🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۲۳
🔅تو گوشه ترین مکان را برای نشستن انتخاب می کنی و می نشینی. بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه می زنند و تو را چون نگینی در بر می گیرند.
ابن زیاد چشم می گرداند و نگاهش بر روی تو متوقف می ماند. با لحنی سرشار از تبختر و تحقیر می پرسد: آن زن ناشناس کیست؟ کسی پاسخ نمی دهد.
🌴دوباره می پرسد. باز هم پاسخی نمی شنود. خشمگین فریاد می زند: گفتم آن زن ناشناس کیست؟ یکی می گوید: زینب؛ دختر علی بن ابیطالب.
برقی اهریمنی در نگاه ابن زیاد می دود. رو می کند به تو و با تمسخر و تحقیر می گوید: خدا را شکر که شما را رسوا ساختو افسانه دروغینتان را فاش ساخت.
🌿تو با استواری و صلابتی که وصل به جلال خداست، پاسخ می دهی: خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگی پاک ساخت. آنکه رسوا می شود، فاسق است و آنکه دروغش فاش می شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم.
🥀ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا می خورد و لحظه ای می ماند. نمی تواند شکست را در اولین حمله، برخود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را برای حمله ای دیگر تحریک می کند. این ضربه باید به گونه ای باشد که جز ضعف و سکوت پاسخی به میدان نیاورد.
- چگونه دیدی کار خدا را با برادرت حسین؟
🌹و تو محکم و استوار پاسخ می دهی: ما رایت الا جمیلا جز خوبی و زیبایی هیچ ندیدم.
و ادامه می دهی: اینان قومی بودند که خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوی قتلگاه خویش شتافتند.
به زودی خداوند تو را و آنان را جمع می کند و در آنجا به داوری می نشیند.
و اما ای ابن زیاد! موقفی گران و محکمه ای سنگین پیش روی توست. بکوش که برای آن روز پاسخی تدارک ببینی و چه پاسخی می توانی داشت؟! ببین که در آن روز، شکست و پیروزی از آن کیست. مادرت به عزایت بنشیند ای زادهی مرجانه!
🌱ابن زیاد از این ضربه هولناک به خود می پیچد، به سختی زمین می خورد و نای برخاستن در خود نمی بیند.
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۲۴
◾️تنها راهی که در نهایت عجز به ذهنش میرسد این است که جلاد را صدا کند تا درجا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند. عمروبن حریث که ننگ کشتن یک زن را بیش از ننگ این شکست می شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد می فهمد به او تذکر میدهدکه دست از این تصمیم بردارد.
🔅اما ابن زیاد درمانده و مستاصل شده است، باید کاری کند و چیزی بگوید که این شکست را بپوشاند. رو میکند به حضرت سجاد و می گوید: تو کیستی؟
🌴امام پاسخ میدهند: من علی فرزند حسینم. ابن زیاد می گوید: مگر علی فرزند حسین را خدا نکشت؟ امام می فرماید: من برادری به همین نام داشتم که مردم او را کشتند. ابن زیاد می گوید: نه، خدا او را کشت. امام به کلامی از قرآن، این بحث را فیصله می دهد: الله یتوفی الانفس حین موتها خداوند هنگام مرگ، جان انسان ها را می گیرد.
🌿خشم ابن زیاد برافروخته می شود، فریاد می زند: تو با این حال هم جرات و جسارت به خرج می دهی و با من محاجه می کنی؟ فریاد می زند: ببرید و گردنش را بزنید.
🥀پیش از آنکه ماموران پا پیش بگذارند، تو از جا کنده می شوی، دستهایت را چون چتری بر سر سجاد می گیری و بر سر ابن زیاد فریاد می کشی: بس نیست خون هایی که از ما ریخته ای. به خدا قسم که برای کشتن او باید از روی جنازه من بگذرید.
🌹ابن زیاد به اطرافیان خود می گوید: حیرت از این محبت خویشاوندی! به خدا قسم که به راستی حاضر است جانش را فدای او کند. سجاد به تو می گوید: آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم.
🌷و بر سر ابن زیاد فریاد می کشد: ابن زیاد! مرا از قتل می ترسانی؟ تو هنوز نفهمیده ای که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست؟ ابن زیاد از صلابت این کلام بر خود می لرزد. رو می کند به ماموران و می گوید: رهایش کنید. بیماری اش او را از پا درخواهد آورد. و فریاد می زند: ببریدشان، همه شان را ببرید. و با خود فکر می کند: کاش وارد این جنگ نمی شدم. هیچ چیز جز شکست و شماتت بر جا نماند.
🥀شما را در خرابه ای کنار مسجد اعظم سکنی می دهند تا فردا راهی شامتان کنند و تا صبح هیچ کس سراغی از شما نمی گیرد، مگر کنیزان و اسیری چشیدگان... پس کجا رفتند آنهمه مردمی که در بازار کوفه ضجه می زدند و اظهار ندامت و حمایت می کردند؟!
چه شهر غریبی است کوفه!
✍سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀 برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۲۵
◾️پشت سر فریبگاه فتنه خیز کوفه است و پیش رو شهر شوم شام. پشت سر، خستگی و فرسودگی است و پیش رو التهاب و اضطراب.
کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود. کاش شهری به نام شام در عالم نبود.
🍀کاش در بین کوفه و شام، منزلی به نام نصیبین نبود و سجاد در این منزل با غل و زنجیر از مرکب فرو نمی افتاد. کاش منزل جبل جوشنی در نزدیکی شام نبود و زنی از اهل بیت، به ضرب تازیانه ماموران، کودکش سقط نمی شد.
🌴کاش در بین کوفه و شام قریه ای به نام اندرین نبود و اهالی و ماموران، شب را تا صبح با شادی و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشیدن، آتش به دل کاروان نمی زدند.
🥀کاش منزل عسقلان ی در کار نبود و دخترکی از مرکب نمی افتاد و و زیر دست و پای شتران نمی رفت و با مرگش جگر تو را نمی گداخت. کاش راه انقدر طولانی نبود. کاش هوا انقدر گرم نبود، کاش در منازل بین راه، دشمن، شما را در ظل آفتاب، رها نمی کرد تا تو ناگزیر شوی سجاد بیمار را در زیر سایه شتران بخوابانی و کنار بسترش اشک بریزی و بگویی: چه دشوار است بر من، دیدن این حال و روز تو.
🌹کاش سهم هرکدام از اسیران در شبانه روز یک قرص نان نبود تا تو ناگزیر نشوی نانهایت را به کودکان ببخشی و از فرط ضعف و گرسنگی، نماز شبت را نشسته بخوانی.
🌿و باز همه این مصائب، قابل تحمل بود اگر شهری به نام شام در عالم نمی بود. کوفه ای که زمانی مرکز حکومت پدرت بوده است، جان تو را به آتش کشید، شام با تو چه خواهد کرد؟ شامی که از ابتدا مقر حکومت بنی امیه بوده است و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام، علیه علی خطبه خوانده اند و به او ناسزا گفته اند.
🌷شامی که نطفه اش را به دشمنی با اهل بیت بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀 برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۲۶
🔅چهار ساعت، این کاروان خسته و مجروح و ستم کشیده را بر دروازهی جیران نگاه می دارند تا شهر را برای جشن این پیروزی بزرگ مهیا کنند. به نحوی که دروازه از این پس به خاطر این معطلی چند ساعته، دروازهی ساعات نام می گیرد.
🌴پیش از رسیدن به شام تو خودت را به شمر می رسانی و می گویی: بیا و یک مردانگی در عمرت بکن.
شمر می گوید: باشد، هر خواهشی که کنی برآورده است.
با تعجب و تردید می گویی: نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار می دهد. ما را از دروازه ای وارد شام کن که خلوت تر باشد و چشمهای کمتری نگران کاروان شود.
شمر پوزخندی می زند و می گوید: عجب! نگاه ها آزارتان می دهد. پس از شلوغترین دروازهی شهر وارد می شویم؛ جیران!
و برای اینکه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه می کند: یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. فاصله اش با دارالاماره بیشتر است و مردم بیشتری در شهر می توانند تماشایتان کنند.
🌿کاروان در پشت دروازه ایستاده است و تو به سرپرستی و دلداری کودکان مشغولی که زنی پرس و جوکنان خودش را به تو می رساند. پسر جوانی که همراه اوست، کمی دورتر می ایستد و زن که به کنیزان می ماند، به تو سلام می کند و می گوید: من اسمم زینبه است. آمده ام برای خانمم خبر ببرم. شهر شلوغ است و ما نمی دانیم چرا. گفتند کاروانی از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید؟
🥀 تو سوال می کنی: خانم شما کیست؟
کنیز می گوید: اسمش حمیده است از طایفه بنی هاشم.
🌹و به جوان اشاره می کند: آن جوان هم پسر اوست، اسمش سعد است.
سعد، قدری نزدیکتر می آید تا حرفها را بهتر بشنود.
تو می گویی: حمیده را می شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم؛ دختر امیر المومنین علی بن ابیطالب و آن سرها که بر نیزه است، سر برادران و برادرزادگان و عزیزان من است. بگو که...
پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد کنیز از شنیدن خبر، بی هوش بر زمین می افتد.
🌷سر بلند می کنی، جوان را می بینی که گریان و برسر زنان می گریزد. به زحمت از مرکب فرود می آیی و سر کنیز را به دامن می گیری. کنیز انگار سالهاست که مرده است.
مصیبتی تازه برای کاروانی که قوت دائمی اش مصیبت شده است...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀 برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۲۷
◾️صدای فریاد و شیون توجهت را جلب می کند. زنی را می بینی، با سر و پای برهنه که افتان و خیزان پیش می آید، می افتد، بر می خیزد، شیون می کند، چنگ بر صورت می زند و خاک بر سر می پاشد.
🌴نزدیکتر که می آید، می بینی حمیده است. خبر، اورا از جا کنده است و با سر و پای برهنه به اینجا کشانده است. سر کنیز را زمین می گذاری و به استقبال او می شتابی تا مگر سر و رویش را بپوشانی.
🌹پسر که خود بی تاب و وحشتزده است با تکه پارچه هایی در دست به دنبال او می دود. برای اینکه زن را در بغل بگیری و تسلا دهی، آغوش می گشایی، اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درک کند، صیحه ای می کشد و بر روی پاهایت می افتد.
🥀می نشینی و سر و شانه هایش را بلند می کنی، یال چادرت را بر سرش می افکنی و گرم در آغوشش می گیری و به روشنی در می یابی که هم الان روح از بدنش مفارقت کرده است، اگرچه از خراشهای صورتش خون تازه می چکد و اگرچه پوست و گوشت صورتش در زیر ناخن های خون آلودش رخ می نماید و اگرچه چشمهای اشکبارش به تو خیره مانده است.
🌱سعد گریان و ضجه زنان پیش پایت زانو می زند و نمی داند که بر مصیبت شما گریه کند یا از دست دادن مادر. ماموران حتی مجال گریستن بر سر جنازه را به تو نمی دهند.
☘با خشونت، کاروان را راه می اندازند و به سمت دروازه، پیش می برند. پیش از ورود به شام، صدای دف و تنبور و طبل و دهل، به استقبال کاروان می آید...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۲۸
◾️سهل بن سعد از اصحاب پیامبر که پیداست تازه وارد شام شده و مبهوت این جشن بی سابقه است، به زحمت خودش را به سکینه می رساند و می پرسد: تو کیستی؟
و می شنود: من سکینه ام دختر حسین
شتابناک می گوید: من سهل بن سعد صاعدی ام. از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام کاری می توانم برایتان بکنم؟
سکینه می گوید: خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو که سرها را از کاروان بیرون ببرند تا مردم به تماشای آنها، چشم از حرم پیامبر بردارند.
🔅سهل بلافاصله خود را به سر دسته نیزه داران می رساند و می گوید: به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده می کنی؟ نیزه دار می گوید: تا خواهشت چه باشد.
سهل می گوید: سرها را از کاروان بیرون ببرید و جلوتر حرکت دهید.
نیزه دار می گوید: می پذیرم.
چهارصد درهم را می گیرد و سرها را از کاروان بیرون می برد.
🌴پلیدی دشمن فقط این نیست که دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است، پلیدی مضاعف او این است که کاروان را دوباره و چندباره در شهر می گرداند تا چشم های بیشتری را به تماشای کاروان برانگیزد و از رنج حرم رسول الله لذت بیشتری ببرد.
🌿کاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر، محل نمایش اسرای جنگی متوقف می کنند. اگرچه حضور در بارگاه یزید عذاب و شکنجه ای تازه است، اما همهی زنان و کودکان کاروان دعا می کنند که این نمایش جانسوز خیابانی زودتر به پایان برسد و زودتر از زیر بار این نگاهها و شماتتها و ریشخندها رهایی یابند و زودتر بگذرانند همه آنچه را که به هرحال باید بگذرانند.
🥀این معطلی در مقابل مسجد جامع شهر، فقط به خاطر نمایش نیست. برای مهیا شدن مجلس یزید نیز هست. به همین دلیل سرها را از کاروان جدا می کنند تا آماده نمایش در مجلس یزید کنند.
🌷محفر بن ثعلبه که دستیار شمر در سرپرستی کاروان است، هنگام بردن سرها فریاد می کشد: این محفر ثعلبه است که لئیمان و فاجران را خدمت امیرالمومنین می برد.
🌹امام، بی آنکه روی سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، می گوید: مادر محفر عجب فرزند خبیثی زائیده است.
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀 برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۲۹
🌴پیرمردی خمیده با سر و روی سپید، خود را به امام می رساند، می گوید: خدا را شکر که شما را به هلاکت رساند و شهر ها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمومنین را بر شما پیروز ساخت.
🌱حضرت سجاد، اگرچه از شدت ضعف، نای سخن گفتن ندارد با آرامش و طمانینه می پرسد: ای شیخ! آیا هیچ قرآن خوانده ای؟
پیرمرد می گوید: آری هماره می خوانم.
امام می فرماید: این آیه را می شناسی: "قل لا اسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی" از شما اجر و مزدی برای رسالتم نمی طلبم جز مهربانی با خویشانم.
پیرمرد می گوید: آری خوانده ام.
امام می فرماید: ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را می شناسی: "وآت ذی القربی حقه" حق نزدیکانت را به ایشان بده.
🥀پیرمرد می گوید: آری خوانده ام.
امام می فرماید: ماییم آن نزدیکان پیامبر.
رنگ پیرمرد آشکارا دگرگون می شود و عصا در دستهایش می لرزد.
🌹امام می فرماید: این آیه را خوانده ای: "واعلموا انما غنمتم من شی فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی" و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن برای خداست و رسولش و ذی القربی.
🌷پیرمرد می گوید: آری خوانده ام. امام می فرماید: آن ذی القربی ماییم.
پیرمرد وحشت زده می پرسد: شما را به خدا قسم راست می گویید؟
امام می فرماید: قسم به خدا که راست می گوییم. این آیه از قرآن را خوانده ای که: "انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس و یطهرکم تطهیرا" خداوند اراده کرده است که هر بدی را از شما اهل بیت دور گرداند و پاک و پیراسته تان قرار دهد.
پیرمرد که اکنون به پهنای صورتش اشک می ریزد، می گوید: آری خوانده ام.
🍂امام می فرماید: ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاک و مطهرمان گردانیده است. پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه می لرزد، می گوید: شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟
🌿امام می فرماید: قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان.
🌹پیرمرد دستار از سر می اندازد، سر به آسمان بلند می کند و می گوید: خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت. گواه باش که من از دشمنان آل محمد بیزاری می جویم. سپس صورت اشکبارش را بر پاهای امام می گذارد و می پرسد: آیا راهی برای توبه و بازگشت هست؟
💐امام می فرماید: آری خداوند توبه پذیر است. پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناک بیدار شده است و جان و جوانی اش را دوباره پیدا کرده، عصایش را به زمین می اندازد و همچون جنون زده ها می دود و فریاد می کشد: مردم! ما فریب خوردیم. اینها دشمنان خدا نیستند. اینها اهل بیت پیامبرند. قاتلین اینها دشمنان خدایند. یزید دشمن خداست. آن پیامبری که در اذان ها شهادت به رسالتش می دهید، پدر اینهاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید!
🥀ماموری که لحظاتی پیش کمر به قتل پیرمرد بسته و به تعقیب او پرداخته، اکنون به پیرمرد می رسد و با ضربه شمشیری میان سر و بدن او فاصله می اندازد، آنچنانکه پیرمرد چند گامی را هم بی سر می دود و سپس بر زمین می افتد...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀 برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۰
🌴یزید همه اعیان و اشراف شام و بزرگان یهود و نصاری و سران بنی امیه و سفرا را برای شرکت در این جشن بزرگ، دعوت کرده است، قصر را به انواع زینت ها آراسته و شرابهای گوناگون تدارک دیده است. پیداست که یزید به بزرگترین پیروزی زندگی خود، دست یافته است.
🌹هم اکنون نیز با غرور و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را نظاره می کند. او که همهی تلاش خود را برای تحقیر این کاروان و تعظیم دم و دستگاه خود به کار گرفته است، اکنون به تماشای شکوه و عزت خود و خفت و خواری کاروان نشسته است.
🥀همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک، با طناب به یکدیگر بسته اند. یک سر طناب را بر گردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوی تو بسته اند. طناب دیگر از بازوی تو به دستهای سکینه و طناب دیگر و دست دیگر و بازوی دیگر و همه اهل کاروان به گونه ای به هم وصل شده اند که اگر کسی کندتر یا تندتر راه برود، دیگران را با خود به زمین بیفکند و اسباب خنده و مضحکه شود.
🌷به محض ورود به مجلس، امام رو می کند با یزید و با لحنی آمیخته از شکوه و اعتراض و توبیخ می گوید: ای یزید! گمان می کنی که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند چه می کند؟
💐با همین اولین کلام امام، حال مجلس دگرگون می شود. یزید فرمان می دهد که بند از دست و پای شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام باز کنند.
🥀یزید در دو سوی خود امرا و بزرگان را نشانده است. برای شما جایی درست مقابل خویش، تدارک دیده است و سرها را در طبق هایی پیش روی خود چیده است. دختران و زنان تا می توانند به هم پناه می برند و به درون هم می خزند تا از شر نگاه ها در امان بمانند...
🍁ادامه دارد...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀 برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۱
◾️یکی از سران لشگر یزید، شروع می کند به ارائه گزارش کربلا و می گوید: حسین با گروهی از یاران و خویشانش آمده بود، به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخی به دیگری پناه می بردند و ساعتی نگذشت که ما همهی آنها را کشتیم و...
🌴تو ناگهان از جا بلند می شوی و فریاد می کشی: مادرت با عزایت بنشیند ای دروغگوی لافزن! شمشیر برادرم حسین تک تک خانه های کوفه را عزاخانه کرد و هیچ خانه ای را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.
🌱سر لشکر یزید، با این تشر حرف در دهانش می خشکد، نفس در سینه اش حبس می شود و کلامش را نگفته، برجا می نشیند.
مجلس در همین لحظات اول، دگرگون می شود.
🌷یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف سجاد را می بیند، برای تغییر فضای مجلس هم که شده، به پسرش اشاره می کند و به سجاد می گوید: حاضری با پسرم خالد کشتی بگیری؟
🌹و با خود گمان می کند که از دوحال خارج نیست؛ یا می پذیرد و با این حال و روز زمین می خورد و یا نمی پذیرد و با شانه خالی کردنش و اظهار عجزش زمین می خورد.
🌺 سجاد، اما پاسخی می دهد که یزید را برای لحظاتی گیج می کند. امام می گوید: کشتی چرا؟ یک شمشیر به دست هرکداممان بده تا درست و حسابی بجنگیم.
💐 یزید زیر لب با خود زمزمه می کند: حقا که پسر علی بن ابیطالب است. سپس به امام می گوید: ای فرزند حسین! پدرت دربارهی سلطنت با من ستیز کرد و دیدی خداوند چه بر سر او آورد؟
🌷امام می فرماید: ما اصاب من مصیبه فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک علی الله یسیر لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تحزنوا بما آتاکم والله لا یحب کل مختال فخور.
هیچ مصیبتی در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمی شود مگر پیش از آنکه بروزش دهیم، در کتاب موجود است و این بر خداوند آسان است. برای اینکه به خاطر از دست دادنها غمگین نشوید و حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، شادمان نگردید و خداوند هیچ متکبر و فخر فروشی را دوست ندارد...
🌿 ادامه دارد....
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۲
🔅یزید رو می کند به خالد پسرش و می گوید: پاسخ بده.
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه می کند و هیچ نمی گوید.
یزید می گوید: ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر
هر مصیبتی که به شما می رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان می گذرد.
🌴امام بر جای خود نیم خیز می شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، می فرماید: ای پسر معاویه و ای زاده ی هند و صخر! قبل از آنکه تو به دنیا بیایی، نبوت و فرمانروایی، همواره در اختیار پدران و احداد من بوده است. در جنگهای بدر و احد و احزاب، جدم علی بن ابیطالب، لوای پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم کفر را. وای بر تو یزید! اگر می دانستی که چه کار کرده ای، و دربارهی پدر و برادر و عموها و خاندانم، مرتکب چه جنایتی شده ای، آنچنانکه سر پدرم حسین، فرزند علی و فاطمه و ودیعهی رسول الله را بر سر در شهر آویخته ای، به کوه ها می گریختی و شنهای بیابان را بستر خویش می ساختی و فریاد و شیونت را به آسمان می رساندی. پس چشم انتظار باش، خواری و ندامت روز قیامت را که وعده گاه خلایق است.
🥀 یزید که پاسخی برای گفتن نمی یابد طبقی که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش می کشد و با چوب خیزرانی که در دست دارد، شروع می کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام و آنچنانکه همه بشنوند زمزمه می کند: ای کاش بزرگان قبیلهی من که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و می دیدند که چگونه قبیلهی خزرج در برابر ضربات نیزه به خواری و زاری افتاده است، و از شادی فریاد می زدند که ای یزید! دست مریزاد. بزرگانشان را به تلافی جنگ بدر کشتیم و مساوی شدیم! مسالهی بنی هاشم، بازی با سلطنت بود. نه خبری از آسمان آمد و نه وحیی نازل شد! من از خاندان خندف نباشم اگر کینه ای که از محمد (ص) دارم از فرزندان او نگیرم...
🔹ادامه دارد...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۳
🌴با دیدن این صحنه، ناله و فغان و گریهی دختران و زنان به آسمان می رود و از گریهی آنان زنان پشت پردهی قصر یزید به گریه می افتند و صدای گریه و ضجه و ناله مجلس را فرا می گیرد.
🥀 و تو ناگهان از جا بر می خیزی و صدای گریه و ضجه فرو می نشیند. همهی سرها به سوی تو بر می گردد و همهی نگاه ها به تو خیره می شود. سوال و کنجکاوی اینکه تو چه می خواهی بکنی و چه می خواهی بگویی بر جان دوست و دشمن چنگ می اندازد. چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان می ماند. نفسها در سینه حبس می شود و سکوتی غریب بر مجلس سایه می افکند و تو آغاز می کنی:
🌹بسم الله الرحمان الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی رسوله و آله اجمعین.
راست گفت خدای سبحان آنجا که فرمود: ثم کان عاقبه الذین اساواالسوای ان کذبوا بایات الله و کانوا بها یستهزئون.
سپس فرجام آنان که مرتکب گناه شدند، این بود که آیات خدا را دروغ شمردند و به تمسخر آنان پرداختند.
🌷چه گمان کرده ای یزید؟ اینکه راه های زمین و آفاق آسمان را بر ما بستی و ما را به سان اسیران به این سو و آن سو راندی، گمان می کنی که نشانگر خواری ما نزد خدا و عزت و بزرگی تو در نزد اوست؟!
کبر ورزیدی، گردن فرازی کردی و به خود بالیدی و شادمان گشتی از اینکه دنیا به تو روی آورده و کارها بر وفق مرادت شده و ملک ما و حکومت ما به سیطره ات درآمده؟
کجا با این شتاب؟!
آهسته تر یزید!
🌷ادامه دارد...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۴
◾️فراموش کرده ای این فرمودهی خداوند را که: و لا یحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب الیم. آنان که کفر ورزیدند گمان نکنند که مهلت ما به سود آنهاست. ما به آنان مهلت و فرصت می دهیم تا بر گناهانشان بیفزایند و عذابی دردناک در انتظار آنان است.
🌹ای فرزند آزاد شدگان به منت! آیا این از عدالت است که زنان و کنیزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله اسیر و آواره؟
حجاب آنان را بدری، روی آنان را بگشایی و دشمنان، آنان را از شهری به شهری برند و بیابانی و شهری بدانها چشم بدوزند و نزدیک و دور و پست و شریف به تماشایشان بایستند در حالیکه نه از مردانشان سرپرستی مانده و نه از یاورانشان، مددکاری.
🌴و چه توقع و انتظاری است از فرزندان آن جگرخواری که جگر پاکان را به دندان کشیده و گوشتش از خون شهیدان روئیده؟!
🌷و چگونه در عداوت با ما شتاب نکند کسیکه به ما به چشم بغض و کینه و خشم و دشمنی می نگرد و بی هیچ حیا و پروایی می گوید: ای کاش پدرانم بودند و از شادمانی فریاد می زدند: ای یزید! دست مریزاد!
🥀 و بی شرمانه بر لب و دندان اباعبدالله سید جوانان اهل بهشت، چوب می زند!...
☘ادامه دارد...
✍سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۵
🌴و چرا چنان نگویی و چنین نکنی؟!
تویی که جراحت را به انتها رساندی و ریشه مان را بریدی و خون فرزندان محمد (ص) و ستارگان زمین از خاندان عبدالمطلب را به خاک ریختی و یاد پدرانت کردی و به گمانت آنان را فراخواندی.
🌹پس به زودی به آنان می پیوندی و به عاقبت آنان دچار می شوی و آرزو می کنی که ای کاش لال بودی و آنچه گفتی، نمی گفتی. و آرزو می کنی که ایکاش فلج بودی و آنچه کردی، نمی کردی.
🥀بار خدایا! حق ما را بستان و از ستمگران بر ما انتقام بکش و خشم و غضب را بر قاتلان ما و قاتلان حامیان ما جاری ساز.
🌷قسم به خدا که ای یزید! تو پوست خود را دریدی و گوشت خود را بریدی و به زودی بر رسول خدا وارد می شوی با بار سنگینی از خون فرزندانش و هتک حرمت خاندان و بستگانش، در آنجا که خداوند آشفتگی آنان را سامان می بخشد، خاطر پریشانشان را جمع می کند و حقشان را می ستاند.
💐 و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون و گمان مبرید آنان که در راه خدا کشته شدند، مرده اند آنان زنده اند و در نزد خداوندشان روزی می خورند.
🌿و تو را همین بس که حکم کننده خداست. محمد دشمن توست و جبرئیل پشتیبان او.
🌹و به زودی آنکه سلطنت را برای تو آراست و تو را بر گردن مسلمین سوار کرد، خواهد دید که ستمگران را چه عقوبت و جایگاه بدی است و خواهد دید که کدامیک از شما جایگاه بدتری دارید و لشگر ناتوانتری...
🌴ادامه دارد...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀 برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۶
🌴و اگرچه روزگار مرا با تو هم گفتار کرد ولی من همچنان تو را حقیر می بینم و سرزنشت را لازم می شمارم و توبیخت را واجب می دانم. ولی حیف که چشمهایمان اشکبار است و سینه هایمان آتش وار.
🌿در شگفتم! و بسیار در شگفتم از اینکه بزرگ زادگان حزب خدا به دست بردگان آزاد شدهی حزب شیطان، کشته شدند. و از دست های شماست که خون ما می چکد و با دهانهای شماست که گوشت ما کنده می شود.
🌹مگر نه اینکه گرگ ها بر گرد آن بدنهای پاک و تابناک حلقه زده اند و کفتارها، آنها را در خاک می غلطانند.
اگر اکنون غنیمت تو هستیم، ب۶ زودی غرامت تو خواهیم شد. آن هنگام که هیچ چیز جز اعمال خویش را با خود نخواهی داشت و خدایت به بندگان خویش ستم نمی کند.
🥀 و ملجا و پناه من خداست و شکوه گاه من خداست. پس هر مکری که می توانی بساز و هر تلاشی که می توانی بکن. به خدا سوگند که ریشهی یاد ما را نمی توانی بخشکانی و وحی ما را نمی توانی بمیرانی و دورهی ما را نمی توانی به سر برسانی و ننگ این حادثه را نیز نمی توانی از خود برانی.
🌷 عقلت منحرف و محدود استو ایام حکومتت کوتاه و معدود و جمعیتت پراکنده و مطرود. روزی خواهد رسید که منادی ندا خواهد کرد: الا لعنه الله علی الظالمین
پس حمد و سپاس از آن خدای جهانیان است که برای اولمان سعادت و مغفرت رقم زد و برای آخرمان شهادت و رحمت.
🌹از خدا می خواهیم که ثوابشان را کامل کند و بر پاداششان بیفزاید و مارا جانشینان شایستهی آنان قرار دهد، که او با محبت و مهربان است و او برای ما کافیست و هم او بهترین پشتیبان ماست.
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀 برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۷
🌹تو یزید را رسوای عام و خاص کرده ای... اکنون هر اقدامی از سوی یزید او را رسواتر و ضایعتر می کند. قتل و غارت و شکنجه و اسارت، امتحان شده است و نتیجه اش این شده است.
🌴باید دستی بالای دست این تحقیر بیاورد تا به شرایط مساوی دست پیدا کند. و همین راه را پیش می گیرد؛ فروخوردن خشم و اظهار بی اعتنایی.
🥀این بیت شعر، بهترین چیزی است که در آن لحظه به ذهنش می رسد: این فریادی است که شایستهی زنان است و مرثیه سرایی بر داغدیدگان آسان است.
اما نه، این شعر، مشکلی از یزید را حل نمی کند. بهترین گواه، عکس العمل نزدیکان و اطرافیان اوست.
🌷ناگهان زنی از زنان بارگاه یزید، بی اختیار، با سر برهنه، خود را به درون مجلس می افکند، بر سر بریدهی امام سجده می برد و فریاد واحسیناه سر می دهد و از میان ضجه ها و مویه هایش این کلمات شنیده می شود: ای محبوب خاندان رسول الله! ای فرزند محمد! ای غمخوار یتیمان و بیوه زنان! ای کشتهی حرامزادگان! ای یزید! خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند.
🌿یزید دستور می دهد که او را هرچه سریعتر از مجلس بیرون ببرند...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀 برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۸
🌴 ابوبرزه اسلمی رو می کند به یزید و می گوید: وای بر تو ای یزید! هیچ می دانی چه کرده ای و می کنی؟ به خدا قسم من شاهد بودم که بر همین لب و دندانی که تو چوب می زنی، پیامبر بوسه می زد و خودم شنیدم که دربارهی او و برادرش حسن، می فرمود: شما هردو سرور جوانان اهل بهشتید، خدا بکشد قاتلان شما را و لعنتشان کند و مقیم دوزخشان گرداند که بد جایگاهی است.
🌿خشم یزید از این کلام ابوبرزه اسلمی، افزونتر می شود و فرمان می دهد که او را کشان کشان از مجلس بیرون ببرند و او در آن حال که توسط ماموران بر زمین کشیده می شود به یزید می گوید: بدان که تو در قیامت با ابن زیاد محشور می شوی و صاحب این سر با محمد (ص).
🌹یحیی بن حکم برادر مروان که همیشه از یاران و نزدیکان یزید بوده است، فی البداهه این دو بیت را برای یزید می خواند:
آنان که در کربلا بودند، در خویشاوندی نزدیکترند از ابن زیاد که به دروغ خود را جا زده است.
آیا این درست است که نسل سمیه، مادر بدکارهی ابن زیاد، به شمارهی ریگ بیابان ها باشد و از دختر رسول الله نسلی باقی نماند؟
🌷یزید، چوبی را که در دست دارد، به سوی او پرتاب می کند و فریاد می زند: ببند دهانت را.
یحیی به اعتراض از جا بلند می شود و به قهر مجلس را ترک می کند و به هنگام رفتن فقط می گوید: دیگر در هیچ کار با تو همراهی نخواهم کرد..
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۳۹
🌴راس الجالوت پیرمردی است از علمای بزرگ یهود که یزید برای به رخ کشیدن قدرت خود، اورا به این مجلس دعوت کرده است. اما اکنون شنیدن حرفهای تو و دیدن رفتار یزید، او را دچار حیرت و شگفتی کرده است.
🌹رو می کند به یزید و می پرسد: آیا این سر، واقعا سر فرزند پیامبر شماست و این کاروان، خاندان اویند؟ یزید می گوید: آری، اینچنین است.
راس الجالوت می پرسد: به چه جرمی اینها کشته شدند؟
یزید پاسخ می دهد: او در مقابل حکومت ما قد برافراشت و قصد براندازی حکومت مارا داشت.
🌷راس الجالوت، بهت زده می گوید: فرزند پیامبر که به حکومت شایسته تر است. نسل من پس از هفتاد پشت به داود پیامبر می رسد و مردم به سبب این اتصال، مرا گرامی می دارند، خاک قدمهای مرا بر چشم می کشند و در هیچ مهم، بی حضور و مشورت و دستور من عمل نمی کنند. چگونه است که شما فرزند پیامبرتان را به فاصله یک نسل می کشید و به آن افتخار می کنید؟ به خدا قسم که شما بدترین امتید.
🥀 یزید که همهی اینها را از چشم خطابهی تو می بیند، خشمگین به تو نگاه می کند و به او می گوید: اگر پیامبر نگفته بود: اگر کسی نامسلمانی را که در پناه و تعهد اسلام است بیازارد، روز قیامت دشمن او خواهم بود، هم الان دستور قتلت را صادر می کردم.
🌷راس الجالوت می گوید: این کلام که حجتی علیه خود توست، اگر پیامبر شما دشمن کسی خواهد بود که معاهد نامسلمان را بیازارد، با تو که اولاد او را کشته ای و آزرده ای چه خواهد کرد؟! من به چنین پیامبری ایمان می آورم.
🌹و رو می کند به سر بریدهی امام و می گوید: در پیشگاه جدت گواه باش که من شهادت می دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد صلی الله علیه و آله.
🌴یزید دندان می ساید و می گوید: عجب! به دین اسلام وارد شدی. من که پادشاه اسلامم، چنین مسلمانی را نمی خواهم.
و فریاد می زند: جلاد! بیا و گردن این یهودی را بزن!
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۴۰
🌹ﻣﺮدى ﺳﺮخ روى از اﻫﺎﻟﻰ ﺷﺎم ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ دﺧﺘﺮ اﻣﺎم ﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﻰ ﮐﻨﺪ و ﺑﻪ ﯾﺰﯾﺪ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: اﯾﻦ ﮐﻨﯿﺰك را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﺨﺶ.
🌴ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﺮ ﺧﻮد ﻣﻰ ﻟﺮزد، ﺗﺮس در ﺟﺎﻧﺶ ﻣﻰ اﻓﺘﺪ، ﺧﻮد را در آﻏﻮش ﺗﻮ ﻣﻰ اﻓﮑﻨﺪ و ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎن ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: ﻋﻤﻪ
ﺟﺎن! ﯾﺘﯿﻢ ﺷﺪم! ﮐﻨﯿﺰ ﻫﻢ ﺑﺸﻮم؟
و ﺗﻮ ﻓﺎﻃﻤﻪ را در آﻏﻮﺷﺖ ﭘﻨﺎه ﻣﻰ دﻫﻰ و آﻧﭽﻨﺎﻧﮑﻪ ﯾﺰﯾﺪ و آن ﻣﺮد ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ، ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻰ: ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰم! اﯾﻦ ﺣﺮف ﺑﺰرﮔﺘﺮ از
دﻫﺎن اﯾﻦ ﻓﺎﺳﻖ اﺳﺖ.
و ﺧﻄﺎب ﺑﻪ آن ﻣﺮد ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻰ: ﺑﺪ ﯾﺎوه اى ﮔﻔﺘﻰ ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮت! اﺧﺘﯿﺎر اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﻧﻪ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ و ﻧﻪ ﺑﻪ دﺳﺖ ﯾﺰﯾﺪ.
🥀 ﯾﺰﯾﺪ دﻧﺪاﻧﻬﺎﯾﺶ را ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻰ ﺳﺎﯾﺪ و ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: اﯾﻦ اﺳﯿﺮ ﻣﻦ اﺳﺖ. ﻣﻦ ﻫﺮ ﺗﺼﻤﯿﻤﻰ ﺑﺨﻮاﻫﻢ درﺑﺎره اش ﻣﻰ ﮔﯿﺮم.
🌷 ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻰ دﻫﻰ: ﺑﻪ ﺧﺪا ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﭼﻨﯿﻦ ﺣﻘﻰ را ﺧﺪا ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺪاده اﺳﺖ. ﻣﮕﺮ از دﯾﻦ ﻣﺎ ﺧﺎرج ﺷﻮى و ﺑﻪ دﯾﻦ دﯾﮕﺮى درآﯾﻰ.
🌿 آﺗﺶ ﺧﺸﻢ در ﺟﺎن ﯾﺰﯾﺪ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﻰ ﮐﺸﺪ و ﭘﺮﺧﺎﺷﮕﺮ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻄﺎب ﻣﻰ ﮐﻨﻰ؟ اﯾﻦ ﭘﺪر و ﺑﺮادر ﺗﻮ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ از دﯾﻦ ﺧﺎرج ﺷﺪﻧﺪ.
🌹 ﺗﻮ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻰ: ﺗﻮ و ﺟﺪت اﮔﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎن ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺑﻪ دﺳﺖ ﺟﺪم و ﭘﺪرم ﻣﺴﻠﻤﺎن ﺷﺪه اﯾﺪ.
☘ ﯾﺰﯾﺪ در ﻣﻘﺎﺑﻞ اﯾﻦ ﮐﻼم ﺗﻮ، ﭘﺎﺳﺨﻰ ﺑﺮاى ﮔﻔﺘﻦ ﭘﯿﺪا ﻧﻤﻰ ﮐﻨﺪ، ﺟﺰ آﻧﮑﻪ ﻟﺠﻮﺟﺎﻧﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ: دروغ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻰ اى دﺷﻤﻦ ﺧﺪا.
ﺗﻮ اﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻼﻣﺶ را ﻫﻢ ﺑﻰ ﭘﺎﺳﺦ ﻧﻤﻰ ﮔﺬارى: ﭼﻮن زور و ﻗﺪرت دﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ، از ﺳﺮ ﺳﺘﻢ، ﻧﺎﺳﺰا ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻰ و ﻣﻰ
ﺧﻮاﻫﻰ ﺑﻪ زور ﻣﺤﮑﻮﻣﻤﺎن ﮐﻨﻰ.
🥀 ﯾﺰﯾﺪ در ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪ و ﻣﺮد ﺷﺎﻣﻰ دوﺑﺎره ﺧﻮاﺳﺘﻪاش را ﺗﮑﺮار ﻣﻰ ﮐﻨﺪ و ﯾﺰﯾﺪ ﺧﺸﻤﺶ را ﺑﺮ ﺳﺮ او ﻫﻮار ﻣﻰﮐﻨﺪ: ﺧﺪا
ﻣﺮﮔﺖ دﻫﺪ. ﺧﻔﻘﺎن ﺑﮕﯿﺮ.
🌹 ﻣﺎﻧﺪن ﺷﻤﺎ در اﯾﻦ ﻣﺠﻠﺲ، ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ، ﺑﻪ ﺻﻼح ﯾﺰﯾﺪ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺧﻄﺒﻪ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺴﺘﻰ را از ﺳﺮ ﺧﻮد او ﭘﺮاﻧﺪه، ﮐﻪ ﻫﻤﻪ را از آﺷﻨﺎ و ﻏﺮﯾﺒﻪ و دور و ﻧﺰدﯾﮏ، ﻣﻘﺎﺑﻞ او اﯾﺴﺘﺎﻧﺪه و ﻫﻤﻪ
ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ را ﻧﻘﺶ ﺑﺮ آب ﮐﺮده.
اﮔﺮ ﻣﺮدم ﭼﻬﺎر ﮐﻼم دﯾﮕﺮ از اﯾﻦ دﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ و دو ﺟﺮات و ﺷﻬﺎﻣﺖ دﯾﮕﺮ از اﯾﻦ دﺳﺖ ﺑﺒﯿﻨﺪ، دﯾﮕﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﮐﻨﺘﺮل
ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
🌷 ﺑﻪزودى ﺧﺒﺮ ﺧﻄﺒﻪ و ﺧﻄﺎﺑﻪ ﺗﻮ در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﯾﺰﯾﺪ، در ﺳﺮاﺳﺮ ﺷﺎم ﻣﻰ ﭘﯿﭽﯿﺪ و ﺣﯿﺜﯿﺘﻰ ﺑﺮاى دﺳﺘﮕﺎه ﯾﺰﯾﺪ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﻰ ﮔﺬارد.
🌴 در ﺷﺮاﯾﻄﻰ ﮐﻪ ﻣﺪﻋﯿﺎن ﻣﺮدى و ﻣﺮداﻧﮕﻰ، در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﮑﻮﻣﺖ، ﺟﺮات ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺪارﻧﺪ، اﯾﺴﺘﺎدن زﻧﻰ در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﯾﺰﯾﺪ و ﻟﺠﻦ ﻣﺎل ﮐﺮدن او، ﺣﺎدﺛﻪ ﮐﻮﭼﮑﻰ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﺨﺼﻮص ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮد اﯾﻦ زن در ﻣﻮﺿﻊ اﺳﺎرت و ﻣﻈﻠﻮﻣﯿﺖ ﺑﻮده اﺳﺖ و ﻧﻪ در ﻣﻮﺿﻊ ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ و ﻗﺪرت.
و اﯾﻦ ﺗﺎزه، اوﻟﯿﻦ ﺷﺮاره ﻫﺎى آﺗﺸﻰ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮده اى. اﯾﻦ آﺗﺶ ﺗﺎ دودﻣﺎن ﺑﺎﻋﺚ و ﺑﺎﻧﻰ اﯾﻦ ﺳﺘﻤﻬﺎ و اوﻟﯿﻦ
ﻏﺎﺻﺒﺎن ﺣﻘﻮق اﻫﻞ ﺑﯿﺖ را ﻧﺴﻮزاﻧﺪ، ﺧﺎﻣﻮش ﻧﻤﻰ ﺷﻮد.
🌱 ﯾﺰﯾﺪ ﻓﺮﯾﺎد ﻣﻰ زﻧﺪ: ﺑﺒﺮﯾﺪﺷﺎن. ﻫﻤﻪ ﺷﺎن را ﺑﺒﺮﯾﺪ و در ﺧﺮاﺑﻪ ﮐﻨﺎر ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺼﺮ، ﺳﮑﻨﻰ دﻫﯿﺪ ﺗﺎ ﺗﮑﻠﯿﻔﺸﺎن را روﺷﻦ ﮐﻨﻢ...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۴۰
🌹ﺧﺮاﺑﻪ، ﺟﺎﯾﻰ اﺳﺖ ﺑﻰ ﺳﻘﻒ و ﺣﺼﺎر، در ﮐﻨﺎر ﮐﺎخ ﯾﺰﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﺑﻌﺪ از اﺗﻤﺎم ﺑﻨﺎى ﮐﺎخ، ﻣﻌﻄﻞ ﻣﺎﻧﺪه اﺳﺖ. ﻧﻪ در
ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺳﺮﻣﺎى ﺷﺐ، ﺣﻔﺎﻇﻰ دارد و ﻧﻪ در ﻣﻘﺎﺑﻞ آﻓﺘﺎب ﻃﺎﻗﺖ ﺳﻮز روز، ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻰ.
ﺗﻨﻬﺎ در ﮔﻮﺷﻪ اى از آن، ﺳﻘﻔﻰ در ﺣﺎل ﻓﺮو رﯾﺨﺘﻦ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺟﺎى اﻣﻨﻰ ﺑﺮاى اﺳﮑﺎن ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ.
🌷 وﻗﺘﻰ ﯾﮑﻰ از ﮐﻮدﮐﺎن ﺑﺎ دﯾﺪن ﺳﻘﻒ، ﻣﺘﻮﺣﺶ ﻣﻰ ﺷﻮد و ﺑﻪ اﺣﺘﻤﺎل ﻓﺮورﯾﺨﺘﻦ آن اﺷﺎره ﻣﻰ ﮐﻨﺪ، ﻣﺎﻣﻮر ﻣﻰ ﺧﻨﺪد و ﺑﻪ دﯾﮕﺮى ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: اﯾﻨﻬﺎ را ﻧﮕﺎه ﮐﻦ! ﻗﺮار اﺳﺖ ﻓﺮدا ﻫﻤﮕﻰ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﻮﻧﺪ و اﻣﺮوز ﻧﮕﺮان ﻓﺮورﯾﺨﺘﻦ ﺳﻘﻒ اﻧﺪ.
🌴 ﻃﺒﯿﻌﻰ اﺳﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﻼم، رﻋﺐ و وﺣﺸﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻨﺪ اﻣﺎ ﺣﺮﻓﻬﺎى اﻣﺎم ﺗﺴﻠﻰ و آراﻣﺸﺸﺎن ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ:
ﻋﺰﯾﺰاﻧﻢ! ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮐﺸﺘﻪ ﻧﺨﻮاﻫﯿﻢ ﺷﺪ. ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻋﺰﯾﻤﺖ ﻣﻰ ﮐﻨﯿﻢ و ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎى ﺧﻮد ﺑﺎز ﻣﻰ ﮔﺮدﯾﺪ.
دﻟﻬﺎى ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ اﻣﯿﺪ آﯾﻨﺪه آرام ﻣﻰ ﮔﯿﺮد. اﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل، ﺧﺮاﺑﻪ، ﺧﺮاﺑﻪ اﺳﺖ و ﺟﺎى زﻧﺪﮔﻰ ﮐﺮدن ﻧﯿﺴﺖ.
🌿 ﭼﻬﺮه ﻫﺎﯾﻰ ﮐﻪ آﺳﻤﺎن ﻫﺮﮔﺰ رﻧﮓ روﯾﺸﺎن را ﻧﺪﯾﺪه، ﺑﺎﯾﺪ در ﻫﺠﻮم ﺳﺮﻣﺎى ﺷﺐ ﺑﺴﻮزﻧﺪ و در ﺗﺎﺑﺶ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ آﻓﺘﺎب ﻇﻬﺮ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﯿﻨﺪازﻧﺪ. اﻧﮕﺎر ﮐﻪ ﻟﻄﯿﻒ ﺗﺮﯾﻦ ﮔﻠﻬﺎى ﮔﻠﺨﺎﻧﻪ اى را ﺑﻪ ﮐﻮﯾﺮى ﺗﺮﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﺟﻬﺎن، ﺗﺒﻌﯿﺪ ﮐﺮده ﺑﺎﺷﻨﺪ.
🥀 ﺗﻮ ﻫﻨﻮز زﻧﻬﺎ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را در ﺧﺮاﺑﻪ اﺳﮑﺎن ﻧﺪاده اى، ﻫﻨﻮز اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن را ﻧﺴﺘﺮده اى، ﻫﻨﻮز آراﻣﺸﺎن ﻧﮑﺮده اى و ﻫﻨﻮز ﮔﺮد و ﻏﺒﺎر راه از ﺳﺮ و روﯾﺸﺎن ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ اى ﮐﻪ زﻧﻰ ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻰ از ﻏﺬا وارد ﺧﺮاﺑﻪ ﻣﻰ ﺷﻮد. ﺑﻪ ﺗﻮ ﺳﻼم ﻣﻰ ﮐﻨﺪ و ﻇﺮف ﻏﺬا را ﭘﯿﺶ روﯾﺖ ﻣﻰ ﻧﻬﺪ.
🍀 ﺑﻮى ﻏﺬاى ﮔﺮم در ﻓﻀﺎى ﺧﺮاﺑﻪ ﻣﻰ ﭘﯿﭽﺪ و ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻮدﮐﺎﻧﻰ را ﮐﻪ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﺟﺰ ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﻧﮑﺸﯿﺪه اﻧﺪ و ﺟﺰ ﻧﺎن ﺧﺸﮏ ﻧﭽﺸﯿﺪه اﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﻮد ﺟﻠﺐ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ.
ﺗﻮ زن را دﻋﺎ ﻣﻰ ﮐﻨﻰ و ﻇﺮف ﻏﺬا را ﭘﺲ ﻣﻰ زﻧﻰ و ﺑﻪ زن ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻰ: ﻣﮕﺮ ﻧﻤﻰ داﻧﻰ ﮐﻪ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺣﺮام اﺳﺖ ؟
🌹 زن ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﻪ ﺧﺪا ﻗﺴﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺻﺪﻗﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺬرى اﺳﺖ ﺑﺮ ﻋﻬﺪه ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻏﺮﯾﺐ و اﺳﯿﺮى را ﺷﺎﻣﻞ ﻣﻰ ﺷﻮد.
ﺗﻮ ﻣﻰ ﭘﺮﺳﻰ ﮐﻪ: اﯾﻦ ﭼﻪ ﻋﻬﺪ و ﻧﺬرى اﺳﺖ ؟!
🌷 و او ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﻰ دﻫﺪ ﮐﻪ: در ﻣﺪﯾﻨﻪ زﻧﺪﮔﻰ ﻣﻰ ﮐﺮدﯾﻢ و ﻣﻦ ﮐﻮدك ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎرى ﻻﻋﻼﺟﻰ ﮔﺮﻓﺘﺎر ﺷﺪم. ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﻣﺮا ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻨﺖ رﺳﻮل اﷲ ﺑﺮدﻧﺪ ﺗﺎ او و ﻋﻠﻰ ﺑﺮاى ﺷﻔﺎى ﻣﻦ دﻋﺎ ﮐﻨﻨﺪ. در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﭘﺴﺮى ﺧﻮش ﺳﯿﻤﺎ وارد ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ. او ﺣﺴﯿﻦ ﻓﺮزﻧﺪ آﻧﻬﺎ ﺑﻮد.
ﻋﻠﻰ او را ﺻﺪا ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎن! دﺳﺘﺖ را ﺑﺮ ﺳﺮ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﻗﺮار ده و ﺷﻔﺎى او را از ﺧﺪا ﺑﺨﻮاه.
🌷ﺣﺴﯿﻦ، دﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﮔﺬاﺷﺖ و ﻣﻦ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺘﻢ و آﻧﭽﻨﺎن ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﮐﻨﻮن ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﯿﻤﺎرى ﻣﺒﺘﻼ ﻧﺸﺪه ام. ﮔﺮدش روزﮔﺎر، ﻣﺮا از ﻣﺪﯾﻨﻪ و آن ﺧﺎﻧﺪان دور ﮐﺮد و در اﻃﺮاف ﺷﺎم ﺳﮑﻨﻰ داد.
ﻣﻦ از آن زﻣﺎن ﻧﺬر ﮐﺮده ام ﮐﻪ ﺑﺮاى ﺳﻼﻣﺘﻰ آﻗﺎ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ اﺳﯿﺮان و ﻏﺮﯾﺒﺎن، اﺣﺴﺎن ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﻣﮕﺮ ﺟﻤﺎل آن ﻋﺰﯾﺰ را دوﺑﺎره ﺑﺒﯿﻨﻢ.
🥀 ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ را ﮐﻢ داﺷﺘﻰ زﯾﻨﺐ ! ﮐﻪ از دل ﺻﯿﺤﻪ ﺑﮑﺸﻰ و ﭘﺎره ﻫﺎى ﺟﮕﺮت را از دﯾﺪﮔﺎﻧﺖ ﻓﺮو ﺑﺮﯾﺰى.
و ﺣﺎﻻ اﯾﻦ ﺳﺠﺎد اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮ را آرام ﮐﻨﺪ و اﯾﻦ ﮐﻮدﮐﺎﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ دﻟﺪارى ﺗﻮ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ.
در ﻣﯿﺎن ﺿﺠﻪ ﻫﺎ و ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﻪ زن ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻰ: ﺣﺎﺟﺖ روا ﺷﺪى زن! ﺑﻪ وﺻﺎل ﺧﻮد رﺳﯿﺪى. ﻣﻦ زﯾﻨﺒﻢ، دﺧﺘﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ و ﻋﻠﻰ و ﺧﻮاﻫﺮ ﺣﺴﯿﻦ و اﯾﻦ ﺳﺮ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ داراﻻﻣﺎره ﻧﺼﺐ ﺷﺪه، ﺳﺮ ﻫﻤﺎن ﺣﺴﯿﻨﻰ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ دﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﻰ ﮔﺮدى و اﯾﻦ ﮐﻮدﮐﺎن، ﻓﺮزﻧﺪان ﺣﺴﯿﻦ اﻧﺪ. ﻧﺬرت ﺗﻤﺎم ﺷﺪ و ﮐﺎرت ﺑﻪ ﺳﺮاﻧﺠﺎم رﺳﯿﺪ.
🍁 زن ﻧﻌﺮه اى از ﺟﮕﺮ ﻣﻰ ﮐﺸﺪ و ﺑﯿﻬﻮش ﺑﺮ زﻣﯿﻦ ﻣﻰ اﻓﺘﺪ. ﺗﻮ ﭘﯿﺶ ﭘﯿﮑﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺟﺎن او زاﻧﻮ ﻣﻰ زﻧﻰ و اﺷﮑﻬﺎى ﻣﺪاﻣﺖ را ﺑﺮ ﺳﺮ و ﺻﻮرت او ﻣﻰ ﭘﺎﺷﻰ
زن ﺑﻪ ﻫﻮش ﻣﻰ آﯾﺪ، ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ، زار ﻣﻰ زﻧﺪ، ﮔﯿﺴﻮاﻧﺶ را ﻣﻰ ﮐﻨﺪ، ﺑﺮ ﺳﺮ و ﺻﻮرت ﻣﻰ ﮐﻮﺑﺪ و دوﺑﺎره از ﻫﻮش ﻣﻰ
رود.
ﺑﺎز ﺑﻪ ﻫﻮش ﻣﻰ آﯾﺪ، ﺧﻮد را ﺑﺮ ﺧﺎك ﻣﻰ ﮐﺸﺪ، ﺑﺮ ﭘﺎى ﮐﻮدﮐﺎن ﺑﻮﺳﻪ ﻣﻰ زﻧﺪ، ﺧﺎك ﭘﺎﯾﺸﺎن را ﺑﻪ اﺷﮏ ﭼﺸﻢ ﻣﻰ ﺷﻮﯾﺪ و
ﺑﺎز از ﻫﻮش ﻣﻰ رود.
🌴 آﻧﭽﻨﺎﻧﮑﻪ ﺗﻮ ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﻣﻰ ﺷﻮى دﺳﺖ از ﺗﻌﺰﯾﺖ ﺧﻮد ﺑﺮدارى و ﺑﻪ ﺗﯿﻤﺎر اﯾﻦ زن ﻏﺮﯾﺐ ﺑﭙﺮدازى...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۴۱
🌹خراﺑﻪ ﺗﺎ ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎى ﺷﺐ، ﻧﻪ ﺧﺮاﺑﻪ اى در ﮐﻨﺎر ﮐﺎخ ﯾﺰﯾﺪ ﮐﻪ ﻋﺰاﺧﺎﻧﻪ اى اﺳﺖ در ﺳﻮگ ﺣﺴﯿﻦ و ﺑﺮادران و ﻓﺮزﻧﺪان ﺣﺴﯿﻦ.
🔅ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻣﻰ روﻧﺪ و ﺗﻮ ﻣﻬﯿﺎى ﻧﻤﺎز ﺷﺐ ﻣﻰ ﺷﻮى.
اﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﻗﺎﻣﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺧﻮد را ﻧﺒﺴﺘﻪ اى ﮐﻪ ﺻﺪاى دﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻰ ﺷﻮد. ﮔﺮﯾﻪ اى ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ.
ﮔﺮﯾﻪ اى وﺣﺸﺘﺰده، ﮔﺮﯾﻪ اى ﺑﻪ ﺳﺎن ﻣﺎرﮔﺰﯾﺪه. ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺴﻰ ﮐﻪ ﺗﺎزه داغ دﯾﺪه. دﯾﮕﺮان ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﺶ ﻣﻰ روﻧﺪ و در آﻏﻮﺷﺶ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﻧد و ﺗﻮ ﮔﻤﺎن ﻣﻰ ﮐﻨﻰ ﮐﻪ ﻫﻢ اﻻن آرام ﻣﻰ ﮔﯿﺮد و ﺻﺒﺮ ﻣﻰ ﮐﻨﻰ.
🌷ﺑﭽﻪ، ﺑﻐﻞ ﺑﻪ ﺑﻐﻞ و دﺳﺖ ﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﻰ ﺷﻮد اﻣﺎ آرام ﻧﻤﻰ ﮔﯿﺮد.
ﭘﯿﺶ از اﯾﻦ ﻫﻢ رﻗﯿﻪ ﻫﺮﮔﺰ آرام ﻧﺒﻮده اﺳﺖ. از ﺧﻮد ﮐﺮﺑﻼ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺮاﺑﻪ. ﻟﺤﻈﻪ اى ﻧﺒﻮده ﮐﻪ آرام ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻟﺤﻈﻪ اى
ﻧﺒﻮده ﮐﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﭘﺪر ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻟﺤﻈﻪ ای ﻧﺒﻮده ﮐﻪ اﺷﮑﺶ ﺧﺸﮏ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﺪ، ﻟﺤﻈﻪ اى ﻧﺒﻮده ﮐﻪ ﺑﺎ زﺑﺎن ﮐﻮدﮐﺎﻧﻪ اش ﻣﺮﺛﯿﻪ ﻧﺨﻮاﻧﺪه ﺑﺎﺷﺪ.
🌴 اﻧﮕﺎر ﮐﻪ داغ رﻗﯿﻪ، ﺑﺮ ﺧﻼف ﺳﻦ و ﺳﺎﻟﺶ، از ﻫﻤﻪ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺑﻮده اﺳﺖ.
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ دﻟﯿﻞ در ﺗﻤﺎم ﻃﻮل راه، و ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺎزل ﺑﯿﻦ راه، ﻫﻤﻪ ﻣﻼﺣﻈﻪ او را ﮐﺮده اﻧﺪ، ﺑﻪ دﻟﺶ راه آﻣﺪه اﻧﺪ، در آﻏﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ، دﻟﺪارى اش داده اﻧﺪ، ﺑﻪ ﺗﺴﻼﯾﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ اﻧﺪ و ﯾﺎ ﻻاﻗﻞ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎى او ﮔﺮﯾﺴﺘﻪ اﻧﺪ. ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ:
ﮐﺠﺎﺳﺖ ﭘﺪرم؟ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﺣﻤﺎﯾﺘﮕﺮم؟ ﮐﺠﺎﺳﺖﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﻢ؟
ﻫﻤﻪ ﺑﺎ او ﮔﺮﯾﺴﺘﻪ اﻧﺪ و وﻋﺪه ﻣﺮاﺟﻌﺖ ﭘﺪر از ﺳﻔﺮ را ﺑﻪ او داده اﻧﺪ.
🥀 ﻫﺮ ﺑﺎر ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ: ﻋﻤﻪ ﺟﺎن! از ﺳﺎرﺑﺎن ﺑﭙﺮس ﮐﻪ ﮐﻰ ﺑﻪ ﻣﻨﺰل ﻣﻰ رﺳﯿﻢ. همه ﺗﻼش ﮐﺮده اﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﻮازش او، ﺑﺎ
ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ او و ﺑﺎ دادن وﻋﺪه ﻫﺎى ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻪ او، رﻧﺞ ﺳﻔﺮ را ﺑﺮاﯾﺶ ﮐﻢ ﮐﻨﻨﺪ.
💐 اﻣﺎ اﻣﺸﺐ اﻧﮕﺎر ﻣﺎﺟﺮا ﻓﺮق ﻣﻰ ﮐﻨﺪ. اﯾﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ. اﯾﻦ ﮔﺮﯾﻪ، ﮔﺮﯾﻪ اى ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎدﮔﻰ آرام ﺑﮕﯿﺮد و ﺑﻪ زودى ﭘﺎﯾﺎن ﺑﭙﺬﯾﺮد.
اﻧﮕﺎر ﻧﻪ ﺧﺮاﺑﻪ، ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﺷﺎم را ﺑﺮ ﺳﺮش ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﺳﺖ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ. ﻓﻘﻂ ﺧﻮدش ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﻤﻰ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﻣﻮﯾﻪ ﻫﺎىﮐﻮدﮐﺎﻧﻪ اش، ﻫﻤﻪ را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ اﻧﺪازد و ﺿﺠﻪ ﻫﻤﻪ را ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ.
🌸 تو ﻫﻨﻮز ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﺠﺎده اى ﮐﻪ از ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪه ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻰ ﺷﻨﻮى ﮐﻪ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: ﺧﻮاﻫﺮم! دﺧﺘﺮم را آرام ﮐﻦ.
ﺗﻮ ﻧﺎﮔﻬﺎن از ﺳﺠﺎده ﮐﻨﺪه ﻣﻰ ﺷﻮى و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺠﺎد ﻣﻰ دوى. او رﻗﯿﻪ را در آﻏﻮش ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ، ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪه اﺳﺖ و ﻣﺪام ﺑﺮ ﺳﺮ و روى او ﺑﻮﺳﻪ ﻣﻰ زﻧﺪ و ﺗﻼش ﻣﻰ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﭘﺪراﻧﻪ و ﺑﺮادراﻧﻪ آراﻣﺶ ﮐﻨﺪ اﻣﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻤﻰ ﺷﻮد.
🌹تو ﺑﭽﻪ را از آﻏﻮﺷﺶ ﻣﻰ ﮔﯿﺮى و ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻰ ﭼﺴﺒﺎﻧﻰ و از داﻏﻰ ﺳﻮزﻧﺪه ﺗﻦ ﮐﻮدك وﺣﺸﺖ ﻣﻰ ﮐﻨﻰ.
رﻗﯿﻪ ﺟﺎن! رﻗﯿﻪ ﺟﺎن! دﺧﺘﺮم! ﻧﻮر ﭼﺸﻤﻢ! ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﺷﺪه ﻋﺰﯾﺰ دﻟﻢ! ﺑﮕﻮ ﮐﻪ در ﺧﻮاب ﭼﻪ دﯾﺪه اى! ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺟﺎن ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺮف ﺑﺰن.
🌿 رﻗﯿﻪ ﮐﻪ از ﺷﺪت ﮔﺮﯾﻪ ﺑﻪ ﺳﮑﺴﮑﻪ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ، ﺑﺮﯾﺪه ﺑﺮﯾﺪه ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﺎﺑﺎ، ﺳﺮ ﺑﺎﺑﺎ را در ﺧﻮاب دﯾﺪم ﮐﻪ در ﻃﺸﺖ ﺑﻮد و ﯾﺰﯾﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ و دﻧﺪان و ﺻﻮرت او ﭼﻮب ﻣﻰ زد. ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮدش ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎ.
☘ ﺑﺎ ﻫﺮ زﺑﺎﻧﻰ ﮐﻪ ﺑﻠﺪى و ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﯿﻮه اى ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ او را آرام ﻣﻰ ﮐﺮده اى، ﺗﻼش ﻣﻰ ﮐﻨﻰ ﮐﻪ آراﻣﺶ ﮐﻨﻰ و از ﯾﺎد ﭘﺪر ﻏﺎﻓﻠﺶ ﮔﺮداﻧﻰ، اﻣﺎ ﻧﻤﻰ ﺷﻮد، اﯾﻦ ﺑﺎر، دﯾﮕﺮ ﻧﻤﻰ ﺷﻮد.
🍃 ﮔﺮﯾﻪ او، ﺑﻰ ﺗﺎﺑﻰ او و ﺿﺠﻪ ﻫﺎى او ﻫﻤﻪ ﮐﻮدﮐﺎن و زﻧﺎن ﺧﺮاﺑﻪ ﻧﺸﯿﻦ را و ﺳﺠﺎد را آﻧﭽﻨﺎن ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ اﻧﺪازد ﮐﻪ ﺧﺮاﺑﻪ ﯾﮑﭙﺎرﭼﻪ ﮔﺮﯾﻪ و ﺿﺠﻪ ﻣﻰ ﺷﻮد و ﺻﺪا ﺑﻪ ﮐﺎخ ﯾﺰﯾﺪ ﻣﻰ رﺳﺪ.
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۴۲
📍ﯾﺰﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻰ ﺷﻨﻮد دﺧﺘﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺳﺮ ﭘﺪر ﻣﻰ ﮔﺮدد، دﺳﺘﻮر ﻣﻰ دﻫﺪ ﮐﻪ ﺳﺮ را ﺑﻪ ﺧﺮاﺑﻪ ﺑﯿﺎورﻧﺪ.
ورود ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪه اﻣﺎم ﺑﻪ ﺧﺮاﺑﻪ، اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه اول ﻣﺼﯿﺒﺖ اﺳﺖ. رﻗﯿﻪ ﺧﻮد را ﺑﻪ روى ﺳﺮ ﻣﻰ اﻧﺪازد و ﻣﺜﻞ ﻣﺮغ ﭘﺮ ﮐﻨﺪه ﭘﯿﭻ و ﺗﺎب ﻣﻰ ﺧﻮرد.
🌴 ﻣﻰ ﻧﺸﯿﻨﺪ، ﺑﺮﻣﻰ ﺧﯿﺰد، دور ﺳﺮ ﻣﻰ ﭼﺮﺧﺪ، ﺑﻪ ﺳﺮ ﻧﮕﺎه ﻣﻰ ﮐﻨﺪ، ﺑﺮ ﺳﺮ و ﺻﻮرت و دﻫﺎن ﺧﻮد ﻣﻰ ﮐﻮﺑﺪ، ﺧﻢ ﻣﻰ ﺷﻮد، زاﻧﻮ ﻣﻰ زﻧﺪ، ﺳﺮ را در آﻏﻮش ﻣﻰ ﮐﺸﺪ، ﻣﻰ ﺑﻮﯾﺪ، ﻣﻰ ﺑﻮﺳﺪ، ﺧﻮن ﺳﺮ را ﺑﺎ دﺳﺖ و ﺻﻮرت و ﻣﮋﮔﺎن ﺧﻮد ﻣﻰ ﺳﺘﺮد و ﺑﺎ ﺧﻮن ﺧﻮد ﮐﻪ از دﻫﺎن و ﮔﻮﺷﻪ ﻟﺒﻬﺎ و ﺻﻮرت ﺧﻮد ﺟﺎرى ﺷﺪه در ﻣﻰ آﻣﯿﺰد، اﺷﮏ ﻣﻰ رﯾﺰد، ﺿﺠﻪ ﻣﻰ زﻧﺪ، ﺻﯿﺤﻪ ﻣﻰ ﮐﺸﺪ، ﻣﻮﯾﻪ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ، روى ﻣﻰ ﺧﺮاﺷﺪ، ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ، ﻣﻰ ﺧﻨﺪد، ﺗﺎوﻟﻬﺎى ﭘﺎﯾﺶ را ﺑﻪ ﭘﺪر ﻧﺸﺎن ﻣﻰ دﻫﺪ، ﺷﮑﻮه ﻣﻰ ﮐﻨﺪ، دﻟﺪارى ﻣﻰ دﻫﺪ، اﻋﺘﺮاض ﻣﻰ ﮐﻨﺪ، ﺗﺴﻠﻰ ﻣﻰ ﻃﻠﺒﺪ و ﺧﺮاﺑﻪ را و ﺟﺎن ﻫﻤﻪ ﺧﺮاﺑﺎﺗﯿﺎن را ﺑﻪ آﺗﺶ ﻣﻰ ﮐﺸﺪ.
🌷 ﺑﺎﺑﺎ! ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺗﻮ را ﺧﻮﻧﯿﻦ ﮐﺮده اﺳﺖ؟
ﺑﺎﺑﺎ! ﭼﻪ ﮐﺴﻰ رﮔﻬﺎى ﺗﻮ را ﺑﺮﯾﺪه اﺳﺖ؟
ﺑﺎﺑﺎ! ﭼﻪ ﮐﺴﻰ در اﯾﻦ ﮐﻮﭼﮑﻰ ﻣﺮا ﯾﺘﯿﻢ ﮐﺮده اﺳﺖ؟
ﺑﺎﺑﺎ! ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﯾﺘﯿﻢ را ﭘﺮﺳﺘﺎرى ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺰرگ ﺷﻮد؟
ﺑﺎﺑﺎ! اﯾﻦ زﻧﺎن ﺑﻰ ﭘﻨﺎه را ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﭘﻨﺎه دﻫﺪ؟
ﺑﺎﺑﺎ! اﯾﻦ ﭼﺸﻤﻬﺎى ﮔﺮﯾﺎن، اﯾﻦ ﻣﻮﻫﺎى ﭘﺮﯾﺸﺎن، اﯾﻦ ﻏﺮﺑﯿﺎن و ﺑﻰ ﭘﻨﺎﻫﺎن را ﭼﻪ ﮐﺴﻰ دﺳﺘﮕﯿﺮى ﮐﻨﺪ؟
ﺑﺎﺑﺎ! ﺷﺒﻬﺎ وﻗﺖ ﺧﻮاب، ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﺑﺮاﯾﻢ ﻗﺮآن ﺑﺨﻮاﻧﺪ؟ ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﺑﺎ دﺳﺘﻬﺎﯾﺶ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ را ﺷﺎﻧﻪ ﮐﻨﺪ؟ ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﻢ را ﺑﺰداﯾﺪ؟ ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﺳﺮم را ﺑﺮ زاﻧﻮﯾﺶ ﺑﮕﺬارد؟ ﭼﻪ ﮐﺴﻰ دﻟﻢ را آرام ﮐﻨﺪ؟
🥀 ﮐﺎش ﻣﺮده ﺑﻮدم ﺑﺎﺑﺎ! ﮐﺎش ﻓﺪاى ﺗﻮ ﻣﻰ ﺷﺪم! ﮐﺎش زﯾﺮ ﺧﺎك ﺑﻮدم! ﮐﺎش ﺑﻪ دﻧﯿﺎ ﻧﻤﻰ آﻣﺪم! ﮐﺎش ﮐﻮر ﻣﻰ ﺷﺪم و ﺗﻮ را در اﯾﻦ ﺣﺎل و روز ﻧﻤﻰ دﯾﺪم.
ﻣﮕﺮ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻣﻰ روى ﺑﺎﺑﺎ؟ اﯾﻦ ﭼﻪ ﺳﻔﺮى ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯿﺎن ﺳﺮ و ﺑﺪﻧﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ اﻧﺪاﺧﺖ؟ اﯾﻦ ﭼﻪ ﺳﻔﺮى ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻮ را از ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ؟
ﺑﺎﺑﺎى ﺷﺠﺎع ﻣﻦ! ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﺟﺮات ﮐﺮد ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﺗﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ؟ ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﺟﺮات ﮐﺮد ﺳﺮت را از ﺗﻦ ﺟﺪا ﮐﻨﺪ؟ ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﺟﺮات ﮐﺮد دﺧﺘﺮت را ﯾﺘﯿﻢ ﮐﻨﺪ؟
🥀 ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﻣﺎ را ﺑﺮ ﺷﺘﺮ ﺑﻰ ﺟﻬﺎز ﻧﺸﺎﻧﺪﻧﺪ؟ ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﯿﻠﻰ ﻣﻰ زدﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﮐﺎروان را ﺗﻨﺪ ﻣﻰ راﻧﺪﻧﺪ و زﻫﺮه ﻣﺎن را آب ﻣﻰ ﮐﺮدﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ آب را از ﻣﺎ درﯾﻎ ﻣﻰ ﮐﺮدﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﻣﻰ دادﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﻋﻤﻪ ام را ﮐﺘﮏ ﻣﻰ زدﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﺑﺮادرم ﺳﺠﺎد را ﺑﻪ زﻧﺠﯿﺮ ﻣﻰ ﺑﺴﺘﻨﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﺷﺒﻬﺎ در ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎى ﺗﺮﺳﻨﺎك رﻫﺎﯾﻤﺎن ﻣﻰ ﮐﺮدﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﺳﺎﯾﻪ ﺑﺎﻧﻰ را در ﻇﻞ آﻓﺘﺎب از ﻣﺎ ﻣﻀﺎﯾﻘﻪ ﻣﻰ ﮐﺮدﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﻣﺮدم ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻰ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﻣﺎ ﺑﺮ روى ﺷﺘﺮ ﺧﻮاب ﻣﻰ رﻓﺘﯿﻢ و از ﻣﺮﮐﺐ ﻣﻰ اﻓﺘﺎدﯾﻢ و زﯾﺮ دﺳﺖ و ﭘﺎى ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﻣﺮدم از اﺳﺎرت ﻣﺎ ﺷﺎدى ﻣﻰ ﮐﺮدﻧﺪ و ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻤﻬﺎى ﮔﺮﯾﺎن ﻣﺎ ﻣﻰ رﻗﺼﯿﺪﻧﺪ؟
🥀 ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﺑﺪﻧﻬﺎﯾﻤﺎن زﺧﻢ ﺷﺪ و ﭘﻮﺳﺖ ﺻﻮرﺗﻬﺎﯾﻤﺎن ﺑﺮآﻣﺪ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﻋﻤﻪ ام زﯾﻨﺐ ﺳﺠﺎد را در ﺳﺎﯾﻪ ﺷﺘﺮ ﺧﻮاﺑﺎﻧﺪه ﺑﻮد و او را ﺑﺎد ﻣﻰ زد و ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ ﮐﺮد؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﻋﻤﻪ ام زﯾﻨﺐ ﻧﻤﺎزﻫﺎى ﺷﺒﺶ را ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﻰ ﺧﻮاﻧﺪ و دور از ﭼﺸﻢ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ ﮐﺮد؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﺳﮑﯿﻨﻪ ﺳﺮش را ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﻋﻤﻪ ام زﯾﻨﺐ ﻣﻰ ﮔﺬاﺷﺖ و زارزار ﻣﻰ ﮔﺮﯾﺴﺖ؟
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ از زﺧﻤﻬﺎى ﻏﻞ و زﻧﺠﯿﺮ ﺳﺠﺎد ﺧﻮن ﻣﻰ ﭼﮑﯿﺪ؟
تو ﮐﺠﺎ ﺑﻮدى ﺑﺎﺑﺎ وﻗﺘﻰ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﻮ را ﺻﺪا ﻣﻰ زدﯾﻢ؟
🌹ﺟﺎن ﻣﻦ ﻓﺪاى ﺗﻮ ﺑﺎد ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻈﻠﻮﻣﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎى ﻋﺎﻟﻤﻰ!
ﺑﺎﺑﺎ! ﻣﻦ اﯾﻦ را ﻣﻰ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺑﺎى ﻣﻦ ﻧﯿﺴتﻰ، ﺑﺎﺑﺎى ﻫﻤﻪ ﺟﻬﺎﻧﻰ.
ﭘﺪر ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻤﻰ، اﻣﺎم دﻧﯿﺎ و آﺧﺮﺗﻰ، ﻧﻮه ﭘﯿﺎﻣﺒﺮى، ﻓﺮزﻧﺪ ﻋﻠﻰ و ﻓﺎﻃﻤﻪ اى، ﭘﺪر ﺳﺠﺎدى و ﭘﺪر اﻣﺎﻣﺎن ﺑﻌﺪ از ﺧﻮدى، ﺗﻮ ﺑﺮادر زینبی!
🥀 ﻣﻦ اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﻰ ﻓﻬﻤﻢ و ﻣﻰ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺑﺎى ﻫﻤﻪ ﮐﻮدﮐﺎن ﺟﻬﺎﻧﻰ ﻮ ﻣﻰ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ دﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎزﻣﻨﺪ اﺳﺖ. اﻣﺎ اﻻن ﻣﻦ ﺑﯿﺶ از ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺤﺘﺎﺟﻢ و ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻫﻤﻪ، ﻓﺮزﻧﺪ ﺗﻮام، دﺧﺘﺮ ﺗﻮام، درداﻧﻪ ﺗﻮام.
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ اﻧﺪازه ﻣﻦ ﻏﺮﺑﺖ و ﯾﺘﯿﻤﻰ و ﻧﯿﺎز ﺑﻪ دﺳﺘﻬﺎى ﺗﻮ را اﺣﺴﺎس ﻧﻤﻰ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺑﺪون ﺗﻮ ﻫﻢ زﻧﺪﮔﻰ ﮐﻨﻨﺪ وﻟﻰ ﻣﻦ ﺑﺪون ﺗﻮ ﻣﻰ ﻣﯿﺮم. ﻣﻦ از ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺤﺘﺎﺟﺘﺮم. ﺑﻰ آب ﻫﻢ اﮔﺮ ﺑﺘﻮاﻧﻢ زﻧﺪﮔﻰ ﮐﻨﻢ، ﺑﻰ ﺗﻮ ﻧﻤﻰ ﺗﻮاﻧﻢ.
🌷ﺗﻮﻧﻔﺲ ﻣﻨﻰ ﺑﺎﺑﺎ! ﺗﻮ روح و ﺟﺎن ﻣﻨﻰ.
ﺑﻰ روح، ﺑﻰ ﻧﻔﺲ، ﺑﻰ ﺟﺎن، ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل زﻧﺪه ﻣﺎﻧﺪه اﺳﺖ ؟!
ﺑﺎﺑﺎ! ﺑﯿﺎ و ﻣﺮا ﺑﺒﺮ...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۴۳
🌹ﺑﺎﺑﺎ! ﺑﯿﺎ و ﻣﺮا ﺑﺒﺮ.
زﯾﻨﺐ! زﯾﻨﺐ! زﯾﻨﺐ!
اﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﺎن ﺟﺎﯾﻰ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ اضطرار و اﺳﺘﯿﺼﺎل ﻣﻰ رﺳﻰ.
اﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﺎن ﺟﺎﯾﻰ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ زاﻧﻮ ﻣﻰ زﻧﻰ و ﻣﺮﮔﺖ را آرزو ﻣﻰ ﮐﻨﻰ. ﺗﻮﯾﻰ ﮐﻪ در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﯾﺰﯾﺪ و اﺑﻦ زﯾﺎد، آﻧﭽﻨﺎن اﺳﺘﻮار اﯾﺴﺘﺎدى ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﻧﺨﻮﺗﺸﺎن را ﺑﻪ ﺧﺎك ﻣﺎﻟﯿﺪى، اﮐﻨﻮن، اﯾﻨﺠﺎ و در ﻣﻘﺎﺑﻞ اﯾﻦ ﮐﻮدك ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ اﺣﺴﺎس ﻋﺠﺰ ﻣﻰ ﮐﻨﻰ.
🌷ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ رﻗﯿﻪ ﺑﭽﻪ اﺳﺖ ؟
ﻓﻬﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺰرﮔﺎن را ﺑﺎ ﺧﻮد ﺣﻤﻞ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ.
ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ، ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ اﺳﺖ؟
ﻋﺎﻃﻔﻪ ﻫﻤﻪ زﻧﺎن ﻋﺎﻟﻢ را دل ﻣﻰ ﭘﺮورد!
ﭼﻪ ﮐﺴﻰ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ رﻗﯿﻪ، ﮐﻮدك اﺳﺖ ؟
زاﻧﻮان ﺑﺰرﮔﺘﺮﯾﻦ ﻋﺎرﻓﺎن ﺟﻬﺎن را ﺑﺎ ادراك ﺧﻮد ﻣﻰ ﻟﺮزاﻧﺪ.
🌴 ﻧﮕﺎه ﮐﻦ! اﮔﺮ ﮐﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪه اﺳﺖ، ﻟﺒﻬﺎﯾﺶ را ﺑﺮ ﻟﺒﻬﺎى ﭘﺪر ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﺳﺖ و ﭼﻬﺎر ﺳﺘﻮن ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻰ ﻟﺮزد.
اﮔﺮ ﺻﺪاﯾﺶ ﺷﻨﯿﺪه ﻧﻤﻰ ﺷﻮد، ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮش ﺷﻨﻮاى ﭘﺪر را ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﺷﻨﯿﺪن، ﯾﺎﻓﺘﻪ اﺳﺖ.
ﻧﮕﺎه ﮐﻦ زﯾﻨﺐ! آرام ﮔﺮﻓﺖ! اﻧﮕﺎر رﻗﯿﻪ آرام ﮔﺮﻓﺖ.
🥀 دﻟﺖ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻓﺮو ﻣﻰ رﯾﺰد و ﺻﺪاى ﺣﺴﯿﻦ در ﮔﻮش ﺟﺎﻧﺖ ﻣﻰ ﭘﯿﭽﺪ ﮐﻪ رﻗﯿﻪ را ﺻﺪا ﻣﻰ زﻧﺪ و ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎ! ﺑﯿﺎ دﺧﺘﺮم! ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎر ﺗﻮ ﺑﻮدم.
🌿 ﺷﻨﯿﺪن ﻫﻤﯿﻦ ﻧﺪا، ﻋﺮوج روح رﻗﯿﻪ را ﺑﺮاى ﺗﻮ ﻣﺤﺮز ﻣﻰ ﮐﻨﺪ. ﻧﯿﺎزى ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﻮدت را ﺑﻪ روى رﻗﯿﻪ ﺑﯿﻨﺪازى، او را در آﻏﻮش ﺑﮕﯿﺮى، ﺑﺪن ﺳﺮدش را ﻟﻤﺲ ﮐﻨﻰ و ﭼﺸﻤﻬﺎى ﺑﺎز ﻣﺎﻧﺪه و ﺑﻰ رﻣﻘﺶ را ﺑﺒﯿﻨﻰ.
درد و داغ رﻗﯿﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺳﮑﻮت او اﻧﮕﺎر ﺧﺮاﺑﻪ آراﻣﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
🥀 اﻣﺎ اﮐﻨﻮن ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺻﯿﺤﻪ ﺗﻮﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﯿﻨﻪ آﺳﻤﺎن را ﻣﻰ ﺷﮑﺎﻓﺪ. اﻧﮕﺎر ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺗﻮ ﺗﺎزه آﻏﺎز ﺷﺪه اﺳﺖ. ﻫﻤﻪ ﮐﺮﺑﻼ و ﮐﻮﻓﻪ و ﺷﺎم ﯾﮏ ﻃﺮف، و اﯾﻦ ﺧﺮاﺑﻪ ﯾﮏ ﻃﺮف.
ﻫﻤﻪ ﻏﻤﻬﺎ و دردﻫﺎ و ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﯾﮏ ﻃﺮف و ﻏﻢ رﻗﯿﻪ ﯾﮏ ﻃﺮف.
