eitaa logo
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
8.3هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
174 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده برای کانالداران محترم پذیرفته میشود👇🧿 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 .
مشاهده در ایتا
دانلود
با همسرم مسافرت بودیم تو دوران عقد بعد من تو سفر معدم میریزه به هم.شب وقتی دیدم خوابش سنگینه اومدم خودمو راحت کنم یهو صدای بلند در حد انفجار ازم دراومد😂😂😂شوهرم یهو ار خواب پرید😳😰 گفت چی بود!منم با تعجب گفتم نمیدونم😯 یهو دوتایی منفجر شدیم از خنده من بلند بلند میخندیدم😐😐😐 / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
برایم پشت چشم نازک می کند انگار برگشته ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،صدای مادر توی گوشم ز
💙بنام خدا💙 (براساس واقعیت) ✍🏻بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید : خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا _متشکرم هوا خوب بود باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می کشد و می گوید: _خیر باشه ، بشین آقاجون باز هم تشکری می کنم و لبه ی تخت می نشینم زل می زنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود +خب دخترم ، گوشم با شماست منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمی دانم که از کجا شروع کنم اصلا ! _راستش خب ... می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم . +خیره ان شاالله با چیزهایی که در موردشان شنیده ام می ترسم محکومم کنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم: _من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده کسی رو هم نمی شناسم که ازش کمک بگیرم. +عزیزم عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟ _می خوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر کنم ، همسرش بعد از کمی من و من می گوید :متوجه منظورت نشدم _می خوام یه اتاق اینجا اجاره کنم +کی بهت گفته که ما مستاجر می خوایم ؟ هول می شوم و می گویم : _قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقه ی خالی دارید که کسی توش زندگی نمی کنه من اجاره اش می کنم هر چقدر که قیمتش باشه +مسئله پول نیست دختر گلم _ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین . احساس می کنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می کند انگار می خواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد حاجی سرفه ای می کند و می گوید : +توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد :منو ببخش نمی تونم قبول کنم اما حاج آقا ... _بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه با قاطعیت ردم می کند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینه ام می زنند شاید هم به خاطر ظاهرم ! امیدم پر می کشد می ترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت می کنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم دختر بچه ای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می کند به شیرین زبانی . قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی که هنوز نمی شناسم شده احساس می کنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم. ✍🏻هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود: _صبر کن دخترم من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم ! می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید : اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم . با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند . نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت . حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود : زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه و می رود همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید : خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم _اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین و این را از ته دل می گویم ! خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه _می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم _قدسی جون کیه ؟ با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد . خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد ! اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟ فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن اما خب امش
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
💙بنام خدا💙 #رمان #پناه #قسمت_دوم(براساس واقعیت) ✍🏻بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید :
👆👆👆 ب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست و مگر مادر نمی خواست تازه از من هم احساساتی تر بود گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار سر خاک مادرم آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟ حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است یکی نبود بگوید "خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !" اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟! اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و ... در می زند و سرک می کشد تو آمار گرفتم ، شام قیمه داریم اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم ! راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟مرسی تو چمدونم هست . اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم : _زشت نیست ؟ قبل از اینکه در را ببندد می گوید : نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان. ✍باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام کمـرم درد گرفته . مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم. کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد. اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم . دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم . با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام با سستی می نشینم . فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند _چه عجب _ببخشید خیلی خسته بودم چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟ _گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم _حساسی پس _اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره _واقعا هم همینه به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید : _بفرمایید شام _مگه شما خوردین ؟! _ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم _مرسی با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده ! _با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟ _نه مامانم پخته نوش جان ... _به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد : _مامانت فوت شده ؟ با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم . ⏪ ....ان شاءالله فردا شب ❤️💙 🖊️📖🖊️📖🖊️📖🖊️📖🖊️
سلام Zهستم 😍😘 یه مشکلی هست میخواستم ببینم اکه شما درموردش نظری یا کمکی دارید راهنماییم کنید ممنونم من یه دوست دارم (که هردوتامون مذهبی هستیم و از لحاظ رابطه بانامحرم اصلاااا موافق نیستیم)۱۳سالشه که خودش میگه عاشق یکی از فامیلاشون شده اونم ۴سال ازش بزرگتره (اونم مذهبی هست و مثل خودمون اصلاااا رابطه ای بانامحرم و خلاف شرع نداره ...) داداش دوستم با همون کسی که عاشقش شده رابطه داره ... در حد دوستی دیگه ... بعد یه بحثی بین این دو تا دوست پیش میاد که عشق دوستم میگه که خواهرشو دوست دارم .. یعنی دوست منو ..!! در نتیجه این دوتا یک عشق دو طرفه دارن !! البته من نمیدونم این یه عشقه یا یه هوس!! حالا هرجور باشه خدا میدونه 💔 من فققققققط نگران دوستم هستم که توی این سن درگیر همچین چیزی شده نمیدونم چجوری راهنماییش کنم میترسم یه وقت از لحاظ روحی اذیت بشه یاا .. هرچیز دیگه ... شما بنظرتون مشکلی نداره توی این سن دوستم عاشق شده ؟؟! ضربه روحی نمیخوره ؟! به درسش لطمه نمیزنه ؟؟؟ لطفاا بگید !! ممنونم •°التماس دعا°• / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
سلام عزیزان من یه سوالی دارم که نمیدونم دقیقا آیا مشکل هست یا نه ؟ لطفا راهنمایی کنین و یا اگه تجربه ای دارین در این زمینه ممنون میشم بگین . من و شوهرم با اینکه روابط نسبتا خوبی داریم ولی شبها جدا از هم می خوابیم و برای خواب هیچ وابستگی بهم نداریم . دلیل اصلی اینه که همسرم بخاطر کارش باید شب ها زود بخوابه تا صبح زود بلند بشه . بنابراین او تنهایی در اتاق خواب میخوابه و من و فرزندم در هال و پذیرایی . کلا برای خوابیدن پیش هم مشکل داریم . البته هفته ای یکمرتبه هم رابطه جنسی خوب و طولانی داریم و از این نظر خیلی خوب و فوق العاده است . آیا من باید کاری انجام بدم ؟؟ / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
سلام.منم میخوام تجربه ازدواجم روبگم.من دانشجوبودم و یکی ازهم دانشکده ایم خواستگارم بود دوتامون هم بچه درسخون بودیم وهم استانی بودیم.قصدمون هم ازازدواج بود دوبارزنگ زدبامامانم حرف زد وحتی رفته بودپیش استادام ازمن تحقیق کرده بودودوتامون هم امتحان ارشددادیم که ادامه تحصیل بدیم وعقدکنیم.اما پسرعموم که ازنامزدش طلاق گرفته بود دختردایی پسرعمه میشدن.به داداشم وبابام گفته بودمیخوادبیادخواستگاری حالاچون ی کارمندساده بودوخونه وزمین داشت میگفتن بایدقبول کنی اونا گل به گل کرده بودن همزمان خواهروبرادر طلاق گرفتن.من اینقدگریه میکردم که نمبخوام هیچکی حرف منوگوش نکرد میگفتن اگه قبول نکنی میکشیمت نمیذاریم دیگه درس بخونی ترم آخردانشگاه بودم.منوبزور شوهردادن حالا ی عقدساده برام گرفتن ی حلقه.باورمیکنیدمن لباس عروس نپوشیدم.انگاررودستشون مونده بودم😢😢😢من بدون هیچی اومدم سرزندگی.ولی دارم زندگی میکنم خدا ی دختربهم داد الان دخترم ۳سالشه شده همه کسم .اگه دارم زندگی میکنم فقط بخاطردخترم.بنظرتون بعد۵سال زندگی مشترک اشکال نداره برم لباس عروس بپوشم وآتلیه برم؟آخه خیلی تودلم هست هروقت عروسی میرم ناراحت میشم.قصددارم امسالم دوباره امتحان ارشدثبت نام کنم فقط بخاطردل خودم شایددلم یکم آروم بگیره.خیلی توگذشته موندم گذشته ولم نمیکنه هرقت بیکارمیشم به اون روزافکرمیکنم وگریه میکنم😢😢باشوهرم ده سال اختلاف سنی داریم دست بزن نداره وسالم هست وسربه زیر.اماپس دل من چی؟همش میگم خدایا پس من چی؟وگرنه رفاه دارم تو زندگیم.ازوقتی اومدم سرزندگی اجازه نمیدم کسی توی زندگیم دخالت کنه وشهری دورازخانواده هازندگی میکنیم.هیچ وقت دختراتون روبزورشوهرندین من بظاهرخوشبختم اما توی دلم ی چیز دیگه هست.😞😞دعاکنیدبرام .ازبس فکرمیکردم ماه آخرحاملگیم صورتم فلج بل شد باشکم پاره میرفتم فیزیوتراپی.اینوبگم ۸تاخواهربرادربودیم.فقط میخواستن ی نون خورکمتربشه.من نفراول کلاس مون بودم اصلافکرنمیکردن من ازدواج کنم.ارشدبهترین دانشگاه قبول شدم امانگذاشتن برم.بنظرتون سهم من ازاین زندگی چی / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
