.......:
#مهم 👇👇👇
🌷🏅🌷🏅🌷🏅🌷🏅🌷🏅🌷🏅🌷
از کشورهای خارجی ژنرال ها به ایران امدند
توی هویزه گفتند برای این ها خاطره بگو.
آمدم وبخشی از داستان این شهدا را تعریف کردم.
یک ژنرال پیر کمونیست کشور کره شمالی ایستاد فکر کردم خسته شدند
گفتم تمام کنم؟! گفت ادامه بده.
۴۵ دقیقه خاطره می گفتم و این ژنرال خبردار ایستاده بود و گوش می کرد!
زمانی که صحبت های من تمام شد این ژنرال احترام نظامی گذاشت و یک جمله ای گفت که بدنم لرزید!
گفت: اگر یکی از این بچه هایی که امروز قصه هایش را برای ما تعریف کردی در کشور ما بود از خدایان کشور ما به حساب می آمد!...
😢💔
راوی: سردار محمد احمدی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
: 、ヽ、ヽحتما بخونید.خیلی قشنگه. ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽヽ、ヽ、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ ヽ、ヽ``、ヽ、ヽ、ヽ.`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ`、ヽ 、ヽ`、ヽ ╱◥████◣ │田│▓ ∩ │◥███◣ ╱◥◣ ◥████◣田∩田│ │╱◥█◣║∩∩∩ ║◥███◣ ││∩│ ▓ ║∩田│║▓田▓∩║ `、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、``、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟؟؟؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران! گردش یک روز دیرین.. پس چه شد؟!
دیگر کجا رفت؟!
خاطرات خوب و شیرین
باز باران، بی ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، درسکوت ظالمانه، خسته از مکر زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای ازعشق ونفرت، اشکهایی طبق عادت، قطره هایی بی طراوت، روی دوش آدمیت، میخورد بربام خانه... ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽヽ、ヽ、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ ヽ、ヽ``、ヽ、ヽ、ヽ.`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ`、ヽ 、ヽ`、ヽ ╱◥████◣ │田│▓ ∩ │◥███◣ ╱◥◣ ◥████◣田∩田│ │╱◥█◣║∩∩∩ ║◥███◣ ││∩│ ▓ ║∩田│║▓田▓∩║ `、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه.
https://eitaa.com/zandahlm1357
●❥ ﷽ ❥●
🌺هم نشینی آیات 🌺
🔷وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ
----------------------------------------
🔶و ارباب توکل باید (در همه حال خوش و ناخوش) تنها بر خدا توکل کنند.
----------------------------------------
🔸And upon Allah let those who would rely [indeed] rely."
--------------------------------------
📙 بخشی از آیه۱۲سوره ابراهیم
📌نکته ها
🔖توكّل يعنى #وكيل گرفتن. وكيل بايد #چهار شرط داشته باشد: #درايت، #امانت، #قدرت و #محبت و كسى جز #خدا اين شروط را به نحو #کامل ندارد، پس بر او #توكّل كنيم.
امام رضا عليه السلام فرمود: #مرز توكّل آن است كه با #ايمان به خدا، از #هيچكس نترسى.
----------------------------------------------------
📬پیام
1📤- كسى مىتواند صبر كند كه تكيهگاهى داشته باشد. لَنَصْبِرَنَ ... عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ
https://eitaa.com/zandahlm1357
.......:
🔵 یه سوالی رو زیاد میپرسن بهتره که یه مقدار مختصری در موردش توضیح بدیم.
🔶 میپرسن اگه یه فامیل یا همسایه ای داشته باشیم که میدونیم خمس مالش رو نمیده آیا میتونیم از غذاش بخوریم یا خیر؟
برای توضیح باید عرض کنیم که
اولا ما با سه دسته از افراد مواجه هستیم
✅ یا یقین داریم که خمسن میدن
🔴 یا یقین داریم که خمس نمیدن
🔵 یا نمیدونیم خمس میدن یا نه!
در مورد گروه اول که صحبتی نداریم و تکلیف مشخصه.
در مورد گروه سوم هم اسلام از کنکاش توی زندگی مردم نهی کرده و خوردن غذا توی خونه اون افراد هیچ اشکالی نداره.
در مورد گروه دوم یا مطمئنیم همین غذایی که الان جلوی ماست، خمس بهش تعلق گرفته یا مطمئن نیستیم.
🔵 چون حداکثر به یک پنجم اموالش خمس تعلق میگیره( ضمن اینکه به خیلی از اموال هم خمس تعلق نمیگیره) پس احتمال اینکه خمس تعلق نگرفته باشه به اون غذا خیلی بالاست.
نکته بعدی اینکه بعضی ها میگن ما میخوایم احتیاط کنیم و از اون غذا نخوریم!
اول اینکه گفتیم تقریبا احتمالش صفر هست که خمس به اون غذا تعلق گرفته باشه
بعدش هم اینکه اگه مطمئن باشید که خمس تعلق گرفته میتونید غذا رو بخورید و بعدش به میزان یک پنجمش خمسش رو بدید.
و در اخر این نکته رو عرض کنیم که گاهی وقتا شیطان میاد انسان رو وسوسه میکنه و به بهانه احتیاط، ثواب میلیاردی صله رحم رو از دست میده!
در حالی که ثواب صله رحم انقدر زیاده که برای هر قدمش 40 هزار گناه انسان محو میشه و ....
اینجور احتیاط ها عقلانی نیست....
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
مستند کف خیابان
با ما همراه باشید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#کف_خیابون 63
ابوالفضل چرخیده و رفته قسمت بالای سر مقبره آیت الله بروجردی... اونجا ایستاده و از همون جا به الناز و اون طلبه بنده خدا نگاه میکرده... جوری که اونا متوجه نشن! ابوالفضل میگفت: «میدیدم که الناز با چه ناز و عشوه ای پلاستیک لقمه ها را گرفته بود جلوی اون بنده خدای از همه جا بی خبر! و میدیدم که اون بنده خدا هم تردید از رفتارش میریخت! من همش تو دلم به اون بنده خدا میگفتم قبول نکن! جان مادرت ازش قبول نکن! قبول نکن تا بخوره توی پوزش و روش کم بشه!
اما حواسم نبود که اصلا اون بنده خدا از همه جا بی خبره و الناز را نمیشناسه! هیچ دلیلی نداشت که ازش قبول نکنه! چرا از مردم توقع علم غیب و کشف و شهود داشته باشیم؟ باید کف دستش بو میکرد که با دو سه تا لقمه داره توی دام الناز پرونده دار همه کاره میفته؟!
الناز، جوری که مثلا کسی نشنوه... با تن صدای آروم و لطیف بهش گفت: «فکر کنین من نذر دارم... اما نه برای ثوابش... برای دل خودم... برای یه حس خواهرانه که نسبت به کسی پیدا کردم که دارم چند روز از دور نگاش میکنم و اون اصلا خبر نداره... دو سه تا لقمه ساده است... شما به رسم ادب، نمیدونم به رسم رد نکردن دست یه خواهر، چه میدونم حالا هر چی... فقط ازم قبول کنین تا برم دو رکعت نماز شکر بخونم و برم! بفرمایید!»
واقعا شرایط سختیه... اون طلبه شروع کرد وسایل و کتاباش را برداشت و توی کیفش گذاشت... از حالاتش معلوم بود که میخواد بره... اما الناز دو وجبی اون طلبه زانو زد و نشست! منی که ازش حداقل دو سه متر فاصله داشتم، بوی عطر غلیظ تن و بدن زنونه و دو سه کیلو مواد آرایش دست و صورتش را میشنیدم! چه برسه به اون طلبه بیچاره که الناز در اون فاصله ازش نشسته بود!
اون طلبه مثل هر کسی دیگه که در حرم و جاهای مذهبی و زیارتی ممکنه نذری تعارفش بکنند از الناز لقمه ها را گرفت! اما مشخص بود که لقمه ها را گرفته تا یه جوری از دست الناز راحت بشه و حضور یه زن با اون تیپ و قیافه در کنار خودش براش دردسرساز نشه و توی چشم نیاد! بعدش هم فورا مشغول جمع کردن وسایلش شد.
همین طور که داشت وسایلشو جمع میکرد، الناز بهش گفت: «مچکرم داداشی که دستمو پس نزدید! راستی چند روز پیش خودکارتون را اینجا جا گذاشته بودین! از بس بعد از مباحثتون عجله داشتین، حتی فرصت نکردین درست دور و برتون را نگاه کنید و بعدا برید! اینم خودکارت!!»
اون طلبه با تعجب گفت: «دست شما درد نکنه! آره ... خودکارمو جا گذاشتم اما این که خودکار من نیست!»
الناز خنده ای کرد و گفت: «این یه خودکار دیگه است! جدید و نو... اونو برداشتم واسه خودم... ببخشید بدون اجازه شما واسه خودم برداشتم!»
اون طلبه که کم کم داشت شاخ درمیاورد گفت: «خواهش میکنم... اشکال نداره... اما دیگه لطفا برید... دیگه هم اینجا نبینمتون! و الا مجبورم جور دیگه رفتار کنم!»
بعدش هم زود وسایلشو برداشت و بلند شد که بره... الناز بهش گفت: «چشم! دیگه منو اینجا ... نه... باشه... هر چی شما بگید... اما میشه شماره تون را داشته باشم که اگر سوالی داشتم مزاحمتون بشم؟! البته قول میدم خیلی مزاحمتون نشم!»
اون طلبه راه افتاد... الناز هم دنبالش راه افتاد... واقعا لحظات سختی داشت برای اون طلبه که عرق هم کرده بود سپری میشد... همینطور که انگار داشت از دست عزرائیل در میرفت گفت: «من گوشی ندارم! ینی خط همراه ندارم! برید... خدانگهدار....»
اما الناز دست از سرش برنمیداشت... منم رفتم دنبالشون... طلبه بیچاره داشت آب میشد که داره یه زن با اون تیپ و قیافه مثل سگ افتاده دنبالش!
الناز گفت: «اما برای شما خط و گوشی واجبه! شاید کسی باهاتون کار واجب و سوال شرعی داشت! حالا اینا به کنار... فقط یه سوال! اگر براتون بخرم، ازم قبول میکنید؟! میخوام همین جا نذر کنم... نذر کنم که اگر حاجتم براورده شد واسه شما یه گوشی و دو تا خط بگیرم تا راحت باشید!»
اون طلبه که بو برده بود که این النازه یه چیزیش میشه، یه کم سرعت گرفت و دو سه متر از الناز فاصله گرفت... الناز هم که اصرار داشت که یه پل ارتباطی بتونه ازش داشته باشه، ولش نمیکرد... اومد که جا نمونه و سرعتشو زیاد کنه تا بهش برسه، از پشت سر کفشمو انداختم جلوی پاهاش... اونم تعادلش بهم خورد و محکم نقش زمین شد!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
💟 @Mohamadrezahadadpour
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