📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصتم
به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیتالکرسی میخواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح احساس میشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال میکشید، سلام کرد.
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: «ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: «مجید جان! این یه جشن دو نفرهاس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: «جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: «بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم میغلطید، صورتش به خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست.
کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به خندهای باز میکند، اما هر چه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟»
ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...» و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسیبنجعفرِ(علیهالسلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب من نمیدونستم...» از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته...»
گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی بیانصافی!»
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#کارگاه_انصاف ۵ ▪️اگر در مقام مشورت قرار گرفتهاید، باید منصفانه، مشاوره بدهید ... یعنی؛ ✓ بدون ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه انصاف_6.mp3
12.76M
#کارگاه_انصاف ۶
▪️زمانی که با کسی به مشکل برخورد کردید،
زمانی که خطا و اشتباهی از کسی دیدید،
زمانی که نسبت به کسی بدبین شدید،
برای اینکه بتوانید منصفانه، او را قضاوت کرده، و به بهترین راهکار برای کنترل رابطهتان برسید ؛
💢 کافی است کـــه .......
#استاد_شجاعی 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ۖ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ - عنکبوت 57
(سرانجام همهی انسانها میمیرند و) هر کسی مزهی مرگ را میچشد سپس به سوی ما بازگردانده میشوید (و هر یک جزا و سزای خود را میگیرید).
📺 تلاوت تأثیر گذار آيه 57 سوره مبارکه عنکبوت با صدای عبدالرحمن مسعد
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#کرامات امام رضا (ع)را در آرشیو هشتمین امام ☝️☝️☝️ ببینید👀
💢امام رئوف و برخورد با سیاهان
حالا که مردمِ دنیای مدرن و بی روح ما خشمگین از تبعیض نژادی مجسمههای تاجران #برده_داری در اروپا و آمریکا را به زمینمیکشند و نفرت خود از بردگی گرفتن سیاهان را ابراز میکنند بهتر است به هزار و چهارصد سال قبل بازگردیم و مستندا ببینیم امام رضا(ع) چگونه با سیاهان برخورد میکردند
.
مردى از #اهل_بلخ مي گويد: من در سفرى كه حضرت رضا عليه السلام به خراسان آمد، در ركاب آن حضرت بودم، روزى سفره ي غذا خواست و همه غلامان #سياه_پوست و غير آنها را بر سر سفره گرد آورد [تا با ايشان غذا بخورند] من گفتم: قربانت شوم، بهتر است براى اينها سفره اى جدا گانه بيندازيد. حضرت فرمودند: ساکت باش، زيرا پروردگار تبارك و تعالى يكى است [و همه بنده يك خدائيم] و مادر [ما همه] هم يكى است، و پدرمان هم يكى است، و پاداش ما هم در برابر كردار و اعمال است
🔹الكافي، ج٨، ص٢٣٠
🌤اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ 🌤
→ https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎤🎤🎤 💠 سلسله دروس #مباحث_تخصصی_مهدویت 18 🎬 جلسه 8️⃣1️⃣ 📋 موضوع : بررسی تخصصی #ابعاد_حکومت_امام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکومت 8.MP3
7.36M
🎤🎤🎤
💠 سلسله دروس #مباحث_تخصصی_مهدویت 19
🎬 جلسه 9️⃣1️⃣
📋 موضوع : بررسی تخصصی #ابعاد_حکومت_امام_زمان (قسمت هشتم)
🎤 با تدریس #استاد_عبادی ( از اساتید مهدویت )
#مهدویت
#مهدوی
📚 #دانشنامه_مهدویت
🔸 مدعیان دروغین
📗 «ابودِلْف، محمّد بن مظفّر کاتب»، از کساني است که ادّعاي نيابت نمود. او قبلاً کارش جمع آوري خمس اموال شيعيان بود، زيرا وي در ميان شيعيان کَرخ تربيت شده و شاگردي آنها را کرده بود، مردم کرخ هم خمس مال خود را ميپرداختند و هيچ يک از شيعيان در اين خصوص ترديد نداشت. امّا او بعدها منحرف شد.