خونه مادر شوهره بودیم خواهر زاده شوهرم رو پاگشا کرده بودن یه النگو گنده طلایی دستش بود مادر شوهرم با یه لحن تابلویی گفت مبارک باشه افرین بپوش تا چش بعضیا در بیاد از حسودی کور بشن 😳 بعد بمنو جاری م نگاه کرد بعد خواهرشوهرم ازش پرسید این چیه دستت کردی ؟گفت طلاست شوهرم برا تولدم گرفته 😣 یهو خواهر شوهرم گفت با منم دروغ میگی ؟😣 اینو مگه اون روز پشت ویترین بدل فروشی ندیدیم گفتم نخرش زشته و ....چقد دلم خنک شد 😁😁😁😁😁 لامصبا نمیدونم چرا فک میکنن اونجوری با بدل و ات و اشغال حال کسیو میتونن / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
سلام بر همه من ی تجربه دارم ک واقعا بهش رسیدم خواهرا تا میتونید خودتونو لوس کنید پیش خونواده شوهر ناز کنید تا بدونن ناز دارید . من بچه ام ۹ روزه دنیا اومده خونواده شوهرم اومدن خونمون یه ماه قراره بمونن 😬 انتظار دارن با این بخیه هام پاشم براشون رخت خواب جم کنم و شام ناهار بذارم انقد که اسکول بازی دراوردم خواهشا مثه من نباشید / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
سلام ادمین جان... من امروز با یکی از آشناهای دور اتفاقی روبرو شدم و وقتی جویای حالشون شدم ایشون یکم درد دل کردن با من.. این خانوم از دوستان دبیرستانی بنده هستن..دختری ۴ ساله دارن..گفتن ک همسرشون ب شدت بددل و بد دهن هستن و حتی اکثر مواقع دست بزن هم دارن😏(من واقعا متاسفم واسه یه سری مردنماها)خلاصه ایشون گفتن ک چند روز پیش توی یه دعوای بزرگ و به هزار بدبختی تونستن حق طلاق رو از شوهرشون بگیرن(یعنی شرط برگشتشون ب زندگی بوده)و کلی ناراحت بود واسه دختری ک تنها ۴ سالشه..میگن که همسرشون ایشونو با دخترشون تهدید میکنه و میگه اگه بری دخترمو ازت میگیرم و هیچوقت نمیزارم ببینیش.‌.سوال ایشون از من این بود ک آیا در صورت اقدام ب طلاق با سوءسابقه همسرشون و حق طلاق بازهم همسرشون میتونه دختر ۴ ساله این خانومو ازش بگیره؟لطفا کسایی ک تجربه داشتن یا در مورد وکالت چیزی میدونن راهنمایی کنید تا من ب ایشون اطلاع بدم..من این سوال رو تو یه دوتا کانال دیگه گذاشتم و اکثرا منع از طلاق بود وقتی پیامارو برای دوستم فرستادم گفتن ک سعی خودشونو کردن و مطمئن باشید ک این تنها و اخرین راهه مرسی / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
با سلام و تشکر از کانال خوبتون من تازه یکهفته است دخترم عقد کرده. با داماد باید چه برخوردی داشته باشم چطوری رفتار کنم. که هم محترمانه باشه و هم اینکه دخترم تو زندگیش به مشکل برنخوره. شیوه های رفتار با داماد و راهکارهایی که یک دختر تو دوران عقد باید داشته باشه میشه بهم بگین. دخترمم عضوه اونم بدانه چکار کنه؟آخه تازه ۲۱ سالشه و بی تجربه.... ممنون از شما و تشکر از همفکری دوستان / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
👆👆👆 ب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست و مگر مادر نمی خواست تازه از من هم
واقعی👇 ✍🏻و می پرسم من گفتم فوت شده ؟ نه ولی مشخص بود از کجا خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن ! _چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد خدا رحمتش کنه _مرسی ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور _یه سوال فرشته جون جانم ؟ _شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟ مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !شهاب سنگ ؟ قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده قطع که می کنم فرشته می گوید : یا خیلی شجاعی یا بی کله _چطور مگه ؟ اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران _خب ... مجبور بودم دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟ _بازم مجبور بودم ! یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد : البته می دونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ... پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم : _آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟ حتمابرای ارشد می خوای بخونی ؟ نیشخندمی زنم و جواب می دهم : _نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه مگه چند سالته ؟ _بیست و دو پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم _چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم . با خودت لج کرده بودی ؟ _بیخیال تو چی می خونی ؟ چند سالته میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم می خندد و جواب می دهد : من 23 سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام _حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال ! انقدر پیر شدم پناه جون؟ _نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره ولی من تصورم برعکسه _یعنی چی؟ یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم _اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت . هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم ! از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی گفتم: ✍🏻با عصبانیت گفتم :یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه با لج گفتم : _چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد ! خاله افسانه همیشه خوبی میگه _بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما من اصلا به این چیزا کار ندارم _آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیه ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن ! +بخدا خوشحال شدم من ولی آخه اینهمه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟ ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم _یعنی چی دقیقا ؟ یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟ _فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم ! من که ... با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم: _ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا می خوام بدجور بزنم تو ذو