eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.3هزار عکس
35.1هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
شد.یک خانه ی دوطبقه ی قدیمی که طبقه ی همکف را اجاره کرده بودند.پدر سحر سالها پیش در یک تصادف جانش را از دست داده بود و مادرپرستارش برای تامین نیازهایشان مجبور بود بیش از چند شیف در هفته اضافه کار بایستد و برادر بزرگترش سهیل با تمام عشق و عالقه ای که به درس و دانشگاه داشت....درسش را تا نیمه رها کرده بود و به سرکار رفته بود تا باری را از دوش مادرش کم کند.و همیشه نهایت ارزویش این بود :حاال که خودش به جایی نرسیده است....سحر درسش را ادامه دهد و باالترین مدارج علمی را کسب کند و رویاهای پدر ناکامش و مادر همیشه خسته اش را به واقعیت تبدیل کند.و سحر هم انصافا همیشه لطف بیکران مادر و برادرش را سپاسگزار بود و توانسته بود انها را راضی نگه دارد.صبح روز بعد دخترها بدون تاخیر یک به یک سوار شدند و به مدرسه امدند.اقای نعمتی برای اولین باز از اتومبیلش پیاده شد و گفت:بچه ها براتون ارزوی موفقیت میکنم...خداحافظ.دخترها متعجب نگاهش میکردند.اقای نعمتی عادت نداشت از ماشین پیاده شود و اینطور از انها خداحافظی کند.زنگ اول ترانه و سحر دبیر نداشتند و سحر داشت از همان پسر همسایه ی معروف برای ترانه تعریف میکرد.مدتها بود که پسری که در خانه ی رو به روی انها زندگی میکرد دنبال سحر بود و هردفعه به نحوی جلوی سحر سبز شده بود و این بار میخواست به زور نامه ای را به او بدهد.و سحر داشت جریان نامه را تعریف میکرد.ترانه:خر نشی یهو نامه قبول کنی...بدبخت میشی ها...سحر:مگه دیوونم....بعدشم اصال از ادمای کنه خوشم نمیاد...خیلی ادم مذخرفیه....ترانه: از این جماعت یه بار شماره و نامه بگیری دیگه ولت نمیکنن...اونم با اون داداشی که تو داری...سحر نگاهی به ترانه انداخت و گفت:مگه داداشم چشه؟ ترانه:چش نیس گوشه...خیلی غیرتیه... وقتی هم عصبانی میشه دیگه هیشکی و نمیشناسه...سحر:تو عصبانیت اونو از کجا دیدی؟ ترانه:یه بار یادت نیست..راهنمایی بودیم...اومده بود دنبالت... منو دید موهام بیرونه سر تو داد زد:موهاتو بده تو...سحر:خوب رو این چیزا اره یه ذره حساسه...وگرنه داداشم خیلی مهربوون وحیوونیه....ترانه با لحنی خاص گفت:اره حیوونی یه...سحر اول متوجه منظور ترانه نشد....کمی بعد با حرص محکم به پهلوی ترانه زد و گفت:بیشعور عوضی....و ترانه فقط با صدای بلند میخندید.زنگ تفریح بود و پریناز باشور و هیجان خاصی داشت از دوست پسر جدیدش تعریف میکرد.هر چهار نفر روی زمین نشسته بودند.ترانه دستهایش را رو به اسمان گرفت و گفت:خدایا یه عقلی به این بده....یه پولی به من...دختر نمیگی پرویز بفهمه میکشتت...من نمیفهمم چه جوری جرات میکنی این کارار و بکنی...پریناز با حسی که انگار قله ی اورست را فتح کرده باشد گفت:هنریه واسه خودش...شمیم:خوب خانم هنرمند یه ذره از این استعدادت به ما هم یاد بده...پریناز:چشم فرصت کردم...حتما...ولی باید با وقت قبلی باشه...سحر شکلکی در اورد و خواست چیزی بگوید که ترانه اهسته گفت:دلفین پیر اومد...پاشین بریم سر کالس....خانم دلفان به انها رسید ولی هر چهار نفر با زرنگی از دستش فرار کردند و به دو پله ها را باال رفتند.روزهای اول مدرسه تق و لق بود....دوم مهر هم بدون هیچ اتفاقی سپری شد.چهار نفری در حیاط مدرسه ایستاده بودند و منتظر اقای نعمتی..اما خبری از ان مرد خوش پوش و مرتب و خوش وقت نبود.اقای باقری فریاد زد:بچه ها امیر اباد...دخترها به سمت او رفتند.اقای باقری:بچه ها راننده سرویستون عوض شده...چند لحظه اینجا صبر کنید تا بهتون بگم راننده ی جدید کیه....و خودش به سمت جمعی از راننده ها رفت که گوشه ای از حیاط ایستاده بودند.هر چهار نفر با بغض ایستاده بودند...ترانه با حرص گفت:یعنی چی..........برای چی عوضش کردن..شمیم:اگه گذاشتن یه روز اب خوش ازگلومون پایین بره........لعنتی...پریناز هم با غیظ گفت: اون از دیروز اینم از امروز.......حاال کدوم ادم گند دماغی میخواد رانندمون بشه خدامیدونه........سحر:خدا کنه ماشینش پراید نباشه....ترانه چشمهایش را گرد کرد و گفت:پیکان نباشه.........وای من حالم از بوی پیکان به هم میخوره....سه دختر دیگر با وجود ناراحتی خندیدند و سحر گفت:مگه ماشینم بوداره....ترانه دماغش را باال داد و گفت:اره..........بو داره..........و رو به اقای باقری که هنوز انجا ایستاده بود شروع کرد به غر زدن:مرتیکه ی شیکم گنده.....کچل بیریخت.....با اون سیبیالی از بناگوش دررفته اش.........اه حالم ازش بهم میخوره....نکبت چندش.....اقای باقری رو به انها فریاد زد:بچه های امیر اباد....برین بیرون یه سمند نقره ای
جلوی در پارک کرده...برین ادرساتونو بهش بدین...صبح چه ساعتی سوار بشین...ظهر کی بیاد...همرو باهاش طی کنید.....برید به سالمت...دخترها سالنه سالنه از حیاط خارج شدند..در بین ماشین ها فقط یک سمند نقره ای رو به روی در مدرسه پارک شده بود.ترانه مثل همیشه در جلو را باز کرد و بدون توجه به راننده خودش را روی صندلی ول داد...شمیم و پریناز و سحر هم به ترتیب پیاده شدن سوار شدند.ترانه به سمت راننده برگشت و خواست سالم کند که دهانش نیمه باز ماند و کلمه در گلویش خشکید چشمهایش در حد توپ پینگ پونگ گشاد شده بود.عقبی ها هم دست کمی از او نداشتند...هر چهار نفر مبهوت به او خیره شده بودند.پسر جوانی پشت فرمان نشسته بود...صورتش گرد و استخوانی بود با موهای مشکی که کمی جعد داشت ویک طرفه روی پیشانی اش ریخته بود و چشمهایی ابی روشن ، پوستی سفید و بینی گوشتی کوچک ولبهای صورتی رنگ وچانه ای خوش ترکیب...ترانه با لکنت گفت: ب .... بب....خشید....فک...فکر کنیم اشتباه سوار شدیم...پسر جوان لبخندی زد که نزدیک بود ترانه و بقیه را بیهوش کند...چهره ی جذاب و منحصر به فردی داشت....تضاد رنگ موهای سیاهش با چشمهای ابی روشنش واقعا زیبا بود.پسر جوان با همان لبخند گفت: سالم...ترانه خودش را جمع و جور کرد و گفت:سالم... و دخترهای عقب هم تک تک سالم کردند.پسر جوان:من سزاوار هستم... مسیرتون کجاست؟ ترانه با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد و گفت:امیر اباد...سزاوار : من خیلی به ادرس ها وارد نیستم....اگه ممکنه راهنماییم کنید.سپس ماشین را روشن کرد و صدای تیک تیک راهنما در فضای ماشین پخش شد.ترانه حین ادرس گفتن سعی میکرد به روبه رو نگاه کند.