eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
36.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹آقای سفیر کجا میری؟ اون که یه دونه کباب ترکی خرید بدون نوشابه که خرحش کم بشه بعد به فیلمبردار هم تعارف نکرد؛ یهو چنان با معرفت و رفیق‌باز شد که بخاطر یه تروریست قهر کرد رفت خونه باباش! 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔻عملیات پرچم دروغین، شگرد مورد علاقه‌ی موساد یکی از تاکتیک‌های دستگاه جاسوسی اسرائیل، انجام عملیات فریبکارانه موسوم به «پرچم دروغین» علیه کشورهای مختلف است. عملیات پرچم دروغین« False flag operations» به عملیاتی گفته می‌شود که توسط نهادهای نظامی، شبه‌نظامی، اطلاعاتی یا سیاسی به‌گونه‌ای صورت می‌گیرد که این تصور به‌وجود آید که گروه‌ها یا کشورهای دیگری این عملیات‌ را انجام داده‌اند. هدف از انجام این نوع عملیات، مخفی نگه‌داشتن هویت مرتکبان اصلی یا بدنام کردن طرف مقابل و ایجاد بهانه‌ای برای حمله به اوست. «موساد» سابقه‌ی سیاهی در طراحی و اجرای چنین عملیات‌های فریبکارانه‌ای علیه کشورهای مختلف دارد. اما معروف‌ترین آن عملیات مخفی سوزاناه (Susannah Operation) است. در سال 1954 سازمان ضد اطلاعات ارتش اسرائیل تلاش کرد، به وسیله‌ی عوامل خود بمب‌گذاری‌هایی را در مصر ترتیب دهد و تقصیر آن را متوجه گروه‌های مصری از جمله اخوان‌المسلمین و نیز کمونیست‌های مصری بیاندازد. هدف اسرائیل از عملیات سوزاناه، ایجاد ناامنی در مصر بود تا از این طریق انگلیس بتواند به حضور نظامی‌اش در منطقه کانال سوئز ادامه دهد. به همین دلیل یک گروه از یهودیان مصری برای بمب‌گذاری در دفاتر مصری، آمریکایی و انگلیسی انتخاب شدند. اما در نهایت این عملیات با شکست روبرو و چندین نفر از یهودیان مصری و مأموران اسرائیلی در این رابطه دستگیر شدند. دو مظنون هم در زندان خودکشی کردند. «پینهاس لاوون» وزیر جنگ وقت اسرائیل، هم ناگزیر به استعفا شد. با وجودی که اسرائیل 51 سال از پذیرش مسئولیت این عملیات سرباز می‌زد، بازماندگان این عملیات در سال 2005، از رییس جمهور وقت اسرائیل «موشه کاتساو» نشان تقدیر دریافت کردند. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
Ya-Zahra-Arman-Mastered-05.mp3
9.97M
🎙سرود «مثل آرمان» ما به قله نزدیک به سحر نزدیکیم به قدس و پایانِ این سفر نزدیکیم دانش‌ آموزیم و درس ما ایمانه وحدت ما زیرِ پرچم ایرانه 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
توصیه به حاکم حکیمی گفته: وقتی استانداری ولایتی را عهده دار شدی، از همدستی با خویشان خود بپرهیز که به آن مبتلا می‌شوی که عثمان مبتلا شد، خویشان را باید در امور مالی کمک کرد نه در امور حکومتی. تغییر خُلق اختلافی است در اینکه آیا انسان می‌تواند اخلاق خود را تغییر دهد یا نه. غزالی در احیاء و طوسی در اخلاق، قول اول را برگزیده اند چرا که پیامبر می‌فرماید: اخلاق خود را نیکو کنید حسنوا اخلاقکم، برخی دیگر از بزرگان قول دوم را انتخاب کرده اند چرا که گفته شده، هر چیز دارویی دارد جز حماقت که درد بی درمان است. لکل داء دواء یستطب به الا الحماقة اعیت من یداویها و نیز منسوب به امام علی علیه السلام است که می‌فرماید: و کل جراحة فلها دواء و سوءالخلق لیس له دواء راغب در ذریعه گفته است: کسی که می‌گوید اخلاق تغییرپذیر نیست، بالقوه بودن آن را در نظر گرفته اند و این درست است چرا که محال است که انسان از هسته سیب، سیب ایجاد کند. کسانی که می‌گویند: اخلاق قابل تغییر است. خروج بالقوه به بالفعل را پذیرفته اند که چه بسا باعث اصلاح یا افساد آن شود. مانند یک هسته، که چه بسا با مراقبت درخت خرما شود و با همان فاسد گردد و متعفن شود. پس اختلاف دو دسته، مبنایی است. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔅 ۳۸ 🌺 شهید محمدمهدی خوش‌سیرت: |کسی سنگِ دوستیِ مرا به سینه نزند؛ جز در لباسِ جهاد و تقوا... از همه‌ی دوستانم می‌خواهم که بندگی خود را به خدا ؛ در عمل ثابت کنند؛ و وفاداری خود به امام و انقلاب را ؛ تا حدِ نثارِ جان به اثبات رسانند... ●واژه‌یاب: ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۲۵۳ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند از سرباز کناری‌ام سؤال کردم: «چه شده؟» گفت: «نمی دانم.» افسر عراقی برای اینکه کسی اعتراضی نکند گفت: «همه سوار اتوبوس شوید. بعد به ترتیب پیاده و از جلوی صلیب رد شوید و به طرف ایران