eitaa logo
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
8.3هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
181 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده برای کانالداران محترم پذیرفته میشود👇🧿 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بازم یه خاطره دگه😂 یروز تودانشگاه بودیم و تا کلاس بعدی شروع شه همینجوری بیکارنشسه بودیم بعد یکی ازدوسام گف زنگ بزنیم به داداش من اذیتش کنیم🥴 اولین بار زنگ زدیم انقد خندیدیم که دوسم سریع قط کرد😐گف ساکت باشید نمیخام بفمه منم باردوم که زنگ زدیم دوسم هی اشاره که ساکت باشید😱😱😱 بعد اونیکی دوسم از خنده شدید سرشو کرده بود توکیفش که یهو💨💨💨ول داد😂😂😂 همش بهش میگیم جلوی بالارو میکیری دگه پایینو بازنکن که😂 (علاوه برفامیل دوسامم 💨وعن🤷‍♀😂) / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 😜 @zaN_shOhar 😜
سلام امروز یه حرف خنده داری زدم برای شماهم تعریف میکنم شایدبخندید. من باخواهرم رفتیم چشم پزشکی برامعاینه چشم همش خواهرم میگفت اقای دکترمن ی چشمم تارمیبینه این حرفا منم به خواهرم گفتم ماکلاخانوادگی یه چشممون ناقصه🤣🤣بعددکترگفت بایدعینک مطالعه بزنی🤣بعدبه دکترمیگم بجزعینک راه دیگه ای نیست😊😊 مثلااب هویج بخوره خوب میشه🤣🤣😊😊😭😭😭😭😭 / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 😜 @zaN_shOhar 😜
سلام به دوستان گل و ادمین 😃🥰 منم قرار بود توجمع فامیلای شوهر جان برم..مجلس زنونه..منم نامزد.. خلاصه حسابی تیپ زدمو خوجل موجل کردم رفتم.. تا رفتم تو هرکی منو میدید اول چن مین خیره میشد بعد ی لبخند ملیح میزد بعد میرف در گوش بغل دسیش ی چی میگفت و میزدن زیر خنده😐😐😐 منم میگفتم از حسودیشونه خوشگل شدم چش ندارن ببینن😅😎😎 دلتون نخاد رفتم دش شوری خودمو تو ایینه ببینم کیف کنم😍😍😄 😣😣 اخه چرااااا من😣😣😣 😐ی چشممو خط چشم نکشیده بودم😐😐😂😂 روشن دله کی بودم من اخه😣 / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 😜 @zaN_shOhar 😜
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
یا هو #رمان واقعی #حق_الناس #قسمت_پنجم بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید من چندروز
یسنا دخترم میشه تلفن جواب بدی یسنا به سمت تلفن رفت آن سوی خبر مجروحیت محمد در سوریه به یسنا داد یسنا از حال رفت و درهمین هین سرش به گوشه میز تلفن خورد ادامه دارد 🚶
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
یا هو #رمان واقعی #حق_الناس #قسمت_پنجم بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید من چندروز
بچه به دلیل شوک از بین رفت و یسنا چندساعتی بی هوش بود وقتی به هوش اومد متوجه شد فقط گریه میکرد و احدی نمیتونست آرامش کند چهار-پنج روزی میگذشت و یسنا فقط گریه میکرد روز ششم دلش شدید بهانه محمد میگرفت یهو صدای محمد آمد سلام تا آمد سرم از دست خارج کند به سمتش برود یادش آمد این مرد به او نامحرم است محمد:چند ساعتی صبرکنیم حاج آقا صفری میان صیغه محرمیت میخونن یسنادر حالی که پشتش به محمد بود گفت :نیازی به ترحم نیست آقای ستوده تا همین جاشم محبت کردید اومدید محمد:بامن اینطوری حرف نزن خیلی چیزا رو بی خبری چندساعت بعد در حضور همه دوباره محرم شدن گریه های یسنا و دلداری های محمد بعداز مرخصی متوجه شد کتف و پای محمد مورد اصابت گلوله قرار گرفته گلوله کتف خارج شده اما گلوله پا نتونستن خارج کنند 😔 موقعه مرخص شدن یسنا دکتر به محمد گفت با یه باردیگر تکرار این فاجعه یسنا برای همیشه از نعمت مادرشدن محروم میشه روزها از پی هم میگذشت محمد تمام عشقش نمایان کرده بود محمد:یسناجان من میرم خونه مادراینا یسنا:بذار حاضربشم باهم بریم محمد:نه من باید تنها برم محمد به سمت خونه مادرش حرکت کرد زنگ زد مادر در باز کرد مادر:به چه حقی اومدی اینجا 😡😡😡 محمد:مادر باید حرف بزنیم مادر :میشنوم محمد:مادر من مریضم تومور دارم تو سرم بدخیم ازتون میخام با یسنا بد بشید نمیخوام فعلا بفهمه تا ازم زده بشه مادر:خاک تو سرم یا زینب کبری بگو محمد بگو دورغ میگی 😭 محمد:نه مادرم نه دورغ نیست مادر قسم بخور به روح برادر شهیدت که با یسنا بد باشی مادر نشان نامه تو کمدمه من که مردم بگو بخونه مادر درحال گریه کردن :باشه مادر باشه محمد از خونه مادر خارج شد رفت مزارشهدا انقدر گریه کرد که سرگیجه گرفت با همون حال رفت خونه یسنا: محمد جان تا نماز بخونی میز چیدم یه ربع که گذشت وارد اتاق خواب شد راوے یسنا به اتاقمون رفتم اما محمد محمد محمد جان محمدمن وای یا امام حسین یا سیدالشهدا مخم هنگ هنگ بود ترسیده بودم شدید گریه میکردم نمیدونستم محمد چرا بی هوش شده با هق هق وگریه شماره علی گرفتم -سلام داداش توروامام حسین بیا اینجا علی آقا:آروم باش چی شده یسنا خانم -محمد بی هوشه من میترسم علی:تا ۵دقیقه دیگه اونجام علی آقا سریع خودشو روسوند محمدبردیم بیمارستان تا یه ساعت هیچی نمیفهمیدم بعد از یه ساعت زنگ زدم به مادرجون -سلام مامان 😭😭 مامان توروخدا بیا بیمارستان مادر تا رسید اول غم چشماش خیلی روشن بود اما یهو خشگمین شد تا رسید به من بازوموگرفت و گفت تو اینجا چه غلطی میکنی -‌مادر مادر:گمشو بیرون از روزی که پات روگذاشتی تو زندگی پسرمن فقط بدبختی میکشه مادر زد زیر گوشم بهم توهین کرد اما من موندم مردم گوشه بیمارستان بود 😭😭😭😭 خدایا خسته شدم با تمام توهین های مادر موندم محمد بعداز ۳-۴روزچشماش باز کرد رفتم پیشش نمیتونست حرف بزنه یک کاغذخواست روش نوشته بود ادامه صیغه بخشیدم اومدم از در برم بیرون صدای جیغ دستگاه هایی که به محدوصل بود برگردوندمنو محمدمن تموم کرد 😭😭😭😭😭😭 دنیا جلوشمام سیاه شد جیغ میزدم و صداش میکردم _محمد پاشو پاشو ببین ببین دارم دق میکنم محمدجون یسنا پاشو محمد پاشو تورو خدا 😭😭😭😭 مادر:یسنا برو خونه تون تو کمد محمد برات یه نامه هست با فاطمه علی رفتیم خونه کمدش باز کردم با گریه یه نامه دیدم نامه باز کردم و شروع کردم به خوندن به نام خدا یسنای عزیزم سلام دلم برات تنگ شده خانمم زمانی که این نامه رو میخونی که من در دنیای خاکی نیستم یسنای من اولین باری که من فهمیدم عاشقتم و دوست دارم تو ۱۵سالت بود من ۲۱ ایام ولادت امام رضا بود دلم میخواست بعداز آذین بندی حیاط مسجد باهات صحبت کنم اما سرم گیج رفت تنهایی رفتم دکتر بعداز ام ار آی متوجه شدم تو سرم توموری هست ۵-۶ساله منو از بین میبره یسنا خیلی بودا عاشقت بودم اما بهت میگفتم آجی کوچولو یسنا با بزرگتر شدن خواستگارهات زیاد میشدن و بند دل منم پاره میشد یسنا ۲-۳سال گذشت تا تو خودت اومدی از علاقت گفتی داشتم دیونه میشدم اما بالاخره اومدم خواستگاریت قبل از اون یه چکاپ کامل دادم فقط ۷-۸ ماه وقت داشتم یسنا چشمای عاشقت عشق پنهان خودم منو لو داد اما ۷-۸ماه هم بازکمتر شد برای همین طلاقت دادم یسنا نمیخواستم اشکت ببینم دوست دارم محمد کاغذاز اشکاهام خیس خیس شده بود چشمامو بستم و محکم کاغذوچسبوندم به قلبم انقدر زجه زدم که از حال رفتم گروه ختم قرآن و صلوات 🌹
سلام ممنون ازکانال زیبا تون که همیشه خنده رولبمون میاره میخواهم به یکسال سوتی های خودمو بگم یکباربرای خواهر شوهر خواستگار اومده بود خداشکر جورنشدبعدافهمیدیم طرف اختلاسگر بودبردارشوهرم داشت برای من تعریف میکرد چی شده من هول شدم گفتم خطر ازبین گوزمان گذشت😂😂😂😂😂😂 / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 😜 @zaN_shOhar 😜
سلام☺️ عاشق کانالتونمممم😍🌹❤️ اون خانم عزیزی که گفت رو پای نامزدش نشسته بود پدرش کلید انداخت اومد تو یاد خودم افتادم اولای نامزدیمون بود شوهرم هر موقع میخواست بره خونشون مثلا ساعت ۱۲ شب خدافظی میکرد ۵ صبح میرفت😂 یه شب که خدافظی کرد ما طبق معمول تو راه پله بودیم سرویس بهداشتیمون تو پارکینگ بود از پارکینگ تا ورودی خونه چهار پنج تا پله میخوره که طول پله تقریبا یک متر میشد شوهرم نشسته بود رو پله منم سرمو گذاشته بودم رو پاهاش پاهامم دراز کرده بودم گذاشت بودم رو دیوار😂 یهو در خونه باز شد بابام خواست بره دسشویی شوهرم همچین برگشت سمت در بیرون منم مثل این معلولا جا تنگ بود گیر کرده بودم نمیتونستم بلند شم هی دستو پا میزدم 😂😂😂🤦🏻‍♀ بعد دیدم بابام مستقیم از پله ها رفت بالا😂😂 حالا مگه میتونم شوهرمو ساکت کنم انقد که میخندید خودمم خندم گرفته بودم رفتم تو دسشویی تا بابام بیاد بره تو خونه🤦🏻‍♀ شنیدم بنده خدا بابام قبل اینکه برسه پایین همچین بلند بلند سرفه میگرد که نگو😂❤️ / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 😜 @zaN_shOhar 😜
❤️❤️❤️ سلام دوست عزیز و اعضای محترم کانال من 24 سالم هس و الحمدالله ی پسر 3 ساله دارم. ممنون میشم مشکل منو داخل گروه بزارید اگر عزیزان تجربه ای دارن کمکم کنن. قبل از بارداری پسرم مشکل پی سی او یا همون تنبلی تخمدان داشتم. والان که باز بچه میخوام بی نهایت ماهانه های نامنظمی دارم.. گفتم ببینم دوستان اگر تجربه ای دارن کمکم کنن چطوری این بیماری رو کنترل و درمان کنم. از قرص مدرکسی پروژسترون برای منظم شدن استفاده میکردم. به جز این مورد و استفاده نکردن از دارو هورمونی راهکاری هست آیا و اینکه وزنمم بالاهس ممنون اگر برای لاغری دارو گیاهی و یا تجربه ای دارید در اختیارمون بزارید. خیلی کلافه شدم. من خیلی بچه های زیادی دوست دارم با این مشکلم خیلی میترسم دیگه بچه دار نشم. خواهرای گل هرکس مشکل مشابه من رو داشته و تجربه ای داره راهنماییم کنه 🙏💐💐 / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 😜 @zaN_shOhar 😜
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🤵‌ خاطرات‌ عروس و داماد 👰
#بسم_رب_العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_ششم بچه به دلیل شوک از بین رفت و یسنا چندساعتی بی هوش بود
بسم رب العشاق رواے فاطمه داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خونه خودم یهو از جیغ های یسنا رفتم ‌ پیشش بچم تو شوک رفت بعداز ۵ساعت به هوش اومد اما ساکت کلامی با کسی حرف نمیزد تا بعداز ۴-۵ روز بردمش مزار محمد اما بازم ساکت بود دکترا براش بستری شدن تو بیمارستان اعصاب روان نوشت هرروز با مادرش بهش سر میزدیم آلبوم عروسیم یا عروسیش اما یسنا ساکت انگار لال به دنیا اومده روزها به ماه ها تبدیل شد اما یسنا همچنان ساکت بود تو همین حین پدرش سکته کرد 😞😞 خداشکر پدر یسنا سکته رو رد کرد یسنا رو چندین بار بردم دیدنش اما یسنا همچنان در شوک بود سه ماه گذشته بود از بیمارستان که خارج شدم به سمت خونه مادر شوهرم رفتم راستی یادم رفت بگم پسرمن محمد ۳ماهشه به دنیا اومده بیاد محمد اسمش گذاشتیم محمد الان گذاشتمش پیش مادرشوهرم تا بیام به یسنا سر بزنم کلید انداختم رفتم تو مادر مادر یه یاداشت دیدم روش نوشته بود سلام فاطمه جان من و محمد رفتیم خونه آقای ستوده اینا اومدم من برم که صدای جیغ گوشی بلند شد -الو &&الو سلام زنداداش کجایید؟ دوساعته دارم زنگ میزنم -آقا مرتضی نبودیم بیرون بودیم مرتضی:دلم برای مادر تنگ شده بهش سلام برسونید -آقامرتضی عمو شدی نیستی که داداش مرتضی:ای جانم از طرف عمو ببوسیدش به داداش هم تبریک بگید یاعلی -چشم دیگه نرفتم خونه خانم ستوده اینا ساعت ۳ بود مادر و علی هردو قرمه سبزی دوست داشتن قصد درست کردنش کردم بسم رب العشاق ساعت ۵:۳۰-۶بود مادر و محمد اومدن -سلام مادر مادر:فاطمه جان پسرت خوابید بذارش تو تختش -چشم محمد گذاشتم تو تختش ای جانم پسرم چقدر بزرگ شده پسرقشنگم بچم انقدر توپولی بود خواهرزادم بهش میگفت کپل مدرسه موش ها اما مثل پشمک نرم و خوردنی بود یهو یاد یسنا افتادم خواهرش بمیره براش یسنای من عاشق واقعی بود شاید هرکسی جای محمد بود همون موقعه واقعیت به همسرش میگفت با صدای در سرم برگردونم به سمت در علی بود روبه روم نشست و گفت خانمم چرا گریه کرده -علی علی:جانم -فردا میری سوریه ؟ علی:خانمم ما که حرفهامون زدیم پس چرا گریه کردی؟ -خخخ علی آقا به خاطر اعزام شما گریه نکردم علی:آهان آخه من گفتما بابا خانم ما شیر زنه پس چرا گریه کردی فاطمه بانو ؟ -برای یسنا و محمد علی:فدات بشم خدا مصلحت هر کس بهتر میدونه -اوهوم علی فردا شماهم میرید منقطه ای که آقا مجتبی هست ؟ علی در حالی زد روی دماغم :آی آی خانم از طرف داعش مامور تخلیه اطلاعات شدی -دقیقا تو از کجا فهمیدی علی:فاطمه تو واقعا هدیه ای خدا برای من بودی فاطمه یادته اومدیم خواستگاری همش ۱۶سالت بود من ۲۱ بهت گفتم من پاسدارم شغلم سخته توبهم گفت پاسداری از امام حسین مونده به قدر اسارات عمه سادات سخت هست ؟ -الان میگم علی جان علی فکرنکنم نمیترسم هربار که میری سوریه یا هر ماموریت دیگه خیلی میترسم دیگه نیای یا مردمن طوری بشه که دیگه عاشق من نباشه اما علی قسم خوردم نباشم مثل زنان اهل کوفه رفتی سلام من به خانم برسون علی شما مدافعین حرم مصداق بارز این جمله زیارت عاشورایید ""بابی أنت و امی """ علی:فاطمه بهت حسودیم میشه -😂😂😂😂چرا آقاجان علی:خیلی خاصی -خاصم چون همسرم مدافع دختر حضرت علی هست علی:بریمـ پیش مادر؟ -بریم با علی رفتیم تو حال ساعت ۷-۸بود بچه ها بیاید شام -مادر چرا زحمت کشیدید ببخشید من سرگرم حرف زدن با علی آقا شدم مادر:نه عزیزم دشمنت شرمنده علی آقا: خب چه خبر -آهان راستی مادر شما که نبودید داداش زنگ زد علی آقل:تو که ب مرتضی از محمد و یسنا نگفتی ؟ -نه مادر خونه خانم ستوده اینا چه خبر بود ؟ مادر:هیچی مادرجان خونه که نیست ماتم کده است از یه طرف داغ بچه جوانشون از یه طرف یسنا شام که خوردیم مادر گفت بچه ها من خستم میرم بخوابم من و علی:خسته نباشید درهمین حال صدای پشمک از اتاق اومد رفتم محمد آوردم -این آقای پشمک علی:فاطمه خدایی چقدر توپولی و خوشگله اوهوم تی وی روشن کردم علی: فاطمه اگه من شهید بشم دوباره ازدواج میکنی ؟ -علی توروخدا بس کن من همه چیز میدونم تورو امام حسین تو زجرم نده در همین حین مراسم تشیع دو شهید گمنام نشان داد علی:فاطمه بیبین ایناهم زن داشتن بچه داشتن -علی من همه چیز میدونم روی اعصاب من چت اسکی نرو علی:باشه باشه گریه نکن فقط میخاستم آمادت کنم اگه چیزی شدم -نمیخاد من آماده هستم تو عذابم میدی علی:باشه دیگه نمیگم بیا بریم ساکم ببنند رفتن سخت بود اما دیگه تواین ۲-۳ سال عادت کردم ساعت ۲نصف شب بود که بامن خداحافظی کرد محمد بوسید رفت صبح باید میرفتم حوزه علی زمانی که من دیپلمو گرفت دوست داشت پزشکی بخونم اما چونـ یسنا بخاطر محمد میخاست حوزه علمیه منم موافقت
علی گرفتم برم حوزه بجاش بهش قول دادم بعداز حوزه حتما پزشکی یا شاخه هاش بخونم
سلام.اسم من باشه خاشوک از روزی که یادمه خانوادم از نظر مالی ضعیف بودن.بابام کارگر ساختمونی بود.یه روز میرفت سرکار ده روز نمیرفت.تنها خوبیه زندگیمون این بود که خونواده کم جمعیتی بودیم.کلا چهار نفر بودیم. سالها همینجوری گذشت.من به یه سنی رسیدم که مثل همه دخترا برام تک و توک خواستگاری میومد.شاید سال دوسه تا.اوضاع زندگیمونم یکم از قبل بهتر شده بود.همه خواستگارا رو به هر بهونه ای رد میکردم تا درس بخونم و برم دانشگاه.همین سال پیش دیپلممو گرفتم.به خاطر کرونا و یه سری مسائل دیگه دانشگاه رفتنم کنسل شد و من خونه نشین شدم.البته از خونه نشینیم ناراضی نبودم.مجردی بود و عشق وحال.تعداد خواستگارامم بیشتر شد.تقریبا هفته ای یه خواستگار در خونمونو میزد.تعریف از خود نباشه ظاهر زیبایی دارم.خونوادمونم از نظر حجب و حیا شناخته شدس. بگذریم. تا اینکه دهم عید همین امسال_١۴٠٠_یه خواستگار برام اومد.تو دیدار اول حرفامونو زدیم و من ظاهرشونو پسندیدم.اما دلم میخواست مجرد بمونم.به اصرار عمه این آقا قرار شد به مدت یکماه ما باهم تلفنی و به صورت مجازی حرف بزنیم تا با اخلاقیات همدیگه آشنا بشیم... این آقا از هرنظر که فکرشو بکنید عالی بود.قیافش بد نبود.خونه و ماشین داشت.یه زمین کوچیکم تونسته بود بخره.تویه کارخونه دستش بند بود و نسبتا حقوق خوبی ام میگرفت. یکماه گذشت.کلی حرفامونو باهم زدیم.همو یکم شناختیم.و مثلا با اخلاقیات همدیگه آشنا شدیم.بعد یکماه خواستگاری رسمی باحضور عمو و دایی و خونواده دوطرف برگزار شد ومهریه تعیین شد.فردای اونروز این آقا به من زنگ زدن و گفتن که مشکلی نبود؟من در جواب ایشون گفتم نه.تنها مشکل این بود که خانواده شما زیاد چانه زدن و من کمی دلخورم.ایشون به قول خودشون از دل من دراوردن و من این قضیه رو تموم شده دونستم.با این حال این آقا دو سه بار که منو حضوری دیدن بحث مهریه رو پیش کشیدن و باعث دلخوری من و خودشون شدند. اما باز هم من کوتاه میومدم و با خودم میگفتم ایشون قصدشون اینه که من ناراحت نباشم.بگذریم. تو این مدت آشنایی که بصورت حضوری بود من و این اقا باهم بیرون میرفتیم و شام میخوردیمو ...من متوجه شدم که ایشون زمستون گذشته با موتور تصادف کردند و به مدت ١٠روز به حالت کما بودن و الانم ک به قول خودشون معجزه شده و بهوش اومدن باید هرماه زیر نظر دکتر باشن.بااین حال من اینو عیب ندونستم و با خودم گفتم ممکنه تصادف برای هرکسی پیش بیاد.اینا همه گذشت تا بعد از دوهفته باز به خونمون اومدن تا یه صیغه محرمیت خونده بشه.البته این صیغه یه عقد دائمی بود و فقط باید ثبت محضری میشد.صیغه خونده شد و فردا و پس فردا با خونواده هامون شروع کردیم به خرید عقد و عروسی و برنامه ریزی.بعد از خرید یه دو روزی من این آقا رو ندیدم.تا یکشب بهم گفت شام بریم بیرون.شامو ک خوردیم وقتی منو رسوند قبل رفتن من بهش گفتم یکم از خریدام مونده فردا ک تعطیلی انجامشون بدیم؟گفت نه کار دارم و بهونه اورد.منم مث هر نوعروس دیگه ناز کردم و گفتم یا فردا یا هیچوقت.بازم دیدم ناراحت شد من دیگه بحث و تمومش کردمو رفتم خونمون و قرار شد فرداشبش همو ببینیم فرداشب از طرف مشاور بهم زنگ زدن و یه نوبت برای فردای اونروز ساعت ١١دادن.من هرچی ب این آقا زنگ زدم جوابمو ندادن.منم اینو گذاشتم ب حساب خستگیش.صبحش ساعت ١٠بازم زنگ زدم و جواب نگرفتم.تا اینکه مادرشون زنگ زدن و بهم گفتن پسرم میگه ما باهم تفاهم نداریم و باید جدا بشیم.هرچقدر من گریه کردم و التماس کردم بهم محل ندادن.حتی خواهرشون من رو بازخواست کرد که تو عروس پررویی هستی ک درمورد مهریه نظر میدی.ماهم کل وسایلشو پس فرستادیم.فردای اونروز بازم من دلم نیومد و رفتیم دم خونشون.بماند ک چقدر پدرشون یه طرفع به قاضی رفتن.اما وقتی حرفای منو شنیدن ایشون هم کوتاه اومدن.من خیلی با پسرشون حرف زدم.اما مرغش یک پا داره و میگه ما تفاهم نداریم. اینروزا خیلی بهش زنگ زدم و پیام دادم و جوابی نگرفتم.حتی امروز حضوری رفتم دیدنش و ازش فرصت خواستم.بازهم بهم فرصت نداد.خونوادش بااین حال طرفدار منن. دوستان ازتون راهنمایی میخوام.همه میگن ولش کن.حتی پدرمم باهام دعوا کرد ک چرا رفتم و خودمو کوچیک کردم.اما هیچکس جای من نیست.من ب این اقا دل بستم.اما ایشون میگه حتی صیغه محرمیت هم جز اشنایی بیشتر بود نه قصد ازدواج.من چیکار کنم دوسش دارم و نمیتونم به این راحتی بیخیالش بشم... میدونم طولانی شد ولی ادمین جون خواهشا بزارش تو گروه من جای دیگه رو ندارم دردل کنم.ممنون😢 / / / هاتونو ارسال کنید👇 🆔 @virane1 😜 @zaN_shOhar 😜