🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پنجاه_سوم
به خانه رسیدم،چه رسیدنی!
همه وجودم آوار شد جلو در ورودی و دلم فریاد زدن میخواست.
از آن فریادهایی که گلویت خراش بردارد و دلت سبک شود.
دلم میخواست کیان را صدا بزنم و از حال بدم برایش بگویم.
جسم آوارشده ام را به اتاقم رساندم و بعد از درآغوش کشیدن عکسش ،روی تخت دراز کشیدم .
بی تابش بودم و بی خبری از او مرا به جنون می کشید.
آنقدر غرق فکر کردن به او و دلتنگی هایم بودم که نفهمیدم کی به خواب افتادم.
صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
دل آشوب بودم و نمیدانستم دلیلش چیست.وقتی دیدم
آرام نمیگیرم ،به حیاط پناه بردم.
قدم زدن در باغ ،نگرانی هایم را کمتر می کرد.باصدای کمیل به سمت او برگشتم
_سلام زنداداش
_سلام،خوبید
_ممنونم،شما خوبید؟اتفاقی افتاده؟
در حالی که با بندبند انگشت های دستم بازی میکردم گفتم:
_نمیدونم چرا از بعد نماز دل آشوبم ،انگار قرار اتفاقی بیفته.و.....ای اگر اتفاقی برای کیان بیفته،می میرم ،بخدا می میر....
دیگه نتونستم ادامه بدم و صدای گریه ام بلند شد .زانوهایم دیگر توانی نداشت .
روی دو زانو نشستم و زار زدم.
کمیل با نگرانی به سمتم آمد و کمی دور تر از من ایستاد.
_پاشو زنداداش ،پاشو.هیچ اتفاقی نیفتاده،الکی نگرانی به دلتون راه ندید .همه این حس ها بخاطر دلتنگیه نه چیز دیگه .
پاشید برید داخل کمی استراحت کنید.
خودم امروز برای سلامتیش گوسفند قربونی میکنم،تا بلا از داداشم دور باشه .لطفا برید داخل ،بیرون هوا سرده،پاشید لطفا
با دلی آشفته و پاهایی بی رمق به داخل خانه برگشتم.
مشغول خواندن قرآن شدم تا دل بی قرارم آرام بگیرد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_پنجاه_سوم
ازسنگ فرش ها ردمی شدیم که یهو شایان گفت:
شایان:دخترا شماهابریدجلوی درمن یک لحظه برم کاردارم.دنیاباتعجب گفت:
دنیا:کجا؟
شایان همچنان که به سمتی می رفت گفت:
شایان:زودمیام.
پوکرفیس ایستادیم ومنتظرنگاه کردیم که شایان دقیقاکجا داره میره. صدای واگفتن دنیارو شنیدم،حق داشت تعجب کنه.
شایان مستقیم رفت پیش چندتاپسری که
وسطای مراسمم باهاشون حرف می زد،حسینم
توجمعشون بود. دنیاباهنگ گفت:
دنیا:وا،این همون شایانی نیست که می گفت این
آدمابه من نمیخورن؟
شونه ای بالاانداختم و زیرلب طوری که دنیا
بشنوه گفتم:
+والاچی بگم؟الان مشغول خوش وبش باهمون آدماس.
صدای بلندخندشون به گوشمون می رسید.
بعدازده دقیقه آقا شایان بالاخره تشریف آوردن.
دنیاباتعجب به شایان گفت:
دنیا:چی شده باآدمای ریشو میپری کلک؟
باشنیدن کلمه ی اومل اخمام رفت توهم،نمیدونم چراحرفش به مزاجم خوش نیومد،
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:
+درست صحبت کن.
ولی انقدرآروم این حرف وزدم که خودمم
به زورشنیدم.همچنان که به سمت درمی رفتیم شایان به دنیاگفت:
شایان:والاهمچین فکری می کردم ولی وقتی
باهاشون حرف زدم به این نتیجه رسیدم
که زیادم بد نیستن.
سریع گفتم:
+آره دقیقا،منم وقتی بهم گفتی که قراره با اینجور آدمازندگی کنم همین حس وداشتم ولی
وقتی باهاشون ارتباط برقرارکردم دیدم خیلی
آدمای خوب وباحالین.
دنیا:اووووچه طرفدار پیداکردن!
آمپرچسبوندم وباصدای نسبتابلندی گفتم:
+میشه بس کنی؟
باتعجب نگاهم کرد،زیادی قاطی کرده بودم،نفس عمیقی کشیدم وآب دهنم وقورت دادم،صدام
وآوردم پایین وبالطافت گفتم:
+خب...خب این اصطلاح اومل درست نیست، الان خوبه یکی بیادبه تو ومن که چادر نداریم بگه...اوممم بگه مثلاهرزه؟
وقتی این کلمه رو گفتم قیافه امیرعلی اومد جلوچشمم ودوباره یادم اومد که چقدر ازش ناراحتم
دنیالبخندی زدو گفت:
دنیا:ایول بابا،بااین آدماگشتی چه خوب
حرف می زنی! راستی داشتم فکر میکردم شالت واسه چی انقدر پوشیده ست بی ارایشی و لباسات پوشیده ست.میخوای کم نیاری ازشون؟؟
به دنیا نگاهی انداختم و گفتم:
من احساس کردم همینطوری خشگلم نیاز به ارایش ندارم وقنی هم پوشیده ام کمتر نگاه ها روی من زوممیشه و هرکسی هم فکر اذیت و ازار نمیوفته..
دنیا:راست میگی شایدمن اشتباه کردم اینطوری
گفتم. مثلا خود مهتاب هم اخلاقش جذابه هم بدون ارایش و حجاب هم دوس داشتنیه.
شایان: من که از این رفیقام خوشم میاد خیلی باحال ان. توهم هالین الان خیلی خوب هستی. بعد روبه دنیا گفت:
شایان: توهم اینجوری باشی،بدمنمیاد دنیاجان...
خب دیگه دنیابریم دیرت میشه ها.
دنیا:باشه.
شایان دستش وآوردجلووگفت:
شایان:خداحافظ ؛ مراقب
خودت باش.
دستم و پشتم بردم وگفتم:
+خداحافظ.
شایان :خانوم حجاب کردی دست نمیدی دیگه!حواسم هستا.
خندیدم وگفتم:
همینطوری هم میشه خداحافظی کرد
دنیابغلم کردوگفت:
دنیا:بای بای دوستم.خوش گذشت.
محکم بغلش کردم وگفتم:
+منم خوشحال شدم اومدین.
به سمت ماشین رفتن، یهویادچیزی افتادم گفتم:
+شایان،یادت نره قراربزاری خانم جون وببینم.
شایان:باشه بهت خبر میدم.
لبخندی زدم ودستم وبراشون تکون دادم.
ماشین وکه راه انداختن منم واردخونه شدم. واردخونه شدم.به سمت مهین جون رفتم وگفتم:
+مهین جون بامن کاری ندارید؟برم استراحت کنم
مهین جون لبخند محوی زدوگفت:
مهین:نه عزیزم،ببخشید خسته شدی.
لبخندی زدم وگفتم:
+نه خداروشکردخترای فامیلتون کمکم کردن.
سری تکون دادوچیزی نگفت؛بااجازه ای گفتم
و به سمت پله هارفتم. چشمم خوردبه مهتاب،
نازگل کنارش نشسته بودویک بندحرف می زد.
خستگی ازچشم های مهتاب میبارید،خندیدم،
طفلی حق داره نازگل مغزش وخورده بدجور.
ازپله هابالارفتم و مستقیم وارداتاق شدم.
بادیدن تختم لبخندی زدم،شالم ودرآوردم و
خودم وپرت کردم رو تخت.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_سوم
غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هیچ کس را نمی خواد. در را که باز می کنم مادر را اول می بینم، بعد على و مصطفی را. على خيزبرمی دارد سمتم که مصطفی دستش را می گیرد و مقابلش می ایستد. می خواهم از کنارش رد بشوم. بازویم را می گیرد و همراه خودش می برد. بی حالم و توانایی رویارویی ندارم. اول در خانه را باز می کند و بعد در ماشین را. دستم را فشار می دهد برای نشستن. نمی خواهم هیچ کجا با او بروم؛ اما از حال علی هم واهمه دارم. پناه مصطفی را بهتر می بینم. راه می افتیم. نمی پرسم کجا، چون دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد.
دنیا ارزانی آنهایی که پرستش خودشان را طالب اند و قلاده ای به گردنشان است و می کشدشان. من هیچ نمی خواهم. دنبال آزادی ام می گردم که با همه ی حرف ها و رفتارهای دیگران از بین می رود. شاید هم به دست خودم اسیر شده ام. اسیر افکار
خودم، انسان است و زبان و افعالش.
چرا من این قدر ضعیف باشم که زود قلاده بر گردن شوم. دنبال رهایی خودم می گردم. رهایی... رهایی... از شهر خارج می شویم. خوابم می آید. مصطفی حرفی نمی زند. چشمانم سنگین می شود و می خوابم.
ماشین که می ایستد از خواب بیدار می شوم. تاریکی وهم انگیزی است. دقت که می کنم متوجه کوچه ی آشنایی می شوم که ماشین مقابل در خانه ی کاهگلی اش توقف کرده است.
مصطفی در ساختمان را باز می کند و چراغ را روشن. از کجا خانه ی کودکی های مرا می شناسد؟ فقط خدا می دانست که چه قدر امروز تشنه ی گذشته ی آرامم شده بودم و از تمام گله گذاری هایم پشیمان بودم.
سرم را روی داشبورد می گذارم . حس می کنم دنیا طالب وصیت پدر بزرگ است: از پدری فانی به تو فرزندی که آرزوی دراز داری...
هق هق گریه ام را نمی توانم خفه کنم. من فرزند انسانم، اسیر روزگار، در تیررس رنج ها، همدم اندوه ...
در ماشین را باز می کند. خوشحالم و پشیمان. چرا به مصطفی پناه آوردم و در خانه نماندم.
خم می شود و می گوید:
- لیلا جان!...لیلی من!...خانمم! هوا سرده بیا پایین.
بازویم را می گیرد. چاره ای ندارم، این قدر همه چیز برایم گنگ شده که تنها می توانم تن به تقدیر دهم. تمام مقاومتم را از دست داده ام، همراهش وارد اتاق می شوم. کرسی کنار اتاق توی چشم است. کاش آنها زنده بودند.
- تازه زدمش به برق . برو زیر لحافش کم کم گرم می شی.
چادرم را از سرم برمی دارد. به چوب لباسی آویزانش می کند و بیرون می رود. ایستاده ام و دارم در و دیوار کاهگلی خاطراتم را مرور می کنم. دلم دستان حمایتی پدر بزرگ را می خواهد و آغوش گرم مادربزرگم را. دوست دارم فریاد بزنم که من آمده ام. باید بلند شوید.
برمی گردد. وقتی می بیند که متحير وسط اتاق ایستاده ام، دستم را می گیرد و می برد سمت کرسی و می نشاندم. لحاف را تا روی بازوهایم می کشد. از سرمای لحاف لرزی به همه ی بدنم می نشیند. نگاهش می کنم. می دانم که اشک شوره شده و برمژه ها و گونه هایم رد انداخته است. چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. صدای سوت کتری می آید. انگار که در جزیره ای امن قدم گذاشته ام که این طور آرام شده ام. گرم که می شوم تازه بدن درد و سردردم خودش را نشان می دهد.
سینی به دست وارد اتاق می شود. بوی گل گاوزبان می پیچد. کنارم می نشیند و با قاشق نبات داخل لیوان را هم می زند. معده ام تازه یادش می افتد که چه روز بی آب و غذایی را پشت سر گذاشته است. لیوان را که دستم می دهد، حس کودکی را پیدا می کنم که مریضی ناتوانش کرده و باید کسی او را تر و خشک کند تا دوباره سرپا شود. حرفی نمی زنم؛ نمی خواهم کلامم نیش شود و به جان کسی بنشیند. چه مقصر باشد، چه بی تقصير.
مزمزه می کنم و می خورمش. چراغ برقی را راه می اندازد تا فضا کمی گرم شود و می رود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_سوم
همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهيل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسين خيلى خالى بود، كاش اينجا بود و مى ديد كه پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افكارم غرق بودم كه صداى سهيل از جا پراندم:
- مهتاب بيا، ببين شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خيره شدم. آهسته گفتم: الو...؟
چند لحظه صدايى نيامد. فكر كردم سهيل شوخى كرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعيف حسين به گوشم رسيد: سلام عروسک... چطورى؟
با شادى زياد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟
صدايش را به سختى مى شنيدم: خبرى نيست، احتمالا آخر هفته ديگه عملم مى كنند. قراره قسمتى از ريه رو كه بافتهاش از بين رفته بردارن.
پرسيدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟
چند لحظه اى صدايى نيامد، بعد صداى ضعيفش را شنيدم:
- على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زياد حرف بزنم. تو كجايى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، كسى گوشى رو برنمى داره...
با خنده گفتم: باورت نمى شه كجام، خونه مامان اينا...
صداى حسين پر از شادى شد: راست مى گى؟ خوب، الهى شكر، خيالم خيلى راحت شد.
به مادرم كه اشاره مى كرد گوشى را به او بدهم نگاه كردم و گفتم:
- حسين، مامانم مى خواد باهات حرف بزنه، از من خداحافظ. بازم زنگ بزن.
بعد گوشى را به سمت مادرم دراز كردم. صداى ظريفش بلند شد:
- سلام حسين جان، چطورى مادر؟... جات اينجا خيلى خاليه... كى برمى گردى؟
اشک جلوى چشمانم را تار كرد. خدايا اين چه سرنوشتى بود؟ چرا مادرم داشت مى رفت؟
صداى پر از پشیمانی مادرم مى لرزيد: حسين جان، من... من خيلى شرمنده ام!... نه! عزيزم، بايد بهت بگم چقدر ناراحتم. باشه!... باشه چشم، خيالت راحت باشه.
دوباره صداى سهيل بلند شد: خدا كنه حالش خوب بشه.
گلرخ با بغض جواب داد: الهى آمين.
بقيه شام در سكوت صرف شد. مى دانستم همه در فكر حسين هستند. از اين همه تغيير خوشحال بودم و تنها ناراحتى ام از اين بود كه چرا خودش نيست. بعد از شام همه مشغول حرف زدن با هم بودند كه جمله اى توجهم را جلب كرد، مادرم با خنده گفت:
- اونروز وروجک همراه مهوش آمده بود اينجا، نمى دونى چه كار كرد، يكى از مجسمه هاى نازنينم رو انداخت شكست، اما زياد ناراحت نشدم. حالا ببين اگه نوه خودم بود براش چه مى كردم.
با تعجب پرسيدم: وروجک؟ كى رو مى گيد؟
گلرخ با دست به صورتش زد: اى واى! تو نمى دونى؟
مادرم با خنده جواب داد: بچۀ اميد و مريم، يک دختره شيطون و نازه...
با هيجان پرسيدم: واى راست مى گى؟ اميد بچه دار شده؟ اسمش چيه؟
سهيل با خنده گفت: سه سوال الان، دو تا سوال قبلا، فقط بايد رمزو بگى! زود باش.
گلرخ با خنده گفت: اسمش هاله است، ولى از خودش بپرسى مى گه « لاله » معلوم نيست اسمش چيه؟
فريادم بلند شد: مگه حرف مى زنه؟
مامان با خنده گفت: به! تو انگار تو غار اصحاب كهف بودى ها! هاله الان ده ماهشه. يک كلمه هايى مى گه، انقدر شيرين و بامزه است كه نگو!
بعد پدرم با لبخند گفت: تازه يک خبر جديد ديگه هم دارم.
فورى گفتم: چيه؟
- آرام هم همين روزا ازدواج مى كنه...
علاوه بر من، چشمان سهيل و گلرخ و مادرم هم گرد شد.
- راست مى گى؟
با خنده گفتم: من تو غار اصحاب كهف بودم، شما كجا بوديد؟
آن شب وقتى سهيل و گلرخ مى خواستند به خانه برگردند، من همراهشان نرفتم. مادرم هم دستش را دور شانه هايم انداخته بود و در جواب سهيل گفت:
- شما بريد، مهتاب همين جا مى مونه. بره خونه تنهايى چكار كنه؟
سهيل به شوخى اخم كرد و گفت: غلط كرده، شوهرش اينو سپرده دست من، من هم امر مى كنم برگرده خونه، ممكنه حسين تلفن كنه.
گلرخ با خنده دست سهيل را كشيد: بيا بريم، فكر كردى حسين شماره تلفن اينجارو نداره؟ مطمئن باش مثل شماره شناسنامه اش از حفظه!
وقتى سهيل و گلرخ رفتند، داخل خانه شدم و به اتاقم رفتم. تخت و ميز توالتم سر جايشان بودند. تابلوهاى نقاشى به ديوار بودند. انگار هنوز هم همان جا زندگى مى كردم. در كمدها را باز كردم. چند لباس كه ديگر كهنه يا كوچک شده بودند در قفسه ها به چشم مى خورد. لباس خواب قديمى ام را برداشتم و با اشتياق به تن كردم. واى كه چقدر دلم براى اين بلوز و شلوار نخى و رنگ و رو رفته كه خرسهاى كوچک رويش به خواب رفته بودند، تنگ شده بود.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh