💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_هـفتـم
✍ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه می گرفتم؟اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا می ترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی،ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه...که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو می ذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد...برای من فقط درده بهزاد
_اینجا چه خبره؟
از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،بابا را می بینم که با صورت سرخ ایستاده و نظاره گر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیم ها بغضم می شکند و های های گریه می کنم.
+چه خبره افسانه؟
_ه...هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان
+خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟
با گریه جیغ می کشم:
+دروغ میگه،نحسی پسرش باز...
_تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود!بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم.قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل...اون کوره نمی بینه و نمی فهمه.من که می دونم خیر و شر کدومه،نمی تونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن!
صبوری پدر را نمی فهمم،براق می شوم سمت اعظم خانوم و می گویم:
+قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه می زدی،منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم.
_خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته...
+بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو ... اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن
حالا افسانه هم گریه می کند!بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر می شود و قلبش را بیشتر چنگ می زند بی وقفه جواب حرف های نیش دار مادر بهزاد را می دهم.برایم مهم نیست چه اتفاقی می افتد فقط می خواهم خودم را سبک کنم...
_یا حضرت عباس...صابر !!
جیغ افسانه را که می شنوم،بر می گردم و پدرم را می بینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین می شود...
گیج شده و شبیه بت ایستاده ام. افسانه به اورژانس زنگ می زند و من فقط گریه می کنم...
نمی دانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر می کنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده.
بخاطر چه چیزی؟منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم...چقدر در حق خانواده ام بدی کرده ام.
اعظم راست می گفت،من نباید برمی گشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم...فقط باعث سرافکندگی ام و بس.
بلند می شوم و از بیمارستان بیرون می زنم.نمی دانم کجا اما باید دور بشوم.
بی هدف توی خیابان ها قدم می زنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز می زند و راننده فریاد می کشد:
_خانوم اگه حرم میری بیا بالا
جای دیگری هم هست؟!سوار می شوم و راه می افتد .
چادر امانت گرفته را روی سرم می اندازم و زیر باران تندی که گرفته راه می افتم.همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن می گردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام..
👈نویسنده:الهام تیموری
@zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_هفتم
.
.
.
گلارو گذاشتم
یدونه مونده بود
کنار آخری نشستم
ازشون خجالت میکشیدم اینهمه وقت غفلت 😔
_خیلی شرمندتونم
_شرمنده بابت این که تاحالا ندیده بودمتون😭
_چطور من روم میشه از شما حاجت بخوام نهایت پروییه 😢
_فقط کمکم کنید تو این راهیی که پاگذاشتم بمونم روز به روز محکم تر بشم😭😍
بلند شدم زینب هم داشت میومد سمت من
اشکامو پاک کردم دلم نمیخواست کسی ببینه 😅😅
زینب_قبول باشه خانوم😍
حلما_چی😐
زینب_زیارت شهدا دیگه😂
حلما_اهان مرسی😄برای توهم قبول باشد😘
زینب_بریم
حلما_اره کجا رفتن پسرا🤔
زینب_فکرکنم رفتن سرمزار مدافعان حرم
یه سری از دوستای علی که شهید شدن اونجان😔
حلما_جدیی وای چه سخت😔😢
زینب_اوهوم. علی هم خیلی تلاش کرد بره اما مامان از اونجایی که وابستگی زیادی به علی داره راضی نمیشه
علی هم فعلا بیخیال شده
.
دلم هری ریخت
چی میگه
بره جنگ وایی نهه 😢
اصلا حواسم نبود یهو گفتم
_خداروشکر
زینب_چرا🤔
حلما_هاان هیچی همینطوری😐
_عه دیدمشون اونجان بیا از این ور
زینب خنده ریزی کرد فکر کنم متوجه شد یه چیزایی ولی داشت وانمود میکرد چیزی نفهمیده😄
زینب_منم دیدمشون بریم
یکم نزدیک تر شدیم دیدم
علی رو زانو نشسته
با عکس شهیدی داره صحبت میکنه انگار یکم بیشتر دقت کردم شونه هاش داشت میلرزید
معلومه داره گریه میکنه
اینجوری دیدمش دلم گرفت😔
حتما خیلی بی تابه
حسین هم یکم اونور تر نشسته بود تا مارو دید
علی رو صدا کرد
اونم سری خودشو جمع و جور کرد
اومدن سمت ما
حسین_قبول باشه
_بریم دیگه
علی_اره بریم داداش
رفتیم سمت ماشینا
باهاشون خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه
فکرم درگیر حرفای زینب بود
و بااون لحظه یی که علی رو اونجوری دیدم
اگه واقعا بخواد بره چی 😢
اونم الان که فهمیدم چه حسی دارم
از طرفی فکر این که این حس یه طرفه باشه دیونم میکنه
هر روز انگار بیشتر علاقه مند میشم بهش
شخصیتش و پاکیش نجابتش..
تمام چیزای که یه زمانی دلیل حس تنفرم بود حالا دلیل بر عشق شدن😑
خدایا کمکم کن
هوایت میزند بر سر؛دلم دیوانه میگردد
چه عطری در هوایت هست ؛نمیدانم نمیدانم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده:
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
سربازی از اتاقک نگهبانی اش بیرون آمد
_بفرمایید با کی کاردارید
زهرا که حالش از من بدتر بود پس مجبور شدم من پاسخ بدهم
_سلام ببخشید ما میخواییم فرمانده سپاه و یا جانشینشون رو ببینیم .
_خانم همینطوری که نمیشه وارد بشید وقت قبلی گرفتید
_نه.ببین آقا برادر این خانم مدافع حرم هستند الان ده روزی هست ازش خبری ندارند.ما اومدیم ببینیم خبری دارند یا نه
زهرا به گریه افتاده بود
_آقا تو رو خدا یه کاری کن من ببینمشون
سرباز که انگار تحت تاثیر قرارگرفته بود نگاهی به ما کرد
_چند لحظه صبر کنید تماس بگیرم بهتون خبر میدم
بارقه امید در دلم روشن شد .چند دقیقه بعد سرباز صدایمان زد .
با عجله به سمتش رفتیم.
_گوشیاتون رو تحویل بدید بعد بفرمایید داخل.
با خوشحالی گوشی ها را به او تحویل دادیم و به داخل مجتمع سپاه رفتیم بعد از پرس و جو به دفتر فرماندهی رسیدیم .
با اجازه ورود سر دفترش به داخل رفتیم.
وارد اتاق که شدیم با مردی روبه رو شدم که موها و محاسنش جو گندمی بود به نظرم آمد چهره اش نورانی بود .
همیشه در جامعه به من القا شده بود که سپاهی ها آدم ها ی خشک و متعصبی هستند ولی وقتی آن مرد به احترام ما ایستاد و با لبخند به ما خوش آمد گفت کلا ذهنیتم در موردش تغییر کرد.
_خیلی خوش اومدید بفرمایید من در خدمتم
من و زهرا کنارهم نشستیم .زهرا با صدایی که به وضوح بخاطر بغض میلرزید لب باز کرد
_ممنونم.راستش داداش من نزدیک دوماهه سوریه است حدودا ده روز پیش وقتی تماس نگرفت نگرانش شدیم .یک آقایی از سپاه تماس گرفتن بهمون گفتن که تو یک روستا محاصره شدن .از اون موقع هم دیگه کسی جواب درستی بهمون نداده
_چندلحظه اجازه بگیرید من تماس بگیرم.
سردار که مشغول گفت و گو با تلفن شد من و زهرا همه وجودمان گوش شده بود تا بفهمیم سردار پای تلفن چه میگوید ولی فقط جمله منتظر هستم را فهمیدیم.
تماس را که قطع کرد.رو به ما کرد
_الان خبر قطعی بهتون میدم نگران...
با صدای تقه ای که به در خورد ،صحبت سردار نصفه ماند
_بفرمایید
سردفتر در حالی که لبخند میزد برگه ای را به دست سردار سپرد.
سردار با دقت برگه را خواند.چشمانش از خوشحالی درخشید
با لبخند به زهرا نگاه کرد
_دخترم نگران نباش .سردارسلیمانی و نیروهاش رفتن کمکشون ان شاءالله تا چند روز دیگه از محاصره خارج میشن .خیالتون راحت هرجا سردار رفته کمک امکان نداشت شکست بخورند .توکل کنید به خدا ان شاءالله به زودی دلاورمون برمیگرده
زهرا از خوشحالی اشک میریخت و توان حرف زدن نداشت .دستش را گرفتم و به سردار گفتم
_خیلی از لطفتون ممنونیم.
زهرا هم تشکری کرد و با دلی پر امید از سپاه خارج شدیم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_هفتم
سرکی به داخل کشید وگفت:
+how nice welcome.can I come in?!
(چه استقبال خوبی.میتونم بیام تو؟!)
با ناباوری سری تکون دادم و گفتم:
_No!
دسته گلی که دستش بود رو پرت کرد تو بغلمو با همون دسته گل منو کنار زد و داخل شد و گفت:
+thank you...
برگشتم طرفشو با تعجب نگاش کردم.قدم دیگه ای به داخل برداشت که پریدم جلوشو گفتم:
_هی وایسا.کفشاتو درآر...
گنگ نگام کرد.با چشم اشاره ای به کفشش کردم.
نگام کرد و پرسید:
+why?!(چرا؟!)
پوفی کردم و گفتم:
_I'm prayer.(من نماز میخونم)
بشکنی تو هوا زد و همونطور که کفشاشو در میاورد گفت:
+uh...yes...
بعد از در آوردن کفشاش خودشو رو یکی از مبلا پرت کرد.نگاهی به چادر و کیفم انداخت و گفت:
+دختر که نباید شلخته باشه...
از زور حرص و عصبانیت کم مونده بود منفجر بشم.در خونه رو بستم و رفتم جلوش وایسادم:
_what are you doing here?!who the hell give you my address?!(اینجا چی کار میکنی؟!کدوم خری آدرس منو بهت داده؟!)
دوتا انگشت اشارشو تو هوا تکون داد و گفت:
+No no no...dont talk like that.you give me your address...(نه نه نه...اینجوری حرف نزن.خودت آدرستو بهم دادی...)
_I give...(من دادم...)
بعد انگار که چیزی یادم اومده باشه حرفمو قطع کردم و بعدش با عصبانیت داد زدم:
_did you follow me?!(منو تعقیب میکردی؟!)
انگشتشو گذاشت نوک بینیشو گفت:
+هیییس چه خب...
نزاشتم ادامه بده و گفتم:
_answer my question.did you...follow...me?!(جواب سوال منو بده.تو من رو...تعقیب...میکردی؟!)
سری به چپ و راست تکون داد و گفت:
+yes!!!(بله!!!)
خواستم حرفی بزنم که سریع گفت:
+I'll explain...(توضیح میدم)
دستمو زدم زیر بغلمو با لحن طلبکاری گفتم:
_please...(لطفااا...)
_well...I followed you...( ...خب...من تعقیبت کردم)
پرسشی نگاش کردم که از ادامه داد:
+خودت مجبورم کردی!اومدم بهت گفتم آدرس بده ندادی پس رفتم سراغ plan C(نقشه سوم)تعقیب کردن تو!
_چرا؟!براچی میخوای آدرس اینجارو داشته باشی؟!مگه قرار نبود بری دست از سرم برداری؟!آدرس اینجا به چه دردت میخوره؟!
از جاش بلند شد.قدمی به من نزدیک شد و گفت:
+ببین الینا...اینجا یه شهر غریبه...من و تو هم اینجا با همه غریبیم...فقط همدیگرو تو این شهر داریم...پس چرا باید مثل دوتا غریبه باهم رفتار کنیم؟!من نمیدونم تو چه مشکلی با وجود من داری!ولی اینو بدون من هیچ مشکلی با تو و دینت ندارم...ینی ...
کمکش کردم جملشو کامل کنه:
_برات مهم نیس...
+نمیخواستم اینجوری بگم ولی خب...ببین من چهارساله که تو این شهر غریب تک و تنهام...حالا یکی از فامیلای نزدیکم اینجاس چرا ازش دوری کنم؟!هان؟!یا اصلا خود تو!هشت ماه تنهایی...سیر نشدی؟!خسته نشدی ازش؟!عاصی نشدی؟!بعضی جاها حس نکردی نیاز به یه تکیه گاه داری؟خب ما میتونیم از الان تا هروقت تو خواستی برگردی تهران برای هم تکیه گاه باشیم...مثل دوتا دوست...دوتا فامیل...قبول؟!
نمیدونم چرا در برابرش تسلیم شدم.نمیدونم چرا حرفاش انقدر به مذاقم خوش اومد...
خواستم بگم قبول اما تصمیم گرفتم قبلش یه سری چیزو مشخص کنم:
_من یه شرط دارم...
سریع جواب داد:
+هرچی باشه قبوله!!!
با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
_Unbelievable!!!(باور نکردنیه!!!)
+what?!(چی؟!)
_اینکه...اینکه...رایان مغرور که خیلی کم با دیگران دوست میشه حالا از من میخواد که باهاش دوست باشم!!!!
اخم کوچیکی کرد و با مظلومیت گفت:
+خب این چیش باور نکردنیه!بده میخوام بهترین دوستم دختر داییم باشه؟!
شونه ای بالا انداختم که گفت:
+شرطت؟!
انگار یهو یادم اومده گفتم:
_آهان...شرطم...شرطم اینه که اینجا خوابگاه نیس.فقط بعضی وقتا به عنوان مهمان میتونی بیای اینجا نه اینکه شب تا صبح،صبح تا شب اینجا باشی.از همه دستورات منم اطاعت میکنی!
+بااشه...امر دیگه؟!
_نه!!!...
👈آنقدر ها مرد هسٺم ٺا بمانم پاے ٺو
مے ٺوانم مایہ ے گہگاه دلگرمے شوم👉
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
با دستی لرزان گوشی را گرفتم و به گوشم نزدیک کردم
_روژانم
باورم نمیشد که صدای کیان را میشنوم.
با صدایی که از بغض میلرزید لب زدم
_سلام
کمیل دست زهرا را گرفت و باهم از اتاق خارج شدند.
توجهم را به صدای مرد زندگیم دادم
_سلام قربونت بشم .خوبی عزیزم
با گریه گفتم
_الان که صداتو شنیدم خوبم.تو خوبی؟
_اره عزیزدلم منم خوبم.شنیدم مواظب عشقم نبودی خانومم
با گریه گفتم
_فکر میکردم تنهام گذاشتی ،فکر میکردم بی معرفت شدی .چرا جواب تماسام رو نمیدادی هان؟
صدای او هم میلرزید
_ببخشم دردت به جونم.گوشیمو گم کرده بودم ،حالمم
یکهو سکوت کرد،باترس گفتم
_حالت چی؟
_هیچی خانومم ،هیچی
_دلت میاد بهم دروغ بگی
_نه.نگرانم نباش عزیزم الان خوبم .اون موقع من تو محل انفجار بودم یک تیکه فلز پهلوم رو برید .
با شنیدن اتفاقی که براش افتاده بود به یاد خوابم افتادم و بلند زدم زیر گریه.
کمیل و زهرا نگران وارد اتاق شدند انگار که پشت در منتظرم ایستاده بودند.
زهرا منو به آغوش کشید .کمیل هم گوشی را برداشت و با کیان حرف زد
_نه داداش خوبن ،شما نگران نباش .جان من زودتر بیا که این خانومت ماروکشت
انقدر نگران تو بود.به جان تو که نه ولی به جان زنم انقدر کیان کیان کرد که ما هم نگرانت شدیم وگرنه ماکه میدونستیم تو بادمجون بمی عزیز برادر
گریه ام قطع شده بود و با تعجب به کمیل نگاه کردم .
نمیدانم کیان به او چه گفت که صدای خنده اش بلند شد و با صدای خنده او روهام هم وارد اتاق شد .
روبه من کرد
_با کی حرف میزنه نیشش بازه
لبخندی زدم
_کیان
تصنعی اخمی کرد و گوشی را از دست کمیل بیرون کشید
_کیان شانست بخونه که نبینمت وگرنه تیکه بزرگه گوشته.خواهرمو نصف جون کردی .شانس آوردی به مامانم نگفتم وگرنه باید خودتو از الان شهید محسوب می کردی.
روهام نگاهش را چشمانم دوخت و حرفش را ادامه داد
_از همین لحظه نه حق داری با روژان حرف بزنی و نه حق داری ببینیش
با عصبانیت بلند شدم که خود را ترسیده نشان داد
_ای واااای ماده ببر الان بهم حمله میکنه
با اخم گفتم
_بقیه حرفت رو نزدی
_داداش خلاصه اینکه تا فردا که برسی حق نداری ببینیش.
صدای خنده کمیل به خوا برخواست.روهام به او چشم غره ای رفت و رو به من کرد.
_تا فردا هم حق نداری بهش زنگ بزنی چون این گوشی بدبخت مال منه نه خانوم جنابعالی که زنگ زدی دل میدی قلوه میگیری منم یک ساعته دارم دنبال گوشی میگردم.
نمیدانم کیان در جوابش چه گفت که خندید
_نوکرتم داداش.حالا با یه خداحافظی خوشحالم کن .کاری داری به خودش زنگ بزن جان روهام.
فدام بشی بای.
در برابر چشمان از حدقه درآمده من تماس را قطع کرد و خیلی ریلکس گوشی را به داخل جیبش انداخت...
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_هفتاد_هفتم
از پله ها با عجله بالا میرم ،نگاه بابا به سمت مامان میخوره: بهنوش پاشو جمع کن این ماتم کده رو امشب شب خواستگاریه ها
مامان بهنوش هیچی نگفت ،داشت دلش صاف میشد اگه خاله هیزم نمی ریخت ،پاشا خم شد و جلوی مامان نشست :امروز می رم استعفا میدم مامان ،همون چند وقت برام کافی بود ،بعدم میرم تو شرکت بابا کار می کنم یا هم یه شرکت دیگه فقط باهام قهر نکن ،به درک که این کار رو دوست داشتم فدا سر یه تار موی مامان بهنوشم ،حالا هم ناراحت نباش مامان ،می دونی که من قلبم ضعیفه ،می مونم رو دستتا
مامان با خنده نگاهی به پاشا میکنه:خیلی مسخره ای
-آشتی؟
دیگه نفهمیدم مامان آشتی کرد یا نه؟ رفتم توی اتاق و یه دست لباس پوشیدم ،یعنی پاشا آنقدر راحت از علائق اش گذشت ؟ اینقدر سریع؟
-یعنی واقعا می خوای استعفا بدی؟
-آره
-مگه به همین راحتیه؟ کارمند نیستی که
-می خواد راحت باشه می خواد نباشه ،خودم رو باز نشسته میکنم
-اون وقت تو بیست و شیش سالگی؟
-پناه بسه لطفاً
ماشین رو پارک میکنم ،پاشا پیاده میشه ،آروم به سمت بیمارستان میره،همراهش راهی بیمارستان میشم،چقدر از این بیمارستان بدم می اومد ،اونم بیمارستان مامان .دکتر نگاهی به کتف پاشا کرد،چقدر پاشا ناراحت بود ،تحمل ناراحتیش رو نداشتم
-فکر کنم وقتش باشه که کتفت آزاد بشه
هیچ چیز نگفت ،ابراز خوشحالی هم نسبت به آزادی کتفش نکرد.دکتر شروع کرد به باز کردن گچ کتفش .می دونستم پاشا چقدر کارش رو دوست داره ولی انگار باید برای کار دیگه ای از آرزوهاش میزد.
-نمی دونستم گچ دست باعث گوش تلخیم میشه آقا پاشا
پاشا نگاهی به دکتر که سعی میکرد کمی لبخند به لبش بنشونه نکرد .
-زحمت هنوز کامل جوش نخورده بر عکس استخونات ،پوست بد عنقته مثل خودت،کتفت رو پانسمان میکنم
***
شروع میکنه به پانسمان کردن کتف پاشا .پاشا فقط به جلو خیره میشه ،تشکری از دکتر میکنه و میره .
-پناه من باید برم دکتر قلب و عروقم
-خب باشه
-بهت گفتم نیا حوصله ات سر میره
-من مگه چیزی گفتم ؟
همراهش کشیده میشم تا هر جا که بره،خوبه حداقل زمان دکترا با هم هماهنگ بود،توی صف عریض و طویل بیمار میشینم .پاشا مجله ای رو برمیداره و بی حوصله صفحه میزنه از آشپزی تا علل پیدایش میخچه رو رد میکنه بعد هم مجله رو روی میز میذاره و چشم هاشو میبنده و دیوار تکیه میده .
-خوبی پاشا؟
-آره
-من اینجوری فکر نمیکنم
گوشیش رو در میاره و حالا زمان اون شده که حرصش رو روی گوشی بدبختش خالی کنه .
-من برای رسیدن به اینجا خیلی تلاش کردم پناه ،فقط شانس آوردم موقع استخدام بیماری قلبی نداشتم مگر نه کارم زار بود به زحمت به مقام سرگردی رسیدم توی تمام این سال ها هم باید طوری رفتار میکردم که مامان نفهمه ،من خیلی سختی کشیدم پناه ،سخته ولی باید استعفا بدم می دونی چقدر جون دادم که ترفیع بگیرم؟من واقعا به سختی سرگرد شدم پناه
ساکت نگاهش کردم و او هم ساکت شد.
-آقای پاشا میلانی
پاشا بلند شد به سمت در اتاق دکتر رفت،تقه ای به در زد و با بفرمایید دکتر وارد شد .
-سلام
-به به سلام آقا پاشا
پاشا لبخندی بی جان زد و روی صندلی روبه روی دکتر نشست .
-خوبی؟
-بد نیستم
-درد نداری؟
🌺🍂ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_هفتم
باصدای مهتاب چشمام وبازکردم وبه اطراف
نگاه کردم.
مهتاب:رسیدیم.
فکرکنم توحیاط خونشون بودیم، باکنجکاوی دروباز کردم ودرحالی که دامن لباسم وجمع کرده بودم ازماشین پیاده شدم.
حیاطشون بزرگ بودولی نه درحدحیاط ما،یک
حوض خیلی خوشگل سمت چپ بودویک آلاچیق
سمت راست .
مهتاب به سمتم اومدو گفت:
مهتاب:بریم تو؟
+بریم.
لبخندی زدودستم و گرفت ومن وبه سمت خونه کشید.
دروبازکرد وواردشدیم. باکنجکاوی دوروبرم و کنکاش کردم،یک سالن بزرگ بود، سمت چپش پله داشت ومی خوردبه طبقه بالا، سه تادرهم تو سالن بود.
مهتاب وقتی دیدکه باکنجکاوی زل زدم به اون سه تادرگفت:
مهتاب:دری که سمت راسته کتابخونه واتاق
کارمامانمه،دروسطی اتاق مامانه وضعیت
مامان وکه میدونی مجبوره پایین بمونه.
سری تکون دادم که مهتاب ادامه داد:
مهتاب:دری که سمت چپه دستشویی وحمومه،
باهم نیستا!دروکه باز کنی دوتادرتوشه که
یکیش دستشوییه یکیش حموم.
آهانی گفتم که مهتاب گفت:
مهتاب:بریم بالا.
+باش.
ازپله هابالارفتیم، یک سالن کوچیک بودکه چیدمان معمولی داشت، سمت راست سالن یک
راهروبودکه اونجاپنج تادربود.
مهتاب:دری که رنگ صورتیه اتاق منه اخه من رنگ صورتی روخیلی دوست دارم.
لبخندی زدم وگفتم:
+منم خوشم میادازاین رنگ.
مهتاب لبخندی زدوبا دست به درسفیداشاره
کردوگفت:
مهتاب:اونم اتاق داداشمه. تواتاق من وامیرعلی
سرویس بهداشتی جم و جوری هستش البته به جزاتاق من وامیر یک اتاق دیگه هم دست شویی وحموم داره که اون و برای تودرنظرگرفتیم البته اگه خوشت بیاد.
باتعجب نگاهش کردم، که ادامه داد:
یه زمانی که ما بچه بودیم این طبقه در اختیار دانشجوهای شهرستانی که احتیاج داشتن قرار میگرفت برای همین داخل هر اتاق سرویس مجزا ساختن...
اهومی گفتم و سرم وبه سمت اتاقهای دیگه چرخوندم. دربقیه اتاق هانسکافه ای بود،مهتاب من وبه سمت یکی درها هل دادوگفت:
مهتاب:خب اینم ازاتاق شما،ببین خوشت میاد.
دروبازکردم وبادقت به اتاق نگاه کردم،قشنگ
بود،دیزاینش سفیدوبنفش ویاسی بود.
+خیلی قشنگه مهتاب، ممنون.
مهتاب:فدات عزیزم، راستی دیروز امیر علی یک ساک کوچیک دستش بوداجازه نداد من بازش کنم گذاشت توکمدت.
کمی فکرکردم وگفتم:
+آهان،تواون ساک دودست ازلباسام وکتاب درسیامه چون من نمی تونستم با این وضع ساک بگیرم دستم دوروزپیش شایان دادبه داداشت که بیاره اینجا.
خندیدوگفت:
مهتاب:خداخیرت بده خیلی ذهنم درگیربود.
لبخندی زدم وچیزی نگفتم،مهتاب نگاهی به
اتاق انداخت وگفت:
مهتاب:خب دیگه من برم تواستراحت کن،چیزی نیاز داشتی صدام کن.
لبخندی زدم وگفتم:
+باشه ممنون.
ازاتاق رفت بیرون ودرو بست،کمی اطراف روچک
کردم وبعدبه سمت کمد رفتم،درکمدوبازکردم،
ساک صورتیم همینطور دست نخورده اونجابود،
سریع بازش کردم ولباسام وبرداشتم ورفتم دوش بگیرم....
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_هفتاد_هفتم
_الآن مشکل تو زن گرفتن منه؟
_نه میخوام اعتماد به نفس پیدا کنم. کی بود اون دختره. خوب بود که؟
با انگشت خاک را از برگ ریحانی را که کندهام پاک میکنم،تمیز میشود و خوش رنگ. مقابل بینیام میگیرم و عمیق نفس میکشم. عطر ریحان حال خوب کن است. طاقت نمیآورم و به دهان میگذارم. نمیشود از ریحان گذشت آن هم ریحان باغ حاج علی که ارگانیک است. طبیعی طبیعی. وحید میگوید:من حاضرم کارگاه آموزش زن گرفتن براتون بذارم. ساعتی چهل تومن!یه جوری براتون تشریح کنم که به غلط کردن بیفتید. آقا گذشت دورانی که میگفتن هر آنکس که دندان دهد نان دهد. الآن خودت خالق بدبختیهای خودتی،خودت هم باید خرت رو از پل بگذرونی!یه وقت گول برکت و حرکت این میثم رو نخوریدا!
_میثم پاشو دهن این گوریل انگوری رو ببند!
حاج علی که میآید وحید میپرد وسط سبزیها و چنان باسرعت دستهدسته میچیند و حکمت خلقت سبزه و مقام کشاورز را میگوید که انگار از همان اول خلقت بزغاله به دنیا آمده است!سری به تأسف تکان میدهم و مشغول میشوم.
مشغول زندگی دنیایی هستم که قاعدههایش را گم کردهام!چهار ستونش را باید درست بنا کنم!تا بتوانم سقف پایدار بزنم والا همه دیوارهای زندگی ترک میخورد و با زلزله سه ریشتری هم فرو میریزد!
زلزلههای زندگی معاصر وحشتناک است؛زندگیها بی پایه و بنیان است و با تکانی میریزد!با تکان نگاهی دل میبازند،با تکان اخمی زندگیشان را میبازند!با بوی پول مست میشوند و بیپول ناامید!دوچرخه سواری که خالق را قدرشناسی میکند و سوناتا سواری که بنده خودش است و حق هزاران نفر را میخورد!
میشود مستکبرِ آمریکای پولداری که مردم فقیر عراق را میکشد و راحت یک عروسی در افغانستان را عزا میکند و هواپیمای مسافربری ما را با کودک عروسک به بغل و مادر نوزاد در آغوش،میکشد. اروپایی که زنانش را در ویترین و کاباره مینشاند و با پول به لجن شهوت مردان بی قید میفروشد و ایرانی جماعت امروزی که دلش میخواهد متمدن غرب زده باشد اما...قیمت داشته باشد. مارک.
من قیمت ندارم. میمانم چون بی نهایت است ارزش من،بینهایت.
هدفون توی گوشم است و دارم صوت جلسه را گوش میدهم. پشت دخل نشستهام و هرکسی که میوهاش را توی ترازو میگذارد میکشم و حساب میکنم. شب شلوغی است. انگار همه مهمان دارند که اینطور خرید میکنند. دستی پلاستیک سیب را میگذارد توی ترازو و سلام میکند. چشم که بالا میآورم قفل میکنم. بلند میشوم و هدفون را درمیآورم. دستان گرم استاد سرمای دستم را میبلعد.
_سلام. خداقوت!
_سلام. ببخشید حواسم نبود!
_سرتون هم شلوغهها. چی گوش میدی تو این شلوغی؟
سیبها را میکشم. پلاستیک پرتقال میگذارد. آن را هم میکشم. پلاستیک خیار را میگذارد و میگوید:گفتم میوه شب بلهبرون رو از مغازه برکت دار بخرم که خلاصه شب متفاوتیه.
سرخ که نمیشوم،اما سرم را پایین میاندازم.
_خب،شد چقدر؟تعارف هم نکن. استاد و شاگردی هم نداریم. من مشتری و تو هم داماد فردا شب.
معادله دو طرفهاش به حدی مطلوب خودش است که فقط میتوانم لبخند بزنم. میرود و قبلش میگوید:نگرانیت از بابت اون موضوع حل شد؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_هفتاد_هفتم
_الآن مشکل تو زن گرفتن منه؟
_نه میخوام اعتماد به نفس پیدا کنم. کی بود اون دختره. خوب بود که؟
با انگشت خاک را از برگ ریحانی را که کندهام پاک میکنم،تمیز میشود و خوش رنگ. مقابل بینیام میگیرم و عمیق نفس میکشم. عطر ریحان حال خوب کن است. طاقت نمیآورم و به دهان میگذارم. نمیشود از ریحان گذشت آن هم ریحان باغ حاج علی که ارگانیک است. طبیعی طبیعی. وحید میگوید:من حاضرم کارگاه آموزش زن گرفتن براتون بذارم. ساعتی چهل تومن!یه جوری براتون تشریح کنم که به غلط کردن بیفتید. آقا گذشت دورانی که میگفتن هر آنکس که دندان دهد نان دهد. الآن خودت خالق بدبختیهای خودتی،خودت هم باید خرت رو از پل بگذرونی!یه وقت گول برکت و حرکت این میثم رو نخوریدا!
_میثم پاشو دهن این گوریل انگوری رو ببند!
حاج علی که میآید وحید میپرد وسط سبزیها و چنان باسرعت دستهدسته میچیند و حکمت خلقت سبزه و مقام کشاورز را میگوید که انگار از همان اول خلقت بزغاله به دنیا آمده است!سری به تأسف تکان میدهم و مشغول میشوم.
مشغول زندگی دنیایی هستم که قاعدههایش را گم کردهام!چهار ستونش را باید درست بنا کنم!تا بتوانم سقف پایدار بزنم والا همه دیوارهای زندگی ترک میخورد و با زلزله سه ریشتری هم فرو میریزد!
زلزلههای زندگی معاصر وحشتناک است؛زندگیها بی پایه و بنیان است و با تکانی میریزد!با تکان نگاهی دل میبازند،با تکان اخمی زندگیشان را میبازند!با بوی پول مست میشوند و بیپول ناامید!دوچرخه سواری که خالق را قدرشناسی میکند و سوناتا سواری که بنده خودش است و حق هزاران نفر را میخورد!
میشود مستکبرِ آمریکای پولداری که مردم فقیر عراق را میکشد و راحت یک عروسی در افغانستان را عزا میکند و هواپیمای مسافربری ما را با کودک عروسک به بغل و مادر نوزاد در آغوش،میکشد. اروپایی که زنانش را در ویترین و کاباره مینشاند و با پول به لجن شهوت مردان بی قید میفروشد و ایرانی جماعت امروزی که دلش میخواهد متمدن غرب زده باشد اما...قیمت داشته باشد. مارک.
من قیمت ندارم. میمانم چون بی نهایت است ارزش من،بینهایت.
هدفون توی گوشم است و دارم صوت جلسه را گوش میدهم. پشت دخل نشستهام و هرکسی که میوهاش را توی ترازو میگذارد میکشم و حساب میکنم. شب شلوغی است. انگار همه مهمان دارند که اینطور خرید میکنند. دستی پلاستیک سیب را میگذارد توی ترازو و سلام میکند. چشم که بالا میآورم قفل میکنم. بلند میشوم و هدفون را درمیآورم. دستان گرم استاد سرمای دستم را میبلعد.
_سلام. خداقوت!
_سلام. ببخشید حواسم نبود!
_سرتون هم شلوغهها. چی گوش میدی تو این شلوغی؟
سیبها را میکشم. پلاستیک پرتقال میگذارد. آن را هم میکشم. پلاستیک خیار را میگذارد و میگوید:گفتم میوه شب بلهبرون رو از مغازه برکت دار بخرم که خلاصه شب متفاوتیه.
سرخ که نمیشوم،اما سرم را پایین میاندازم.
_خب،شد چقدر؟تعارف هم نکن. استاد و شاگردی هم نداریم. من مشتری و تو هم داماد فردا شب.
معادله دو طرفهاش به حدی مطلوب خودش است که فقط میتوانم لبخند بزنم. میرود و قبلش میگوید:نگرانیت از بابت اون موضوع حل شد؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتاد_هفتم
دو سيلي محكم به دو طرف صورتم و پشنگ آب به خود آوردم. به گريه افتادم. روي خاك جبهه كه بوي خون و غيرت مي داد سجده رفتم. دلم تنگ بود. ياد رضا افتادم. ياد روزهايي كه با امير مسابقه جوك مي گذاشتيم و او با لهجه اصفهاني و زيبايش تمام شخصيت جوك ها را تبديل به اصفهاني مي كرد. به ياد مجتبي و دل مهربانش افتادم. خدايا! مرا هم ببر. ديگر طاقت ديدن بدن هاي تكه تكه شده رفيقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. يا حسين شهيد منو هم بطلب. اقا مرا هم ببر. از علي خبرگرفتم. استخوان بازويش خرد شده بود. اما خدا رو شكر زنده بود. او هم نگران من و امير و بقيه دوستان شده بود. صلاح ديدم خبر شهادت امير و مجتبي را فعلا به او ندهم. روحيه اش حسابي افسرده مي شد. دوباره موقع مرخصي مان فرا رسيد و با علي كه حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حركت كرديم. هردو خسته و آفتاب سوخته ولاغر اما زنده بوديم. باز هم مادرم با ديدنم به گريه افتاد. خواهر هايم قد كشيده و بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خميده و پير تر ! آنها هم مثل ما زير اتش بودند. صدام لعنتي تهران را زير موشك گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتيم. مادرش انگار همه چيز را پذيرفته بود. ساكت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگي در خانه عادت مي كرديم. روزهاي اول مدام ازخواب مي پريدم. فكر مي كردم هنوز جبهه ام .
همش حالت آماده باش بودم. مادرم مي گفت گاهي در خواب فرياد مي زنم اسم امير مجتبي را مي برم. طفلك نمي دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هايي را شاهد بوده و در چه شرايطي زنده مانده است.
اول هفته بود كه با علي به مدرسه رفتيم. مي خواستيم امتحان بدهيم. كمي درس خوانده بوديم و همين براي گرفتن نمره قبولي كافي بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصيل بودم وگرنه در جبهه به اين نتيجه رسيده بودم كه انسان بودن هيچ ربطي به تحصيلات ندارد و اصولا انجا با مسايلي سر و كار داشتم كه درس خواندن خيلي پيش پا افتاده و بچگانه به نظر مي رسيد. اما مادرم اصرار مي كرد و قربان صدقه ام مي رفت كه ديپلم بگيرم. ارزويش اين بود كه به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمي خواست الگوي بدي برايشان باشم.
به هر ترتيب امتحان داديم و امديم.در راه علي شروع به صحبت كرد.
- مادرم پافشاري مي كند كه زن بگيرم.
با خنده گفتم : تو كه دهنت بوي شير ميده حاج خانوم اين حرفو زده؟
علي اين پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. مي ترسه برم و ديگه برنگردم. مي گه دلش مي خواد دامادي ام رو ببينه و ...
تو حرفش رفتم : اين كه ديگه عذر بدتر از گناهه ! تو كه خودت تنها هستي كلي دغدغه فكري دارن ! حالا فرض كن يه نفر هم بياد تو زندگي ات ! اگه خداي نكرده يك موقع بلايي سرت بياد تكليف اون بدبخت چيه ؟
علي اب دهانش را قورت داد : من خودم هم همينو مي گم. اگه شهيد بشم دختر مردم هم بد بخت مي شه ... ولي مادرم پاشو كرده تو يك كفش كه الا و بلا تا اين دفعه زن نگيري نمي ذارم بري.
سري تكان دادم و هيچي نگفتم . علي خجولانه گفت:
- براي اين كه راضي اش كنم مي خوام نامزد كنم برم و برگردم اگه اتفاقي نيافتاد ايشالله عروسي كنم .... تو چي مي گي ؟
شانه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر مي دوني .
چند لحظه اي در سكوت راه رفتيم. بعد علي با دودلي گفت : مي خوام بگم كه .... يعني حسين تو رو به خدا ناراحت نشي ها ! ولي مي خواستم بگم مرضيه خانم...
فوري متوجه منظورش شدم. مرضيه تازه وارد پانزده سالگي شده بود. البته از ساير هم سن و سالهايش درشت تر و خانم تر به نظر مي رسيد. رفتار معقولي هم داشت. اهسته گفتم : اما مرضيه هنوز خيلي بچه س!
علي من من كرد: خوب فعلا نامزد مي مونيم... تا يكي دو سال ديگه ! منهم بايد يك سر و ساموني به زندگي ام بدم . يعني مي گم كه....
با خنده گفتم : خيلي خوب حرفت رو زدي . من هم فهميدم . بذار با بابام صحبت كنم ببينم چي مي گه !
علي از شدت خوشحالي و شرم سرخ شد ومن در دل خنديدم.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh