ان نحن صدقناک فلنا الأمان؟ قال: نعم. قالا : أمان الله، و أمان رسوله، و ذمة الله، و ذمة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ قال: نعم. قالا: و محمد بن عبدالله علي ذلک من الشاهدين؟ قال: نعم. قالا : و الله علي ما نقول وکيل و شهيد؟ قال: نعم قالا له: يا شيخ! فنحن من عترة نبيک محمد صلي الله عليه و آله و سلم، هربنا من سجن عبيدالله ابنزياد من القتل. فقال لهما: من الموت هربتما، و الي الموت وقعتما الحمد لله الذي أظفرني بکما، فقام الي الغلامين، فشد أکتافهما، فبات الغلامان ليلتهما مکتفين.
فلما انفجر عمود الصبح، دعا غلاما له أسود يقال له: فليح ، فقال: خذ هذين الغلامين، فانطلق بهما الي شاطيء الفرات، و اضرب أعناقهما و ائتني برؤوسهما لأنطلق بهما الي عبيدالله بن زياد، و آخذ جائزة ألفي درهم. فحمل الغلام السيف، فمضي بهما ، و مشي أمام الغلامين، فما مضي الا غير بعيد حتي قال أحد الغلامين: يا أسود! ما أشبه سوادک بساود بلال مؤذن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. قال: ان مولاي قد أمرني بقتلکما، فمن أنتما؟ قالا له: يا أسود! نحن من عترة نبيک محمد صلي الله عليه و آله و سلم، هربنا من سجن عبيدالله بن زياد (لعنه الله) من القتل، أضافتنا عجوزکم هذه، و يريد مولاک قتلنا. فانکب الأسود علي أقدامهما، يقبلهما، و يقول: نفسي لنفسکما الفداء، و وجهي لوجهکما الوقاء، يا عترة نبي الله المصطفي، و الله لا يکون محمد صلي الله عليه و آله و سلم خصمي في القيامة . ثم عدا ، فرمي السيف من يده ناحية، و طرح نفسه في الفرات، و عبر الي جانب الآخر، فصاح به مولاه: يا غلام عصيتني؟ فقال: يا مولاي! انما أطعتک ما دمت لا تعصي الله، فاذا عصيت الله، فأنا منک بريء في الدنيا و الآخرة.
فدعا ابنه، فقال: يا بني! انما أجمع الدنيا حلالها و حرامها لک، و الدنيا محرص عليها، فخذ هذين الغلامين اليک فانطلق بهما الي شاطيء الفرات، فاضرب أعناقهما، و ائتني برؤوسهما لأنطلق بهما الي عبيدالله بن زياد و اخذ جائزة ألفي درهم. فأخذ الغلام السيف و مشي أمام الغلامين، فما مضي (فما مضيا) الا غير بعيد، حتي قال أحد الغلامين: يا شاب ! ما أخوفني علي شبابک هذا من نار جهنم؟ فقال: يا حبيبي! فمن أنتما؟ قالا: من عترة نبيک محمد صلي الله عليه و آله و سلم، يريد والدک قتلنا. فانکب الغلام علي أقدامهما يقبلهما، و يقول لهما مقالة الأسود، و رمي السيف ناحية، و طرح نفسه في الفرات و عبر، فصاح به أبوه: يا بنيعصيتني؟ قال: لان أطيع الله و أعصيک أحب الي من أن أعصي الله و أطيعک.
قال الشيخ: لا يلي قتلکما أحد غيري. و أخذ السيف و مشي أمامهما ، فلما صار الي شاطيء الفرات سل السيف من جفنه فلما نظر الغلامان الي السيف مسلولا، اغرو رقت أعينهما، و قالا له: يا شيخ! انطلق بنا الي السوق، و استمتع بأثماننا، و لا ترد أن يکون محمد صلي الله عليه و آله و سلم خصمکک في القيامة غدا . فقال: لا، و لکن أقتلکما، و أذهب برؤوسکما الي عبيدالله بن زياد، و أخذ جائزة ألفين. فقالا له:يا شيخ! أما تحفظ قرابتنا من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ فقال: ما لکما من رسول الله قرابة؟ قالا له: يا شيخ! فائت بنا الي عبيدالله بن زياد، حتي يحکم فينا بأمره. قال: ما بي الي ذلک سبيل الا التقرب اليه بدمکما. قالا له: يا شيخ! أما ترحم صغير سننا؟ قال: ما جعل الله لما في قلبي من الرحمة شيئا.
قالا : يا شيخ! ان کان، و لابد، فدعنا نصلي رکعات. قال: فصليا ما شئتما ان نفعتکما الصلاة، فصلي الغلامان أربع رکعات، ثم رفعا طرفيهما الي السماء، فناديا: يا حي يا حکيم يا أحکم الحاکمين، احکم بيننا و بينه بالحق. فقام الي الأکبر، فضرب عنقه،و أخذ برأسه، و وضعه في المخلاة، و أقبل الغلام الصغير يتمرغ في دم أخيه، و هو يقول: حتي ألقي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أنا مختضب بدم أخي. فقال: لا عليک، سوف ألحقک بأخيک. ثم قال الي الغلام الصغير، فضرب عنقه، و أخذ رأسه، و وضعه في المخلاة و رمي ببدنهما في الماء، و هما يقطران دما، و مر حتي أتي بهما عبيدالله بن زياد، و هو قاعد علي کرسي له، و بيده قضيب خيزران، فوضع الرأسين بين يديه.
فلما نظر اليهما قام، ثم قعد ثلاثا، ثم قال: الويل لک، أين ظفرت بهما ؟ قال: أضافتهما عجوز لنا. قال: فما عرفت لهما حق الضيافة؟ قال: لا. قال: فأي شيء قالا لک؟ قالا: يا شيخ! اذهب بنا الي السوق، فبعنا، فانتفع بأثماننا، فلا ترد أن يکون محمد صلي الله عليه و آله و سلم خصمک في القيامة. قال: فأي شيء قلت لهما؟ قال: قلت: لا و لکن أقتلکما، و أنطلق برأسکما الي عبيدالله بن زياد، و آخذ جائزة ألفي درهم. قال: فأي شيء قالا لک؟ قال: قالا: ائت بنا الي عبيدالله بن زياد حتي يحکم فينا بأمره. قال: فأي شيء قلت ؟ قال: قلت: ليس الي ذلک سبيل الا التقرب اليه بدمکما. قال: أفلا جئتني بهما حيين؟ فکنت أضعف لک الجائزة، و أجعلهما أربعة آلاف درهم؟ قال: ما رأيت الي ذلک سبيلا الا التقرب اليک بدمهما. قال: فأي ش
يء قالا لک أيضا؟ قال: قالا : يا شيخ! احفظ قرابتنا من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. قال: فأي شيء قلت لهما؟ قال: قلت: ما لکما من رسول الله قرابة. قال: ويلک فأي شيء قالا لک أيضا. قال: قالا: يا شيخ! ارحم صغر سننا.قال: فما رحمتهما؟ قال: قلت: ما جعل الله لکما من الرحمة في قلبي شيئا. قال: ويلک فأي شيء قالا لک أيضا؟ قال: قالا: دعنا نصلي رکعات. فقلت: فصليا ما شئتما ان نفعتکما الصلاة، فصلي الغلامان أربع رکعات. قال: فأي شيء قالا في آخر صلاتهما؟ قال: رفعا طرفيهما الي السماء، و قالا: يا حي يا حکيم ، يا أحکم الحاکمين، احکم بيننا وبينه بالحق.
قال عبيدالله بن زياد: فان أحکم الحاکمين قد حکم بينکم، من للفاسق؟ قال: فانتدب له رجل من أهل الشام، فقال: أنا له. قال: فانطلق به الي الموضع الذي قتل فيه الغلامين، فاضرب عنقه، و لا تترک أن يختلط دمه بدمهما، و عجل برأسه. ففعل الرجل ذلک، و جاء برأسه، فنصبه علي قناة فجعل الصبيان يرمونه بالنبل و الحجارة، و هم يقولون: هذا قاتل ذرية رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم
الصدوق، الأمالي، / 88 - 83 رقم 2: عنه: المجلسي، البحار، 105 - 100 / 45؛ البحراني، العوالم، 358- 353 / 17؛ الدربندي، أسرار الشهادة، / 237 - 234، القمي، نفس المهموم / 162- 156؛ المازندراني، معالي السبطين،80 - 76/ 2 ، موسوعةالامام الحسین ع / ج5 / [ صفحه 245] [ صفحه 255]
شهادت دو طفلان مسلم بن عقیل ع
ابي محمد شيخ اهل کوفه روايت کرد که:
چون حسين بن علي عليه السلام کشته شد، دو پسر کوچک از لشکرگاهش اسير شدند و آنها را نزد عبيدالله آوردند. زندانبان را طلبيد و گفت: «اين دو کودک را ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها تنگ بگير!»
اين دو کودک روزه ميگرفتند و شب دو قرص نان جو و يک کوزه آب براي آنها ميآوردند تا يک سالي گذشت و يکي از آنها به ديگري گفت: «اي برادر! مدتي است ما در زندانيم. عمر ما تباه ميشود و تن ما ميکاهد. اين شيخ زندانبان که آمد، مقام و نسب خود را به او بگوييم تا شايد به ما ارفاقي کند.»
شب، آن شيخ همان نان و آب را آورد و کوچکتر گفت: «اي شيخ! تو محمد را ميشناسي؟»
گفت: «چگونه نشناسم؟ او پيغمبر من است.»
گفت: «جعفر بن أبيطالب را ميشناسي؟»
گفت: «چگونه نشناسم؟ با آن که خدا دو بال به او داد که با فرشتگان هر جا خواهد برود.»
گفت: «علي بن أبيطالب را ميشناسي؟»
گفت: «چگونه نشناسم؟ او پسر عم و برادر پيغمبر من است.»
گفت: «ما از خاندان پيغمبر تو، محمد و فرزندان مسلم بن عقيل بن علي بن أبيطالب و در دست تو اسيريم. خوراک و آب خوب به ما نميدهي و به ما در زندان سختگيري ميکني.»
آن شيخ افتاد و پاي آنها را بوسيد و ميگفت: «جانم قربان شما، اي عترت پيغمبر خدا مصطفي! اين در زندان به روي شما باز است. هر جا خواهيد برويد.»
شب دو قرص نان جو و يک کوزه آب براي آنها آورد و راه را به آنها نشان داد و گفت: «شبها راه برويد و روزها پنهان شويد تا خدا به شما گشايش دهد.»
شب رفتند تا به در خانه ي پير زني رسيدند. به او گفتند: «ما دو کودک غريب و نابلديم و شب است. امشب ما را مهمان کن و صبح ميرويم.»
گفت: «عزيزانم! شما کيانيد که از هر عطري خوشبوتريد؟»
گفتند: «ما اولاد پيغمبريم و از زندان ابن زياد و از کشتن گريختيم.»
پيرزن گفت: «عزيزانم! من داماد نابکاري دارم که به همراهي عبيدالله بن زياد در واقعه کربلا حاضر شد. و ميترسم در اين جا به شما برخورد کند و شما را بکشد.»
گفتند: «ما همين يک شب را ميگذرانيم و صبح به راه خود ميرويم.»
گفت: «من براي شما شام ميآورم.»
شام آورد و خوردند و نوشيدند و خوابيدند، کوچک به بزرگ گفت: «برادر جان! اميدوارم امشب آسوده باشيم. بيا در آغوش هم بخوابيم و همديگر را ببوسيم؛ مبادا مرگ ما را از هم جدا کند.»
در آغوش هم خوابيدند و چون پاسي از شب گذشت، داماد فاسق عجوز آمد و آهسته در را زد. عجوز گفت: «کيستي؟» گفت: «من فلانم.»
گفت: «چرا بي وقت آمدي؟»
گفت: «واي بر تو! پيش از آن که عقلم بپرد و زَهره ام از تلاش و گرفتاري بترکد،در را باز کن.»
گفت: «واي بر تو! چه گرفتاري شد؟»
گفت: «دو کودک از لشکرگاه عبيدالله گريختند و امير جار زده است که هر که سر يکي از آنها بياورد، هزار درهم جائزه دارد هر که سر هر دو را بياورد، دوهزار درهم جايزه دارد. من رنجها بردم و چيزي به دستم نيامد.»
پيرزن گفت: «از آن بترس که در قيامت، محمد خصمت باشد.»
گفت: «واي بر تو! دنيا رابايد به دست آورد!» گفت: «دنيا بي آخرت به چه کار تو آيد.»
گفت: «تو از آنها طرفداري ميکني؟ گويا از اين موضوع اطلاعي داري. بايد نزد اميرت برم.»
گفت: «امير از من پيرزني که در گوشه ي بيابانم چه ميخواهد؟»
گفت: «بايد من جستجو کنم. در را باز کن تا استراحتي کنم و فکر کنم که صبح از چه راهي دنبال آنها بروم.»
در را گشود و با او شام داد. خورد و نيمه شب آواز خُرخُر دو کودک را شنيد. مانند شير
«واي بر تو! ديگر چه گفتند؟» گفت:
«گفتند: به کودکي ما ترحم کن»
گفت: «تو به آنها ترحم نکردي؟» گفت: «نه!
گفتم: خدا در دل من ترحم نيافريده است».
گفت: «واي بر تو! ديگر چه گفتند؟»
گفت: «گفتند:بگذار چند رکعت نماز بخوانيم؛ من گفتم، اگر براي شما سودي دارد، هر چه خواهيد نماز بخوانيد».
گفت: «بعد از نماز خود چه گفتند؟»
گفت: «آن دو يتيم عقيل دو گوشه چشم به آسمان کردند و گفتند، يا حي! يا حکيم! يا احکم الحاکمين! ميان ما و او به حق حکم کن.»
گفت: «خدا ميان تو و آنها به حق حکم کرد. کيست که کار اين نابکار را بسازد؟»
مردي شامي از جا برخاست و گفت: «من.»
گفت: «او را به همان جا ببر که اين دو کودک را کشته است و گردن بزن و خونش را روي خون آنها بريز و زود سرش را بياور».
آن مرد چنان کرد و سرش را آورد و بر نيزه افراشتند و کودکان با تير و سنگ او را ميزدند و ميگفتند: «اين است کشنده ي ذريه ی رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.
آدرس کانال مقتل ضامن اشک ، رفع شبهه
@zameneashk1
مست از جا جست و چون گاو فرياد کرد و دست به اطراف خانه کشيد تا پهلوي کوچکتر آنها رسيد. گفت: «کيست؟»
گفت: «من صاحب خانه ام. شما کيانيد؟»
برادر کوچک، بزرگتر را جنبانيد و گفت:برخيز که از آن چه ميترسيديم، بدان گرفتار شديم.»
گفت«شما کيستيد؟»
گفتند: «اگر راست گوييم، در امانيم؟» گفت: «آري.»
گفتند: «اي شيخ! امان خدا و رسول و در عهده ي آنان؟» گفت: «آري.»
گفتند:«محمد بن عبدالله گواه است؟» گفت: «آري.»
گفتند: «خدا بر آن چه گفتيد، وکيل و گواه است؟» گفت: «آري.»
گفتند: «اي شيخ! ما از خاندان پيغمبرت محمديم و از زندان عبيدالله بن زياداز ترس جان گريخته ايم.»
گفت: «از مرگ گريختيد و به مرگ گرفتار شديد. حمد خدا را که شما را به دست من انداخت.»
برخاست و آنها را بست و شب را در بند به سر بردند و سپيده دم غلام سياهي فليح نام را خواست و گفت: «اين دو کودک را ببر کنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برم و دو هزار درهم جايزه ستانم.»
غلام شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند، يکي از آنها گفت:
«اي سياه! تو به بلال، مؤذن پيغمبر ،ماني؟»
گفت: «آقايم به من دستور داده است گردن شما را بزنم. شما کيستيد؟»
گفتند: «ما از خاندان پيغمبرت محمد هستيم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته ايم و اين عجوزه ي شما ما را مهمان کرد و آقايت ميخواهد ما را بکشد.»
آن سياه پاي آنها را بوسيد و گفت: «جانم قربان شما. رويم [پناه] شما اي عترت مصطفي.
به خدا محمد در قيامت نبايد خصم من باشد.»
شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افکند و گريخت. مولايش فرياد زد: «نافرماني من کردي؟»
گفت: «من به فرمان توأم تا به فرمان خدا باشي و چون نافرماني خدا کني، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم.»
پسرش را خواست و گفت: «من حلال و حرام را براي تو جمع ميکنم. بايد دنيا را به دست آورد. اين دو کودک را ببر کنار فرات گردن بزن و سر آنها را بياور تا نزد عبيدالله برم و دو هزار درهم جايزه آورم.»
شمشير گرفت و کودکان را جلو انداخت و کمي پيش رفت. يکي از آنها گفت: «اي جوان! من از دوزخ بر تو ميترسم.»
گفت: «عزيزانم، شما کيستيد؟»
گفتند: «از عترت پيغمبرت. پدرت ميخواهد ما را بکشد.»
آن پسر هم به پاي آنها افتاد و بوسيد و همان را گفت که غلام سياه گفته بود، و شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افکند. پدرش فرياد زد: «مرا نافرماني کردي؟»
گفت: «فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.»
آن شيخ گفت: «جز خودم، کسي آنها را نکشد.»
شمشير گرفت و جلو رفت و در کنار فرات تيغ کشيد و چون چشم کودکان به تيغ برهنه افتاد، گريستند و گفتند: «اي شيخ! ما را ببر بازار بفروش و مخواه که روز قيامت، محمد خصمت باشد.»
گفت: «سر شما را براي ابن زياد ميبرم و جايزه ميستانم.»
گفتند: «خويشي ما را به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم منظور نداري؟»
گفت: «شما با رسول خدا پيوندي نداريد.»
گفتند: «اي شيخ! ما را نزد عبيدالله بر، تا خودش درباره ی ما حکم کند.»
گفت: «من بايد با خون شما به او تقرب جويم.»
گفتند: «اي شيخ! به کودکي ما ترحم نميکني؟»
گفت: «خدا در دلم رحم نيافريده است.»
گفتند: «پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانيم.»
گفت: «اگر سودي دارد براي شما، هرچه خواهيد نماز بخوانيد.»
آنها چهار رکعت نماز خواندند و چشم به آسمان گشودند و فرياد زدند:
«يا حي! يا حکيم! يا احکم الحاکمين!ميان ما و او به حق حکم کن.»
برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذاشت و آن کوچک در خون برادر غلتيد و گفت: «ميخواهم آغشته به خون برادر، رسول خدا را ملاقات کنم».
گفت: «عيب ندارد. تو را هم به او ميرسانم».
او را هم کشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زياد برد.
او بر تخت نشسته و عصاي خيزراني به دست داشت. سرها را جلوش گذاشت و چون چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست. گفت: «واي بر تو! کجا آنها را جستي؟»
گفت: «پيرزني از خاندان ما آنها را مهمان کرده بود»
گفت: «حق مهماني آنها را منظور نکردي؟» گفت: «نه!»
گفت: «با تو چه گفتند»؟
گفت: «تقاضا کردند ما را ببر بازار و بفروش و بهاي ما را بستان و محمد را در قيامت، خصم خود مکن».
گفت: «تو در جواب چه گفتي؟»
گفت: «گفتم، شما را ميکشم و سرتان را نزد عبيدالله ميبرم و دو هزار درهم جايزه ميگيرم.»
گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟»
گفتند: «اي شيخ! ما را زنده نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره ي ما حکم کند.»
گفت: «تو چه گفتي؟» گفت: «گفتم، من با کشتن شما به او تقرب جويم.»
گفت: «چرا آنها را زنده نياوردي تا چهار هزار درهم به تو جايزه دهم؟»
گفت: «دلم راه نداد، جز آن که به خون آنها به تو تقرب جويم».
گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟»
گفت: «گفتند، اي شيخ! خويشي ما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله منظور دار.»
گفت: «تو چه گفتي؟»
گفت: «گفتم، شما را با رسول خدا خويشي نيست.»
گفت:
#پاسخ_به_سوالات_و_شبهات 9
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
#مسلم_بن_عقیل_ع
#سوال
چگونه ابن زیاد لع در کوفه به محل اختفای مسلم بن عقیل ع پی برد؟
ابن زياد يکي از غلامان خود را که معقل نام داشت، پيش خواند و به او گفت: «اين سه هزار درهم را بگير و به جستجوي مسلم بن عقيل برو. ياران او را پيدا کن و چون به يک يا چند تن از ايشان دست يافتي، اين سه هزار درهم را به آنان بده و بگو: «با اين پول براي جنگ با دشمنان کمک بگيريد!» و چنين وانمود کن که تو از آنان هستي؛ زيرا چون تو اين پول را به آنان دادي، از تو مطمئن خواهند شد و مورد اعتماد آنان قرار خواهي گرفت و چيزي از کار خود را از تو پنهان نخواهند کرد. سپس بامداد و پسين نزد ايشان برو (و رفت و آمدت را با ايشان زياد کن) تا بداني مسلم بن عقيل در کجا پنهان شده و نزد او برو!»
معقل پول را گرفت و آمد در مسجد بزرگ کوفه نزد مسلم بن عوسجه اسدي نشست. او مشغول نماز بود. پس، از گروهي شنيد که ميگويند: «اين مرد براي حسين عليه السلام از مردم بيعت ميگيرد.» پس، نزديک رفت تا پهلوي مسلم بن عوسجة نشست و چون مسلم از نماز فارغ شد، گفت: «بنده ي خدا! من از اهل شام هستم و خداوند نعمت دوستي خاندان و اهل بيت پيغمبر و دوستي دوستانشان را به من ارزاني داشته.» (اين سخنان را ميگفت) و به دروغ گريه ميکرد و گفت: «همراه من سه هزار درهم است که ميخواهم مردي از ايشان را ديدار کنم، و به من اطلاع رسيده آن مرد به اين شهر آمده و براي پسر دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از مردم بيعت ميگيرد. و من ميخواهم او را ديدار کنم و کسي را نيافتم که مرا به سوي او راهنمايي کند و جاي او را به من نشان دهد. هم اکنون که در مسجد نشسته بودم، از برخي از مؤمنين شنيدم که (تو را نشان داده و) ميگفتند: اين مرد داناي به احوال اين خاندان است و من به نزد تو آمده که اين پول را از من بگيري و پيش صاحب خودت آن مرد ببري؛ زيرا من از برادران تو هستم و مورد وثوق و اطمينان توأم، و اگر ميخواهي پيش از آن که او را ديدار کنم براي او از من بيعت بگير؟»
مسلم بن عوسجة گفت: «خداي را سپاسگزاري کنم که توفيق ديدار تو را به من داد و ديدار تو مرا خرسند ساخت تا تو به آرزويت برسي و خداوند به وسيله ي تو خاندان پيغمبرش عليهم السلام را ياري کند. و من خوش ندارم مردم مرا به اين کار (که رابطه با اين خاندان دارم) بشناسند پيش از آن که کار ما سرانجام گيرد و اين ترس من به خاطر انديشه و بيمي است که از اين مرد سرکش و خشم او در دل دارم.»
معقل گفت: «انديشه مکن که خبري نيست و خير است. اکنون از من بيعت بگير.» پس مسلم از او بيعت گرفت و پيمانهای محکمي با او بست که خير انديشي کند و جريان را پوشيده دارد.
معقل هر پيماني خواست، پذيرفت تا او خشنود شد. سپس به او گفت: «چند روزي در خانه ي من بيا تا من از آن که ميخواهي برايت اجازه ي دخول بگيرم.»
معقل با آن مردم که به خانه ي مسلم بن عوسجة ميرفتند، بدان خانه رفت و آمد ميکرد تا براي او از مسلم بن عقيل اجازه ملاقات گرفت، و (چون به نزد مسلم بن عقيل رفت) آن جناب از او بيعت گرفت، و به ابا ثمامه ي صائدي دستور فرمود، پول را از او بگيرد. اباثمامه اين سمت را داشت که پولها و آنچه برخي کمک مالي ميکردند، ميگرفت و براي آنان اسلحه خريداري ميکرد و مردي بينا و از دلاوران عرب و بزرگان شيعه بود. معقل نزد مسلم بن عقيل رفت و آمد ميکرد تا به جايي که نخستين کسي که ميآمد و آخرين مردي که بيرون ميرفت، او بود و آنچه ابن زياد از فهميدن اوضاع و احوال ايشان بدان نيازمند بود، همه را دانست و پشت سر هم به او گزارش ميداد.
المفيد، الارشاد، 44 - 43 / 20 مساوي عنه: المجلسي، البحار، 343 - 342 / 44؛ البحراني، العوالم، 192 - 191 / 17؛ الدربندي، الاسرار الشهادة / 221 - 220؛ الجواهري، مثير الأحزان، / 18 - 17؛ مثله الفتال، روضة الواعظين، / 149 ؛ رسولي محلاتي، ترجمه ارشاد، 44 - 43 / 2.
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
ای دی برای ارسال سوالات مقتل
@m_h_tabemanesh1
لینک مقتل ضامن اشک پاسخ به شبهات و سوالات مقتل امام حسین ع
@zameneashk1
[Forwarded from کانال اطلاع رسانی کلاسهای مقتل استاد تابع منش (محمد حسین تابع منش)]
سلام علیکم
امروز مطابق هفته های گذشته کلاس تفسیر زیارت عاشورا راس ساعت 2/45 ویژه خواهران در جواد الئمه ع بر قرار است.
1=59=1_دعاي_امام_حسين_ع_در_حق_شيعيان.mp3
22.81M
#مسلم_بن_عقیل_ع 1
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
#پیامبر_صلی_الله_علیه_وآله_و_امام_حسین_علیه_السلام
دعای امام حسین ع در حق دوستان و شیعیانشان در وقت شنیدن خبر شهادت مسلم بن عقیل ع
@zameneashk1
ضامن اشک بر امام حسین ع مادرش فاطمه س است.
#مسلم_بن_عقیل_ع 1 #دروس_مقتل #بررسی_متون_مقتل #پیامبر_صلی_الله_علیه_وآله_و_امام_حسین_علیه_السلا
#مسلم_بن_عقیل_ع 1
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
#پیامبر_صلی_الله_علیه_وآله_و_امام_حسین_علیه_السلام
دعای امام حسین در حق دوستان و شیعیانش در شنیدن خبر شهادت مسلم بن عقیل ع
و سألهم عن رسوله قيس بن مسهر، فأخبره بقتله، و ما کان منه، فترقرقت عيناه بالدموع، و لم يملک دمعته، ثم قرأ: (فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا). اللهم اجعل لنا و لهم الجنة، و اجمع بيننا و بينهم في مستقر من رحمتک، و رغائب مذخور ثوابک.
روایت پیامبر ص درباره مقام مسلم بن عقیل ع
و بالسند المتصل إلي الشيخ الصدوق ره بإسناده عن ابنعباس قال: قال علي ع لرسولاللَّه صلوات اللَّه عليهما و آلهما: يا رسولاللَّه إنک لتحب عقيلاً. قال: أي واللَّه إني لأحبه حبين حباً له و حبا لحب أبي طالب له، و إن ولده لمقتول في محبة ولدک، فتدمع عليه عيون المؤمنين و تصلي عليه الملائکة المقربون. ثم بکي رسولاللَّه صلي اللَّه عليه و آله حتي جرت دموعه علي صدره، ثم قال: إلي اللَّه أشکو ما تلقي عترتي من بعدي .
الصدوق، الأمالي،/ 128- 129؛ المجلس 27 رقم 3/ عنه: الحر العاملي، إثبات الهداة، 1/ 281 رقم 151؛ المجلسي، البحار، 44/ 287- 288؛ البحراني، العوالم، 17/ 349؛ أبو علي الحائري، منتهى المقال، 6/ 259 (ط حجري)،/ 300؛ البهبهاني، الدمعة الساكبة، 4/ 215؛ الدربندي، أسرار الشهادة،/ 225؛ الحائري، ذخيرة الدارين، 1/ 130؛ القمي، نفس المهموم،/ 37؛ المامقاني، تنقيح المقال، 3- 1/ 214، 2- 1/ 255؛ القزويني، تظلم الزهراء،/ 140؛ المظفر، سفير الحسين،/ 36؛ النقدي، زينب الكبرى،/ 14- 15؛ الجواهري، مثير الأحزان،/ 22؛ الميانجي، العيون العبرى،/ 47؛ مثله المازندراني، معالي السبطين، 1/ 230؛ بحر العلوم، مقتل الحسين عليه السلام (الهامش)،/ 213
محل تدریس :مچمع الذاکرین زینبیه س ،واقع در باقر آباد ورامین تیر ماه سال 1397
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
ای دی برای ارسال سوالات مقتل
@m_h_tabemanesh1
لینک مقتل ضامن اشک پاسخ به شبهات و سوالات مقتل امام حسین ع
@zameneashk1
2=59=29_سفرت_مسلم_بن_عقيل_ع_چه_ب.mp3
16.05M
#مسلم_بن_عقیل_ع 2
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
سفارت مسلم بن عقيل ع در کوفه از طرف امام حسین ع چه بود؟
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
3=59=3_34_وداع_مسلم_بن_عقيل_با_امام.mp3
12.77M
#مسلم_بن_عقیل_ع 3
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
وداع مسلم بن عقيل با امام حسين ع در مکه براي رفتن به کوفه
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
4=59=4_33_قسمت_دوم_وداع_امام_حسين.mp3
7.34M
#مسلم_بن_عقیل_ع 4
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
قسمت دوم وداع امام حسين ع با مسلم ع در وقت رفتن به کوفه
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
5=59=24_ورود_مسلم_عبه_کوفه_و_خواندن.mp3
16.09M
#مسلم_بن_عقیل_ع 5
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
ورود مسلم ع به کوفه و خواندن نامه ی امام حسين ع براي مردم
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
6=59=6_12_رسيدن_مسلم_ع_به_خانه_طوعه.mp3
24.14M
#مسلم_بن_عقیل_ع 6
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
رسيدن مسلم ع به خانه طوعه و مقام طوعه
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameeashk1
7=59=7_12_مراقبت_طوعه_از_مسلم_ع.mp3
10.63M
#مسلم_بن_عقیل_ع 7
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
مراقبت طوعه از مسلم ع
و مناجات و سلام بر امام حسين ع
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
8=59=8_16_اشک_مسلم_ع_در_بازار_کوفه.mp3
17.6M
#مسلم_بن_عقیل_ع 8
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
اشک مسلم ع در بازار کوفه بر امام حسين ع
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
8=59=9_49_شجاعت_و_دفاع_مسلم_ع_از.mp3
4.18M
#مسلم_بن_عقیل_ع 9
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
#شهید_حججی
شجاعت و دفاع مسلم ع از ولايت در مقابل خبيث ملعون عبيدالله لع
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
9=59=10_64_سلام_مسلم_ع_از_بالاي.mp3
23.85M
#مسلم_بن_عقیل_ع 10
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
سلام مسلم ع از بالاي دارالاماره و پاسخ امام حسين ع در روز عاشوراء به مسلم ع
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
10=42=59_نامه_اهل_کوفه_به_امام_حسين(1).mp3
27.68M
#مسلم_بن_عقیل_ع 11
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
نامه ی اهل کوفه به امام حسين ع و جواب نامه
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
11=42=59=01_نامه_اهل_کوفه_و_نامه.mp3
1.19M
#مسلم_بن_عقیل_ع 12
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
نامه ی اهل کوفه و نامه ی امام حسين ع
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
12=42=59_وصيتنامه_مسلم_بن_عقيل_در.mp3
10.13M
#مسلم_بن_عقیل_ع 13
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
وصيتنامه ی مسلم بن عقيل در پاي دار و
سفارش به امام حسين ع
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
13=42=59_سر_انجام_بدن_و_سر_مقدس.mp3
9.99M
#مسلم_بن_عقیل_ع 14
#هانی_بن_عروه_ع
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
سرانجام بدن و سر مقدس مسلم بن عقيل ع و هاني ع
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
14=42=59_دفن_بدن_مسلم_و_هاني_توسط.mp3
19.46M
#مسلم_بن_عقیل_ع 15
#هانی_بن_عروه_ع
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
دفن بدن مسلم ع و هاني ع توسط همسر ميثم تمار به روايتي
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
15=42=59_رسيدن_خبر_شهادت_مسلم_به.mp3
19.38M
#مسلم_بن_عقیل_ع 16
#حمیدة_دختر_مسلم_بن_عقیل_علیه_السلام
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
رسيدن خبر شهادت مسلم به امام حسين ع و يتيم نوازي امام از دختر مسلم
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1
16=42=59_پيوست_هلانافع_بن_هلال_به.mp3
26.47M
#مسلم_بن_عقیل_ع 17
#دروس_مقتل
#بررسی_متون_مقتل
پيوستن نافع بن هلال به امام حسين در بين راه و دادن خبر شهادت قيس بن مسهر
#خادم_الحسین_علیه_السلام_تابع_منش
@zameneashk1