابل کرد.
_عمو حمید؟
زیر لب زمزمه می کردم ،عمو!
مرد از مقابلم برخواست و زهرا را به آغوش کشید.
رو هام دستم را گرفت و مرا از روی زمین بلند کرد.
دست دور شانه ام انداخت تا روی زمین آوار نشوم.حالا دلیل تن صدای آشنا و آن ته چهره آشنا را میدانستم.
کیانم زیادی شبیه حمیدآقا ،عموی جوانش بود.
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_هشتم
باصدای دربه خودم اومدم،بابغض گفتم:
+بله؟
مهتاب:منم،بیام تو؟
گفتم:اوممم نه،نه دارم لباس عوض می کنم.
مهتاب:پس داری حاضر میشی زودباش عزیزم.
اشکام وپاک کردم وازجام بلندشدم.به سمت پنجره رفتم وحیاط ونگاه کردم. امیرعلی همچنان که داشت باگوشی حرف می زدومیخندید کیف لپتابشوگزاشت صندوق عقب ۲۰۶،بابغض گفتم: کجا میری مگه منو امانت دستت نسپردن؟!
بالبخندغمگینی به سمت اینه رفتم شالم ومرتب کردم، چادرم روی سرم انداختم.تواینه نگاه کردم پوششم مرتب بود گوشی و کیفم برداشتم ازاتاق رفتم بیرون.
داشتم باسرعت ازپله هاپایین می رفتم که سرم گیج رفت.نرده ی پله روگرفتم نفهمیدم کی پام سُرخورد.کمرم بدجوری خورد به لبه پله اخر،اخی گفتم :
+باید پاشی هالین، اخرین باره باید بری
سریع بلندشدم و خودمو رو به راه کردم.
جلوی در ورودی مهین جون ومهتاب ودیدم که داشت کفش می پوشید مهین جون بادیدنم با تعجب گفت:
مهین:خوبی هالین جان؟چونم ازبغض لرزید،
سریع بغضم وقورت دادم وباصدایی که ازته چاه
درمیومدگفتم:
+خوبم چیزه روی پله ها سرخوردم کمرم درد گرفت ولی خوبم. بریم؟
معلوم بودقانع نشده ولی گفت:
مهین:بریم عزیزم.
کفشام وپوشیدم و به مهتاب که باناراحتی زل زده بودبه زمین گفتم:
+چیزی شده؟
شونه ای بالاانداخت و گفت:
مهتاب:ناراحتم دیگه داداشم تایک ماه پیشم نیست.
لبخندمحزونی زدم و چیزی نگفتم.
مهتاب دسته ی ویلچر مهین جون وگرفت و به سمت ماشین رفتیم.
امیربادیدنمون گوشی وقطع کردوبالبخندی گفت:
امیر:خب بریم؟
باخودم گفتم:
+بایدم خوشحال باشه، اون که عاشقم نیست،
من عاشقم، حقم داره کدوم پسرمذهبی
عاشق دختری مثل من میشه؟
سوارماشین شدیم و سمت فرودگاه راه افتادیم.
امیر فقط حرف میزد تاجو اروم بشه :اونجاراحت انتن ندارم.خودممیام منطقه مسکونی زنگمیزنم یا تماس تصویری میگیرم.خوبه؟ هیچکس جواب نداد
فقط مداحی ارومی بودکه تا مقصدپخش می شد.
****
باصدای مهتاب به خودم اومدم:
مهتاب:هالین کجایی؟
فقط نگاهش کردم که باخنده گفت:
مهتاب:رسیدیم.
به امیرعلی که ازآیینه چشمم به من بود نگاه
کردم و سرمو پایین انداختم اونم متوجه
نگاهم شدروش وبرگردوند.
امیر:پیاده شین.رسیدیم
ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فرودگاه رفتیم. امیرکیفشو ازصندوق دراوردوبعد سویچ روبه مهتاب داد.
گوشیش وازجیبش درآوردوبایکی تماس گرفت.
بعدازچنددقیقه چندتا پسرکه ظاهرشون مثل
امیر علی مذهبی بوداومدن،اوناهم مثل امیرعلی لباس شخصی بودن.امیر یک قدم از ما فاصله گرفت.
بعدازسلام علیک،یکی ازپسراگفت:
_داداش چند دقیقه دیگه پروازماست.
بازبغض لعنتی بیخ گلوم وگرفت،گوشه چادررو توی دستم مشت کردم وگفتم توقوی هستی هالین نبایدچیزی بروزبدی..
باصدای مهتاب به خودم اومدم:
مهتاب:هالین خوبی تو؟رنگت پریده
لبم وجویدم و نگاهش کردم وگفتم:
+خوبم.
چشماش گردشدوگفت:
مهتاب:هالین،چی شده؟گریه می کنی؟
سریع یه بهونه جورکردم:
+آره خوبم گفتم که کمرم دردمیکنه.
مهتاب:میخوای بریم خونه عزیزم؟
سرم وتکون دادم وگفتم:
+نه نه،خوبم،امیراقا روبدرقه کنیم میریم.
بانگرانی نگاهم کردوزیرلب باشه ای گفت.
امیرسمت مامانش رفت جلوی ویلچر زانوزد وبه گوشه ی چادرش بوسه ای زد با لبخند وچشمای پر ازمحبتش ازش خداحافظی کرد.
نوبت به مهتاب رسید،بعدازکمی شوخی با محبت ازش خداحافظی کرد.اما من بایدخودمومشغول می کردم تااین لحظه تلخ رو نبینم.بطری اب معدنی رو ازکیفم دراوردم وبه بهانه پرکردنش به سمت ابسرد کن گوشه ی سالن انتظار راه افتادم.
خیلی دور نبود،بطری از اب پرشد،داشتم درشو می بستم که صدای امیرعلی رو نزدیک خودم شنیدم.
امیر:هالین خانم!!
دلم ریخت، به سمتش برگشتم و سرم و پایین انداختم نمیخواستم تو چشمش نگاه کنم.
امیرعلیم اومد جلوتربه من که رسیدسرش وانداخت پایین چشمم به دستاش و تسبیح کربلاش افتاد ودرحالیکه با تسبیح خاکیش خودشو مشغول میکرد وباصدای آرومی گفت:
امیر:هالین خانم، خوبی بدی دیدین حلال کنید.
نمیدونستم چی بگم، تنهاحرفی که به زبونم
اومدوگفتم:
+اقا امیرعلی ،من بی حیانیستم.
بالاخره سرش وآوردبالا،چشماش گردشده بودو باهنگ نگاهی به من انداخت.صدای دوستش می اومد: امیرجان پروازمارو خوندن.نمیای؟
امیرسرشوانداخت پایین گفت:
امیر:هالین خانم، من..معذرت میخوام.. شماپاکید،به"پاکی گل نرگس"
بنددلم پاره شدانگار کوهی تو وجودم فرو ریخت. همون لحظه نخ تسبیح خاکیش پاره شد بی توجه ،باقی مونده ی تسبیح رو تو جیبش گذاشت و گفت
امیر: خدانگهدار. و رفت.
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_هشتم
صدای گرفته حسین بلند شد: مهتاب، مطمئنم که اگه تو نخواهی، من حتی نمی تونم بمیرم. ولی عزیزم التماس می کنم هر وقت که دیگه دیدی دارم زجر می کشم، ازم بگذر. این تنها خواهش منه، از من راضی باش و دِین منو ببخش. مثل روز برام روشنه که اگه تو اجازه ندی، نمی تونم از زمین کنده بشم...
باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قابل کنترل گفتم:
- حسین، بس کن. من هیچوقت راضی نمی شم تو ازم جدا بشی...
حسین همانطور که نرم در آغوشم می کشید، زمزمه کرد:
- موقعی می رسه که با رضایت قلبی بهم اجازه رفتن می دی.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و آهسته گفتم:
- نمی دونم، ولی خدا می دونه که هیچوقت این رضایت از ته دل نخواهد بود. من عاشق تو هستم حسین، باور کن تصور لحظه ای بی تو برایم ناممکنه، من بی تو چه کنم؟ تو انقدر خوب و مهربون و با گذشتی که من رو لوس کردی، از همه توقع این رفتارو دارم و می دونم حسابی اذیت می شم. چون تا به حال هیچکس نظیر تو رو ندیدم و می دونم که دیگه هم نخواهم دید. تو این شش سال به من هم خوش گذشت و از ته دل احساس می کردم خوشبخت و سعادتمند هستم. از اینکه تو رو انتخاب کردم و روی حرفم ایستادم، خوشحالم و لحظه ای احساس پشیمانی نکردم.
بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نزدیم، حسین پرشور و با هیجان صورتم را بوسید و مرا در آغوش گرمش کشید.
پایان فصل 53
فصل پنجاه و چهارم (فصل آخر)
صدای بلندگو که دکتری را صدا می زد، مرا از خاطراتم بیرون آورد. چادرم را دور شانه هایم جمع کردم و با قدم های کوچک و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم. هنوز سهیل و گلرخ نیامده بودند. نزديک شش ماه از بسترى شدن حسين در اين بيمارستان مى گذشت. پدر و مادرم هم چند ماهى بود كه برگشته بودند و تقريبا هر روز به بيمارستان مى آمدند تا حسين را ببينند. چهار ماه بود كه هر روز عليرضا را به مهد كودک مى بردم و مادرم بعدازظهر او را برمى گرداند. حالا ديگر مادرم را به خوبى مى شناخت و طاقت دورى از او را نداشت. مادر و پدرم هم در اولين برخورد، عاشق عليرضا شده بودند. خدا را شكر مى كردم كه وجود پدر و مادرم و خانه بزرگشان چنان عليرضا را به خود مشغول كرده كه زياد بهانه من و حسين را نمى گيرد و بى تابى نمى كند. قبل از آمدن پدر و مادرم، حسين حالش بد نبود. همه چيز با يک سرما خوردگى ساده شروع شد. چند روزى خودم مرخصى گرفتم تا مراقبش باشم، اما حالش روز به روز بدتر مى شد. سرفه هاى خشک و بى امان، تب شديد و نفس تنگى، از پا انداخته بودش. عاقبت با كمک پدر و سهيل به بيمارستان رسانديمش و دكتر احدى به سرعت بسترى اش كرده بود. از همان روز، آزمايشها و گرفتن عكس هاى مختلف شروع شد. حسين از ماندن در بيمارستان خسته شده بود، اما برخلاف دفعات قبل، هيچ بهبودى در اوضاعش حاصل نشده بود تا با اين بهانه از بيمارستان مرخص شود. هر روز بعدازظهر، عليرضا را به ديدن پدرش مى آوردند. با توجه به وخامت حال حسين، نگهبانى اجازه مى داد عليرضاى كوچک به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش به ديدن پدرش بيايد. سهيل و گلرخ هم تقريبا هر روز به ديدن حسين مى آمدند. سهيل با حسين شوخى مى كرد و مى خنداندش، اما مى شد ترس و نگرانى را در چشمهاى سهيل خواند كه على رغم لب خندانش، بى قرار و نگران بود. شادى و ليلا هم هر هفته به ديدن حسين مى آمدند و برايش گل و شيرينى و كتاب مى آوردند. سحر و پدر و مادر على هم به دیدن حسين آمده بودند. ياد دو شب پيش افتادم كه حسين به هوش بود و مى توانست صحبت كند. به محض بيدارى اش جلو رفتم و دستانش را در دست گرفتم. لوله هاى اكسيژن درون دماغش، حرف زدن را برايش مشكل مى كرد. با ديدنم لبخند زد و گفت:
- مهتاب، هر وقت چشم باز مى كنم تو اينجايى... خسته نشدى؟
سرم را به علامت نفى تكان دادم. آهسته گفت: عليرضا چطوره؟ كجاست؟
- خوبه، نگران نباش. پيش مامان و بابامه.
تک سرفه اى كرد و گفت: خدا رو شكر كه پدر و مادرت آمدن، تو اين اوضاع و احوال خيلى كمكت هستن.
بعدش دستش را دراز كرد و اشک ها را از روى گونه هايم پاک كرد. صدايش در اثر مورفين زياد و گيج بودن خودش، كشدار و بى حال بود:
- عروسک! گريه نكن، قلبم درد مى گيره وقتى چشماى خوشگلت پر از اشک مى شه.
نمى توانستم خودم را كنترل كنم، به گريه افتادم. حسين هم گريه مى كرد. صدايش به زحمت بلند شد:
- دلم مى خواست باز هم كنارت مى موندم! من از تو سير نمى شم مهتاب، ولى انگار وقت رفتنه. دلم مى خواد اين پلاک ها رو از گردنم در بيارى...
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh