eitaa logo
ضامن اشک بر امام حسین ع مادرش فاطمه س است.
5.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
816 فایل
السلام علیک یاابا عبدالله کانال ویژه مقتل امام حسین ع با متن عربی و ترجمه از منابع معتبر و پاسخ به شبهات مقتل است ایتا @zameneashk1 تلگرام @zameneashk باب الحسین ع ، کلاس های غیر حضوری https://t.me/Babolhusein آی دی پاسخ به سوالات @m_h_tabemanesh
مشاهده در ایتا
دانلود
ان نحن صدقناک فلنا الأمان؟ قال: نعم. قالا : أمان الله، و أمان رسوله، و ذمة الله، و ذمة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ قال: نعم. قالا: و محمد بن عبدالله علي ذلک من الشاهدين؟ قال: نعم. قالا : و الله علي ما نقول وکيل و شهيد؟ قال: نعم قالا له: يا شيخ! فنحن من عترة نبيک محمد صلي الله عليه و آله و سلم، هربنا من سجن عبيدالله ابنزياد من القتل. فقال لهما: من الموت هربتما، و الي الموت وقعتما الحمد لله الذي أظفرني بکما، فقام الي الغلامين، فشد أکتافهما، فبات الغلامان ليلتهما مکتفين. فلما انفجر عمود الصبح، دعا غلاما له أسود يقال له: فليح ، فقال: خذ هذين الغلامين، فانطلق بهما الي شاطيء الفرات، و اضرب أعناقهما و ائتني برؤوسهما لأنطلق بهما الي عبيدالله بن زياد، و آخذ جائزة ألفي درهم. فحمل الغلام السيف، فمضي بهما ، و مشي أمام الغلامين، فما مضي الا غير بعيد حتي قال أحد الغلامين: يا أسود! ما أشبه سوادک بساود بلال مؤذن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. قال: ان مولاي قد أمرني بقتلکما، فمن أنتما؟ قالا له: يا أسود! نحن من عترة نبيک محمد صلي الله عليه و آله و سلم، هربنا من سجن عبيدالله بن زياد (لعنه الله) من القتل، أضافتنا عجوزکم هذه، و يريد مولاک قتلنا. فانکب الأسود علي أقدامهما، يقبلهما، و يقول: نفسي لنفسکما الفداء، و وجهي لوجهکما الوقاء، يا عترة نبي الله المصطفي، و الله لا يکون محمد صلي الله عليه و آله و سلم خصمي في القيامة . ثم عدا ، فرمي السيف من يده ناحية، و طرح نفسه في الفرات، و عبر الي جانب الآخر، فصاح به مولاه: يا غلام عصيتني؟ فقال: يا مولاي! انما أطعتک ما دمت لا تعصي الله، فاذا عصيت الله، فأنا منک بريء في الدنيا و الآخرة. فدعا ابنه، فقال: يا بني! انما أجمع الدنيا حلالها و حرامها لک، و الدنيا محرص عليها، فخذ هذين الغلامين اليک فانطلق بهما الي شاطيء الفرات، فاضرب أعناقهما، و ائتني برؤوسهما لأنطلق بهما الي عبيدالله بن زياد و اخذ جائزة ألفي درهم. فأخذ الغلام السيف و مشي أمام الغلامين، فما مضي (فما مضيا) الا غير بعيد، حتي قال أحد الغلامين: يا شاب ! ما أخوفني علي شبابک هذا من نار جهنم؟ فقال: يا حبيبي! فمن أنتما؟ قالا: من عترة نبيک محمد صلي الله عليه و آله و سلم، يريد والدک قتلنا. فانکب الغلام علي أقدامهما يقبلهما، و يقول لهما مقالة الأسود، و رمي السيف ناحية، و طرح نفسه في الفرات و عبر، فصاح به أبوه: يا بنيعصيتني؟ قال: لان أطيع الله و أعصيک أحب الي من أن أعصي الله و أطيعک. قال الشيخ: لا يلي قتلکما أحد غيري. و أخذ السيف و مشي أمامهما ، فلما صار الي شاطيء الفرات سل السيف من جفنه فلما نظر الغلامان الي السيف مسلولا، اغرو رقت أعينهما، و قالا له: يا شيخ! انطلق بنا الي السوق، و استمتع بأثماننا، و لا ترد أن يکون محمد صلي الله عليه و آله و سلم خصمکک في القيامة غدا . فقال: لا، و لکن أقتلکما، و أذهب برؤوسکما الي عبيدالله بن زياد، و أخذ جائزة ألفين. فقالا له:يا شيخ! أما تحفظ قرابتنا من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ فقال: ما لکما من رسول الله قرابة؟ قالا له: يا شيخ! فائت بنا الي عبيدالله بن زياد، حتي يحکم فينا بأمره. قال: ما بي الي ذلک سبيل الا التقرب اليه بدمکما. قالا له: يا شيخ! أما ترحم صغير سننا؟ قال: ما جعل الله لما في قلبي من الرحمة شيئا. قالا : يا شيخ! ان کان، و لابد، فدعنا نصلي رکعات. قال: فصليا ما شئتما ان نفعتکما الصلاة، فصلي الغلامان أربع رکعات، ثم رفعا طرفيهما الي السماء، فناديا: يا حي يا حکيم يا أحکم الحاکمين، احکم بيننا و بينه بالحق. فقام الي الأکبر، فضرب عنقه،و أخذ برأسه، و وضعه في المخلاة، و أقبل الغلام الصغير يتمرغ في دم أخيه، و هو يقول: حتي ألقي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أنا مختضب بدم أخي. فقال: لا عليک، سوف ألحقک بأخيک. ثم قال الي الغلام الصغير، فضرب عنقه، و أخذ رأسه، و وضعه في المخلاة و رمي ببدنهما في الماء، و هما يقطران دما، و مر حتي أتي بهما عبيدالله بن زياد، و هو قاعد علي کرسي له، و بيده قضيب خيزران، فوضع الرأسين بين يديه. فلما نظر اليهما قام، ثم قعد ثلاثا، ثم قال: الويل لک، أين ظفرت بهما ؟ قال: أضافتهما عجوز لنا. قال: فما عرفت لهما حق الضيافة؟ قال: لا. قال: فأي شيء قالا لک؟ قالا: يا شيخ! اذهب بنا الي السوق، فبعنا، فانتفع بأثماننا، فلا ترد أن يکون محمد صلي الله عليه و آله و سلم خصمک في القيامة. قال: فأي شيء قلت لهما؟ قال: قلت: لا و لکن أقتلکما، و أنطلق برأسکما الي عبيدالله بن زياد، و آخذ جائزة ألفي درهم. قال: فأي شيء قالا لک؟ قال: قالا: ائت بنا الي عبيدالله بن زياد حتي يحکم فينا بأمره. قال: فأي شيء قلت ؟ قال: قلت: ليس الي ذلک سبيل الا التقرب اليه بدمکما. قال: أفلا جئتني بهما حيين؟ فکنت أضعف لک الجائزة، و أجعلهما أربعة آلاف درهم؟ قال: ما رأيت الي ذلک سبيلا الا التقرب اليک بدمهما. قال: فأي ش
يء قالا لک أيضا؟ قال: قالا : يا شيخ! احفظ قرابتنا من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. قال: فأي شيء قلت لهما؟ قال: قلت: ما لکما من رسول الله قرابة. قال: ويلک فأي شيء قالا لک أيضا. قال: قالا: يا شيخ! ارحم صغر سننا.قال: فما رحمتهما؟ قال: قلت: ما جعل الله لکما من الرحمة في قلبي شيئا. قال: ويلک فأي شيء قالا لک أيضا؟ قال: قالا: دعنا نصلي رکعات. فقلت: فصليا ما شئتما ان نفعتکما الصلاة، فصلي الغلامان أربع رکعات. قال: فأي شيء قالا في آخر صلاتهما؟ قال: رفعا طرفيهما الي السماء، و قالا: يا حي يا حکيم ، يا أحکم الحاکمين، احکم بيننا وبينه بالحق. قال عبيدالله بن زياد: فان أحکم الحاکمين قد حکم بينکم، من للفاسق؟ قال: فانتدب له رجل من أهل الشام، فقال: أنا له. قال: فانطلق به الي الموضع الذي قتل فيه الغلامين، فاضرب عنقه، و لا تترک أن يختلط دمه بدمهما، و عجل برأسه. ففعل الرجل ذلک، و جاء برأسه، فنصبه علي قناة فجعل الصبيان يرمونه بالنبل و الحجارة، و هم يقولون: هذا قاتل ذرية رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الصدوق، الأمالي، / 88 - 83 رقم 2: عنه: المجلسي، البحار، 105 - 100 / 45؛ البحراني، العوالم، 358- 353 / 17؛ الدربندي، أسرار الشهادة، / 237 - 234، القمي، نفس المهموم / 162- 156؛ المازندراني، معالي السبطين،80 - 76/ 2 ، موسوعةالامام الحسین ع / ج5 / [ صفحه 245] [ صفحه 255] شهادت دو طفلان مسلم بن عقیل ع ابي محمد شيخ اهل کوفه روايت کرد که: چون حسين بن علي عليه السلام کشته شد، دو پسر کوچک از لشکرگاهش اسير شدند و آنها را نزد عبيدالله آوردند. زندانبان را طلبيد و گفت: «اين دو کودک را ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها تنگ بگير!» اين دو کودک روزه ميگرفتند و شب دو قرص نان جو و يک کوزه آب براي آنها ميآوردند تا يک سالي گذشت و يکي از آنها به ديگري گفت: «اي برادر! مدتي است ما در زندانيم. عمر ما تباه ميشود و تن ما ميکاهد. اين شيخ زندانبان که آمد، مقام و نسب خود را به او بگوييم تا شايد به ما ارفاقي کند.» شب، آن شيخ همان نان و آب را آورد و کوچکتر گفت: «اي شيخ! تو محمد را ميشناسي؟» گفت: «چگونه نشناسم؟ او پيغمبر من است.» گفت: «جعفر بن أبيطالب را ميشناسي؟» گفت: «چگونه نشناسم؟ با آن که خدا دو بال به او داد که با فرشتگان هر جا خواهد برود.» گفت: «علي بن أبيطالب را ميشناسي؟» گفت: «چگونه نشناسم؟ او پسر عم و برادر پيغمبر من است.» گفت: «ما از خاندان پيغمبر تو، محمد و فرزندان مسلم بن عقيل بن علي بن أبيطالب و در دست تو اسيريم. خوراک و آب خوب به ما نميدهي و به ما در زندان سختگيري ميکني.» آن شيخ افتاد و پاي آنها را بوسيد و ميگفت: «جانم قربان شما، اي عترت پيغمبر خدا مصطفي! اين در زندان به روي شما باز است. هر جا خواهيد برويد.» شب دو قرص نان جو و يک کوزه آب براي آنها آورد و راه را به آنها نشان داد و گفت: «شبها راه برويد و روزها پنهان شويد تا خدا به شما گشايش دهد.» شب رفتند تا به در خانه ي پير زني رسيدند. به او گفتند: «ما دو کودک غريب و نابلديم و شب است. امشب ما را مهمان کن و صبح ميرويم.» گفت: «عزيزانم! شما کيانيد که از هر عطري خوشبوتريد؟» گفتند: «ما اولاد پيغمبريم و از زندان ابن زياد و از کشتن گريختيم.» پيرزن گفت: «عزيزانم! من داماد نابکاري دارم که به همراهي عبيدالله بن زياد در واقعه کربلا حاضر شد. و ميترسم در اين جا به شما برخورد کند و شما را بکشد.» گفتند: «ما همين يک شب را ميگذرانيم و صبح به راه خود ميرويم.» گفت: «من براي شما شام ميآورم.» شام آورد و خوردند و نوشيدند و خوابيدند، کوچک به بزرگ گفت: «برادر جان! اميدوارم امشب آسوده باشيم. بيا در آغوش هم بخوابيم و همديگر را ببوسيم؛ مبادا مرگ ما را از هم جدا کند.» در آغوش هم خوابيدند و چون پاسي از شب گذشت، داماد فاسق عجوز آمد و آهسته در را زد. عجوز گفت: «کيستي؟» گفت: «من فلانم.» گفت: «چرا بي وقت آمدي؟» گفت: «واي بر تو! پيش از آن که عقلم بپرد و زَهره ام از تلاش و گرفتاري بترکد،در را باز کن.» گفت: «واي بر تو! چه گرفتاري شد؟» گفت: «دو کودک از لشکرگاه عبيدالله گريختند و امير جار زده است که هر که سر يکي از آنها بياورد، هزار درهم جائزه دارد هر که سر هر دو را بياورد، دوهزار درهم جايزه دارد. من رنجها بردم و چيزي به دستم نيامد.» پيرزن گفت: «از آن بترس که در قيامت، محمد خصمت باشد.» گفت: «واي بر تو! دنيا رابايد به دست آورد!» گفت: «دنيا بي آخرت به چه کار تو آيد.» گفت: «تو از آنها طرفداري ميکني؟ گويا از اين موضوع اطلاعي داري. بايد نزد اميرت برم.» گفت: «امير از من پيرزني که در گوشه ي بيابانم چه ميخواهد؟» گفت: «بايد من جستجو کنم. در را باز کن تا استراحتي کنم و فکر کنم که صبح از چه راهي دنبال آنها بروم.» در را گشود و با او شام داد. خورد و نيمه شب آواز خُرخُر دو کودک را شنيد. مانند شير
«واي بر تو! ديگر چه گفتند؟» گفت: «گفتند: به کودکي ما ترحم کن» گفت: «تو به آنها ترحم نکردي؟» گفت: «نه! گفتم: خدا در دل من ترحم نيافريده است». گفت: «واي بر تو! ديگر چه گفتند؟» گفت: «گفتند:بگذار چند رکعت نماز بخوانيم؛ من گفتم، اگر براي شما سودي دارد، هر چه خواهيد نماز بخوانيد». گفت: «بعد از نماز خود چه گفتند؟» گفت: «آن دو يتيم عقيل دو گوشه چشم به آسمان کردند و گفتند، يا حي! يا حکيم! يا احکم الحاکمين! ميان ما و او به حق حکم کن.» گفت: «خدا ميان تو و آنها به حق حکم کرد. کيست که کار اين نابکار را بسازد؟» مردي شامي از جا برخاست و گفت: «من.» گفت: «او را به همان جا ببر که اين دو کودک را کشته است و گردن بزن و خونش را روي خون آنها بريز و زود سرش را بياور». آن مرد چنان کرد و سرش را آورد و بر نيزه افراشتند و کودکان با تير و سنگ او را ميزدند و ميگفتند: «اين است کشنده ي ذريه ی رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم. آدرس کانال مقتل ضامن اشک ، رفع شبهه @zameneashk1
مست از جا جست و چون گاو فرياد کرد و دست به اطراف خانه کشيد تا پهلوي کوچکتر آنها رسيد. گفت: «کيست؟» گفت: «من صاحب خانه ام. شما کيانيد؟» برادر کوچک، بزرگتر را جنبانيد و گفت:برخيز که از آن چه ميترسيديم، بدان گرفتار شديم.» گفت«شما کيستيد؟» گفتند: «اگر راست گوييم، در امانيم؟» گفت: «آري.» گفتند: «اي شيخ! امان خدا و رسول و در عهده ي آنان؟» گفت: «آري.» گفتند:«محمد بن عبدالله گواه است؟» گفت: «آري.» گفتند: «خدا بر آن چه گفتيد، وکيل و گواه است؟» گفت: «آري.» گفتند: «اي شيخ! ما از خاندان پيغمبرت محمديم و از زندان عبيدالله بن زياداز ترس جان گريخته ايم.» گفت: «از مرگ گريختيد و به مرگ گرفتار شديد. حمد خدا را که شما را به دست من انداخت.» برخاست و آنها را بست و شب را در بند به سر بردند و سپيده دم غلام سياهي فليح نام را خواست و گفت: «اين دو کودک را ببر کنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برم و دو هزار درهم جايزه ستانم.» غلام شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند، يکي از آنها گفت: «اي سياه! تو به بلال، مؤذن پيغمبر ،ماني؟» گفت: «آقايم به من دستور داده است گردن شما را بزنم. شما کيستيد؟» گفتند: «ما از خاندان پيغمبرت محمد هستيم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته ايم و اين عجوزه ي شما ما را مهمان کرد و آقايت ميخواهد ما را بکشد.» آن سياه پاي آنها را بوسيد و گفت: «جانم قربان شما. رويم [پناه] شما اي عترت مصطفي. به خدا محمد در قيامت نبايد خصم من باشد.» شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افکند و گريخت. مولايش فرياد زد: «نافرماني من کردي؟» گفت: «من به فرمان توأم تا به فرمان خدا باشي و چون نافرماني خدا کني، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم.» پسرش را خواست و گفت: «من حلال و حرام را براي تو جمع ميکنم. بايد دنيا را به دست آورد. اين دو کودک را ببر کنار فرات گردن بزن و سر آنها را بياور تا نزد عبيدالله برم و دو هزار درهم جايزه آورم.» شمشير گرفت و کودکان را جلو انداخت و کمي پيش رفت. يکي از آنها گفت: «اي جوان! من از دوزخ بر تو ميترسم.» گفت: «عزيزانم، شما کيستيد؟» گفتند: «از عترت پيغمبرت. پدرت ميخواهد ما را بکشد.» آن پسر هم به پاي آنها افتاد و بوسيد و همان را گفت که غلام سياه گفته بود، و شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افکند. پدرش فرياد زد: «مرا نافرماني کردي؟» گفت: «فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.» آن شيخ گفت: «جز خودم، کسي آنها را نکشد.» شمشير گرفت و جلو رفت و در کنار فرات تيغ کشيد و چون چشم کودکان به تيغ برهنه افتاد، گريستند و گفتند: «اي شيخ! ما را ببر بازار بفروش و مخواه که روز قيامت، محمد خصمت باشد.» گفت: «سر شما را براي ابن زياد ميبرم و جايزه ميستانم.» گفتند: «خويشي ما را به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم منظور نداري؟» گفت: «شما با رسول خدا پيوندي نداريد.» گفتند: «اي شيخ! ما را نزد عبيدالله بر، تا خودش درباره ی ما حکم کند.» گفت: «من بايد با خون شما به او تقرب جويم.» گفتند: «اي شيخ! به کودکي ما ترحم نميکني؟» گفت: «خدا در دلم رحم نيافريده است.» گفتند: «پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانيم.» گفت: «اگر سودي دارد براي شما، هرچه خواهيد نماز بخوانيد.» آنها چهار رکعت نماز خواندند و چشم به آسمان گشودند و فرياد زدند: «يا حي! يا حکيم! يا احکم الحاکمين!ميان ما و او به حق حکم کن.» برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذاشت و آن کوچک در خون برادر غلتيد و گفت: «ميخواهم آغشته به خون برادر، رسول خدا را ملاقات کنم». گفت: «عيب ندارد. تو را هم به او ميرسانم». او را هم کشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زياد برد. او بر تخت نشسته و عصاي خيزراني به دست داشت. سرها را جلوش گذاشت و چون چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست. گفت: «واي بر تو! کجا آنها را جستي؟» گفت: «پيرزني از خاندان ما آنها را مهمان کرده بود» گفت: «حق مهماني آنها را منظور نکردي؟» گفت: «نه!» گفت: «با تو چه گفتند»؟ گفت: «تقاضا کردند ما را ببر بازار و بفروش و بهاي ما را بستان و محمد را در قيامت، خصم خود مکن». گفت: «تو در جواب چه گفتي؟» گفت: «گفتم، شما را ميکشم و سرتان را نزد عبيدالله ميبرم و دو هزار درهم جايزه ميگيرم.» گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟» گفتند: «اي شيخ! ما را زنده نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره ي ما حکم کند.» گفت: «تو چه گفتي؟» گفت: «گفتم، من با کشتن شما به او تقرب جويم.» گفت: «چرا آنها را زنده نياوردي تا چهار هزار درهم به تو جايزه دهم؟» گفت: «دلم راه نداد، جز آن که به خون آنها به تو تقرب جويم». گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟» گفت: «گفتند، اي شيخ! خويشي ما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله منظور دار.» گفت: «تو چه گفتي؟» گفت: «گفتم، شما را با رسول خدا خويشي نيست.» گفت:
9 چگونه ابن زیاد لع در کوفه به محل اختفای مسلم بن عقیل ع پی برد؟ ابن‏ زياد يکي از غلامان خود را که معقل نام داشت، پيش خواند و به او گفت: «اين سه هزار درهم را بگير و به جستجوي مسلم بن عقيل برو. ياران او را پيدا کن و چون به يک يا چند تن از ايشان دست يافتي، اين سه هزار درهم را به آنان بده و بگو: «با اين پول براي جنگ با دشمنان کمک بگيريد!» و چنين وانمود کن که تو از آنان هستي؛ زيرا چون تو اين پول را به آنان دادي، از تو مطمئن خواهند شد و مورد اعتماد آنان قرار خواهي گرفت و چيزي از کار خود را از تو پنهان نخواهند کرد. سپس بامداد و پسين نزد ايشان برو (و رفت و آمدت را با ايشان زياد کن) تا بداني مسلم بن عقيل در کجا پنهان شده و نزد او برو!» معقل پول را گرفت و آمد در مسجد بزرگ کوفه نزد مسلم بن عوسجه اسدي نشست. او مشغول نماز بود. پس، از گروهي شنيد که مي‏گويند: «اين مرد براي حسين عليه‏ السلام از مردم بيعت مي‏گيرد.» پس، نزديک رفت تا پهلوي مسلم بن عوسجة نشست و چون مسلم از نماز فارغ شد، گفت: «بنده‏ ي خدا! من از اهل شام هستم و خداوند نعمت دوستي خاندان و اهل بيت پيغمبر و دوستي دوستانشان را به من ارزاني داشته.» (اين سخنان را مي‏گفت) و به دروغ گريه مي‏کرد و گفت: «همراه من سه هزار درهم است که مي‏خواهم مردي از ايشان را ديدار کنم، و به من اطلاع رسيده آن مرد به اين شهر آمده و براي پسر دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از مردم بيعت مي‏گيرد. و من مي‏خواهم او را ديدار کنم و کسي را نيافتم که مرا به سوي او راهنمايي کند و جاي او را به من نشان دهد. هم اکنون که در مسجد نشسته بودم، از برخي از مؤمنين شنيدم که (تو را نشان داده و) مي‏گفتند: اين مرد داناي به احوال اين خاندان است و من به نزد تو آمده که اين پول را از من بگيري و پيش صاحب خودت آن مرد ببري؛ زيرا من از برادران تو هستم و مورد وثوق و اطمينان توأم، و اگر مي‏خواهي پيش از آن که او را ديدار کنم براي او از من بيعت بگير؟» مسلم بن عوسجة گفت: «خداي را سپاسگزاري کنم که توفيق ديدار تو را به من داد و ديدار تو مرا خرسند ساخت تا تو به آرزويت برسي و خداوند به وسيله‏ ي تو خاندان پيغمبرش عليهم‏ السلام را ياري کند. و من خوش ندارم مردم مرا به اين کار (که رابطه با اين خاندان دارم) بشناسند پيش از آن که کار ما سرانجام گيرد و اين ترس من به خاطر انديشه و بيمي است که از اين مرد سرکش و خشم او در دل دارم.» معقل گفت: «انديشه مکن که خبري نيست و خير است. اکنون از من بيعت بگير.» پس مسلم از او بيعت گرفت و پيمانهای محکمي با او بست که خير انديشي کند و جريان را پوشيده دارد. معقل هر پيماني خواست، پذيرفت تا او خشنود شد. سپس به او گفت: «چند روزي در خانه‏ ي من بيا تا من از آن که مي‏خواهي برايت اجازه‏ ي دخول بگيرم.» معقل با آن مردم که به خانه‏ ي مسلم بن عوسجة مي‏رفتند، بدان خانه رفت و آمد مي‏کرد تا براي او از مسلم بن عقيل اجازه ملاقات گرفت، و (چون به نزد مسلم بن عقيل رفت) آن جناب از او بيعت گرفت، و به ابا ثمامه‏ ي صائدي دستور فرمود، پول را از او بگيرد. اباثمامه اين سمت را داشت که پولها و آنچه برخي کمک مالي مي‏کردند، مي‏گرفت و براي آنان اسلحه خريداري مي‏کرد و مردي بينا و از دلاوران عرب و بزرگان شيعه بود. معقل نزد مسلم بن عقيل رفت و آمد مي‏کرد تا به جايي که نخستين کسي که مي‏آمد و آخرين مردي که بيرون مي‏رفت، او بود و آنچه ابن‏ زياد از فهميدن اوضاع و احوال ايشان بدان نيازمند بود، همه را دانست و پشت سر هم به او گزارش مي‏داد. المفيد، الارشاد، 44 - 43 / 20 مساوي عنه: المجلسي، البحار، 343 - 342 / 44؛ البحراني، العوالم، 192 - 191 / 17؛ الدربندي، الاسرار الشهادة / 221 - 220؛ الجواهري، مثير الأحزان، / 18 - 17؛ مثله الفتال، روضة الواعظين، / 149 ؛ رسولي محلاتي، ترجمه ارشاد، 44 - 43 / 2. ای دی برای ارسال سوالات مقتل @m_h_tabemanesh1 لینک مقتل ضامن اشک پاسخ به شبهات و سوالات مقتل امام حسین ع @zameneashk1
[Forwarded from کانال اطلاع رسانی کلاسهای مقتل استاد تابع منش (محمد حسین تابع منش)] سلام علیکم امروز مطابق هفته های گذشته کلاس تفسیر زیارت عاشورا راس ساعت 2/45 ویژه خواهران در جواد الئمه ع بر قرار است.
ضامن اشک بر امام حسین ع مادرش فاطمه س است.
#مسلم_بن_عقیل_ع 1 #دروس_مقتل #بررسی_متون_مقتل #پیامبر_صلی_الله_علیه_وآله_و_امام_حسین_علیه_السلا
1 دعای امام حسین در حق دوستان و شیعیانش در شنیدن خبر شهادت مسلم بن عقیل ع و سألهم عن رسوله قيس بن مسهر، فأخبره بقتله، و ما کان منه، فترقرقت عيناه بالدموع، و لم يملک دمعته، ثم قرأ: (فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا). اللهم اجعل لنا و لهم الجنة، و اجمع بيننا و بينهم في مستقر من رحمتک، و رغائب مذخور ثوابک. روایت پیامبر ص درباره مقام مسلم بن عقیل ع و بالسند المتصل إلي الشيخ الصدوق ره بإسناده عن ابنعباس قال: قال علي ع لرسولاللَّه صلوات اللَّه عليهما و آلهما: يا رسولاللَّه إنک لتحب عقيلاً. قال: أي واللَّه إني لأحبه حبين حباً له و حبا لحب أبي طالب له، و إن ولده لمقتول في محبة ولدک، فتدمع عليه عيون المؤمنين و تصلي عليه الملائکة المقربون. ثم بکي رسولاللَّه صلي اللَّه عليه و آله حتي جرت دموعه علي صدره، ثم قال: إلي اللَّه أشکو ما تلقي عترتي من بعدي . الصدوق، الأمالي،/ 128- 129؛ المجلس 27 رقم 3/ عنه: الحر العاملي، إثبات الهداة، 1/ 281 رقم 151؛ المجلسي، البحار، 44/ 287- 288؛ البحراني، العوالم، 17/ 349؛ أبو علي الحائري، منتهى المقال، 6/ 259 (ط حجري)،/ 300؛ البهبهاني، الدمعة الساكبة، 4/ 215؛ الدربندي، أسرار الشهادة،/ 225؛ الحائري، ذخيرة الدارين، 1/ 130؛ القمي، نفس المهموم،/ 37؛ المامقاني، تنقيح المقال، 3- 1/ 214، 2- 1/ 255؛ القزويني، تظلم الزهراء،/ 140؛ المظفر، سفير الحسين،/ 36؛ النقدي، زينب الكبرى،/ 14- 15؛ الجواهري، مثير الأحزان،/ 22؛ الميانجي، العيون العبرى،/ 47؛ مثله المازندراني، معالي السبطين، 1/ 230؛ بحر العلوم، مقتل الحسين عليه السلام (الهامش)،/ 213 محل تدریس :مچمع الذاکرین زینبیه س ،واقع در باقر آباد ورامین تیر ماه سال 1397 ای دی برای ارسال سوالات مقتل @m_h_tabemanesh1 لینک مقتل ضامن اشک پاسخ به شبهات و سوالات مقتل امام حسین ع @zameneashk1