eitaa logo
زهرا کاردانی
94 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
برای فصد کلمات
مشاهده در ایتا
دانلود
از کتاب‌هایی که در آن راوی، شخصیتِ راوی مهم‌‌تر از روایت و مروی‌ست. یعنی اگر پیمان هوشمندزاده را از خاطرات، موقعیت‌ها و کتاب حذف کنیم و به جایش یک آدم معمولیِ شناخته نشده را قرار دهیم؛ کتاب فرو می‌ریزد. آنچه که کتاب را کتاب کرده‌، ناشر را به چاپ کردنش قانع و خواننده را به خریدن، خواندن و تبلیغش مشتاق؛ نام نویسنده است. برای ما مهم و جالب است که بدانیم حس "پیمان هوشمندزاده"، "رضا گلزار" و هر راوی مشهوری در فلان موقعیت و مکان چه بوده. چه تجربه‌ای کرده، چه دوست هایی داشته. اگر راوی برای ما مهم باشد، حتی نوشیدن چایش برایمان جذاب است. ما از وقت و پول و حجم اینترنت‌مان مایه می‌گذاریم تا عکس فلان بازیگر را در بازار رشت تماشا کنیم. محتوایی که صدها نفر در روز تولید می‌کنند اما راحت از کنارشان عبور می‌کنیم. کتاب را از همین جهت که گفتم دوست داشتم. برایم نگاه کردن از دریچه‌ی پیمان هوشمندزاده جذاب بود. اما بارها در حین خواندن از عبارت " که چی؟" استفاده کردم. یک نشست صمیمی بود با عکاس و نویسنده‌‌ای که دوستش دارم. همین. @zanagha
سال 94 وقتی بابا را از دست دادیم، روایت لقمه لقمه بیدار شد. آلبوم خانوادگی مادربزرگمان از پشت سدهای بتنی روابط بیرون آمد، عکس های قدیمی بابا در توس، در آبادان وقتی آباد بود، کودکی عموها، جوانی مادربزرگ را دیدیم و پیاز تعصب دوباره ریشه زد. شکفت. دیوانه کرد. بلیت گرفتیم تا یزد. با بچه هایمان که حتی بویی از اصالت های نخ نما شده نبرده بودند؛ خودمان را به شهری رساندیم که ندیده، نشناخته، لمس نکرده بهش افتخار کرده بودیم. هربار کسی گفته بود "یزدی ها خیلی آدم هایی خوبی هستند" لبخند زده بودیم که با ماست. از بودن توی دسته ای، کنار مردمی لذت می بردیم که بودن با آنها انتخاب ما نبود. یک حسن بادآورده ی بی ربط اما گاهی شیرین. یزد همان شکلی بود. همان شکلی که توی عکس کنار ما ایستاده. زیبا، با شکوه اما سرد. هیچ رابطه ای، تعلقی وجود نداشت. ما فقط به هم لبخند می زدیم. مثل خواهر و برادرهای نادیده و ناشناخته. ناتنی. چیزی که ما را بهم وصل می کرد یک کلمه در شناسنامه بود و پیکر پهلوانی خنجر خورده ای که پایین پای امامزاده جعفر دفنش کرده بود. که طرح بازسازی حرم کلک سنگ قبرش را کنده بود و همان را هم نشد پیدا کنیم. همه ی شهر را، میدان امیرچخماخ و بازار و کوچه هایش را یک طور بی تفاوت گزکردیم. انگار افتاده بودیم سر لج با کسی که سالهاست به ما بی محلی می کند. حالا ما آنجاییم، ور دلش. اما سرمان را بالا نمی کنیم. نگاهش نمی کنیم که سلام نکند. دلمان را صابون زده ایم برای نقطه ی درخشان سفر. روز 29 اسفند، سه چهار ساعت مانده به سال نو دویدیم سمت تفت. توی گوگل یک پارک کوهستانی سرسبز را زیر سر کردیم. آب داشت، درخت داشت. جان می داد برای تحویل سال. سماق و سنجد و سکه توی کیف داشتیم. سر راه قرار بود سبزه بخریم و سال نو را جایی حوالی اصالتمان نو کنیم. نزدیک کوه های تند و تیزی که صد و چند سال پیش پدر جدمان آنجا پیدا شد. عبدالخالق در آخرین نفس هایش فکر می کرد دودمانش در مشهد پخش شوند و صد و چند سال بعد باز به تفت برگردند؟ سبزه را که خریدیم. باران گرفت. آه شهر دوست داشتنی! اپلیکیشن راهنما ما را تا پشت کوه عقاب برد. سمت راست جاده، قبل از تفت کشاندمان توی بیابان باران خورده ای که یک تابلوی فلزی داشت. کوهستان پارک مهر. همان اسم روی نقشه بود اما هیچ شباهتی به عکس های روی گوگل نداشت. نه از آب جاری خبری بود نه یک لاخ چمن داشت. گویا شهرداری دو قدم مانده به سال جدید یادش افتاده که آنجا را بهسازی کند. سال داشت تمام می شد. از زیر باران بی هنگام با سین هایمان دویدیم زیر یکی از آلاچیق ها و دنگ! سال نو متولد شد. توی عکس سال نو؛ آوارگی و بهم ریختگی و خیسی از سر و رویمان می بارد. بچه های پتوپیچ شده‌مان را گرفته ایم سر دست و می خندیم. ما آمده‌ایم. سفر کردیم به اصالتمان و با ریشه ها ملاقات کردیم. سفر نه، بازگشت. لباس هایمان از باران تفت خیس است. از شهری که همیشه دوستش می داشتیم. آسمان که آرام گرفت به تفت رسیدیم. شهر آرام، مسطح، صمیمی. شکوفه ها از پس هر دیواری سلام می دادند. در خیلی از خانه ها باز بود. خون با سرعت توی رگ هایمان می دوید. با سرعت 30کیلومتر توی خیابان های فرعی تفت می راندیم و آدم ها را تماشا می کردیم. زن چهل پنجاه ساله ای که زنبیل قرمز دستش بود و چادر یزدی به سرش. سیبی بود که از میان با عمه ام جدا کرده بودند. مرد پنجاه شصت ساله ای در خانه اش را باز کرده بود. نشسته بود رو به روی قبرستان غریبی در دل شهر. یله و بی احساس لم داده بود روی پله های جلوی خانه اش. یکی دو دکمه از یقه ی لباسش باز بود. موهای جوگندمی، دماغ گوشتی و بزرگ. شبیه دماغ بابا، شبیه دماغ من، تنها چیزی که از درویشعلی به ما ارث رسید. با بغض گفتم: این لابد یکی از فامیل های دور است. یکی از جعفرخانی های کاردانی نشده. چقدر شبیه باباست! خواهرم گفت: من متعلقم به اینجا. باید هرسال بیاییم. قدم بزنیم. زندگی کنیم اینجا. برادرم مثل بابا، دور احساساتش دیوار بتنی دارد. پشت دیوار بتنی اش گریه می کرد. یک پارک پیدا کردیم. منقل و جوجه را علم کردیم تا توی شهر آبا و اجدادی مان غذا بخوریم. شهر زیر پایمان بود. همه ی این درها برای ما باز بودند اما فاصله ی صد و چند ساله اجازه نمی داد مهمانشان باشیم. گوشی تلفنم را برداشتم. زنگ زدم به عمه؛ تنها بازمانده ی خانواده پدری که سال نو را تبریک بگویم. از تفت! "صدای منو از شهر پدرم می شنوید." عمه چند ثانیه سکوت کرد. بغض کرده بود لابد. ما! از بین 6 پسر درویشعلی و بیست و چند نوه اش تنها ما جرات سفر به ریشه ها را داشتیم. به عمق صد و چند ساله خانواده مان. پشت تلفن همهمه بود. عمه به دخترش گفت: می‌گه رفتن تفت. شهر پدری...؟ ما که تفتی نیستم زهرا جان. ما نصرآبادی هستیم. بین تفت و ابرکوه. @zanagha