eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.5هزار دنبال‌کننده
49هزار عکس
35.7هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتراف نتانیاهو ؛اسرائیل بوسیله ماهواره چه بلایی سر ایران میآورد 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
91.mp3
1.56M
📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
زندگی فلک شیخ الرییس در کتاب النجاة آورده است: فلک موجود زنده ای است که از خدا پیروی می‌کند. زندگی خورشید و ماه یکی از محققین گوید: وقتی مگس و سوسک زنده باشند، چه مانعی وجود دارد که خورشید و ماه زنده باشند. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔅 ۳۳ 🌺 سردار شهید حمید رمضانی‌دامغانی: |یک نکته را همیشه سرمشق زندگی خود قرار دهید، و آن مبارزه با نفس است. اگر به مهم‌ترین و حساس‌ترین شغل‌های مملکت مشغولید، ولى نتوانید شیطان را از خود دور کنید، نتوانید جلوی خود را از نگاه کردن بگیرید؛ اگر در حال جهاد و جنگ هم باشید، شکست خواهید خورد... ●واژه‌یاب: ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۲۴۸ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند تمام بدنمان به لرزه در آمد. اسم وطن و رفتن، زیباترین واژه ها بودند که دوست داشتیم آنها را بشنویم. نگاهی به ساعت بزرگ بالای سر خانم صلیب سرخ کردم که زنگ آن به صدا در آمد. دیدم ساعت سه بعد از ظهر است. تا مغرب حدود دو ساعتی مانده بود. از این لحظه هر دقیقه یک سال طول می کشید. دوست داشتم زمان را هل بدهم و آن را جلو ببرم تا زودتر شب شود. از اتاق بیرون رفتیم و در گوشه ای از محوطه نشستیم. برای اینکه شوخی کرده باشم گفتم: «حضرت محمد کرمانشاهی این چه جای گله و شکایت بود؟» محمد حرفی نزد. یعنی حوصله حرف زدن نداشت. هوش و حواسش آن طرف مرزهای خسروی بود. یک ساعتی از هر دری حرف زدم تا وقت بگذرد. صدای نگهبان در پادگان پیچید که می گفت: «در را باز کن. اتوبوس ها آمدند.» از در اردوگاه، ده اتوبوس وارد محوطه شدند و در گوشه ای پارک کردند. یک مرتبه از ساختمان کنار صلیب، یک نفر بیرون آمد که نگهبانها احترام نظامی گذاشتند. از رائد خلیل پرسیدم: «این کیست؟» گفت: فرمانده اردوگاه است.» او دستور داد تمام اسیران را به خط کنند. نگهبانها جمعیت را جلوی ساختمان فرماندهی به خط کردند. در هر صف ده نفر جلو ایستاده بودند و بقیه پشت سر ده نفر ایستادند. فرمانده از روی لیستی که در دست داشت نام اسیران را خواند و همه طبق معمول به فارسی می گفتند: «بله.» عده ای هم می‌گفتند:نعم.» نام ما را هم خواند و مطمئن شدم ما هم رفتنی شده ایم. آمار هم گرفته شد. انگار عجله داشتند ما را زودتر به مرز ببرند. با اشاره فرمانده افراد سوار اتوبوس شدند. هر اتوبوسی که پر می شد، جمعیت را به اتوبوس بعدی می فرستادند. تا اینکه نوبت صف ما شد. راند گفت: «علی، تو و دوستانت سوار نشوید، فعلا این کنار بایستید تا بعد.» برای یک لحظه دلم هزار راه رفت. گفتم: «ما که ثبت نام شده صلیب هستیم.» پاسخ داد: «بله. ولی فعلا بروید کنار بایستید، سعی کردم فکر بد به دلم راه ندهم. با خود گفتم: «ان شاء الله هیچ مسئله ای نیست و چند دقیقه دیگر ما را هم سوار اتوبوس می کنند.» جمعیت متوجه این حرکت عراقی ها شدند. عده‌ای که با ورود ما و دیدن قیافه مان شک کرده بودند. با این حرکت عراقی ها مشکوک شدند. به بچه ها گفتم: «فعلا حرف رائد را گوش بدهیم تا ببینیم خدا چه مقدر کرده است.» کنار دیوار ایستادیم و سوار شدن نیروها را نگاه می کردیم. بچه ها که برای سوار شدن به طرف اتوبوس می رفتند یک دنیا خنده و شادی در چهره شان بود. هر کس که می خواست وارد اتوبوس شود نگاهی به ما می کرد و بعد سوار می شد. رستم گفت: «چرا این طور نگاهمان می‌کنند؟» با بی حوصلگی گفتم: «هر طوری می خواهند نگاه کنند. فکر کن تصور می کنند واقعا جزو سازمان مجاهدین خلق هستیم. آن روزها سازمان برای نفوذ دادن نیروهایش به کشورمان از روش نفوذ در اسیران جنگی استفاده می کرد. آنها با هماهنگی عراق، عده ای از نیروهایشان را لب مرز می آوردند و همراه اسیران تحویل ایران می دادند. سوءظن اسیران ایرانی به ما دلمان را به درد می آورد. مجبور بودیم تحمل کنیم ببینیم آخر قصه چه می شود. شاید نیم ساعتی گذشت. خبری نشد و داشتیم از غصه دق می کردیم. به اکبر که مدام می نشست و بلند می‌شد گفتم: «اکبر، ببین می توانی حاج آقا ابوترابی را پیدا کنی.» - او را برای چه پیدا کنم؟ چه کارش داری؟ - می تواند در این موقعیت به ما کمک کند. اکبر بلند شد تا به طرف سالنی که آقای ابوترابی در آن بود برود که نگهبانی لوله اسلحه اش را روی سینه اکبر گذاشت و با تندی گفت: «کجا؟» - می خواهم بروم حاج آقای ابوترابی را ببینم. . اجازه نداری. همین جا بنشین. الان حرکت ممنوع! جلوگیری کردن از رفتن اکبر عصبانی ام کرد. تا چشم کار می کرد آدم بود که سوار اتوبوس ها می شد. محمد هم پشت سر هم سیگار می‌کشید. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
030208.mp3
34.98M
✳️ درس تاریخ تطبیقی 🎥 استاد مهدی طائب 🔹 ویژه علاقه‌مندان به تاریخ 🔹 جلسه چهاردهم ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357