هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی از شهید ایمانی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
💠 #قسمت_چهل_و_ششم: فرزندان اسلام
.
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... اونها دروغگو نبودن ... غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم ... چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ... هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ... تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ ... .
.
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ... تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ... مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ... اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد ... سفید و سیاه ... از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ...
.
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ... نه تنها هادی ... بغض همه شکست ... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ... همه شون به شدت گریه می کردن ... چرخیدم سمت هادی ... چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ... چند لحظه فقط نگاهش کردم ... از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد... فضا، فضای دیگه ای بود ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... .
.
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ... مثل سربندش سرخ شده بود ... صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ...
.
- طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ... شما حتی مهمان هم نیستند ... بلکه صاحب خانه هستید ... شما فرزندان عزیز من هستید ... .
.
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ... سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ... فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ... من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم ... و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟... اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ ... .
.
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ... من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم... و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ... من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن ... اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم ... این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود ...
.
.
فقط بهش نگاه می کردم ... یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ... یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ... چیزی که من باید پیداش کنم ... اونم هر چه سریع تر ... .
.
⬅️ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی از شهید ایمانی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠 #قسمت_چهل_و_هفتم : کانون شرارت
.
دوره زبان فارسی تموم شد ... ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد ... .
سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود ... امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد ... باید می فهمیدم ... اصلا من به خاطر همین اومده بودم ... .
.
شروع به مطالعه کردم ... هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم ... گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی ... یک ظهر تا شب طول می کشید ... گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم ... .
.
و این نتیجه ای بود که پیدا کردم ... حکومت زمین به خدا تعلق داره ... و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان ... و ریسمان الهی هستن ... و در زمان غیبت آخرین امام ... حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته ... .
.
حکومت الهی ... امت واحد ... مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری ... مبارزه با برده داری ... تلاش در جهت تحقق عدالت ...و ... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود ... مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم... اما نکته دیگه ای هم بود ... عشق به خدا... عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله ...
عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود ... و این مفهوم برام قابل فهم نبود ... اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ... مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است ... انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن ... اما عشق به خدا؟ ... و عجیب تر، ماجرای کربلا ...
چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست ... و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن... .
خودشون رو یک امت واحد می دونن ... و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره ... .
.
تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم ... و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن ... شیوع این تفکر در بین جامعه غرب ... به معنای مرگ و نابودی اونها بود ... .
.
مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه ... و در قلب کشوری که متولد شده اند ... قلب خودشون برای جای دیگه ای ... و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه ... .
.
برای اونها، ایران تنها ... هیچ ترسی نداشت ... تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که ... برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد ... .
.
جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم ... حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم ... حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم ...
.
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر ... از اسلام ... و از حکومت ایران ... .
.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.......:
🎥 تشرف جالب آیت الله عبدالنبی نوری به محضر امام زمان عجل الله فرجه
#استاد_عالی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔵بانویی که امام حسین علیه السلام، سه بار در قبر به دیدنش آمد!
✳️ائمه اطهار به ویژه امام زمان(علیه السلام) تاکید فراوانی بر مداومت به خواندن زیارت عاشورا داشته اند.
🌟 این زیارت از ناحیه خود خداوند متعال نازل شده و از احادیث قدسی به شمار می رود.
🔰از حاج محمدعلی روایت شده که:
در یزد مرد صالح و فاضلى بود که به فکر آخرت خویش بود و شبها در مقبره اى خارج شهر یزد که به آن مزار گویند، مى خوابید.
💠این مرد همسایه اى داشت که از کودکى در مکتب و غیره با هم بودند، تا اینکه بعدها باج خواهى و پول زورگرفتن را انتخاب کرد و تا آخر عمر هم چنین مى بود، تا اینکه مرد و در همان مقبره مذکور دفن کردند.
🔴هنوز یک ماه نگذشته بود که حاج محمد على او را در خواب دید، با حالت زیبا و سر حال از نعمت!!
♦️او گوید: نزدش رفتم و به او گفتم: تو از کسانى نبودى که در باطن نیکو باشی و کار تو جز عذاب نتیجه اى نداشت، چگونه به این مقام رسیدى؟!
♨️آن مرد گفت: آرى مسئله همانطور است که تو گفتى، من تا دیروز در سخت ترین عذاب بودم،
🌺تا اینکه همسر استاد اشرف آهنگر از دنیا رفت و او را در اینجا دفن کردند و اشاره کرد به مکانى که صد ذراع فاصله داشت
🌱و در همان شبى که او را به خاک سپردند، حضرت امام حسین(علیه السلام) سه بار به دیدن او آمدند.
🌺و در مرتبه سوم دستور فرمود: تا عذاب را از اهل این قبرستان بردارند، به این جهت حال من نیکو شد و در نعمت و وسعت قرار گرفتم.
🍀حاج محمدعلى گوید: با تعجب از خواب بیدار شدم، استاد اشرف آهنگر را نمى شناختم و جاى او را نمى دانستم، در میان بازار آهنگرها جستجو نمودم تا استاد اشرف را پیدا کردم.
🌟از او پرسیدم،آیا شما همسر دارى؟ گفت: داشتم، ولى دیشب فوت نمود و او را در فلان جا دفن کردیم.
💥از او پرسیدم: آیا همسر شما به زیارت امام حسین (علیه السلام) رفته بود؟ گفت: خیر.
❓پرسیدم: آیا مصیبت حضرت را مى نمود؟ گفت: خیر.
🔰پرسیدم: آیا او براى امام حسین مجلس مصیبت برپا مى کرد؟ جواب داد: خیر، منظورت از این سوالها چیست ؟
♻️ آن مرد داستان خواب خود را بیان کرد و گفت مى خواهم رمز آن ارتباط میان او و امام حسین را دریابم.
🔆استاد اشرف گفت: آن زن همواره به خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت...
📗منبع:شیخ عباس قمی، کتاب شریف مفاتیح الجنان
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌸🍃استاد_پناهیان
🌷هر چه بیشتر به خاطر خداصبر کنیم
خدا بیشتر به خاطر← ما "عجله" خواهد کرد
🌷 و هر چه بیشتر در ←سختیها "لبخند" بزنیم
خدا زودتر← آسایش را به ما میرساند.
💟 انگار خدا طاقت ندارد صبر بندۀ خودش را ببیند
😢
⚜❣ و در آخرت هم هنگام ورود به بهشت اول از صبرشان تقدیر میکند
🕊سلام علیکم بماصبرتم فنعم عقبی الدار🕊
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از حسین زاده....
.......:
( O_/ __ __ \_O)
/ ( o )__( o ) \
( __. - - \/- - . __ )
====( __/\__ )====
- - '
_| | _
/' . . . . ' \
| : : |
| | : : | |
| | : : | |
| | : : | |
| | : : | |
| | : : | |
| | : : | |
| | : : | |
| | . . ' | |
( | | | | )
\| | | | /
| | | |
| | | |
| | | |
| | | |
| | | |
__, - ' | | ' - , __
( ___, - - ' ` - - , ___ )
پلنگ صورتی رو آوردم یه دهه شصتی گل😅
لفت داده بود
باهاش مهربون باشین.
مثل شماس
حرف نمیزنه ... فقط نگا میکنه!!!😐😐😂😂
شاااد باشید
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
#خاطره
دهه شصتی ها .یعنی اینقدر ساده وزود باور بودیم ..که حد وحساب نداشت خدا وکیلی با بچه های الان مقایسه میکنم میبینم انگارما از مریخ امده بودیم ...القصه کلاس سوم ابتدایی بودم وابان ماه بود ..وتازه امده بودم به مدرسه جدید ( بذارید یه خورده عقبتر بروم ..ما تهران بودیم ..وقرار بود که قبل از مهر برای سکونت بیاییم قم ..پدرم برای یه سفر کاری رفته بود فرانسه ..وبه موقع نتوانسته بود برگرده ...وقتی برگشت اواسط مهر بود واین شد که ابان ماه من تازه رفتم سر کلاس سوم ..) بگذریم ..یه چند تایی از درس ها رو عقب بودم ..یک هفته بعد از حضورم تو کلاس ..معلمون گفت که امتحان ریاضی میگیره ..وتهدید کرد که هرکی نمره خوب نیاره فلان میکنم وبهمان میکنم ..ما هم انقدر ساده وپاستوریزه...که فکر میکردیم که وای چی میشه اگه درس نخونیم و نمره نیاوریم ..تنها راهی که به نظرم رسید تقلب بود ( 😅😅 بدین گونه بود که اولین تقلب رقم خورد ) با یکی از دوستام قرار گذاشتیم که از این چندتا درس نصفش رو من بخونم ..نصف دیگه اش رو که قائدتا درسهایی بود که من یاد نگرفته بودم را اون بخونه ..وهر کجا ایراد داشتیم از روی هم ببینیم ( خدا وکیلی تقلب نبود استراتژیی بود واسه خودش 😊).. امتحان دادیم وطبق نقشه عمل کردیم وامدیم خونه ..یکی دوساعت بعدش دیدم دوستم سراسیمه امد در خونه امون وهای های گریه ..🤔ترسیدم ..گفتم چی شده .گفت جریان تقلب رو به پدرم گفتم ( پدرش روحانی بود ) پدرم ناراحت شده وگفته اگه جفتتون صفر نشدید چون یه گناه بزرگی مرتکب شدید ..وحالا دوست من با ناراحتی وگریه وتشر وطلب کارانه وبا پرخاش به من که: اره همش تقصیر تو بود تو گولم زدی .تو منو به گناه وادار کردی.خدا سنگ مون میکنه ( این تیکه کلام رو که یادتونه ) ..من فردا میرم همه چیز رو به خانم معلم میگم ....بگذریم که من چقدر احساس گناه وتحقیر و احساس سنگ شدن بهم دست داده بود شب تا صبح العفو وغلط کردم از زبون نیافتاد ..چکار داری بلاخره صبح شد با چشما پف کرده وترس ولرز رفتم مدرسه ...وهران منتظر مجازات بزرگی بودم ،،( انگار سه هزار میلیارد رو برداشته بودمو ونتوانسته بودم برم کانادا ..وهران منتظر گیر افتادن بودم ) دیگه حال وروز من رو تصور کنید ...معلم ورق ها اورد ونمرات رو شروع به خوندن کرد .وگفت از بالا میخوانم ( یادتونه چه شوکی با این کارشون بهمون وارد میکردند 😱) ۱۹ ..۱۸ ..۱۵ ..۱۴ ( این نمره دوستم بود ) ۱۳ ...۱۱ ونیم ..۱۰..پیش خودم داشتم سکته میزدم یا خدا ...من ۱۰ هم نشدم ..۸ ...۷ وبیست وپنج ..(هنوزم تو کف این ۲۵ موندم )...۶ ..۵ ...وای یا حضرت عباس ..من ۵ هم نشدم ..انگار معکوس ضربان قلب من بود ..۴..۳...۲ رو گفت قلبم امد تو حلقم .گفتم ای داد وبیداددیدی پیش بینی بابای روحانی دوستم درست در امد ( بماند که تواین فاصله دوستم با چه پوز خندوتمسخری نگاهم میکرد ) ..ورقه ها تموم شد ونمره من خونده نشد ..جرات نمیکردم بپرسم ..مال من چی پس ..گفتم نکنه دعام گرفته ( اخه دعا کرده بودم .یه بلایی سر ورقه من بیاد ..مثلا معلمون گمش کنه ...یا بچه اش ابگوشت روش بخوره ..هرچی ) ...😏بعد از چند دقیقه معلمون بلند اسم من رو گفت بچه ها فلانی کیه ..( اخه خیلی من رو نمیشناخت تازه یک هفته بود که سر کلاس رفته بودم ) با ترس ولرز بلند شدم ..گفت بیا پای تخته ..رفتم ...در واقع نرفتم که کشوندم خودمو ...گفت بچه ها براش دست بزنید .تنها نمره ۲۰ کلاس ...کسی که یک ماه ونیم مدرسه نبوده ...از خودتون خجالت بکشید ..نصف شماهام نیست ( اخه خیلی ریزه میزه بودم ) ...من رو بگید ...بادی به غبغب انداختم وبا غرور نگاهشون کردم ..مخصوصا ..اون دوستم رو که داشت از عصبانیت منفجر میشد ..وقتی پرو گی من رو دید بلند شد وگفت خانم اجازه این تقلب کرده وهمه از روی من دید ( یادش بخیر چقدر خودشیرینی میکردیم ) ..یک دفعه کلاس ساکت شد .معلم یه نگاهی به من کرد ..منم سرم انداختم بودم پایین ..برگشت گفت .چرت وپرت نگو .از روی تو تقلب کرد ؟ پس چرا تو ۲۰ نشدی ..بشین سر جات وحرف بیخود نزن ..( فکر کنم تو دلش گفت اصلا به قیافه مظلوم این میخوره تقلب کنه ) القصه...اینم ماجرای تقلب من .البته اولین تقلب ..😎.اینم بگم اون دوستم از اون به بعد به من به چشم یه داعشی ( ببخشید اون موقع داعش نبود) به چشم یه عراقی نگاه میکرد.😂😂😂
ارسالی از خانم غلامی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیطنت پسرا.....
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
داستان واقعی از شهید ایمانی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
💠 #قسمت_چهل_و_هشتم: صرف ساده
تابستان سال 90 از راه رسید ... اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن ... عده کمی هم توی خوابگاه موندن ... من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ... .
.
قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم ... درس عربی واقعا برام سخت بود ... من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم ... زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی ... نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود ...
.
.
هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم ... در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت ... هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم ... واقعا خسته شده بودم ... صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم ... سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود ... گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم ... و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم ... .
.
نمازش تموم شد ... تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد ... فکر کرد خوابم ... کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد ... اصلا تکان نخوردم ... چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط ... اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم ...
.
چند روز از ماجرا گذشت ... بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه ... بازش که کردم ... آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود ... تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود ... جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود ... اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم ... یعنی دلش به حال من سوخته؟ ... یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ... این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت ... .
.
در رو باز کرد و اومد داخل ... تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش ... کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ ... فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ ... .
.
توی شوک بود ... سریع به خودش اومد ... از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده ... خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که ... خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت ... .
- قصد بی احترامی نداشتم ... اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام ...
.
و خیلی عادی رفت سمت خودش ...
.
⬅️ادامه دارد...
💐https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃
💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐🍃💐
.......:
#تلنگر
گاهی یڪ پیام به نامحرم
یک صحبت با نامحرم
بسیاری از لطفها را از انسان می گیرد..
لطف رسیدن به مراتب الهی...
لطف رسیدن به شهدا....
لطف رسیدن به مقام سربازی امام زمان (عج)
و ....
فقط این را بدانیم شهدا هرگز اهل رابطه با نامحرم نبودند
پس تا می توانیم مراقبت کنیم
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بدون شرح.....
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