eitaa logo
زهرا کاردانی
97 دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
0 فایل
برای فصد کلمات
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا رو برای خودم ساختم. برای وقت‌هایی که کلمه‌ها جنبش می‌گیرند. در بازوها، در شقیقه‌ها، در نوک انگشتانم می جوشند. این‌طور وقت‌ها باید دست به فصد زد. تا تراکم بی امان کلمات مغز را از کار نیاندازد.
کارگرهای سر گذر نمی‌دانستند که هر روز لقمه از گرمی کدام اعتقاد می‌برند. مرد با کسی هم کلام نمی‌شد. در صندوق عقب سمند نقره ای اش را باز می‌کرد. سفره قلمکار رنگ و رو رفته‌ی بزرگی را پس می‌زد. نان های بربری گرم را یکی یکی به آغوش می‌کشید و می‌داد دست کارگرها که زمستان و بهار و تابستان می‌نشستند دور میدان به امید ماشینی که از راه برسد و به یک لقمه کار دعوتشان کند. هیچ شتابی در کار نبود. کارگرها می‌دانستند تعداد نان‌ها از تعداد آنها بیشتر است. و مرد طوری با نان‌ها رفتار می‌کرد که انگار هرکدام تکه ای از وجودش هستند. وقتی داشت سفره قلمکار را بقچه می‌کرد که برود، شانه هایش از حرارت خاطره ای سبک تر شده بود. اینکه مسیر را از ابتدا درست رفته باشی. از کودکی حافظ قرآن و کبوتر حرم باشی، جوانی ات را به خلاف خیلی‌ها خرج راه های آسمانی کنی، حقِ الله و مردم بر دوش نکشی؛ خیلی زیباست. شیوه‌ی پیغمبری ست. اما آنکه مسیرِ هزاران کیلومتر غلط رفته را برمی گردد هم قیمت خودش را دارد. مسافرهای ایستگاه اتوبوس میدان شهدای مشهد، کارگرهای میدان فردوسی، نانوایی که هر روز 60 نان بربری را برای مرد کنار می‌گذاشت؛ شاید روزی تصویر موهای برف نشسته و شانه های خسته اش را فراموش کنند اما صورت مرد با آن سبیل زرد و لب های قهوه ای اش توی تابلوی شجاعان باقی می‌ماند. کسی که می‌توانست با همان سرعت به داستان زندگی سابقش ادامه دهد؛ بی آنکه ترمز بکشد. چشم هایش را به چیزهایی که فهمیده درست است ببندد و النار و لا العار. آتش را به سرافکندگی رحجان دهد. می‌توانست با دیدن راهی که پشت سر گذاشته هوش از سرش بپرد. کی حوصله‌ی بازگشت دارد؟ کی حوصله‌ی جبران؟ پشیمان‌ها سه بار مسیر طی می‌کنند. پشیمان‌ها خسته ترند، شجاع ترند، با همت ترند. پشیمان‌ها برای خدا خیلی عزیزند. @zanagha
بابا! توی سوزِ سرمای اواخر آذر ۱۳۶۸، وقتی از جلوی ثبت احوال خیابان نخریسی مشهد برایم جلد شناسنامه خریدی را یادت هست؟ نامم جوهر خیسی بر کاغذ، کنار نام تو و مامان بود. سالها چرخیده، سی و چهارسال! قدر عمر یک انسان. قدر ساختن هزاران ساختمان، قدر بار دادن هزاران درخت از آن روز گذشته. امروز که شناسنامه را به کارمند ثبت احوال سپردم که عوضش کند؛ تو نیستی. کسی نیست که برای مراقبت از شناسنامه‌ام، از نامم جلد پلاستیکی بخرد. از این حقیقت یکه می‌خورم که هیچ کس دیگر مراقبم نیست. می‌نشینم روی صندلی رو به روی کارمند و وقتی کد ملی تو را می‌پرسد، در خودم فرو می‌فروم. کجا باید دنبال اطلاعات کسی گشت که ۹سال پیش ما را ترک کرده؟ نم‌دانم از کی باید بپرسم. از کجا باید دوباره پیدایت کنم. می گردم لای پست های اینستاگرامم، عکسی هست از وسایل تو که همان ۹سال پیش گرفته ام. یک تسبیح، چند کارت شناسایی و اعتباری و یک عینک. تمام چیزهایی که از تو ماند همین بود. از روی عکس شماره را برای زن می‌خوانم. می‌خندم و همزمان گوشه‌ی چشم‌هایم می‌سوزد. چه خوب که هنوز به تو، وجود تو، اطلاعات تو نیاز دارم. هنوز به تو وصلم بابا. تو یک موجود انتزاعی محدود در جغرافیای ذهنم نیستی. هنوز در دایره‌ی زندگی روزمره‌ی منی. هر روز می‌گویم زهرا فرزند موسی ام. حتی تا آن شب که آدم‌ها برایم نماز بخوانند و بگویند وابعث ثوابها الی قبر زهرا بنت موسی. @zanagha
از کتاب‌هایی که در آن راوی، شخصیتِ راوی مهم‌‌تر از روایت و مروی‌ست. یعنی اگر پیمان هوشمندزاده را از خاطرات، موقعیت‌ها و کتاب حذف کنیم و به جایش یک آدم معمولیِ شناخته نشده را قرار دهیم؛ کتاب فرو می‌ریزد. آنچه که کتاب را کتاب کرده‌، ناشر را به چاپ کردنش قانع و خواننده را به خریدن، خواندن و تبلیغش مشتاق؛ نام نویسنده است. برای ما مهم و جالب است که بدانیم حس "پیمان هوشمندزاده"، "رضا گلزار" و هر راوی مشهوری در فلان موقعیت و مکان چه بوده. چه تجربه‌ای کرده، چه دوست هایی داشته. اگر راوی برای ما مهم باشد، حتی نوشیدن چایش برایمان جذاب است. ما از وقت و پول و حجم اینترنت‌مان مایه می‌گذاریم تا عکس فلان بازیگر را در بازار رشت تماشا کنیم. محتوایی که صدها نفر در روز تولید می‌کنند اما راحت از کنارشان عبور می‌کنیم. کتاب را از همین جهت که گفتم دوست داشتم. برایم نگاه کردن از دریچه‌ی پیمان هوشمندزاده جذاب بود. اما بارها در حین خواندن از عبارت " که چی؟" استفاده کردم. یک نشست صمیمی بود با عکاس و نویسنده‌‌ای که دوستش دارم. همین. @zanagha
ما به آن شهر برنگشته بودیم. برای برگشتن باید چیزی آنجا منتظرت باشد‌. نگاهی، آدمی، شاخه‌ی امیدی، حسی باید باشد مثل پریز که برگردی و بهش متصل شوی. بازگشت یعنی تکرار یک خاطره، یک احساس. وقتی کسی و چیزی جایی منتظرت نباشد، یعنی به آنجا سفر کرده‌‌ای. یک یزد چسبیده به پشت نام خانوادگی ام. یک یزد بدون یای نسبت. که اگر یای نسبت بود، این همه معلق و سردرگم به نظر نمی رسید. مثل دو نفر که توی کادر یک عکس ایستاده اند کنار هم، بدون لبخند، بدون دست انداختن در گردن هم. بدون قرابت معنایی. بدون شباهت. کنار هم هستند اما نسبتی بین شان نیست. که اگر بود لازم نبود در هر موقعیتی نام خانوادگی ام را شمرده تلفظ و یای نسبت را از "یزد" بزدایم. توی دوران کودکی برایش داستان ها بافته بودیم که البته خیلی هم تخیلی نبودند. اینکه پدربزرگ تنها فرزند خانواده، از پس ده جنین سقط شده آمده بود. سوراخ کوچک گوش های بزرگ و چروکش همین قصه را به حلقه داشت. نامش را درویشعلی گذاشته بودند و نذر شده بود که بماند و ادامه ی خانواده اش باشد. درویشعلی به نذر مانده بود اما این بار نوبت پدر بود که برود. قصه ی گم شدن پدرش عبدالخالق را وقتی برایمان تعریف کردند که تلویزیون سریال پهلوانان نمی میرند را پخش می کرد. عبدالخالق پهلوان بود. توی ذهن مان پیکرش را با همان ردا های بلند و کلاه های سیاه می ساختیم وقتی در تاریکی شب از زورخانه برمی‌گشت فرو رفتن تیزی خنجر در پشتش را و دستش که احتمالا به دیوار کاهگلی یکی از محله های یزد چنگ زده را می‌دیدیم. می توانستیم حتی انگشت هایش را ببینیم که شبیه دست های بابا بود. سبزه، مکعبی، درشت با انگشتری عقیق. از روی همین نشان بعدها در کوه های اطراف جسدش را یافته بودند. ما به این نسبت نیم بند تعصب هم می کشیدیم. هر انسانی به تعلق نیاز دارد. میل دارد که به شهری، خاطره ای، اصالتی، نیرویی وصل باشد و از آن چه بگیرد؟ معنا. بچه های کلاس‌مان از روستایشان معنی می گرفتند. از کشک و لواشکی که می آوردند مدرسه و بوی تعلق به جغرافیایی را می داد که مختص آنها بود. برای آنها. مثل مادری که هر روز پشت سر فرزندش بیاید مدرسه، روستا و اصالتشان نشسته بود پشت نام خانوادگی، توی ظرف خوراکی مدرسه، توی قابلمه غذای ظهر، روی دیوار خانه شان و همیشه همراهشان بود. پنجشنبه ها به آن سفر می‌کردند. نه. باید بگویم به آن برمی‌گشتند. هم‌کلاسی‌های من در حقیقت مسافر موقت شهر بودند و مقیم روستا.پنج‌شنبه ها به روستا برمیگشتند و شنبه ها روپوششان بوی آن سرزمین را می داد. بهش می گفتند "قلعه". همان روستاست که در گویش ما اینطور صدایش می زنند: قله. هر مناسبتی، عیدی، قتلی روستا بودند‌. حلیم روستایشان، عزاداری روستایشان، عروسی روستایشان تراز بود و باقی هرچه می‌دیدند؛ مسخره بازی می‌انگاشتند. پیکرشان هرجای جهان از روح تهی می‌شد؛ مستقیم به قلعه برمی‌گشت و آنجا آرام می‌گرفت. ما اما از اصالت خالی بودیم. مادرمان مشهدی متولد تهران بود که همیشه از مهاجرت معکوس خانواده‌اش می نالید. اگر تهران مانده بودیم فلان، اگر تهران مانده بودیم بیسار... پدرمان یزدی یزد ندیده ی مشهد زاده شده ای بود که هیچ چیز ذهن مینیمالش را درگیر نمی کرد. هیچ سوالی نداشت. نه می دانست چرا نام خانوادگی ما روزی از جعفرخانی به کاردانی تغییر کرده، نه می خواست بداند. مانده بود در جهان خودش که میدان شهدای مشهد بود، گلکاری آب، خیابان شاه رضا نو و ایستگاه سراب. حتی نام پسا انقلابی خیابان ها را به ذهنش راه نمی داد. ما اما ریشه ها را جستجو می کردیم. نسبت ها را دنبال می کردیم. توی گزارش های هواشناسی پیش بینی آب و هوای یزد را تماشا می کردیم و از خودمان می پرسیدیم این شهر همیشه آفتابی چطور می توانسته برف داشته باشد؟ چطور جسد عبدالخالق را با آب شدن برف های کوهستان پیدا کرده اند؟ یک روایت لقمه لقمه داشتیم و صدها سوال از بزرگترهایی که کوچه ی بن بست بودند. کم حرف، گزیده گوی. با انبر توانستیم بعد از سالها تخیل از زبان یکی‌شان بفهمیم که اصالتا تفتی هستیم، نه یزد. شهر کوچکی در جنوب یزد که آب و هوایش شباهتی به یزد ندارد. سرسبز و کوهستانی ست و می توانسته برف داشته باشد. تغییر یزد به تفت هیچ چیز از میزان تعصبمان کم نکرد. همچنان هرچه که باهاش نسبتی داشت؛ برایم مهم بود. نامش را روی کتاب های درسی مان می نوشتیم، پشت نام مان بود وقتی در مسابقه ای برنده می شدیم. در کنکور قبول شدیم. در سند ازدواج در آموزشگاه رانندگی، در آزمایشگاه...به تعصب نامش را می کشیدیم دنبالمان اما یای نسبت را همیشه می زدودیم. نسبتی بود واقعا؟ او به ما نمی چسبید. ما به او چسبیده بودیم. همین فکرها کم کم سردمان کرد. فقط وقت هایی که بعضی ها یزد فامیلمان را با شوق به رویمان می آوردند، از آن تعلق نصف نیمه یک لبخند می آمد روی لب. همین.
سال 94 وقتی بابا را از دست دادیم، روایت لقمه لقمه بیدار شد. آلبوم خانوادگی مادربزرگمان از پشت سدهای بتنی روابط بیرون آمد، عکس های قدیمی بابا در توس، در آبادان وقتی آباد بود، کودکی عموها، جوانی مادربزرگ را دیدیم و پیاز تعصب دوباره ریشه زد. شکفت. دیوانه کرد. بلیت گرفتیم تا یزد. با بچه هایمان که حتی بویی از اصالت های نخ نما شده نبرده بودند؛ خودمان را به شهری رساندیم که ندیده، نشناخته، لمس نکرده بهش افتخار کرده بودیم. هربار کسی گفته بود "یزدی ها خیلی آدم هایی خوبی هستند" لبخند زده بودیم که با ماست. از بودن توی دسته ای، کنار مردمی لذت می بردیم که بودن با آنها انتخاب ما نبود. یک حسن بادآورده ی بی ربط اما گاهی شیرین. یزد همان شکلی بود. همان شکلی که توی عکس کنار ما ایستاده. زیبا، با شکوه اما سرد. هیچ رابطه ای، تعلقی وجود نداشت. ما فقط به هم لبخند می زدیم. مثل خواهر و برادرهای نادیده و ناشناخته. ناتنی. چیزی که ما را بهم وصل می کرد یک کلمه در شناسنامه بود و پیکر پهلوانی خنجر خورده ای که پایین پای امامزاده جعفر دفنش کرده بود. که طرح بازسازی حرم کلک سنگ قبرش را کنده بود و همان را هم نشد پیدا کنیم. همه ی شهر را، میدان امیرچخماخ و بازار و کوچه هایش را یک طور بی تفاوت گزکردیم. انگار افتاده بودیم سر لج با کسی که سالهاست به ما بی محلی می کند. حالا ما آنجاییم، ور دلش. اما سرمان را بالا نمی کنیم. نگاهش نمی کنیم که سلام نکند. دلمان را صابون زده ایم برای نقطه ی درخشان سفر. روز 29 اسفند، سه چهار ساعت مانده به سال نو دویدیم سمت تفت. توی گوگل یک پارک کوهستانی سرسبز را زیر سر کردیم. آب داشت، درخت داشت. جان می داد برای تحویل سال. سماق و سنجد و سکه توی کیف داشتیم. سر راه قرار بود سبزه بخریم و سال نو را جایی حوالی اصالتمان نو کنیم. نزدیک کوه های تند و تیزی که صد و چند سال پیش پدر جدمان آنجا پیدا شد. عبدالخالق در آخرین نفس هایش فکر می کرد دودمانش در مشهد پخش شوند و صد و چند سال بعد باز به تفت برگردند؟ سبزه را که خریدیم. باران گرفت. آه شهر دوست داشتنی! اپلیکیشن راهنما ما را تا پشت کوه عقاب برد. سمت راست جاده، قبل از تفت کشاندمان توی بیابان باران خورده ای که یک تابلوی فلزی داشت. کوهستان پارک مهر. همان اسم روی نقشه بود اما هیچ شباهتی به عکس های روی گوگل نداشت. نه از آب جاری خبری بود نه یک لاخ چمن داشت. گویا شهرداری دو قدم مانده به سال جدید یادش افتاده که آنجا را بهسازی کند. سال داشت تمام می شد. از زیر باران بی هنگام با سین هایمان دویدیم زیر یکی از آلاچیق ها و دنگ! سال نو متولد شد. توی عکس سال نو؛ آوارگی و بهم ریختگی و خیسی از سر و رویمان می بارد. بچه های پتوپیچ شده‌مان را گرفته ایم سر دست و می خندیم. ما آمده‌ایم. سفر کردیم به اصالتمان و با ریشه ها ملاقات کردیم. سفر نه، بازگشت. لباس هایمان از باران تفت خیس است. از شهری که همیشه دوستش می داشتیم. آسمان که آرام گرفت به تفت رسیدیم. شهر آرام، مسطح، صمیمی. شکوفه ها از پس هر دیواری سلام می دادند. در خیلی از خانه ها باز بود. خون با سرعت توی رگ هایمان می دوید. با سرعت 30کیلومتر توی خیابان های فرعی تفت می راندیم و آدم ها را تماشا می کردیم. زن چهل پنجاه ساله ای که زنبیل قرمز دستش بود و چادر یزدی به سرش. سیبی بود که از میان با عمه ام جدا کرده بودند. مرد پنجاه شصت ساله ای در خانه اش را باز کرده بود. نشسته بود رو به روی قبرستان غریبی در دل شهر. یله و بی احساس لم داده بود روی پله های جلوی خانه اش. یکی دو دکمه از یقه ی لباسش باز بود. موهای جوگندمی، دماغ گوشتی و بزرگ. شبیه دماغ بابا، شبیه دماغ من، تنها چیزی که از درویشعلی به ما ارث رسید. با بغض گفتم: این لابد یکی از فامیل های دور است. یکی از جعفرخانی های کاردانی نشده. چقدر شبیه باباست! خواهرم گفت: من متعلقم به اینجا. باید هرسال بیاییم. قدم بزنیم. زندگی کنیم اینجا. برادرم مثل بابا، دور احساساتش دیوار بتنی دارد. پشت دیوار بتنی اش گریه می کرد. یک پارک پیدا کردیم. منقل و جوجه را علم کردیم تا توی شهر آبا و اجدادی مان غذا بخوریم. شهر زیر پایمان بود. همه ی این درها برای ما باز بودند اما فاصله ی صد و چند ساله اجازه نمی داد مهمانشان باشیم. گوشی تلفنم را برداشتم. زنگ زدم به عمه؛ تنها بازمانده ی خانواده پدری که سال نو را تبریک بگویم. از تفت! "صدای منو از شهر پدرم می شنوید." عمه چند ثانیه سکوت کرد. بغض کرده بود لابد. ما! از بین 6 پسر درویشعلی و بیست و چند نوه اش تنها ما جرات سفر به ریشه ها را داشتیم. به عمق صد و چند ساله خانواده مان. پشت تلفن همهمه بود. عمه به دخترش گفت: می‌گه رفتن تفت. شهر پدری...؟ ما که تفتی نیستم زهرا جان. ما نصرآبادی هستیم. بین تفت و ابرکوه. @zanagha