از خودش حرصش گرفته بود که چرا مقابل یک پسر اینقدر دست وپایش را گم کرده است....پریناز فقط به اینه ی جلوی ماشین خیره بود تابلکه سزاوار نظری از اینه به او بیندازد.شمیم وسط نشسته بود و سعی داشت زیر و بم لباسهایش را دراورد.یک جین مشکی به همراه یک پیراهن مردانه ی خاکستری پوشیده بود....با کفشهای ال استار مشکی...استین هایش را تا ارنج تا زده بود.قدش به نظر بلند می امد.شمیم ذوق مرگ شده بود و زیر لب دعا به جان اقای باقری میکرد که چنین راننده سرویسی را نصیبشان کرده بود...سحر هم از سکوت داخل ماشین حرصی شده بود....و هینطور چشم میچرخاند تا ببیند تزیینات داخل ماشین چه چیزهایی است.دو عروسک کوچک به شیشه ی جلو و دوتا به شیشه ی عقب...خرگوش سفید و موش خاکستری به شیشه ی جلو چسبانده بود و یک میمون قهوه ای و یک خوک صورتی به شیشه ی عقب....سحر با خود فکر کرد:باغ وحش درست کرده اینجا...ماشین قدیمی به نظر میرسید.نگاه سحر از صندلی ها با روکش مشکی چرم به سزاوارافتاد...گردن بلند و کشیده ای داشت و سرش تا نزدیکی سقف ماشین بود.ترانه به عقب چرخید...هر سه نفر زیر چشمی به سزاوار نگاه میکردند...ترانه پوزخندی زد و گفت:الوووووو...کجایین؟ دخترها از رویا بیرون امدند و به ترانه خیره شدند...ترانه با همان شور و شوق همیشگی اش داشت خاطره ای از تابستان و سفرشان به کیش تعریف میکرد...و وقتی به جاهای بانمک و خنده دارش می رسید بی اراده به سزاوار خیره میشد تا حالت چهره ی ارو ر ا دریابد.اما سزاوار با چهره ای جدی به رو به رو خیره شده بود و کاری به کار دختر ها نداشت.اما سزاوار با چهره ای جدی به رو به رو خیره شده بود و کاری به کار دختر ها نداشت.ترانه اولین نفر پیاده شد.سزاوار:صبح ساعت چند بیام دنبالتون؟ ترانه:اقای نعمتی 5و بیست و پنج دقیقه میومد دنبال من....سزاوار تقریبا فریاد زد:چند؟ دخترها متعجب نگاهش میکردند...... ✍ نام داستان راننده سرویس ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
کارگاه خویشتن داری 26.mp3
15.41M
۲۶ ✍ مادامی که مهمترین وظیفه آدمی در دنیا، حفظ آرامش است؛ تغافل نسبت به هر آنچه که آرامش ما را متزلزل کرده، و قلب و فکرمان را بخود مشغول می‌کند؛ ❌ نه تنها یک فضیلت اخلاقی، بلکه یک وظیفه‌ی شرعی و واجب‌ترین شاخه‌ی خویشتن‌داری‌ست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani-6 - تصنیف : سخن عشق.mp3
4.07M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم گر چنان است که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی ز در خویش برانم من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اصلاح جهانی به دست امام زمان (عج) و نبرد آخرالزمان چگونه خواهد بود؟! ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
✋ دارم همه دم روی تمنّـا به‌ حسین محتاج‌ترم از همه ؛ امّا به‌ حسین نزدیک‌ترین جواب را می‌شنـــوم از دور سـلام می‌کنم‌تا به حسین ❤️ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
آيه۴۰ ۴۰- قُلْ اءَرَءَيْتَكُمْ إِنْ اءَتَكُمْ عَذَابُ اللّهِ اءَو اءَتَتْكُمُ السَّاعَةُ اءَغَيْرَ اللّهِ تَدْعُونَ إِنْ كُنْتُمْ صَدِقِينَ بگو: اگر راست مى گوييد چه خواهيد كرد آنگاه كه عذاب خدا در دنيا بيايد يا قيامت فرا رسد، آيا غير خدا را مى خوانيد؟ نكته ها O انسان در حال رفاه و زندگى عادّى معمولاً غافل است، ولى هنگام برخورد با سختى‌ها پرده ى غفلت كنار رفته و فطرت خداجويى و يكتاپرستى انسان ظاهر مى شود. پيام ها ۱- يكى از شيوه هاى تبليغ و تربيت، پرسش از مخاطب است. قل اءرايتكم... ۲- تجربه نشان مى دهد كه در همه ى انسان‌ها (گرچه به ظاهر كفر ورزند، ) فطرت خداجويى هست و به هنگام حوادث در انسان جلوه مى كند و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ماءمور است مردم را به اين فطرت خفته توجّه دهد. قل اءرايتكم... ۳- هنگام حوادث وسختى ها، پرده‌ها كنار رفته وانسان فقط به خدا توجّه مى كند و توجّه نكردن به معبودهاى ديگر، نشانه ى پوچى آنهاست. اءغير اللّه تدعون ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاے ...🥀👆👆 كفعمى در بلد الامين فرموده: اين دعاء حضرت صاحب الامر عَلَيْهِ السَّلام است كه تعليم فرمود آن را به شخصى كه محبوس بود، پس خلاص شد: اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِى الاَْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرينَ. (عج)🌼 @zandahlm1357
💢 از بین بردن کینه‌ها امام علی علیه‌السلام: 🍃 اُحْصُدِ الشَّرَّ مِنْ صَدْرِ غَيْرِكَ بِقَلْعِهِ مِنْ صَدْرِكَ . 🍃 كينه و بدخواهى ديگران را از سينه خود درو كن تا بدخواهى به تو از سينه ديگران ريشه كن شود. 📚 نهج البلاغه، حکمت178. 📎 📎 📎 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انا لله و انا الیه راجعون امام جمعه شهرستان کازرون در یک اقدام تروریستی به شهادت رسید 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢تصویری از لحظه انتقال امام جمعه کازرون به بیمارستان 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔹حجت‌الاسلام محمد صباحی امروز پس از اقامه نماز جمعه مورد سوء قصد قرار گرفت. 🔹انگیزه ضارب امام جمعه کازرون هنوز مشخص نشده است. 🔸بررسی‌های اولیه نشان می‌دهد ضارب امام جمعه کازرون با انگیزه شخصی اقدام به این قتل کرده است 🔸ضارب امام جمعه کازرون پس از سوء قصد اقدام به خودکشی کرده است 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
💢اولین تصویر از ضارب پس از خودکشی 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
❤️بخشی نامه سید هاشم صفی الدین پس از اعلام‌ شهادت سید حسن نصرالله خطاب به رزمندگان حزب الله: ⬆️به همگی برادران عزیز! برای شما در سخت‌ترین و دردناک‌ترین لحظات عمرم می‌نویسم. 🔴ای کاش مرگ، زندگی مرا به پایان می‌رساند و امید دارم که به زودی و در پی او شهید شوم و به او ملحق گردم تا جانم بدان آرام گیرد... ‼️نمی‌خواهم خبر مرگ خود را بدهم، اما خداوند زندگی را پس از تو شیرین نگرداند، ای سید من، محبوب من و ای جان من که تمام وجودم را پر کرده‌ای! 🔴يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا🔴 ⏳ای کاش پیش از این مُرده بودم، و کاملا فراموش می‌شدم! 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357