41.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷فیلم کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار اعضای کنگرهی ملی شهدای استان فارس. ۱۴۰۳/۸/۲
43.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✌فیلم کامل بیانات رهبر انقلاب دیدار دانشآموزان و دانشجویان. ۱۴۰۳/۸/۱۲
عاشقانه مذهبی:
اکبر اخمی کرد و گفت:از کی تا حالا کوچیکتر جلوی بزرگتر دست تو جیبش میکنه؟ سورن لبخندی زد و گفت:شب بیا پیش
من...اکبر نگاهش کرد... سورن گفت: از این به بعد با هم زندگی میکنیم... دیگه برنگرد تو اون مسافرخونه...اکبر
هاج و واج مانده بود... سورن دوباره گفت:من تنها زندگی میکنم... کسی و ندارم... پس از مکثی گفت: منتظرتم... و
دستش را به سمت اکبر دراز کرد... اکبر هنوز در چشمهای ابی او خیره بود... بعد از مدت کمی دستش راجلو اورد و
با او مردانه دست داد.ان شب اکبر نیامد... سورن تا صبح بیدار مانده بود و چراغها را روشن گذاشته بود... چند شب
بعدش هم نیامد.... اما سورن... بی دلیل چراغها را روشن میگذاشت و منتظرش میماند... بعد از یک هفته زنگ خانه
به صدا در امد... سورن از دیدن اکبر انقدر خوشحال شد که تا مدتی حدود بیست دقیقه او را در هوای سرد زمستانی
جلوی در نگه داشته بود...و روزهای باهم بودن شروع شد.... سورن از او اجاره نمیخواست در ازایش تمام کارهای
خانه بر عهده ی اکبر باشد...اکبر هم پذیرفته بود... هرچند حس میکرد زیر دین است... اما رفتار سورن چیز دیگری
بود... هیچ چیز از او نمیدانست... هیچ حرفی هم در جواب سوالهای اکبر نمیداد... سورن بیشتر اوقات خارج از خانه
بود و شبها به خانه باز میگشت... اکبر هم سرکار دیگری رفته بود و از حقوق این یکی راضی تر بود...شاگرد مکانیک
شده بود... بعد از یک ماه سورن تصمیم گرفت درس بخواند و کنکور بدهد و همین تصمیم و شور و هیجانش در
اکبر اثر گذاشت و او هم همپای او مشغول شد.در تمام مدتی که با سورن اشنا شده بود یک چیز بزرگ از او اموخته
بود... از زندگیت اونجور که دوست داری لذت ببر...چیزی که اکبر هرگز در یادگیری ان قوی نبود...همیشه از
اسمش متنفر بود... با کمک سورن اسمش را تغییر داد و به پیشنهاد سورن به فرزین مبدل شد... شاید مثبت ترین
کار زندگیش همین بود و دیگری این که هر دو در یک رشته در دانشگاه سراسری پذیرفته شدند... روزهای خوب
به هردویشان رو کرده بود.هر چند سورن در جواب سوالهای فرزین چیزی جز سکوت پاسخ نمیداد وفرزین هم
نفهمید یک پسر بیست ساله چرا تنها زندگی میکند و چطور توانسته یک خانه ی نسبتا بزرگ و دو خوابه در مرکز
شهر خریداری کند و هزاران سوال دیگر که در ذهنش پرسه میزد...فقط یک چیز را میدانست سورن او را تحت
حمایت خود داشت....سورن با لبخند تمام خاطرات.... را زیر و رو میکرد.فرزین متعجب گفت:حالت خوبه؟چرا الکی
میخندی؟ سورن به خودش امد... برای لحظه ای فراموش کرد جریان چیست و چطور ذهنش به ان سمت سوق پیدا
کرد.لحظه ای بعد یادش امد... فرزین ناراحت بود.سرفه ای کرد و پرسید:فرزین طوری شده؟ فرزین لبخندی زد و
گفت:نه .چطور؟ سورن:مطمئنی؟
فرزین نگاهی به سورن انداخت در مقابل چشمهای ابی زیرکش همیشه خلع سلاح میشد... اهسته گفت:چیز مهمی
نیست...سورن:هوووم.... پس چیزی هست.... مهم نیست...خوب اون چیز چیه؟ فرزین از مقابلش بلند شد و گفت:
هیچی...همانطور که پیازش را هم میزد...اهی کشید.سورن: غریبه شدم؟ فرزین به سرعت سرش را به سمت او
برگرداند و گفت: این چه حرفیه.....سورن از جایش بلند شد و از اشپزخانه خارج شد...اما با صدای بلندی گفت: اگه
نبودم. .. میگفتی...فرزین نگاهش کرد.... مثل بچه ها قهر میکرد....زیر تابه ی پیاز را خاموش کرد و به سمت سورن
رفت...سورن روی تخت دراز کشیده بود و مثال مجله میخواند...فرزین کنارش نشست و گفت: تو هنوز دست از این
بچه بازیات برنداشتی؟ سورن نگاهش کرد و گفت:چی شده؟حال حاج خانم خوبه؟ فرزین لبخندی زد و
گفت:خوبه...سورن:پس چی؟ فرزین:سه پیچ شدیا...سورن:خوب عین ادم حرف بزن بفهمم چه مرگته...فرزین: به
خدا اتفاق خاصی نیفتاده... فقط ذهنم درگیره... همین...سورن:درگیر چی؟ فرزین: هیچی...سورن:بگو به جون
سورن...فرزین اخم کرد و گفت:من قسم الکی نمیخورم...سورن:پس یه چیزی هست...فرزین اهی کشید و به سورن
که با حرص مجله را ورق میزد خیره شد.... اهسته گفت:حنانه ازدواج کرد....انگار یک پارچ اب یخ روی سورن خالی
کردند...مات نگاهش میکرد... میدانست چقدر حنانه را دوست داشت... از همان روز اول دانشگاه... از همان روزهای
انتخاب واحد... حنانه که به نظر راضی می امد.... پس چرا؟ سورن اب دهانش را فرو داد و روی تخت
نشست...فرزین به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود...سورن دستش را روی شانه ی فرزین گذاشت و گفت:واقعا؟
فرزین سری تکان داد.سورن:چرا؟ فرزین: من نرفتم... اونم رفت...سورن:یعنی چی؟ فرزین:بهم گفته بود خواستگار