بروید.» تا این جمله را گفت نفس راحتی کشیدم ولی ته دلم احساس بدی داشتم. با بچه ها به اتوبوس شماره یک برگشتیم و سر جایمان نشستیم. رستم گفت: «نکند باز این عراقی ها بازی دربیاورند؟» . - نه بابا. ان شاء الله ماهی به دمش رسیده. نگران نباش. بعد از ده دقیقه در حالی که اضطراب بر تمام ماشین خیمه زده بود، افسر عراقی وارد اتوبوس شد و نگاهی از اول تا آخر اتوبوس کرد و گفت: «آن پنج نفر کجایند؟» تا این جمله را گفت يقين کردم منظورش از پنج نفر غیر از گروه ما نیست. کسی جوابی به او نداد. از راننده پرسید: «پنج نفر کجایند؟» راننده با ترس گفت: «من خبری ندارم.» بار سوم نگاه به من کرد که درست پشت سر راننده نشسته بودم و قلبم داشت توی دهانم می آمد. پرسید: «تو! آن پنج نفر کدام هستند؟» - نمی دانم. آن قدر عادی گفتم نمی‌دانم که سریع صورتش را برگرداند و به راننده گفت: «چطور نمی دانی کجایند؟» - قربان، اولین بار است این حرف را می‌شنوم. افسر در حالی که عصبانی شده بود گفت: «چطور نمی دانی؟ به من گفتند داخل اتوبوس شماره یک هستند.» این را گفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد. اکبر گفت: «علی آقا، یعنی چه شده؟» هر چه شده، شده دیگر. فقط دعا کن. آن قدر ترسیده بودم که صدای ضربان قلبم را می شنیدم؛ «چرا دنبال پنج نفر می‌گردند؟ چرا ما را سوار اتوبوس کردند؟ خدایا در این لحظات آخر کمک‌مان کن، خدایا با هزار امید و آرزو تا اینجا آمده ایم. خدایا تنها تویی که می توانی ما را از این وضعیت بیرون ببری!» یک نفر دیگر وارد اتوبوس شد و از اول تا آخر به همه بچه های اتوبوس نگاه کرد و رد شد. چند دقیقه ای که او نگاهمان می کرد مثل یک قرن گذشت. من شنیده بودم عراقی ها عده ای از اسرا را تا لب مرز می آورند و بعد از انجام همه کارهایشان، یک مرتبه می گویند شما حق ندارید به ایران بروید و آنها را بر می گردانند. یادآوری این حرکت عراقی ها داشت با جان من بازی می کرد. حیران بودم و نمی دانستم چه کنم. بچه ها هم ترسیده بودند. آرام در گوش اکبر گفتم: ببین، به بچه ها بگو تا می توانند آیه وجعلنا را بخوانند و نترسند.» با تمام وجودم کلمه به کلمه این آیه را می خواندم. این آیه را تا آن روز این طور با حضور قلب نخوانده بودم. برای لحظاتی زندان الرشید، محجر و... جلوی چشمانم آمدند و رفتند. از آن لحظات که نفس آدم در نمی آمد هر چه بگویم کم گفته ام. توصیف ناشدنی است. هم «وجعلنا» می خواندم و هم «امن یجیب» که طرفهای ایرانی زودتر بیایند و ما را تحویل بگیرند تا دوباره گرفتار عراقی ها نشویم. ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب. ناخودآگاه پنجره ماشین را باز کردم و سرم را بیرون بردم و عقب ماشین را نگاه کردم. با ترس و ناراحتی گفتم: «ای وای، گاومان زایید!» اكبر گفت: «چه شده؟» گفتم: «رائد خليل دارد ماشین به ماشین دنبال ما می‌گردد.» سرم را داخل آوردم و مثل بید می‌لرزیدم. هر چه دعا بلد بودم خواندم. هر چه امام بود صدا زدم. به اکبر گفتم: به کسی نگو رائد خليل دارد می آید.» از لطف خدا و عنایت امامان معصوم یک مرتبه با اشاره یکی از مسئولان اتوبوس ما کمی جلو رفت و درست وسط محوطه مبادله قرار گرفتیم. تا ماشین ایستاد یک مسئولی گفت: «پیاده شوید.» گفتم: «اکبر، بچه ها، سریع بیایید پایین تا رائد ما را ندیده.» محمد گفت: «رائد کجاست؟» گفتم: «پشت سرمان دارد دنبال ما می‌گردد.» سریع پیاده شدم و همراه بچه ها از جلوی صلیب رد شدیم و خودمان را وارد خاک ایران کردیم. قلبم به شدت می زد. نفسم داشت بند می آمد. یکی از طرف های ایرانی در حالی که می خندید و لیست افراد دستش بود به طرف ما آمد و گفت: «اسم، فامیل، درجه؟»، گفتم: «فعلا ما را ببر داخل محوطه خودتان، بعد این سؤال ها را بپرس!» - نمی شود آقا. صبر کن. آمدن حساب و کتاب دارد. به پشت سرم نگاه کردم. دیدم رائد با عجله به داخل اتوبوس ما رفت و بعد از چند ثانیه بیرون آمد و هاج و واج بود. گفتم: «برادر، وضعیت ما خطرناک است! ما را ببر داخل محوطه خودمان.» نگاهی به من کرد و دید مدام پشت سرم را نگاه می‌کنم. فهمید اوضاع طبیعی نیست. گفت: «فعلا بیایید این طرف تا مطمئن باشید از تیررس عراقی ها خارج شده اید.» با عجله چند قدمی دویدیم و در خاک ایران و در محوطه اختصاصی مسئولان ایرانی ایستادیم، وقتی مطمئن شدم از کمند رائد خليل رها شده ایم، روی زمین دراز کشیدم و نفس های عمیق کشیدم. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357