eitaa logo
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
3.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
256 ویدیو
4 فایل
وقتی حـالِ یہ زن خوبہ😊 حالِ یہ زندگے خوبہ👪 داستان زندگیتو برامون بفرس👇❤️ @pari_166
مشاهده در ایتا
دانلود
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part68 #ارباب_طلبڪار اینو گفت و بی توجه به واکنشم از اتاق بیرون رفت. از فکر این که بیرون از این ب
_من نمیخوام مرخص بشم نمیخوام بیام تو اون خونه. کیان بی توجه به من از اتاق بیرون رفت تا کارای ترخیص رو انجام بده. عصبی بودم از دستش رو به سحر گفتم: _سحر من برم تو اون خونه باز بلا سرم میاره میدونم. _نترس کیان حواسش جمعه. _جمع کرد حواسشو این شد وضعیت من اگه چیزیم میشد چی؟ سحر دستمو گرفت گونمو بوسید و با غم بسیار گفت: _درست میشه نگران نباش. کیان که اومد با چنتا برگه رو به سحر گفت: _سحر علیرضا داره میاد دنبالت. _چرا؟ من میخواستم پیش ترمه باشم. _کار ترمه هم دیگه تمومه مام یکم دیگه میریم خونه. سحر با شک سری تکون داد و گفت: _میرم...توهم مراقبش باشیا. _هستم. سحر که رفت من موندم و این برج زهر مار و اون چشمای ترسناک لعنتیش. _دو روز نشده اومده افتادی رو سر دختره؟ _من کاری نکردم چرا نمیفهمی؟ اخماش توی هم رفت قدم جلو گذاشت و کنار تخت ایستاد. _من خرم؟ نمیفهمم؟؟ پس رها چی میگه؟ _همشو دوروغ میگه بم گفت هرزه منم زدم تو گوشش. _ولی اون میگه تو بش گفتی هرزه . جریان کاملا برعکس بوده. چشمامو تو مظلوم ترین حالت ممکن در آووردم و گفتم: _بخدا راست میگم منم اونو زدم ولی اون اول فحش داد. کیان خیره به چشمام درحالی که سعی میکرد لبخندشو جمع کنه گفت: _باید از دست شما توی خونه دوربین بزارم. _اره حتما بزار که حق کسی ضایع نشه. ابروهاشو بالا داد روی صندلی نشست و گفت: _در هر صورت منو رها ازدواج میکنیم و توهم باید باهاش کنار بیای.
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part269 یکم خیرم موند ولی با همون نگاه اخم آلودش سریع بیرون رفت. بی توجه به آرین باز مشغول شدم تغری
_گفتم تو مگه اصلا حواست به من هست؟! ابروهاش مثل همیشه بالا پرید. حس میکردم هر دقیقه داشت خودشو بیشتر تو دلم جا میکرد. _من سر کار حواسم فقط به کاره. _پس لازم نیست برام غذا سفارش بدید. از فردا خودم غذا میارم از شما به من خیری نرسیده. _سعی کن کارتو زود تموم کنی شام میریم بیرون. _اوه؟! نه بابا؟ آقا آرین میخوان منو ببرن بیرون؟! _فکنم دوست پسرتم؟! _بیخیال آرین نمیخواد ادای مهربونارو برای من در بیاری. اخم کرد. نگاهشو از صفحه ی کامپیوترش گرفتو به سمتم اومد. دستمو توی دستش گرفت و گفت: _دست از چموش بازیت بردار. تو الان دوست دختر منی. لبام برگشت دستمو از توی دستش نکشیدم بیرون. دستاش گرم بود. _حرف بزن لارا. _من‌ میترسم آرین. کج خندید و نرم گونمو بوسید. دلم قنج رفت. _شبو بپیچون جوجه. _آخه... _میدونی که واسه آرین نمیتونی بهونه بیاری؟! _باشه. با صدای در آرین یکم ازم فاصله گرفت و روم خم شد. _اشتباه نکن لارا. ببین داری کار منو زیاد میکنی. چشمام گشاد شد. لادن سریع وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت: _به بیاید نهار بخوریم.