| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
تموم شد:) به تاریخ ۲۵ اردیبهشتِ ۹۷
قصد داشتم که درباره این کتاب توضیح بدم اما خب اون موقع نه حوصله داشتم و نه وقتش رو که الان توضیح می دم:
تاب طناب دار درباره فتنه ۸۸ و سازمان مجاهدین خلقه و حالا قسمتی از اتفاقاتی که توی فتنه ۸۸ افتاد...
کتاب خیلی متفاوت و قشنگی بود و مخاطب رو به خودش جذب می کرد..
اگه وقت داشته باشین انقدررر کشش داره که تو یک روز تمومش کنین..
خوندنش توصیه میشه حتما😍
پ.ن: یکی از دوستان خواسته بودن که بیشتر از تاب طناب دار توی کانال بذارم الان باید در جوابشون بگم که چون کتاب حالت داستانی داره و همش بهم مربوطه نمیشه خیلی متنی ازش گذاشته بشه، یعنی اگر هم گذاشته بشه متوجه نمی شید قسمت هایی که قابل گذاشتن در کانال بود همون موقع توی کانال گذاشتم😉
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
کتاب این روزها #یک_عاشقانه_آرام📚❤️ #نادر_ابراهیمی تاریخ شروع: ۲۶ اردیبهشت ماه یک هزار سیصد و نود و
نمی دونم چرا نمی تونم با کتاب ارتباط برقرار کنم
شیطونه میگه بذارمش کنار و یه کتاب دیگه رو شروع کنم!!!
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
نمی دونم چرا نمی تونم با کتاب ارتباط برقرار کنم شیطونه میگه بذارمش کنار و یه کتاب دیگه رو شروع کنم!!
فعلا می ذارمش کنار
شاید بعدا دوباره رفتم سراغش!!!!
در میان مربیان آموزشی، نوجوان موخرمایی و لاغر اندامی هم بود که چند تار موی زرد قیافه او را از بقیه متمایز می کرد.
معلوم بود چیزی در چنته داشت که با آن سن کم به ما آموزش می داد. گاهی مثلِ یک گلوله یِ برفیِ رها شده، از بالای تپه می غلتید و کله معلق زنان تا پای تپه می آمد و از ما هم می خواست همین کار را تکرار کنیم.
ببشتر از تحمل خراش های خار و سنگ و تیغ در بدنمان، لحن آمرانه ی این نوجوان برای نیروهای آموزشی سنگین می آمد. البته خودش همه جا جلوتر و کامل تر از بقیه هر کاری را انجام می داد و بعد، از ما می خواست. عده ای هم نیم بند تا وسط تپه غلت می زدند و عده هم غُر. شاید هیچ کس باور نمی کرد که او بعدها نابغه اطلاعات عملیات در جنگ می شود!
بعد ها با این نوجوان که #علی_چیت_سازیان نام داشت، رفیق شدیم. با تاسیس تیپ انصارالحسین، او فرمانده اطلاعات عملیات شد و در بسیاری از عملیات ها باهم بودیم.
#آب_هرگز_نمی_میرد📚💧
#خاطرات_میرزا_محمد_سُلگی
#حمید_حسام
@zamire_moshtarak
طی ارتباط هایی که داشتم، اخلاق، انضباط و جدیت مسئول واحد عملیات سپاه بیش از دیگران مجذوبم کرد. اسمش محسن امیدی بود با سیمایی درخشان که خبر از نور باطن و عرفان بالایش می داد. قبل از اذان صبح که گاهی گذرم به مسجد سپاه می افتاد، او را می دیدم که دست های التجا مقابل صورتش گرفته و دانه های اشک یکی یکی روی گونه هایش می غلتید.
خدا می داند که فراموش می کردم برای چه به مسجد آمده بودم. محو تماشای او می شدم. انگار هاتفی از درونم فریاد می زد که: خوب نگاهش کن. او پاره تن تو خواهد شد.
محسن امیدی قبلا معلم آموزش و پرورش بود که با تشکیل سپاه و قبل از من، به صف سپاهیان پیوسته بود. تدبر در قرآن و تسلط بر احادیث و روایات معصومین از او انسانی خداگونه ساخته بود. سخن بیهوده نمی گفت و کلمات از عمق جانش بر می خواست و روی هر شنونده ای تاثیر می گذاشت.
#آب_هرگز_نمی_میرد📚💧
#خاطرات_میرزا_محمد_سُلگی
#حمید_حسام
#قسمت_اول
@zamire_moshtarak
از کتاب های صوتی #پنجره_های_تشنه رو گوش دادم
خیییلی خییلی خوب بود
کتاب درباره روز شمار انتقال ضریح امام حسین (علیه السلام) به کربلا بود..
لحظه های ناب تو کتاب زیاد بود...
با کتاب هم بلند بلند خندیدیم و هم بلند بلند گریه کردم
توصیه میشه خوندنش به صورت اکید!!
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
از کتاب های صوتی #پنجره_های_تشنه رو گوش دادم خیییلی خییلی خوب بود کتاب درباره روز شمار انتقال ضریح
راجع به کتاب صوتی هم یه چیزی بگم...
واقعا هیچی کتاب کاغذی نمیشه ولی برای منی که می خواستم وقتم تلف نشه خیلی خوب بود....
حین پیاده روی، انجام کارهای خونه، رانندگی و... خیلی گزینه مناسبیه!
کتاب صوتی رو هم پیشنهاد میکنم😉
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
طی ارتباط هایی که داشتم، اخلاق، انضباط و جدیت مسئول واحد عملیات سپاه بیش از دیگران مجذوبم کرد. اسمش
یک روز خبر دادند که نیروهای واحد اطلاعات سپاه، خانه ای تیمی در بروجرد را شناسایی کرده اند. طبق اطلاعات رسیده، آن ها از تیم های عملیاتی سازمان بودند که برای ترور در بروجرد برنامه ریز ی می کرند و چون نهاوندی بودند، واحد عملیات سپاه نهاوند باید برای درگیری با آن ها به بروجرد می رفت. محسن امیدی خبر داشت که برادر کوچکش یکی از عوامل سازمان است که به بروجرد رفته. و با علم به این موضوع، شخصا مدیریت درگیری با آن ها را بر عهده گرفت و اتفاقا یکی از کسانی که در آن خانه تیمی دستگیر و پس از محاکمه اعدام شد، برادرش بود.
محسن امیدی خیلی از آن اتفاق به شکل مستقیم حرفی نمی زد؛ ولی گاهی که از آن ماجرا حرفی به میان می آمد، به آیات قرآن استناد می کرد و شواهدی از تاریخ انبیا و تعارض اعتقادی پدر با فرزند و برادر با برادر را مطرح می کرد. همین ایمان راسخ و عزم و اراده ی خلل ناپذیر و بی ریای محسن امیدی خیلی ها مثل من را شیفه او کرده بود.
#آب_هرگز_نمی_میرد📚💧
#خاطرات_میرزا_محمد_سُلگی
#حمید_حسام
@zamire_moshtarak
دعای زندهدلان صبح و شام یا حسن است
که موی تیره و روی سپید با حسن است
حسین میشنوم هرچه یاحسن گویم
دو کوه هست ولی کوه بیصدا حسن است
به کفر گفت که دست حسن دوایی نیست
درست گفت برادر! خود دوا حسن است
مبین ز نسل حسن هیچکس امام نشد
به حُسن بینی اگر هر امام را، حسن است
حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور
ز من بپرس که سلطان کربلا حسن است
بخوان به نام پسر تا پدر دهد راهت
بیا که کنیهی شیرخدا «اباحسن» است
#محمد_سهرابی
همه ی فرمانده گردان ها و شورای فرماندهی تیپ ما و لشکر های ۲۷ و ۱۰ در جلسه حضور داشتند. فرماندهی لشکر با حاج همت بود. او را قبلا در سومار دیده بودم؛ ولی اولین بار بود که پای صحبتش می نشستم.
او با استادی تمام وضعیت ما و دشمن را تشریح کرد و یک بار دیگر، تقسیم کار و وظایف هر یگان را برشمرد. انصافا من ک خیلی ها انگشت به دهان مانده بودیم. این اندازه تسلط بر دقایق و ظرافت های جنگِ متکی بر تفکر جهادی امام، از زبان او به معجزه می مانست و ما پاسداران پیش ارتشی های خبره که سن و سال بالایی هم داشتند، احساس غرور می کردیم. غروب شد. تا برای وضو رفتم و برگشتم، دیدم که تمام آن جمع پشت سر همت به نماز ایستاده اند.
رکعت دوم بود. آن چنان در قنوتش گریه می کرد که برای لحظه ای به جای پیوستن به صف جماعت، محو تماشای او شدم.
#آب_هرگز_نمی_میرد📚💧
#خاطرات_میرزا_محمد_سُلگی
#حمید_حسام
@zamire_moshtarak
آدم های باهوش از خودشان عبور می کنند
عبور از میدان و موانع مین همه بهانه است
بهانه ای نه برای عبور دشمن
بهانه ای برای عبور از خود!
#شهید_علی_چیت_سازیان
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
کتابی که الان دارم گوش میکنم #پدر_عشق_پسر
خیلی خیلی قشنگ بود...
اصلا مگه داریم که سید مهدی شجاعی نویسنده باشه و یه کتاب خوب نشه؟!
ولی خب کاش صوتی ش رو گوش نمی دادم.
اون حسی که آدم خودش موقع خوندن کتاب داره، مخصوصا کتاب های سید مهدی، هیچ کس دیگه نمی تونه بهت منتقل کنه...
#پدر_عشق_پسر
#سید_مهدی_شجاعی
تا اینجا هم آقایی کرده ای که با آن همه خبط و خطا تشتک دلمان را برنداشته ای و تشت رسوایی مان را روی بام نگه داشته ای والا با این توبه های آب دو خیاری ما که عین هو کشِ تنبانِ حاجی، دم به دقیقه باید سفتش کنی هرکه بود صبردانش خالی میشد.
#گچ_پز📚🍂
#محسن_رضوانی
@zamire_moshtarak
قرص کن دلم را رفیق!
دل قرص سرمایه است....
دل قرص دواست...
آسپرین بچه و نعنا و اسمارتیزش هم دواست...
منتها جوشان نکن...
جوشان جوگیر است..
هر چه قدر بخواهی هارت و پورت دارد...
باد کله اش که بخوابد جوش و خروش از سرش می افتد..
بعد می بینی نصف لیوان هم نیست.
خوش ندارم این شب ها که پیش توام این با تو شنا کردن ها جوگیرم کند.
اگر بنا به حل شدن است، بدون شالاپ و شلوپ حلم کن!
دلم را قرص کن رفیق!
قرص نعنا.. قرص کارکن!
#گچ_پز📚🍂
#محسن_رضوانی
@zamire_moshtarak
وقتی کتاب را در انتشاراتِ سوره ی مهر در نمایشگاه کتاب دیدم، نگاهی به آن انداختم...
توجهم به پشت کتاب و به جمله آقا جلب شد که نوشته بود:
در میان خاطرات جنگ، این یکی از بهتریناست...
کتاب را ورق زدم و دیدم درباره بچه های لشگر انصار الحسین است..
هنوز لذت خواندن #وقتی_مهتاب_گم_شد را احساس میکردم و به عشق شهدای همدان این کتاب را بدون درنگ خریدم...
کتاب، خاطراتِ میرزا محمد سُلگی، فرمانده گردانِ اباالفضلِ انصار الحسین را به شیرینی بیان میکند...
میرزا محمد از شهدا می گوید: از شهید چیت سازیان و از شهید امیدی و رفقای دیگرش که رفتند و او ماند...
از عملیات های کربلای ۵ و والفجر ۸ می گوید که جانانه مقاومت کردند....
از مجروحیتش و از دست دادن دو پایش می گوید....
از درمانش در یکی از بیمارستان های آلمان و مبارزه با منافقین می گوید...
از....
کتاب، عالی بود...
اصلا مگر می شود حضرت ماه بر کتابی تقدیر بزند و آن کتاب بد باشد؟
اوصیکم به خواندنش...
#آب_هرگز_نمی_میرد 📚💧
#خاطرات_میرزا_محمد_سُلگی
#حمید_حسام