ﻧﻪ زﻧﺎن و ﮐﻮدﮐﺎن ﮐﺎروان و ﻧﻪ ﺳﺠﺎد و ﻧﻪ ﺣﺘﻰ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن آﺳﻤﺎن، ﻧﻤﻰ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺗﻮ را در اﯾﻦ ﻏﻢ ﺗﺴﻠﻰ ﺑﺒﺨﺸﺪ.
و ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺴﻠﻰ دﻫﻨﺪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻧﻰ ﮐﻪ ﺧﻮد ﺻﺎﺣﺐ ﻋﺰاﯾﻨﺪ و ﭘﺮ و ﺑﺎﻟﺸﺎن ﺑﻪ ﻗﺪرى از اﺷﮏ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺷﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺮواز ﺑﻪ
ﺳﻮى آﺳﻤﺎن را ﻧﻤﻰ ﺗﻮاﻧﻨﺪ.
🌷 ﺗﻨﻬﺎ ﺣﻀﻮر ﻣﺎدرت زﻫﺮا ﻣﻰ ﺗﻮاﻧﺪ ﺗﺴﻠﻰ ﺑﺨﺶ ﺟﺎن ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺧﻮدت را ﺑﻪ آﻏﻮش ﻣﺎدرت ﺑﺴﭙﺎر و ﻋﻘﺪه ﻓﺮوﺧﻮرده ﻫﻤﻪ اﯾﻦ داﻏﻬﺎ و دردﻫﺎ را ﺑﮕﺸﺎ.
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۴۴
🌹 یزید ﺷﻤﺎ را ﻣﯿﺎن اﻗﺎﻣﺖ در ﺷﺎم و ﻣﺮاﺟﻌﺖ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ، ﻣﺨﯿﺮ ﺳﺎﺧﺖ و ﺗﻮ و اﻣﺎم، ﻣﺮاﺟﻌﺖ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ را ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﯾﺪ.
ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻰ: ﻣﺎ را ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺑﺮﮔﺮدان. ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮى ﺟﺪﻣﺎن ﻫﺠﺮت ﻣﻰ ﮐﻨﯿﻢ.
🌷ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﺮوج از ﺷﺎم، ﯾﺰﯾﺪ ﭘﻮل زﯾﺎدى ﺑﺮاى ﺗﻮ ﭘﯿﺸﮑﺶ آورد و ﮔﻔﺖ: اﯾﻦ را ﺑﻪ ﻋﻮض ﺧﻮن ﺣﺴﯿﻦ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.
و ﺗﻮ ﺑﺮ ﺳﺮش ﻓﺮﯾﺎد زدى ﮐﻪ: واى ﺑﺮ ﺗﻮ اى ﯾﺰﯾﺪ ﮐﻪ ﭼﻘﺪر وﻗﯿﺢ و ﺳﻨﮕﺪل و ﺑﻰ ﺣﯿﺎﯾﻰ. ﺑﺮادرم را ﻣﻰ ﮐﺸﻰ و در ﻋﻮض آن ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺎل ﻣﻰ دﻫﻰ؟!
ﯾﺰﯾﺪ ﺷﺮﻣﮕﯿﻦ ﺳﺮش را ﺑﻪ زﯾﺮ اﻓﮑﻨﺪ و ﭘﻮﻟﻬﺎﯾﺶ را ﭘﺲ ﮐﺸﯿﺪ.
🥀 ﯾﺰﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﺒﺮان ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﻧﻌﻤﺎن ﺑﻦ ﺑﺸﯿﺮ را ﮐﻪ ﻣﺴﻦ ﺗﺮ و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺘﺮ و ﻧﺮﻣﺨﻮﺗﺮ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻰ ﮐﺎروان ﺑﺮﮔﺰﯾﺪ و ﺑﻪ او ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ اﻫﻞ ﮐﺎروان ﻣﺪارا ﮐﻨﺪ.
ﮐﺎروان را از ﮐﻨﺎره ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺑﮕﺬارﻧﺪ و در ﺟﺎى ﺧﻮب ﻣﻘﺎم دﻫﺪ. و ﻣﺎﻣﻮران و ﻣﺤﺎﻓﻈﺎن را از اﻃﺮاف ﮐﺎروان، دورﺗﺮ ﻧﮕﺎه دارد ﺗﺎ اﻫﻞ ﮐﺎروان ﻣﻌﺬب ﻧﺸﻮﻧﺪ.
و ﻧﯿﺰ دﺳﺘﻮر داد ﮐﻪ ﺑﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﮐﺠﺎوه ﺑﮕﺬارﻧﺪ و ﮐﺠﺎوه ﻫﺎ را ﺑﺎ ﭘﺎرﭼﻪ ﻫﺎى اﺑﺮﯾﺸﻤﯿﻦ و زرﺑﻔﺖ، زﯾﻨﺖ دﻫﻨﺪ و...
و ﺗﻮ وﻗﺘﻰ ﭼﺸﻤﺖ ﺑﻪ اﯾﻦ ﭘﺎرﭼﻪ ﻫﺎى رﻧﮕﺎرﻧﮓ اﻓﺘﺎد، ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪى و ﻓﺮﯾﺎد زدى: اﯾﻦ ﭘﺎرﭼﻪ ﻫﺎى اﻟﻮان و اﯾﻦ زﯾﻨﺘﻬﺎ را ﻓﺮو ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ. اﯾﻦ ﮐﺎروان، ﻋﺰادار ﻓﺮزﻧﺪ رﺳﻮل اﷲ اﺳﺖ. ﮐﺎروان را ﺳﯿﺎه ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﯿﺪ ﺗﺎ ﻣﺮدم ﻫﻤﻪ ﺑﺪاﻧﻨﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﮐﺎروان ﻣﺼﯿﺒﺖ زده ﺷﻬﺎدت اوﻻد زﻫﺮ اﺳﺖ.
🌴و دﺳﺘﻮر دادى ﮐﻪ ﻋﻼوه ﺑﺮ آن، در ﭘﺲ و ﭘﯿﺶ و ﻣﯿﺎن ﮐﺎروان ﭘﺮﭼﻤﻬﺎى ﺳﯿﺎه ﺑﺮاﻓﺮازﻧﺪ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎروان ﺑﺮ ﻣﻰ ﺧﻮرد، ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎق ﺑﺰرﮔﻰ در ﻋﺎﻟﻢ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ و ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ و ﺑﺎﻧﻰ اﯾﻦ اﺗﻔﺎق ﮐﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ و ﺑﻔﻬﻤﺪ ﮐﻪ ... و ﺑﺮاى دﺳﺘﮕﺎه ﯾﺰﯾﺪ ﺣﯿﺜﯿﺘﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﺑﺎ ﺧﻄﺒﻪ اى ﮐﻪ ﺗﻮ در ﻣﺠﻠﺲ ﯾﺰﯾﺪ ﺧﻮاﻧﺪى، ﺑﺎ ﺗﻌﺰﯾﺘﻰ ﮐﻪ ﺗﻮ در ﺷﺎم ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮدى و ﺑﺎ ﺧﻄﺒﻪ ﺗﮑﺎن دﻫﻨﺪه اى ﮐﻪ ﺳﺠﺎد در ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺎم ﺧﻮاﻧﺪ، ﯾﺰﯾﺪ ﺑﺮ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺧﻮد ﺗﺮﺳﯿﺪ و اﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﻪ دروغ، اﻇﻬﺎر ﻧﺪاﻣﺖ ﮐﺮد.
🌿 ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪا ﻟﻌﻨﺖ ﮐﻨﺪ اﺑﻦ زﯾﺎد را ﮐﻪ ﺣﺴﯿﻦ را ﺑﻪ ﻗﺘﻞ رﺳﺎﻧﺪ. ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﺣﺴﯿﻦ، راﺿﻰ ﻧﺒﻮدم.
ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺦ دادى: اى ﯾﺰﯾﺪ! ﺑﻪ ﺧﺪا ﻗﺴﻢ ﮐﻪ ﺑﺮادرم ﺣﺴﯿﻦ را ﺟﺰ ﺗﻮ ﮐﺴﻰ ﻧﮑﺸﺖ. و اﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎن ﺗﻮ ﻧﺒﻮد، اﺑﻦ زﯾﺎد ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ و ﺣﻘﯿﺮﺗﺮ از آن ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺎر ﺑﺰرﮔﻰ دﺳﺖ ﺑﺰﻧﺪ. ﺗﻮ از ﺧﺪا ﻧﺘﺮﺳﯿﺪى ؟ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﮐﺴﻰ دﺳﺖ ﯾﺎزﯾﺪى ﮐﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ درﺑﺎره اش ﻓﺮﻣﻮده ﺑﻮد: ﺣﺴﻦ و ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮاﻧﺎن ﺑﻬﺸﺘﻰ اﻧﺪ. اﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻰ رﺳﻮل ﺧﺪا ﭼﻨﯿﻦ ﻧﮕﻔﺘﻪ اﺳﺖ، دروغ ﮔﻔﺘﻪ اى و ﻣﺮدم ﺗﻮ را ﺗﮑﺬﯾﺐ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﮐﺮد و اﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻰ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ، ﺧﺼﻢ ﺧﻮدت ﺷﺪه اى.
☘ و ﯾﺰﯾﺪ ﺳﺮ ﻓﺮو اﻧﺪاﺧﺖ و ﺑﻪ اﯾﻦ آﯾﻪ از ﻗﺮآن، اﻋﺘﺮاف ﮐﺮد ﮐﻪ: ذرﯾﮥ ﺑﻌﻀﻬﺎ ﻣﻦ ﺑﻌﺾ.
ﺑﻪ آﯾﻨﺪه ﻓﮑﺮ ﮐﻦ زﯾﻨﺐ! ﺑﻪ رﺳﺎﻟﺘﻰ ﮐﻪ ﺑﺮ دوش ﺗﻮﺳﺖ! ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ اى ﮐﻪ ﭘﯿﺶ روى ﺗﻮﺳﺖ.
🥀 ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﻰ دﯾﮕﺮ، ﻗﺎﺻﺪى ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎدت ﺣﺴﯿﻦ و دو ﻓﺮزﻧﺪت را ﺑﻪ ﺷﻮﯾﺖ ﻋﺒﺪاﷲ ﺧﻮاﻫﺪ داد. و ﻋﺒﺪاﷲ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎن ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﻔﺖ: اﻧﺎﷲ و اﻧﺎاﻟﯿﻪ راﺟﻌﻮن.
ﻏﻼﻣﻰ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ اﺑﻮاﻟﺴﻼس اﺳﺖ ﺑﻪ ﻃﻌﻨﻪ ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﻔﺖ: اﯾﻦ ﻣﺼﯿﺒﺖ از ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﺎ رﺳﯿﺪ.
و ﻋﺒﺪاﷲ ﮐﻔﺶ ﺧﻮد را ﺑﺮ دﻫﺎن او ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﮐﻪ: اى ﺣﺮاﻣﺰاده! درﺑﺎره ﺣﺴﯿﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﺴﺎرﺗﻰ ﻣﻰ ﮐﻨﻰ؟ ﺑﻪ ﺧﺪا قسم ﮐﻪ اﮔﺮ در آﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮر داﺷﺘﻢ، دﺳﺖ از داﻣﻨﺶ ﺑﺮ ﻧﻤﻰ داﺷﺘﻢ ﺗﺎ در رﮐﺎﺑﺶ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﻮم. ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﺪا ﮐﻪ آﻧﭽﻪ ﺗﺤﻤﻞ اﯾﻦ ﻣﺼﯿﺒﺖ را ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﻤﮑﻦ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ و آراﻣﺸﻢ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ دو ﻓﺮزﻧﺪ، ﻫﻤﺮاه ﺣﺴﯿﻦ و در راه ﺣﺴﯿﻦ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺪ.
و ﺳﭙﺲ روى ﺑﻪ آﺳﻤﺎن ﺧﻮاﻫﺪ ﮐﺮد و ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪاﯾﺎ! ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺣﺴﯿﻦ، ﺟﺎﻧﻢ را ﮔﺪاﺧﺖ اﻣﺎ ﺗﻮ را ﺳﭙﺎس ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ اﮔﺮ ﺧﻮدم ﻧﺒﻮدم ﺗﺎ ﺟﺎﻧﻢ را ﻓﺪاﯾﺶ ﮐﻨﻢ، دو ﻓﺮزﻧﺪم را ﻗﺮﺑﺎﻧﻰ ﺧﺎك ﭘﺎﯾﺶ ﮐﺮدم.
🌷زﯾﺮ ﻟﺐ زﻣﺰﻣﻪ ﻣﻰ ﮐﻨﻰ: ﮐﺎش ﻫﺰار ﻓﺮزﻧﺪ ﻣﻰ داﺷﺘﻢ و ﻫﻤﻪ را ﻓﺪاى ﯾﮏ ﺗﺎر ﻣﻮى ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻰ ﮐﺮدم.
ﻧﺎم آرام ﺑﺨﺶ ﺣﺴﯿﻦ را زﯾﺮ ﻟﺐ ﺗﺮﻧﻢ ﻣﻰ ﮐﻨﻰ: حسین! حسین! حسین...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۴۵
🔅اﮐﻨﻮن آرام آرام ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﻰ ﺷﻮى و رﺳﺎﻟﺘﻰ ﮐﻪ در ﻣﺪﯾﻨﻪ ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎر ﺗﻮﺳﺖ، از آﻧﭽﻪ ﺗﺎﮐﻨﻮن ﺑﺮ دوش ﺧﻮد، ﺣﻤﻞ ﮐﺮده اى، ﮐﻤﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ.
🌹ﭘﺮده ﮐﺠﺎوه را ﮐﻨﺎر ﻣﻰ زﻧﻰ و از ﭘﺸﺖ ﭘﺮده ﻫﺎى اﺷﮏ ﺑﻪ راه، ﻧﮕﺎه ﻣﻰ ﮐﻨﻰ. ﭼﯿﺰى ﺗﺎ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪه اﺳﺖ.
ﺳﻮاد ﻣﺪﯾﻨﻪ ﮐﻪ از دور ﭘﯿﺪا ﻣﻰ ﺷﻮد، ﻓﺮﻣﺎن ﻣﻰ دﻫﻰ ﮐﻪ ﻫﻤﮕﺎن از ﻣﺮﮐﺒﻬﺎ ﭘﯿﺎده ﺷﻮﻧﺪ:
به اﺣﺘﺮام ﺣﺮم رﺳﻮل اﷲ از ﻣﺤﻤﻠﻬﺎ ﻓﺮود ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ!
ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺎده ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ. و اﻣﺎم ﻓﺮﻣﺎن ﻣﻰ دﻫﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺧﯿﻤﻪ را ﻋﻠﻢ ﮐﻨﻨﺪ.
🌷 ﺳﭙﺲ ﺑﺸﯿﺮ بن ﺟﺬﻟﻢ را ﺻﺪا ﻣﻰ ﮐﻨﺪ و ﺑﻪ او ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﺸﯿﺮ! ﭘﺪرت ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮد، ﺧﺪا رﺣﻤﺘﺶ ﮐﻨﺪ. ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﺷﻌﺮ ﻣﻰ ﺗﻮاﻧﻰ ﺳﺮود؟
ﺑﺸﯿﺮ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ: آرى ﯾﺎﺑﻦ رﺳﻮل اﷲ.
🥀اﻣﺎم ﻣﻰ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ: ﭘﺲ، ﭘﯿﺶ از ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺑﺮو و ﺷﻬﺎدت اﺑﺎﻋﺒﺪاﷲ را ﺑﻪ اﻃﻼع ﻣﺮدم ﺑﺮﺳﺎن.
ﺑﺸﯿﺮ ﺑﻪ ﺗﺎﺧﺖ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻣﻰ رﺳﺎﻧﺪ، ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻣﻰ اﯾﺴﺘﺪ و اﯾﻦ دو ﺑﯿﺖ را ﻓﺮﯾﺎد ﻣﻰ زﻧﺪ:
ﯾﺎ اﻫﻞ ﯾﺜﺮب ﻻ ﻣﻘﺎم ﻟﮑﻢ ﺑﻬﺎ اﻟﺠﺴﻢ ﻣﻨﻪ ﺑﮑﺮﺑﻼء ﻣﻀﺮج
ﻗﺘﻞ اﻟﺤﺴﯿﻦ ﻓﺎدﻣﻌﻰ ﻣﺪرار و اﻟﺮاءس ﻣﻨﻪ ﻋﻠﻰ اﻟﻘﻨﺎة ﯾﺪار
اى اﻫﻞ ﯾﺜﺮب! دﯾﮕﺮ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺟﺎى ﻣﺎﻧﺪن ﻧﯿﺴﺖ، ﮐﻪ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﯿﺪه اﺳﺖ.
ﭘﺲ ﻫﻤﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﺎره ﺑﺮ او ﺑﮕﺮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﺴﯿﻦ در ﮐﺮﺑﻼ ﺑﻪ ﺧﻮن ﺗﭙﯿﺪ و ﺳﺮش ﺑﺮ ﻧﯿﺰه ﻫﺎ ﭼﺮﺧﯿﺪ.
🌴 و اﻋﻼم ﻣﻰ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ: اى اﻫﻞ ﻣﺪﯾﻨﻪ! ﻋﻠﻰ، ﻓﺮزﻧﺪ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﻋﻤﻪ ﻫﺎ و ﺧﻮاﻫﺮاﻧﺶ ﺑﻪ ﻧﺰدﯾﮑﻰ ﺷﻬﺮ رﺳﯿﺪه اﻧﺪ. ﻣﻦ ﺟﺎى آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﺎن ﺧﻮاﻫﻢ داد.
ﺧﺒﺮ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺎد در ﻫﻤﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ و ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎى ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻣﻰ ﭘﯿﭽﯿﺪ و ﺷﻬﺮ ﯾﮑﭙﺎرﭼﻪ، ﺿﺠﻪ و ﻧﺎﻟﻪ ﻣﻰ ﺷﻮد.
زﻧﺎن و دﺧﺘﺮان از ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺮون ﻣﻰ رﯾﺰﻧﺪ، روى ﻣﻰ ﺧﺮاﺷﻨﺪ، ﻣﻮى ﻣﻰ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﺮ ﺳﺮ و ﺻﻮرت ﻣﻰ زﻧﻨﺪ، ﺧﺎك ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻰ رﯾﺰﻧﺪ و ﺷﯿﻮن و ﻓﺮﯾﺎد ﻣﻰ ﮐﻨﻨﺪ.
🌷 ﻫﺎﺗﻔﻰ ﻣﯿﺎن زﻣﯿﻦ و آﺳﻤﺎن، صدا ﻣﻰ دﻫﺪ: اى آﻧﺎﻧﮑﻪ ﺣﺴﯿﻦ را ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯿﺪ و او را ﺑﻪ ﻗﺘﻞ رﺳﺎﻧﺪﯾﺪ! ﺑﺸﺎرت ﺑﺎد ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻋﺬاب و ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺟﺎﻧﺴﻮز. ﺗﻤﺎم اﻫﻞ آﺳﻤﺎن، از ﭘﯿﺎﻣﺒﺮان ﺗﺎ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎن ﺷﻤﺎ را ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻣﻰ ﮐﻨﻨﺪ. ﭘﺲ ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻟﻌﻨﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺮ زﺑﺎن ﺳﻠﯿﻤﺎن و ﻣﻮﺳﻰ و ﻋﯿﺴﻰ ﮔﺬﺷﺘﻪ اﺳﺖ...
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🍀برشی از کتاب #آفتاب_در_حجاب_۴۶
🌹امﻟﻘﻤﺎن، دﺧﺘﺮ ﻋﻘﯿﻞ، ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪن اﯾﻦ ﺧﺒﺮ، ﺑﺎ ﺳﺮ و ﭘﺎى ﺑﺮﻫﻨﻪ از ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮون ﻣﻰ ﺟﻬﺪ و ﺳﺮآﺳﯿﻤﻪ و دﯾﻮاﻧﻪ وار اﯾن اﺷﻌﺎر را ﻣﻰ ﺧﻮاﻧﺪ:
ﻣﺎذا ﺗﻘﻮﻟﻮن اذ ﻗﺎل اﻟﻨﺒﻰ ﺑﮑﻢ ﺑﻌﺘﺮﺗﻰ و ﺑﺎﻫﻠﻰ ﺑﻌﺪ ﻣﻔﺘﻘﺪى ﻣﺎ ﮐﺎن ﻫﺬا ﺟﺰاﺋﻰ اذ ﻧﺼﺤﺖ ﻟﮑﻢ
ﻣﺎذا ﻓﻌﻠﺘﻢ و اﻧﺘﻢ آﺧﺮاﻻﻣﻢ ﻣﻨﻬﻢ اﺳﺎرى و ﻗﺘﻠﻰ ﺿﺮﺟﻮاﺑﺪم ان ﺗﺨﻠﻔﻮﻧﻰ ﺑﺴﻮء ﻓﻰ ذوى رﺣﻤﻰ
🥀ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺨﻰ ﺑﺮاى ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ دارﯾﺪ اﮔﺮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان آﺧﺮﯾﻦ اﻣﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻋﺘﺮت و ﺧﺎﻧﺪاﻧﻢ، ﭘﺲ از ﻣﻦ ﭼﻪ آوردﯾﺪ؟ ﻋﺪه اى را اﺳﯿﺮ ﮐﺮدﯾﺪ و ﻋﺪه اى را ﺑﻪ ﺧﻮن ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ؟ ﭘﺎداش ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﯿﺮ ﺧﻮاه ﺷﻤﺎ ﺑﻮدم اﯾﻦ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺎزﻣﺎﻧﺪﮔﺎﻧﻢ اﯾﻨﺴﺎن ﺑﺪى ﮐﻨﯿﺪ.
🌴دﺧﺘﺮ ﺟﻮاﻧﻰ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪن اﯾﻦ ﺧﺒﺮ، ﻫﻤﭽﻮن ﺟﻨﻮن زده ﻫﺎ از ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮون ﻣﻰ زﻧﺪ، و ﺑﻰ ﭼﺎدر و ﻣﻘﻨﻌﻪ و ﮐﻔﺸﻰ در ﮐﻮﭼﻪ راه ﻣﻰ رود و ﺳﺮ ﺗﮑﺎن ﻣﻰ دﻫﺪ و ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﻮﯾﻪ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ:
ﭘﯿﺎم آورى، ﺧﺒﺮ ﻣﺮگ ﻣﻮﻻﯾﻢ را آورد. ﺧﺒﺮ، دﻟﻢ را ﺑﻪ آﺗﺶ ﮐﺸﯿﺪ. ﺗﻨﻢ را ﺑﯿﻤﺎر ﮐﺮد و ﺟﺎﻧﻢ را اﻧﺪوﻫﮕﯿﻦ ﺳﺎﺧﺖ.
ﭘﺲ اى ﭼﺸﻤﻬﺎى ﻣﻦ ﯾﺎرى ﮐﻨﯿﺪ و اﺷﮏ ﺑﺒﺎرﯾﺪ و ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ و ﻣﺪام ﺑﺒﺎرﯾﺪ.
اﺷﮏ ﺑﺮ آن ﮐﺴﻰ ﮐﻪ در ﻣﺼﯿﺒﺖ او ﻋﺮش ﺧﺪا ﺑﻪ ﻟﺮزه در آﻣﺪ و ﺑﺎ ﺷﻬﺎدت او ﻣﺠﺪ و دﯾﻦ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﺒﺎﻫﻰ رﻓﺖ.
آرى ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮ ﭘﺴﺮ دﺧﺘﺮ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ و وﺻﻰ و ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ او. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﯾﮕﺎه و ﻣﻨﺰل او از ﻣﺎ دور اﺳﺖ.
🌷ﭘﯿﺶ از آﻧﮑﻪ ﺑﺸﯿﺮ، ﺑﺎز ﮔﺮدد، ﻣﺮدم ﺿﺠﻪ زﻧﺎن و ﻣﻮﯾﻪ ﮐﻨﺎن، از ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺑﯿﺮون ﻣﻰ رﯾﺰﻧﺪ و ﺑﺎ اﺷﮏ و آه و ﮔﺮﯾﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﻘﺒﺎل ﺷﻤﺎ ﻣﻰ آﯾﻨﺪ.
ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺟﺰ ﻫﻨﮕﺎم ارﺗﺤﺎل ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ، ﭼﻨﯿﻦ درد و داغ و آه و ﺷﯿﻮﻧﻰ را ﺑﻪ ﺧﻮد ﻧﺪﯾﺪه اﺳﺖ.
🌿زﻧﺎن، زﻧﺎن ﻣﺪﯾﻨﻪ، زﻧﺎن ﺑﻨﻰ ﻫﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﭘﯿﺶ ﺗﻮ را ﺑﺪرﻗﻪ ﮐﺮدﻧﺪ اﮐﻨﻮن ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﻰ آورﻧﺪ. ﺑﺎور ﻧﻤﻰ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺎن زﯾﻨﺒﻰ ﺑﺎﺷﻰ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﭘﯿﺶ، از ﻣﺪﯾﻨﻪ رﻓﺘﻪ اى. ﺑﺎور ﻧﻤﻰ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ درد و داغ و ﻣﺼﯿﺒﺖ، در ﻋﺮض ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻫﺎى زﻧﻰ را ﯾﮏ دﺳﺖ ﺳﭙﯿﺪ ﮐﻨﺪ، ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﭼﺸﻤﻬﺎ را اﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺑﻪ ﮔﻮدى ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ، ﺑﺘﻮاﻧﺪ رﻧﮓ ﺻﻮرت را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ و ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﮐﺴﻰ را اﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺿﻌﯿﻒ و زرد و ﻧﺰار ﮔﺮداﻧﺪ. ﺗﺎزه آﻧﻬﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻰ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻣﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﭙﯿﺪ ﮔﺸﺘﻪ اﺳﺖ و ﻫﺮ ﭼﺮوك ﺑﺎ ﮐﺪام داغ، ﺑﺮ ﺻﻮرت ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺘﻪ اﺳﺖ.
🍀اﻣﺎم در ﻣﯿﺎن ازدﺣﺎم ﻣﺮدم، از ﺧﯿﻤﻪ ﺑﯿﺮون ﻣﻰ آﯾﺪ، ﺑﺮ روى ﺑﻠﻨﺪى اى ﻣﻰ رود و در ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﺑﺎ دﺳﺘﻤﺎﻟﻰ، ﻣﺪام اﺷﮑﻬﺎﯾﺶ را ﻣﻰ ﺳﺘﺮد، ﺑﺮاى ﻣﺮدم ﺧﻄﺒﻪ ﻣﻰ ﺧﻮاﻧﺪ، ﺧﻄﺒﻪ اى ﮐﻪ در اوج ﺣﻤﺪ و ﺳﭙﺎس و رﺿﺎﯾﺖ و اﻗﺘﺪار، آﻧﭽﻨﺎن اﺑﻌﺎد ﻓﺎﺟﻌﻪ را ﺑﺮاى ﻣﺮدم ﻣﻰ ﺷﮑﺎﻓﺪ ﮐﻪ ﺿﺠﻪ ﻫﺎ و ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎن، ﺑﯿﺎﺑﺎن را ﭘﺮ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ: ﻫﻤﯿﻨﻘﺪر ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﻣﺮدم ﮐﻪ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺑﻪ ﺟﺎى اﯾﻨﮑﻪ ﺳﻔﺎرش ﻣﺎ را ﮐﺮد، اﮔﺮ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺠﻨﮕﻨﺪ، ﺑﺪﺗﺮ از آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﺮدﻧﺪ در ﺗﻮاﻧﺸﺎن ﻧﺒﻮد.
🍂ﻣﺮدم، ﮐﺎروان را ﺑﺮ ﺳﺮ دﺳﺖ و ﭼﺸﻢ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻪ ﺳﻮى ﻣﺪﯾﻨﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﻰ ﺑﺮﻧﺪ.
✍ سید مهدی شجاعی
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby