👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part69 _من نمیخوام مرخص بشم نمیخوام بیام تو اون خونه. کیان بی توجه به من از اتاق بیرون رفت تا کار
#part70
#ارباب_طلبڪار
با تعجب توی جام نشستم و با صدای بلند گفتم:
_چی؟؟؟یعنی چی ازدواج میکنید؟
_یعنی همین.
پدر من و پدر رها دوستای صمیمی بودند و باهم شراکت داشتند.
این شراکت فقط در صورت ازدواج ما دوتا بهمون میرسه اگه نه همش وقف خیریه میشه.
_پس... پس این وسط من چیکارم چرا ولم نمیکینی؟
_آخه رها توی یه تصادف رحمش آسیب شدید میبینه و دیگه باردار نمیشه.
ما برای به دست آووردن این همه پول باید فرزند داشته باشیم.
منطورشو نفهمیدم با شوک گفتم:
_منظورت چیه؟ این مسخرس خوب از پرورشگاه بچه بگیرید.
_وقتی میتونم بچه هم خون خودم داشته باشم چرا از پرورشگاه؟
_نه...من نمیزارم...من... تو مگه نمیگفتی رها...
_چی؟ چرا حرفتو کامل نمیزنی؟
_گفتی رها کثافته همش دنبال خوشیه خودشه خودت گفتی!
_اون مال گذشته هاس به زودی همسرم میشه.
با لج و ناراحتی جوری که تحکم لحنمو گرفته بود گفتم:
_من هرگز براتون فرزندی نمیارم.
_دست خودت نیست میدونی که خیلی بهم بدهکاری.
_من مگه برده ی توم که برات بچه هم بیارم؟
_ببین برا من بلبل زبونی نکن اره بردمی خریدمت میفهمی؟
_نمیخوام...
میون حرفم پرید و گفت:
_حواست باشه زبونتو میبرم از این به بعد تو فقط برای ارضای من و حامله شدن و زاییدن تو خونمی.
بازوم توی دستش گرفت و محکم فشار داد.
از دردش چهرم توهم جمع شد و ناله ای کردم.
با چشماش برام خطو نشونی کشید و گفت:
_حواست رو جمع کن.