(«بحار الانوار»، ج 51، ص 379)
📙 وي به «ابوبکر بغدادي» ايمان آورد و ابوبکر به هنگام مرگش به او وصيّت کرده ، او را نائب خود دانست. بعد از فوت «علي بن محمّد سِيْمُري»، نائب حق امام زمان عج ، «ابودِلْف» ادّعاي نيابت و سفارت از سوي امام زمان (عج) کرد، با اين که از آن حضرت توقيعي صادر شده بود که ديگر بعد از «علي بن محمد سِيْمُري» نائب خاص نخواهد داشت.
🔺 او به هر مجلسي که سر ميزد مورد سرزنش قرار ميگرفت. شيعيان اندک مدّتي با وي آشنا شدند، سپس از او و همکاران وي دوري جستند.
📚 «آخرين اميد»، ص 130 / «جامع الرواة»، ج 2، ص 469
ابوعبدالله محمد بن تومرت
«ابوعبدالله، محمد بن تومرت»، از مدّعيان مهدويّت است که مؤسّس سلسله ي موحّدون در مغرب بود. وي در سال 524 درگذشت. («آخرين اميد»، ص 212)
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
🕊🕊🕊
🕊🕊
آخرین روزهای سال ۷۲ بود. بچه های تفحص همه به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند.مدتی
بود که در منطقه خیبر (طلاییه) به عنوان خادم الشهدا انتخاب شدیم.
با دل و جان به دنبال پاره های دل این ملت بودیم . قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی نظرمان
را جلب کرد :
با وضو وارد شوید این خاک آغشته به خون شهیدان است.
این جمله کلی حرف داشت . همه ایستادیم نزدیک ظهر بود . بچه ها با آب کمی که
همراهشان بود وضو گرفتند .
ناگهان صدای اذان آن هم به صورت دسته جمعی به گوشمان رسید !
به ساعت نگاه کردم وقت اذان نبود ! همه این صدا را می شنیدند هر لحظه بر تعجب ما
افزوده میشد.یعنی چه حکمتی در این اذان بی وقت و دسته جمعی وجود دارد !!
نوای اذان بسیار زیبا و دلنشین بود این صدا از میان نیزه ها می آمد با بچه ها به سوی نیزار
ها حرکت کردیم این منطقه قبلا محل عبور قایق ها بودهرچه جلو تر میرفتیم صدا زیباتر
میشداما هرچه گشتیم اثری از موذنین نبودمحدوده صدا مشخص بود لذا به همان سمت
رفتیم در میان نیزارها قایقی را دیدیم قایق را بسختی از لابلای نی ها بیرون کشیدیم .
آنچه می دیدیم بسیار عجیب و باور نکردنی بود .ما موذنین نا آشنا پیدا کردیم .
درون قایق شکسته پر از پیکرهای شهدا بود آنها سال های سال در میان نیزارها وجود
داشتند. پیکر مطهر سیزده شهید داخل قایق بود . آنها را یکی یکی خارج کردیم عجیب تر
اینکه همه آنها شهدای گمنام بودند.
راوی : شهید علیرضا غلامی
https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
📚 #حکایت
روزی بهلول در خیابان به دنبال چیزی میگشت
رهگذران گفتند: بهلول بدنبال چه میگردی؟
گفت: به دنبال کلید خانه
گفتند: کلید را دقیقا کجا گم کرده ای؟
گفت: در خانه!
گفتند: پس چرا در خیابان بدنبال آن میگردی؟
گفت: آخر درون خانه بسیار تاریک است و چیزی نمی بینم!
گفتند: نادان یعنی نمیدانی آن کلید را هرگز در خیابان نخواهی یافت؟
گفت: پس چرا همه شما کلید تمام مشکلاتتان را در خارج از خود جستجو میکنید و خود را نادان نمیدانید؟
شاه کلید، درون ماست
منتهی درون ما تاریک است و بدنبال آن در خارج از خود میگردیم
در واقع چنگ انداختن به دنیای بیرون نوعی اتلاف وقت و هدر دادن انرژی است ...
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
شبی در خدمت پدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3️⃣1️⃣ برنامه های بلند مدت آمریکا که در رابطه با دولت موقت آنها را پیگیری می کرد!
بسیار جالب است ، حتما بخوانید!
گزینه شماره 5 بسیار جالب است ، دوست دارند جاسوسی را ادامه دهند!
#جلد_اول ص 67