👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part73 *** از وقتی که کیان و رها عقد کرده بودن دیگه شبها کیان پیش من نمیومد انگار اون شب هم مشکلی
#part74
توی فکر و خیال غرق بودم که تلفنم زنگ خورد.
شماره ای که روی گوشیم افتاده بود برام آشنا نبود اما جواب دادم.
_ بفرمایید؟
_سلام جناب مهندس.
متعجب شدم نگهبان ساختمان بود یعنی چه کاری باهام داشت؟
_سلام مشکلی پیش اومده؟
یکم مکث کرد و بعد با صدایی که شک داشت گفت:
_گفته بودید اگه خانمتون از مجتمع خارج شد شمارو با خبر کنم...
خارج؟ نه ترمه از مجتمع بیرون نمیرفت چرا باید خونرو ترک کنه وقتی هیچ پول و مکانی نداره!
_زن من از مجتمع بیرون رفت؟
_بعله چند دقیقه پیش رفتند بیرون.
عصبی و با خشم باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم.
وای به حالش اگه پیداش میکردم.
توی این همه وقتی که تنهاش میگذاشتم حتی فکرشم نمیکردم از دستم فرار کنه.
خریدای رهارو همونجا ول کردم و بی توجه بهش و بدونه هیچ خبری با سرعت پاساژو ترک کردم.
سردرگم نمیدونستم کجارو بگردم اما اگه من کیان بودم پیداش میکردم.
ترمه
یکم که توی پارک نشستم به شدت گرسنه شدم.
هیچ پولی هم نداشتم که خرید کنم به خاطر همین مسیری که اومدم برگشتم.
توی راه سعی کردم جواب ماشینای مزاحمو ندم و با سرعت بیشتر به سمت خونه برم.
نزدیکای خونه بودم که حس کردم ماشینی با شدت کنارم ترمز کرد.
با ترس بالا پریدم و به عقب نگاه کردم.
با دیدن کیان که با خشم سمتم میومد قدم به عقب گذاشتم.
_میکشمت ترمه.
از ترس به دیوار پشت سرم تکیه دادم کاش زمان می ایستاد چون مطمئن بود یه بلایی سرم میاره.
ضرب سیلی که توی گوشم زد باعث شد سرم محکم با دیوار پشت سرم برخورد کنه.
از درد شدیدی که توی گونه و جمجمم پیچید گیج شوم و چشمامو بستم.
انقدر شکه بودم که توان گریه حتی نداشتم.