👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت5 ادامه: با شوق و ذوق شاممون رو خوردیم و بدون اینکه اندکی فکر کنیم تو ذ
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت6
گفت: صبح کله سحر بهشون زنگ زدی؟
مادرم گفت: خیر خودش نیم ساعت پیش برای جواب زنگ زد بدو ببینم مثلا میخواد شوهر کنه...
خلاصه که هممون بیدار شدیم و شاپور با غرغر سمت بیرون اتتق رفت تا آماده بشه برای سرکار رفتن...
شاپور هم پیش پدرم کار میکرد تا بعد از پدرم امورات حجره داری بلد باشه...
تند و تیز کل خونه رو جنع و جور کردیم و همه چیز مرتب بود...
مادرم رو به من گفت: اعظم بدو برو میوه و شیرینی بگیر بیا آقات دیر میاد کارمون عقب میفته...
موهای بافته شدم رو پشت سرم رها کردم و از خونه بیرون زدم...
به اطراف نگاه میکردم اما دریغ از نیم نگاه به سمت من...
دروغ چرا گاهی به اقدس حسادت میکردم اقدسی که روح و روانم بود...
بلخره چند قلم میوه و شیرینی گرفتم و به خونه برگشتم...
یادمه اقدس هر وقت برای خرید میرفت حتما کسی کمکش میکرد تا وسایل هارو تا خونه بیاره اما...
zan_v_zendegi