💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_پنجـم
✍از دور می بینمش،سرش را پایین انداخته و بسته ای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته،لبخند می زنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر می کشم.
نمی فهمم استرس دارم یا خوشحالم، دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم !اما این بار همه چیز فرق می کند...
پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ.ساده و موقر!
هیچ وقت تصور هم نمی کردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم...تقدیر چه کارها که نمی کند!
به ساعت مچی ش نگاه می کند و بعد هم به اطرافش...من را ندیده؟!تعجب می کنم وقتی از کنارم می گذرد بی آنکه آشنایی بدهد!قبل از اینکه دورتر بشود صدایش می زنم:
_آقا شهاب؟
برمی گردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک می زند و بعد می گوید:
+شمایین؟
_سلام.بله
تازه می فهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته!به زمین نگاه می کند و می گوید:
+سلام،شرمنده متوجه نشدم
_خواهش می کنم
چند ثانیه مکث می کند و بعد بسته را به سمتم دراز می کند.
+امانتی،خدمت شما
انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند
_دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم
+اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط بسته را می گیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم... پیش دستی می کند و می گوید:
_اگر امری نیست...
چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من!
+این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟
_چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی
+یادتون اوندفعه چی گفتین؟
_در مورده؟
+کتابا...گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم
_بود؟
+زیاد!
واقعیت را گفته ام...موبایلش زنگ می خورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش می کند.
_فکر می کنم هرچی بیشتر بخونید بهتره
+و سوالام بیشتر میشه
_اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جواب های کوتاه و بلند خوبی هم می رسین
+توجیه می کنه اما من دلیل می خوام برای بعضی از اتفاقای جدید
_چه اتفاقی؟
+مثلا..خب مثلا همین چادر
به گوشه چادرم نگاه می کند و با لبخند می گوید:
_خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟
هول می شوم!سوالم را دوباره از خودم می پرسد...بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر می کنم و جواب می دهم
+با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این
_خیره
+بود که برام معجزه کرد حتما
_من به اعتقاد معتقدم
گیج می شوم و می پرسم:
+چی؟
_خیلی خوبه که یه منبع نور و معجزه ای باشه و آدم در جوارش زندگی کنه... باهاش عهد ببنده و جواب بگیره و اتفاق های مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟
+بله اما همشم همین نیست!
_من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره.
دلم می ریزد...دلیلش تو بودی و بی خبری!خیری و بی خبر بودم؟سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما می ترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم...
حتما می فهمد خوددرگیری دارم که می گوید:
_آدم های زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید شاکر خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین
+چه نقطه ای؟چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟
جدی پرسیدم اما او ناگهانی می خندد. حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است...کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد می گوید:
_نه!اون که صد البته جای خود داره...اما منظورم نظر کردن خداست و اینکه به نسبت ،خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید.با ارزشه!
+آهان،آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته می بودم که حداقل از راهنمایی هاشون استفاده کنم
_حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه،شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین.هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن
+زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت می فرسته.مرسی
_ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته.
جمله اش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید می کنم!
_با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن
وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی می گویم:
+خواهش می کنم
_سلام برسونید به خانواده
+سلامت باشید
_زیارتتون هم قبول
+خیلی ممنونم.خدانگهدار
_یا علی
رفتنش را نگاهش می کنم و آهسته می گویم:
+یاعلی
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_پنجم
.
.
مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف میزدم
قراره یه سر بیان تهران
سمانه وقت دکتر داره
_عه چه خوب دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقته ندیدمشون
مامان_ اره منم دلم براشون تنگ شده
_کی میان دقیق ؟
مامان:باید ببینن دکتر کی وقت میده...
ان شاالله که کاراشون درست شه زودتر بیان تهران بمونن
انگار انتقالی امیر علی داره درست میشه...
دیگه بقیه حرف های مامان نشنیدم
با اومدن اسم امیر علی فکرم پر کشید به گذشته😄😍
منو امیر علی از بچگی با هم بزرگ شدیم
خونه دایی عباسم فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت
امیر علی هم بازی بچگی های من بود
4 سال از من بزرگ تر بود و همیشه هوامو داشت
در مقابل همه بچه ها حتی وقتی مقصر من بودم ازم حمایت میکرد
وقتی ناراحت بودم برام خوراکی های خوشمزه میخرید و سرم رو گرم میکرد
همه چی خیلی خوب بود تا این دایی عباس برای کارش مجبور شد بره شیراز
خوب یادمه
اون موقع من 8 سالم بود
خیلی به امیر علی وابسته بودم
خیلی بیشتر از حسین
بعد رفتنشون یه هفته گریه کردم
امیر علی قبل رفتن بهم قول داده بود وقتی بزرگ شه برمیگرده و منو برای همیشه میبره پیش خودش
تموم خاطرات بچگی با امیر علی معنا پیدا میکرد
بعد رفتنشون خیلی اذیت شدم
چرخ روزگار چرخید و چرخید و این صمیمیت رو کم رنگ و کم رنگ تر کرد
من عوض شدم
امیر علی هم عوض شد
دیگه هیچی مثل سابق نبود
حالا که میبینیمشون
نمیدونم باید چه برخودی داشته باشم☹️☹️☹️
از طرفی تمام فکرم درگیر علی شده
همش سعی میکنم جوری رفتار کنم که مورد پسند اون باشه
😥اوایل این حسمو جدی نمیگرفتم
اما رفته رفته متوجه شدم این حس عادی نیست
شاید عشق باشه😶
مطمعنا برای اطرافیانمم این همه تغییر و حسو حال عجیبه
همینطوربرای خودم😔
بعد اون تحول اساسی
حالا حس دوست داشتن نسبت به کسی که قبلا ازش متنفر بودم😢
خدایا کمک کن
هر چی خیره همون بشه
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده:
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_پنجم
خانم جون و زهراحاضر و آماده توی حیاط به انتظار من ایستاده بودن .
با لبخند به سمتشان رفتم
_ببخشید زیاد منتظر گذاشتمتون بفرمایید بریم
در سمت کمک راننده را برای خانم جون بازکردم و کمکش کردم تا سوار شود.
زهرا هم عقب نشست .
بسم اللهی گفتم و خودم نیز سوارشدم.
سکوت فضای ماشین را پرکرده بود.
دستگاه پخش ماشین را روشن کردم .
آهنگ ماه و ماهی به گوش رسید.
در تصوراتم کیان ماه بود و من ماهی برکه کاشی بودم.
آنقدر غرق آهنگ و غم نهفته در شعر بودم که متوجه جاری شدن اشکهایم نشدم.
دلم عجیب هوای یار کرده بود.
با نشستن دست روی شانه ام به سمت خانم جون برگشتم
_ببین با این اهنگ غمگینت هم اشک خودتو درآوردی و هم اشک این بنده خدا رو
به زهرا نگاه کردم که صورتش پوشیده از اشک بود
_ببخشید دست خودم نبود
_ان شاءالله خدا دل هرجفتتون رو شاد کنه .با این قیافه بریم عیادت بیمار که اون بنده خدا بیشتر حالش بد میشه.جمع کنید خودتون رو
تازه بیاد آوردم که به خانم جون نگفتم که خاله فکرمیکنه کیان تماس گرفته و حالش خوبه
_خانجون حواستون باشه اونجا حرفی از نبود آقاکیان نزنید .اخه زهرا به خاله گفته آقا کیان تماس گرفته و حالش خوبه.
خاله نمیدونه هنوز خبری ازش نشده
_خوب شد گفتی مادر.باشه عزیزم نگران نباش حواسم هست
_قربون مهربونیتون بشم من.
_خدانکنه ،به جای قربون من رفتن این آهنگ رو عوض کن همه غمای عالم ریخت تو دلمون
_ای به چشم شما جون بخواه عزیزم
آهنگ شاد دلارام حامد زمانی را گذاشتم و لبخند به لب خانم جون و زهرا آوردم.
روبه روی یک گلفروشی ایستادم
_تا شما از این آهنگ زیبا مستفیض میشید من برم یه دسته گل بخرم و بیام
زهرا با عجله گفت
_روژان جان لازم نیست زحمت بکشی همین که مامان ببینتت کلی خوشحال میشه
_زحمتی نیست. چیه حسودیت میشه میخوام واسه خاله خوشگلم گل بخرم؟
خنده کنان از ماشین پیاده شدم و به سمت گل فروشی رفتم .
یک سبد گل رز و مریم به علاوه دو شاخه گل مریم خریدم و به سمت ماشین رفتم .
سبد گل را به زهرا سپردم.
یک شاخه گل مریم را به خانم جون و یک شاخه را به زهرا دادم
_تقدیم به شما گل های خوشگل خودم
صدای خنده در فضای ماشین پیچید
ماشین را روبه روی عمارت پارک کردم
دسته گل را از زهرا گرفتم .
زهرا زنگ خانه را فشرد .
درباصدای تیکی باز شد.
با تعارف زهرا همگی وارد شدیم.
اقای شمس جلو درب ورودی به استقبال آمده بود.
با دیدن خان جون لبخندی زد
_سلام حاج خانم قدم رنجه کردید ،بفرمایید داخل
_سلام آقای شمس شما لطف دارید.خوب هستید ان شاءالله
_خداروشکر شما خوب هستید؟
_سلامت باشید .
سربه زیر انداختم
_سلام
_سلام دخترم .خوبی؟کم پیدایی بابا جون ؟
_ممنونم .ببخشید درگیر درس های دانشگاه بودم
_ببخشید یه لنگ پا دم در نگهتون داشتم بفرمایید داخل
از همانجا بلند گفت:
_حاج خانوم مهمون داریم
همگی وارد خانه شدیم .با تعارف زهرا به سمت پذیرایی رفتیم و نشستیم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_پنجم
قطره اشکی که از چشم الینا چکید از دید رایان مخفی نموند.
دست برد برای تا دست الینا رو که روی میز بود رو برای تسکین فشار بده اما همین که دستشو به الینا نزدیک کرد الینا دستشو عقب کشید و رو پاش گذاشت.
رایان با حرص پووفی کشید و ادامه داد:
+آخرش کریستن و مادرت تصمیم گرفتن بدون اطلاع به پدرت دنبالت بگردن.منم که فکر میکردم تو هنوز خونه اون دوستت محیایی آدرس محیا رو بهشون دادم اما وقتی کریستن از اونجا برگشت بهم گفت که تو اونجا نبودی و محیا هم نمیدونه تو کجایی.کریستن چندبار بهت زنگ زد اما گوشی تو خاموش بود.بعد از اونم چندبار رفت پیش محیا و ازش خواهش کرد اگه چیزی میدونه بگه که هردفه محیا گفت نمیدونه.بعد از اون رفتن سراغ پلیس اما درست روزی که مادرت داشت عکس تورو میداد به کریستن تا بده به پلیس پدرت مچشونو میگیره و داد و بیداد راه میندازه و به خاطر غرورش میگه که اول تو باید بیای و به خاطر کاری که کردی اظهار پشیمونی و ندامت کنی.از اونموقع به بعد دیگه تا اونجایی که من میدونم و در جریانم کاری نکرد اما وضع دیگه مثل سابق نیس.مادرت کم حرف تر و گوشه گیرتر شده.کریستنی که تو عمرش چه تو کانادا چه اینجا به هیچ دختری روی خوش نشون نمیداد حالا دوست دختراش مثل لباس ماه به ماه عوض میشن.همه ناراحتن از نبودت...الینا جان...دیدی همه دلتنگن؟!حالا برمیگردی؟!
الینا با خطاب شدنش از طرف رایان سرشو بالا آورد.چشمای اشکیشو به رایان دوخت و با صدای لرزان و گرفته ای گفت:
_من از کاری که کردم اظهار پشیمونی و ندامت نمیکنم و تا عمر دارم این انتخاب رو بهترین انتخاب خودم میدونم پس نمیتونم برگردم.مالاکیان بزرگ بازم منو قبول نمیکنه. حداقل نه اینجوری.
گفت و در مقابل چشمای بهت زده ی رایان از کافی شاپ خارج شدم..
با گریه از کافی شاپ زدم بیرون.حرفایی که زده بودم عین حقیقت بود.من از کارم اظهار پشیمونی نمی کردم.هرچند پدرم منو طرد کنه.هرچند که کیلومترها از خانوادم دور باشم.من آرامش نماز،امنیت حجاب و صفای بهشتو با هیچ چیز عوض نمیکنم.
اینطورم که معلومه بابام هنوز حاضر نیس منو اینجوری قبول کنه.پس منم نمیرم که دوباره خودمو خرد کنم...
🍃
هنوز پنج دقیقه نشده بود به خونه رسیده بودم که زنگ در رو زدن.از تو چشمی نگاه کردم و متوجه دوقلوها شدم.
در رو باز کردم که دوتاشون با اخم وارد شدن.
با اینکه حالم داغون بود اما سعی کردم خودمو لو ندم.لبخند زورکی زدم و سلام کردم که هردوشون با اخم جوابمو دادن.
متعجب پرسیدم:
_چیزی شده؟!
حسنا:میشه بفرمایید کجا بودین تا اینوقت روز؟!البته الان دیگه شبه!کجا بودی؟!
ابرویی بالا انداختم و با خنده و لودگی گفتم:
_آخ ببخشید مامان جونم یادم رفت بگم امروز اضاف کاری میگیرم!
حسنا:منو مسخره نکن الینا.درست بگو کجا بودی؟!
جدی شدم و متقابلا با اخم جوابشو دادم:
_ینی چی؟!خب میگم اضاف کاری بودم.مگه بار اولمه؟!
اسما پوزخند مشهودی زد و گفت:
+احیانا آشناتونم با شما همکارن؟!
وا رفتم!ینی امیرحسین گفته بود؟!به روی خودم نیاوردم و چیزی که بلند بود دیوار حاشا!
_از چی حرف میزنی؟!کدوم آشنا؟!
اسما با صدای بلندی گفت:
+الینا؟!
منم داد زدم:
_چیه؟!
حسنا:بس کن الینا.تو ظهر قرار بود با امیر حسین بیای خونه.با امیر که نیومدی...هیچ...از امیر میپرسم کو الینا میگه با آشناشون رفت.الینا آشناتون کیه؟!تو کجا بودی؟!با کی بودی الینا؟!
دیگه نمیشد چیزی رو انکار کرد.برا همین گفتم:
_ب...با...من...با رایان بودم.
هردوشون متعجب داد زدن:
+چی؟!
اسما چشماشو ریز کرد و گفت:
+تو...تو باکی بودی؟!شوخیه دیگه؟!داری سر کارمون میزاری؟!
با حرص گفتم:
_سر کاری چیه؟!مگه نمیگین امیرحسین هم بهتون گفته که من با آشنام رفتم؟!خب رایان بوده دیگه...اصن برین از داداشتون بپرسین اون در جریان همه چیز هست...
با حالت قهر رومو برگردوندم و خواستم برم تو اتاقم که حسنا بازومو گرفت:
+وایسا ببینم.ینی چی از داداشتون بپرسین.بیا همه چیزو برامون بگو.مگه ما باهم دوست نیستیم؟!بدتو که نمیخوایم...خب به ماهم بگو...
با حرفاش کمی نرمتر شده بودم برا همین با آرامش گفتم:
_خیل خب...ولم کن حداقل لباسامو عوض کنم بیام...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_پنجم
بی جان دوباره با کمک خاله روی تخت دراز کشیدم.
پدر جان شکسته تر از قبل روبه کمیل کرد
_دخترم داره دق میکنه برو یه خبری بگیر ،برو تا خبر نگرفتی نیا باباجان
کمیل با صدایی که از بغض میلرزید به من نگاه کرد
_چشم آقاجون .زنداداش من سر قولم هستم
با عجله از اتاق خارج شد که روهام او را صدا کرد
_داداش صبر کن با هم بریم
به سمتم آمد، پیشانی ام را بوسید
_زود برمیگردیم عزیزم با خبر خوب از کیان .تو فقط بی تابی نکن عزیزکم.
یکی یکی همه از اتاق بیرون رفتند
فقط زهرا کنارم نشست و موهایم را نوازش کرد
تا اینکه دوباره گرفتار خواب شدم.
خورشید وسط آسمان خودنمایی میکرد که از خواب بیدار شدم.
سرم سنگین بود .
تلو تلو خوران از اتاق خارج شدم و دست به نرده ها گرفتم تا به طبقه پایین برسم.
با همان حال زار و پاهایی که کم رمق بود به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم.
شماره کیان را گرفتم .
صدای منحوس زن به گوشم رسید،مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
عصبانی غریدم
_لعنتی
دوباره شماره را گرفتم و دوباره همان صدا همچون ناقوس مرگ در سرم زنگ خورد.
روی زمین نشستم و زار زدم
_بی معرفت کجایی ؟دارم دق میکنم از نبودت کیان
با صدای گریه و زاری من خاله از آشپزخانه خارج شد و با دیدنم به گونهاش ضربهای زد
_خدامرگم بده کی اومدی پایین؟
به سمتم پا تندکرد
_پاشو رو مبل بشین مادرجون ،پاشو قربونت بشم.من برم برات صبحونه بیارم .
با کمک خاله روی مبل نشستم.
میل به خوردن چیزی نداشتم
_نمیخورم خاله.تا وقتی خبری از کیانم نشه نمیخورم .
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_هفتاد_پنجم
کنارم روی تاب میشینه ،خودم رو جمع میکنم .تاب رو آروم آروم تکون میده .
-پناه تو توی تمام خاطرات بچگیم بودی
-داری میگی بچگی
-پس یعنی همه چیز تموم شده؟
-آقا مهیار
-مهیارم
-آقا مهیار شما برای من تنها پسر خاله ای
-همین؟
-همین
-ولی تو برای من فقط دختر خاله نبودی
-میشه فقط دختر خاله باشم
-میشه نفس نکشید؟
-چه ربطی داره
-ربط نداره یکی مثل نفس تو وجود پر باشه
-خواهش میکنم مهیار دیگه ادامه نده
-من نمی خوام اذیتت کنم پناه ،من کشیدم کنار ولی مامان نه
-من بزرگ شدم خودم عقل دارم ،خودم انتخاب میکنم
-مگه من چیزی گفتم؟
-نگفتی ؟ این بچه بازی ها رو بزار کنار آقا مهیار
از روی تاب بلند میشم ،چرا زودتر به ذهنم نرسید که می تونم بلند شم ؟به سمت خونه میرم .
-من هیچ وقت قصد دخالت تو کارات رو نداشتم
-خیلی لطف کردی واقعا
تیکه انداختم ،از حرف های قبلش عصبی بود چرا آخه مهیار رو انقدر بی حریم تربیت کرده بود؟ به سمت پذیرایی میرم .روی مبل میشینم این بار کنار مهسان .زیور خانوم گوشیی که تا حالا خودش رو خفه می کرد رو برمیداره .
-بله ؟
مامان با خاله سرگرم بود ،بلاخره بعد از چند وقت خواهرش رو دیده بود ،حالم ریخته بهم ،از اینکه به تو توهین کردن .این یعنی اول سختی ،زیور خانوم با تعجب به سمت مامان برمیگرده و میگه:اشتباه گرفتین ...تشابه اسمیه ما سرگرد نداریم تو خونه
منو پاشا سیخ میشینیم و گوش میدیم به ادامه حرف های زیور خانوم .
-آقا مزاحم نشو
مامان رو میکنه به زیور خانوم :کیه؟
-مزاحم
-چی میگه ؟
-میگه با سرگرد پاشا میلانی کار دارم
خاله بلند بلند میخنده ،مامان با بهت نگاه میکنه به خاله:سرگرد پاشا میلانی؟؟ نکنه پلیس شدی پاشا
پاشا هم همراهیش میکنه و میخنده تا لو نره .مامان که این شک دوباره به جونش افتاده هم مشکوک لبخندی میزنه ،زیور خانوم شونه ای بالا میندازه و به سمت بالا میره .بعد هم با یه من لباس بر میگرده که کل جیب های پاشا پهن زمین میشه .ببخشیدی میگه و خم میشه مامان که داشت به سمت اتاق میرفت ،وسایل رو نگاهی میکنه ،شبیه عقابی که شکار کرده باشه خم میشه و کارتی بر میداره .
-پاشا
پاشا بر میگرده و سوالی نگاهی به مامان میکنه .مامان عصبانی بود ،خدا به خیر کنه معلوم نیست کارت توی دستش چیه
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_پنجم
_آروم باش دخترخوب!
ساکت شدم،هنگ کردم،اینکه صدای...صدای دخترِ ،قراربودپسرِبیادنبالم،نکنه اشتباه سوار
شدم؟
باچشم های گردشده سرم وآوردم بالاوباهنگ گفتم:
+تو...تو؟توکه...
پریدوسط حرفم وگفت:
_من چی؟من دخترم؟
خندیدوادامه داد:
_آره من دخترم قراربود امیرعلی بیاددنبالت ولی
کاری براش پیش اومدونشدبیادبه خاطرهمین من
اومدم،من خواهرامیرعلیم واسمم مهتابه.باتعجب به حجاب وچادرش نگاه کردم وگفتم:
+چراخودش نیومد؟
مهتاب:گفتم که کاری براش پیش اومده،مجبور شدمن وبفرسته.
ساکت شدم وبه روبه رو نگاه کردم،کلی سوال تو
ذهنم بود،نمیدونستم این دخترداره راست میگه یا نه؟خواهرامیرعلی هست یانه؟شایان خبرداره این اومده دنبالم یانه؟
باصداش ازفکربیرون اومدم:
مهتاب:اوممم،خودت ومعرفی نمی کنی؟
+هالینم،هالین محتشم.
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:خوشبختم.
بهش اعتمادنداشتم،نمی تونستم باهاش راحت
باشم،باکلافگی به بیرون نگاه کردم.
یادسیم کارت جدیدم افتادم،شایان گفته بودباید ازامیر علی بگیرم،ولی الان که اون نیست،یعنی بایداز مهتاب بگیرم.دل وزدم به دریاوگفتم:
+سیم کارتم دست شماست؟
مهتاب دستش وبردزیرچادرش وبعدازچندثانیه
سیم کارتی روجلوم گرفت وگفت:
مهتاب:بفرمااینم سیم کارت، درضمن بامن راحت باش.
باگنگی سرم وتکون دادم.
مهتاب:میگم هالین میشه توضیح بدی ارتباط توبا
داداش من چیه؟
+مگه خودش نگفته؟
مهتاب:نه گفت شایدراضی نباشی که به من بگه.
عجب پخمه ایه داداشش، بالاخره که می فهمیدن مثلا قرارباهاشون هم خونه بشم.
مهتاب:آخی بالاخره پیچوندمشون.
باتعجب گفتم:
+کی روپیچوندی؟
لبخنددندون نمایی زدوگفت:
مهتاب:همونایی که ازدستشون فرارکردی دیگه.
باصدای بلندگفتم:
+هیییی،مگه دنبالمون بودن؟
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:ساعت خواب،پس من برای چی انقدرسریع می روندم.
بادهان بازنگاهش کردم؛عجب دخترپایه ای بود.
مهتاب:خب حالامی تونیم باخیال راحت بریم یک جا بشینیم حرف بزنیم.
باجیغ گفتم:
+چی؟من لباس عروس تنمه ها.
خندیدوگفت:
مهتاب:یادم نبود،خب من گرسنه مه،اصلا یک گوشه نگه میدارم میرم یه چیزمی خرم بخوریم وحرف بزنیم،خوبه؟
سری تکون دادم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم.
ماشین وگوشه ای پارک کردوپیاده شد،گفت:
مهتاب:چی می خوری؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+فرق نمیکنه هرچی برای خودت خریدی برای منم بگیر.
مهتاب باشه ای گفت وبه سمت شیرینی فروشی رفت.
گوشیم وبرداشتم وسیم کارت قبلیم ودرآوردم، بغضم شکست ودوباره اشکام روون شد، دیگه حالم داشت ازخودم به هم میخوردانقدرکه گریه می کردم،اه. سیم کارت وشکوندم واز پنجره پرت کردم بیرون.سیم کارت جدیدی که شایان برام گرفته بودوتوگوشیم گذاشتم، شایان گفته بودهمینکه سیم کارت وانداختم توگوشیم بهش
پیام بدم وازوضعم مطلعش کنم،پیام دادم:
+سلام،هالینم،من حالم خوبه.
به دقیقه نرسیده جواب داد:
شایان:سلام خداروشکرکه خوبی،یادت نره بااین شماره فقط بامن ودنیادرارتباط باش.
+حواسم هست.
درماشین بازشدومهتاب نشست،بهش نگاه کردم،لبخندی زدو آیسمکی روسمتم وگرفت:
مهتاب:بفرماییدلبخندمحوی زدم وازش گرفتم
سریع برای شایان نوشتم:
+وضعیت چطوره؟
شایان:افتضاح،مامانت غش کرده بابات عصبانیه،مامان سامی هی جیغ جیغ میکنه،باباشم که کلازل زده به روبه رو،تنهاکسی که ریلکسه سامی وخانم جونه،قشنگ معلومه برای سامی مهم نبودی ونیستی الان داره بادخترای دیگه حرف میزنه وهرهرمی خنده،خانم جونم چون خیالش ازتوراحته ریلکسه.
اشکم روی گونم چکید،عجب وضعیتی شده.
مهتاب:هالین،گریه می کنی؟
سریع اشکام وپاک کردم و بی توجه به مهتاب نوشتم:
+شایان،خانم جون چجوری خیالش راحته؟مگه میشه؟
من یک ساعت ازمدرسه دیرمی رسیدم خانم جون
دق می کردازنگرانی.
مهتاب:هالین گوشیتوبزار کنارتعریف کن دیگه.
سری تکون دادم وگفتم:
+یه لحظه صبرکن.
پیام جدیدوسریع بازکردم:
شایان:هالین راستش من به خانم جون همه چیزو
گفتم. باتعجب هین بلندی کشیدم که مهتاب دومتر پریدهوا:
مهتاب:چی شد؟
خندم گرفت ازحرکت مهتاب گفتم:
+هیچی ببخشید
سریع برای شایان نوشتم:
+وای شایان اشتباه کردیاگه یک وقت لوبده چی؟
شایان:هالین نگران نباش خانم جون خودشم راضی به این وصلت نبودبعدبیاد تورولوبده؟درضمن اگه بهش نمی گفتم سکته می کرد.
درست می گفت خانم جون ازنگرانی دق می کرددورازجون.
+حرف حق جواب نداره.
شایان:من برم شک می کنند
بهم،مراقب خودت باش.
+باشه،بای.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_هفتاد_پنجم
استاد علوی میگفت:
((زندگی مثل سُرسُرست،یا سرازیری یا سربالایی!اگه بیفتی توی سرازیری دیگه تا تهش باید بری،سُره،لیزه!هُل میخوری تا پایین،چارهای هم نداری،اگر نخوای به سختیِ بالا رفتن و صعود تن بدی،سختیِ محکم زمین خوردنت دردناک تره...))
علیرضا میگوید:تو الان چند چندی با خودت؟با دنیای اطرافت؟با فکر و روح و روان و دین و آزادی و کشورت. تو چی شهاب؟چند قیمت بدن راضی میشی؟
شهاب دراز میکشد و علیرضا میچرخد طرفم و میگوید:کی گفته این حرف و فکر تو درسته!بچهها با اختیار خودشون رفتند.
_منم همینو میگم. مگه نفی اختیار کردم؟یکی با اختیارش مثل چمران عمل میکنه. میره میخونه برمیگرده!یکی هم با اختیارش مثل بقیه. اجبار هم نیست!من عقلم میگه نون و آب این خاک رو خوردی،سرمایه خرجت شد باید سرمایه کشورت بشی. تحمل کن،مال همین خاک باش که برای بعدیها ثمر بشی،نه خمیر تنور اروپا و آمریکا!
_اینا حرفه.
_ایران هتل نیست که تا بهت خدمات میدن بمونی،نخواستی حساب نکرده یه فحشم بدی و بری،وطنه!
شهاب دست زیر سرش گذاشته و در سکوت گوش میدهد. ساکت میشویم. زیرزمین انگار تنگتر هم میشود.
_ولی خب بدون پول هم نمیشه.
_من اصلا حرف بدون پول زدم تا حالا؟چرا شبا میرم میوه فروشی.
هر دو نیم خیز میشوند.
_رفتی بالاخره؟
_دکترای مملکت ما رو نگا!
_اِ مگه چشه؟هر شب وقت کردم دو سه ساعت رفتم. ساعتی چهار هزار تومان هم گرفتم.
_برای دوازده هزار تومن؟
_نه ده شبش میشه صد و بیست هزار تومان نون حلال. الانم بخوابید که فردا عمرا اگه بذارم پای من متکاتون باشه. در ضمن آقا علیرضا فردا تو بیل میزنی.
_عمرا. من تا همین چند وقت پیش قاشق هم دست نمیگرفتم!سختم بود!مامانم دهنم میذاشت. حالا بیل بزنم؟!
_سنگین ترین شیء دستش،خودکار بی سر بوده!
خم میشود که از روی من بگذرد و دو تا مشت به شهاب بزند و شهاب هم دفاع میکند. تمام قلنجها و دندههای من میشکند.
فکر میکردم با خوابیدن،ذهن بچه ها آرام میشود اما صبح ماشین که راه میافتد فکر بچهها هم راه میافتد. دنبال بحث دیشبند. علیرضا یک کله سرش توی موبایل است و هیچ نمیگوید. شهاب اما رهایم نمیکند:اذیت نمیشی میری؟
وحید از همه جا بیخبر میپرسد:کجا؟مگه چی شده میثم؟
_هیچی،یه چهار شبه میره میوهفروشی سرکوچه!
_اِ برای منم جا هست؟
میخندم:تو که میگفتی خانمم میکشدم!
_نه بابا وقتی پول رو دید،پرستیژ یادش رفت!گفت بیشتر کار کن،خرجمون زیاده!
علیرضا سربلند میکند و میگوید:پول بلیط و مکان و کلاس و خورد و خوراکشون با دانشجوئه. با پروژههای عملی که انجام میدن درآمد دارند. اگر مالیات و هزینههای بالا رو کسر کنی چیزی تهش نمیمونه. چون میزان درآمد مشخصه!نمیذارن بیش از یه حدی داشته باشی. برات مالیات سنگین میبرن!یه جورایی حتی انگیزهای برای اضافه کاری برات نمیمونه!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتاد_پنجم
چند روز بعدی در مراسم تدفین و مسجد یاد بود رضا گذشت. سر کوچه، حجلۀ بزرگی گذاشته بودند وعکس رضا که ساده و معصومانه می خندید در **** قرار داشت. مادر رضا، پلاک گردن پسرش را از علی نگرفته بود. اعتقاد داشت رضا از همراهی ما بیشتر راضی است. کمی که حالم بهتر شد همراه علی به مدرسه رفتیم تا شرایط امتحان متفرقه را بپرسیم. مدرسه یکپارچه سیاه پوش شده بود. تقریبا ً از هر کلاس یکی دو نفر شهید شده بودند و عکسشان در سالن اجتماعات و بر در و دیوار، ذهن را می خراشید. با توجه به موقعیت من و اینکه هم من و هم علی می خواستیم دوباره به جبهه برگردیم، کارهایمان زود درست شد و از ما به همراه چند رزمنده دیگر امتحان گرفتند. چند روزی هم به استراحت و دید و بازدید گذشت، خواهرانم با کنجکاوی کنارم می نشستند و هر کلمه را از دهانم می قاپیدند. مرضیه که بزرگتر بود عاقلانه سوالاتی در مورد نحوه جنگیدن و وضعیت جبهه می پرسید، اما زهرا کودکانه دلش می خواست برایش پوکه فشنگ یادگاری بیاورم. دوباره با علی اعلام آمادگی کردیم و قرار شد به محض اعزام یک عده از بچه ها ما را هم در جریان بگذارند. باز مادرم غمگین و غصه دار التماس می کرد که نروم. با لحنی سوزناک می گفت:
- حسین، تو مجروح شدی. تو وظیفه ات رو انجام دادی. با این پا چطور می خوای بری بجنگی؟
سعی می کردم قانعش کنم: مادر من، عمر دست خداست. ممکنه جبهه نرم و همین فردا موقع رد شدن ازخیابون برم زیر ماشین. ما که از فردا خبر نداریم.
بی صدا اشک می ریخت و دلم را ریش می کرد. پدرم اما مغرور و سر بلند از اینکه پسرش در مقابل دشمن قد علم کرده، مرا تشویق می کرد و با آرزو می گفت:
- شاید من هم بیایم.
بعد وقتی به چهرۀ گلگون مادرم نگاه می کرد، خندان ادامه می داد:
- البته من مسئولیت زندگی رو دوشمه. دو تا دختر و یک زن رو نمی شه به امان خدا ول کرد. تو فامیل هم همه مثل خودم دست به دهن هستن و نمی شه ازشون انتظار کمک داشت...
و من صبورانه همراهی اش می کردم: شما هم در حال جنگ هستین. هر کی برای خانواده اش تلاش بکنه در حال جنگ است. چه فرقی می کنه؟
دوباره با روحیه ای قوی و دلی امیدوار راهی شدیم. بعد از گذشت اولین هفته باز در محیط جبهه حل شدیم. امیر هم که از مرخصی برگشته بود با شادی و خوشحالی به استقبالمان آمد. گاه گاهی یاد رضا، اشک به چشمانمان می آورد. در مدت غیبت ما، عده ای دیگر از هم تیپانمان شهید شده بودند، عده ای مجروح و زمینگیر به شهر و دیارشان برگشته بودند. و عده ای جدید و تازه وارد به جایشان در تیپ مستقر شدند. خیلی زود باز با هم اخت شدیم و با اعتقاد به هدف، جلو رفتیم.
از وقتی رضا شهید شده بود من و علی بیشتر هوای هم را داشتیم و حتی وقت خواب هم در کنار هم می خوابیدیم. ترس از دست دادن دوست و رفیق و تنها ماندن، لحظه ای رهایمان نمی کرد. علی، پلاک رضا را هم به گردن آویخته بود و اعتقاد داشت اینطوری رضا همراه ما می ماند. یکسال دیگر هم در میان جنگ و خون گذشت. امتحانات سال سوم را هم با موفقیت دادیم. هر بار که به مرخصی می آمدیم، تحملمان کمتر می شد. دلمان می خواست زودتر به خط برگردیم.
لحظه ها برایمان غنیمت بود و زندگی عادی برایمان سطحی و خسته کننده شده بود.
در همان سال ها متوجه شدم که علی، به خواهرم مرضیه، دل بسته و مرضیه هم با دیدن علی، سرخ و سفید می شود. البته مرضیه هنوز سنی نداشت ولی خوب وضع زندگی ما طوری بود که دخترها در سن و سال پایین هم آمادگی ازدواج داشتند. مرضیه خواهرم تازه چهارده سالش تمام شده بود و در اوج زیبایی و شکفتگی بود. البته در حضور علی، هیچوقت پایش را داخل اتاق نمی گذاشت و در وقت خداحافظی هم چادرش را تا روی چشمانش پایین می کشید. اما من هم برادرش بودم و از تغییر حالاتش می توانستم ماجرا را دریابم، علی هم که از برادر به من نزدیکتر بود و خیلی زود به حال درونش پی بردم. آخرین باری که به جبهه اعزام شدم اواخر سال 65 بود. دیگر رفت و آمدمان طوری عادی شده بود که حتی مادر دل نازک من هم با طاقت بیشتری، راهی ام می کرد. باز من بودم و جبهه، من بودم و علی و شبهای پر از دعا و راز و نیاز، من بودم و حمله و تیر اندازی. من و علی هر دو آرپی جی زن شده بودیم و از این ارتقای مقام خوشحال و راضی بودیم و به همه فخر می فروختیم. دیگر اکثر اوقات در خط مقدم همراه با فرمانده عملیات، به آب و آتش می زدیم. اما آن سال آبستن خیلی حوادث بود.
پایان فصل 19
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh