eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.4هزار عکس
35.2هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
.......: داستان خنده دار از زبان شهید هادی😂 ‌ تقريباً دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم هادی به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت مي‌كرد. اما از خودش چيزي نمي‌گفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يكدفعه ابراهيم خنده‌اي كرد وگفت: يه ماجراي جالب براتون تعريف كنم!!😃 "تو منطقه المهدي در همون روزاي اول، پنج تا جَوون كه همه از يه روستا با هم به جبهه اومده بودن به گروه ما ملحق شدن، ما هم چند روزي گذشت و ديديم اينها انگار هيچ وقت نماز نمي‌خونن. تا اينكه يه روز با اونا صحبت كردم و ديدم بندگان خدا آدماي خيلي ساده‌اي هستن. اونها نه سواد داشتن نه نماز بلد بودن و فقط به خاطرعلاقه به امام اومده بودن جبهه از طرفي خودشون هم دوست داشتن نماز رو ياد بگيرن. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه‌ها رو صدا زدم و گفتم: " ايشون پيش‌نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بدين." من هم كنار شما مي‌ايستم و بلند بلند ذكراي نماز رو مي‌گم تا ياد بگيرين، ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگه نمي‌تونست جلوي خنده خودش رو بگيره!!😂 چند دقيقه بعد ادامه داد: تو ركعت اول وسط خوندن حمد امام جماعت شروع كرد سرش رو خاراندن، يكدفعه ديدم اون پنج نفر هم شروع كردند به خاراندن سر!!😂 خيلي خنده‌ام گرفته بودولي خودم رو كنترل كردم . 🤭 اما توي سجده وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد!!😑 پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش رو برداره كه يكدفعه ديدم همه اونها به سمت چپ خم شدن ودستشون رو دراز كردن!!!😆 اينجا بود كه ديگه نتونستم تحمل كنم و زدم زير خنده😂🤣😅 📚سلام بر ابراهیم/صفحه90_91 . هر چقدر خنده رو لبت اومد، از ته دل نثار ارواح پاک و مطهر شهدا صلوات بفرست!😊🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ‌ ‌ https://eitaa.com/zandahlm1357 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ‌در شهری که موش🐭 آهن میخورد ، کلاغ هم کودک می برد !! بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت. چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد. اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: «دوست عزیز، من واقعاً متاسفم. اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبارنگاه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.» مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: «بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد. تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.» دوست بازرگان با خود فکر کرد که حالا که این مرد احمقحرف مرا باور کرده است، بهتر است او را برای ناهار دعوتکنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده، تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد،فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد. او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود گفت: «دوست عزیز، من شرمنده شما هستم، اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.» بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: «اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.» دوست خائن او که پریشانتر شده بود فریاد زد:«آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست کودکی را که وزنش ده من است بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟» اما بازرگانبلافاصله پاسخ داد: «تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.» دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: «حق با تو است. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.» بازرگان که دیگر ناراحت نبود در پاسخ گفت: «بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود. زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.» منبع 📚: برگرفته از کلیه و دمنه https://eitaa.com/zandahlm1357
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ‏«ﻓﻼﻧﯽ ﺩﺳﺘﻪﮔﻞ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﻩ» ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪﮐﻪ: ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ، ﺟﻮﺍﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺪﯾﻤﻦ ﻭ ﺑﺪﺷﮕﻮﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﺪﻩ. ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺩﯼ ﻣﯽﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻣﺤﻠﯽ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺑﻪﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡﺑﺪﺷﺎﻧﺲ ﻭ ﺑﺪﻗﺪﻡ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﺪ. ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻫﻢ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﺍﻭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺪﯾﺚﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖﺳﺮ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﻃﺎﻗﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ. ﺑﻪ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﻞﻫﺎﯼ ﺩﺷﺖ، ﺩسته ﮔﻠﯽ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻭ ﻃﺮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺩستهﮔﻞ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺸﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﯽﺷﺪ. ﺩﺧﺘﺮﮎ برای گرفتن دسته گل ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻏﺮﻕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻪ ﻋﺰﺍ ﺑﺪﻝ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪﺭﻭﺯﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ، ﻣﻐﻤﻮﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪ. ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺸﺎﻣﺪ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺣﺮﻑ میﺯﺩﻧﺪ، ﺍﻭﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﺍﻏﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ. ﭘﺲﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩش ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏ «ﭘﺲﺁﻥﺩﺳﺘﻪﮔﻞﺭﺍ ﺗﻮﺑﻪﺁﺏ ﺩﺍﺩﻩﺑﻮﺩﯼ‏». بعدﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ شد و آن ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻌﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻓﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻄﺎﯼ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﯽ ﺑﺮ ﺣﺬﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ: ‏ «ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ دستهﮔﻞ ﺑﻪ ﺁﺏ ﻧﺪﻫﯽ!» ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ اﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ: «ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺘﻪﮔﻞ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟!» https://eitaa.com/zandahlm1357
9️⃣1️⃣ ادامه از صفحه قبل نظرات جالب یکی از تحلیل گران آمریکایی که بعد انقلاب در ایران به تحقیق و بررسی جامعه پرداخت! 3 👌تک تک مواردی که رنگی شده ، از ابزاری است که آمریکا با آنها جاسوسی می کرد و خبر می گرفت فقط خوب خوب به موارد گفته شده دقت کنید از تربیت متخصص اسلام گرفته تا متخصصین فرهنگی و شبکه صدای آمریکا و... ص 154
0️⃣2️⃣ گزارش سفارت آمریکا درباره تظاهرات مردم در تاریخ 4 خزداد ماه 1358 ص 155
📚 در ابتدا با مفاهیم و موضوعات اساسی آشناتر بشیم : 📚 اول اینکه نبی و رسول با هم تفاوت دارند. نبوت در درجه پایینتری نسبت به رسالت قرار داره. نبی فقط آورنده خبر است در محدوده زمانی و مکانی خاص. انبیائی وجود داشته اند که تنها بر قوم خود یا شهر خود مبعوث شده اند مثلا هود ع بر قوم عاد مبعوث شد. شعیب ع بر شهر مدین. رسول فراتر از نبی است . رسول صاحب شریعت و کتاب است برای زمان و مکانی وسیع تر. ابراهیم ع شیخ الانبیاء و پدر ادیان صاحب شریعت و کتاب بود و بر منطقه وسیعی برانگیخته شد از بین النهرین و حجاز تا کنعان و مصر. ما هنوز هم طبق شریعت ابراهیم ع عمل میکنیم. ☪ حضرت ختمی مرتبت رسول خدا ص نبوت عام داره و رسالت کل. یعنی هم صاحب کتاب و شریعته و هم بر تمام دوران ها مبعوث شده و هم بر تمام جن و انس رسالت داره در کل زمین و عالم هستی. 📝 امامت کمی متفاوت از نبوت و رسالت است. بعضی از انبیا امامت هم داشتند مثلا ابراهیم ع به امامت هم رسید. ابتدا نبوت بعد رسالت ، بعد مقام خُلَّت یعنی خلیل الله شد و بعد از امتحان بزرگ به امامت رسید . پس امامت مقامی بالاتر از نبوت و رسالت است. رسول الله ص امامت هم داشته . داوود ع هم احتمالا امامت داشته . بر امام که رسول و پیامبر نباشد وحی نمیشود. یعنی بر 12 امام عترت رسول الله ص وحی نمیشود . اما ولایت بر جن و انس و بر عالم وجود دارند. اگر چه با ملائکه همصحبت میشوند یا در رویا یا در بیداری . صدا را میشنوند و خود ملک را نمیبینند. وحی مراتب مختلفی داره . قرآن فرموده که خداوند بر مادر موسی ع هم وحی کرد. و یا میفرماد شیاطین به دوستانشان وحی میکنند. از القاب حضرت صدیقه زهرا س ، محدثه بود چون با ملائک و حتی جبرئیل صحبت میکردند و صحیفه ای رو بر همین اساس فرمودند و امیرالمؤمنین ع نوشتند . در مورد مقام امام جداگانه صحبت میکنیم ان شاءالله . 📚 تعداد پیامبران در روایاتی 324 هزار یا 140 هزار آمده ولیکن در روایات معتبر 124 هزار آمده . قول قوی تر و صحیح تر اینه . 📕 از این تعداد 313 نفر رو نبی مُرسَل خوانده اند. بنا بر روایاتی آمده که 104 کتاب نازل شده : شیث ع 50 صحیفه ، ادریس ع ( اخنوخ ) 30 صحیفه ، ابراهیم ع 20 صحیفه ، تورات موسی ع ، انجیل عیسی ع ، زبور داوود ع ، قرآن کریم . ظاهرا حضرت آدم ع هم صحیفه ای 21 ورقی داشته . 🌺 4 پیامبر به زبان سریانی سخن میگفته اند : آدم ع ، شیث ع ، ادریس ع و نوح ع. 🌺 4 پیامبر به عربی سخن میگفتند : هود ع ، صالح ع ، شعیب ع ، و محمد رسول الله ص . 🌺 پیامبران بنی اسرائیل : اولین آنان موسی ع و آخرینشان عیسی ع . اگر چه یهودیان عیسی ع رو پیامبر نمیدانند و حتی او را شیاد میخوانند نعوذ بالله. بین موسی ع و عیسی ع 600 پیامبر مبعوث شده. اغلب به زبان آرامی یا عبری صحبت میکرده اند. عبری زبان کهن قوم بنی اسرائیل بوده و آرامی زبان سامی ها. خاستگاه سامی ها بین النهرین بوده و از اونجا به غرب و جنوب کوچ کردند. بعضی هم به شرق و فلات ایران آمدند که احتمالا بومیان ایران قبل از ورود اقوام هند و آسیایی همینان بودند که در عیلام یعنی خوزستان و لرستان و ناحیه هیرکانی یعنی جنوب دریای مازندران و وهرکانه و طبرستان و بعضی هم در سیستان و زابل و زرنگ ساکن شدند. مورخان معتقدند که ایرانیان فرزندان نوه نوح و پسر سام یعنی ارفخشاد هستند. بهرحال اختلاط نژادی بین اقوام مهاجر هند و آسیایی با سامی های بومی ایران صورت گرفته. ادامه دارد ان شاءالله ... https://eitaa.com/zandahlm1357
Part05_علی از زبان علی.mp3
8.61M
*حضور حماسی در جنگ خندق *نبرد با بزرگترین جنگجوی عرب *فتح خیبر *کندن درب خیبر بدست امیرالمومنین(ع) *حدیث منزلت : " يَا عَلِيُّ أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى...." *قرائت سوره برائت در مکه *انتصاب به جانشینی پیامبر در غدیر خم *"مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ..." *نزول ایه اکمال "الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...." *اعلام جانشینی دوازده امام توسط پیامبر(ص)
تاریخ تحلیلی _ تطبیقی سقیفه 3 _Default_1617980807.mp3
25M
📝 تحلیل تاریخی _ تطبیقی 🔸 دوره طرح ولایت ؛ تطابق سقیفه تاریخی با سقیفه سیاسی زمان ما ، استفتاء انتخابات ، اثبات سقیفه به وسیله خطبه فدکیه حضرت زهرا ع ، علل عدم ایستادگی مومنان در ولایت ، طرق اعتبارسازی مخالفان ولایت در نظر مردم ، 3⃣ صوت سوم ؛ 23 مگابایت https://eitaa.com/zandahlm1357
38.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند کوتاه کودتای دوم 👈کودتای اعتقادی ▪️در این با نگاهی بدون روتوش از خیانت سران و بزرگان دین اهل سنت به احادیث نبوی و خدمت آن ها به پرده برداشته میشود. 💥ببینید و انتشار دهید https://eitaa.com/zandahlm1357
آیا میدانید؟ .......: @zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💢عشق ملکه ویکتوریا به یک خدمتگزار مسلمان هندى بنام عبدالکریم توجه و علاقه زیادى را داشت بطورى که از حد هم گذشته و موجب بروز نارضایتى ها در دربار انگلستان گردیده است. بعد فوت ملکه ویکتوریا، عبدالکریم به یک شب بزرگترین حامى خویش را از دست داده و دربار انگلستان عذرش خواسته و او را به موطنش هند برگردانیده تا هرگونه رسوایى پیش آمده حول شوکت و عظمت جهانى ملکه ویکتوریا برطرف گردد. این غلام هندى روزهاى سختى گذراند و سرانجام در قبرستانى واقع در شهر تاریخى آگرا به خاک سپرده شد و رازهاى ناگفته اى شامل روابط عاشقانه با ملکه ویکتوریا را باخود به زیر خاک برد. این راز بعد ازیک قرن با کشف یادداشتهاى خصوصى روزانه ملکه ویکتوریا سرانجام فاش شد. عشق ملکه ویکتوریا نسبت به این غلام هندى عبدالکریم، آنقدر شدید بود که به فراگیرى زبان فارسى و اردو، زبان ادارى مردمان هند در عصرگورکان، نیز پرداخت و توانایى نوشتن خط را به دست آورد!
💢جالب است که هنوز مکاتبات قضایی در کشور نپال به زبان فارسی و وام واژه هایش انجام میشود. در واقع تا پیش از تصرف هندوستان توسط بریتانیان زبان فارسی در هندوستان بسیار رواج داشت.
بیماری پوست آبی❗️ بیماری ای که مرز بین واقعیت و داستان را متزلزل میکند.استفان بیبوروسکی «Stephan Bibrowski»، که در سال 1891 در لهستان به دنیا آمد، یکی از مبتلایان به این بیماری بود. مادر او تصور می‌کرد که بیماری او ناشی از مجروح شدن شوهرش به وسیله یک شیر می‌باشد. مادر استفان او را موجود پلیدی می‌دانست. و به همین خاطر وقتی استفان 4 ساله بود، او را به یک گروه نمایشی آلمانی داد. در سال 1901 او به آمریکا رفت و در آنجا هم مشغول نمایش و اجرای حرکات ژیمناستیک شد. با وجود بیماری و وضعیت محدودکننده ظاهر، از او به عنوان یک جنتلمن خوش‌پوش و کسی که قادر بود به پنج زبان مختلف صحبت کند، یاد می‌شود. در سال 1920 او به آلمان رفت و سرانجام در سال 1932 بعد از یک سکته قلبی درگذشت. در سال 1960 در ایلات کنتاکی آمریکا خانواده‌ای زندگی می‌کردند که پوست بدن آن‌ها به رنگ آبی بود. از این رو این خانواده به نام «خانواده آبی» معروف بودند. این ویژگی نسل به نسل در این خانواده انتقال یافت. این بیماری زمانی بروز می‌کند که فرد بیش از اندازه در معرض ترکیبات شیمیایی نقره قرار گیرد و یکی از بدترین علائم آن آبی شدن پوست است
حس میکنم بسته‌های اینترنت هم مثل بسته های چیپس شدن، یه ذره نت تهشه، بقیش هوا😒😂😂 **** برا خونه‌ شصت متری مبل سلطنتی میگیرید؟ کدوم پادشاهیو دیدید تو خونه شصت متری زندگی کنه؟ **** انگار 90% از خستگی آدم تو جورابشه این جورابو که در میاری راحت میشی😂😂 **** کافیه تصمیم بگیری ظرفا رو بشوری، به محض اینکه دستات کفی شد، یه نقطه هایی از بدنت میخاره که قبلش اصلا نمیدونستی وجود دارن 🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ **** ینی شما صدتا کتلت هم درست کرده باشید باز به هرکس نفری سه تا میرسه **** من از وقتی به دنیا اومدم تا هنوزم دمپایی دسشوییمون سایزم نشده 😂😂😂 ‌ **** میخوام به اون شرکت هایی که میلیون ها تومن پول برای پیام بازرگانی و تبلیغات خرج میکنن بگم که ما وقتی پیام بازرگانی شروع میشه میریم دستشویی🙄😆 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حجت‌الاسلام قرائتی: با وضعیت کنونی مردم رئیس جمهور شدن مانند رفتن به قتله‌گاه است! کسی فکر نکند چون فلان میلیون رای داشته عزت دارد! بنی صدر هم در اول انقلاب 11 میلیون رای داشت اما با لباس زنانه فرار کرد
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صدم غروب 17 مرداد ماه سال 92 از راه رسیده و خبر از طلوع هلال ماه شوال و رسیدن عید فطر می‌داد. خورشید چادر حریرش را از سر بندر جمع کرده و آخرین درخشش‌های به رنگ عقیقش از لابه‌لای زلف نخل‌های جوان، به حیاط خانه سرک می‌کشید. بی‌توجه به ضعف روزه‌داری و گرمای خرماپزانی که همچنان در هوا شعله می‌کشید، حیاط را شسته و با شور و شعفی که در دلم می‌جوشید، همانجا لب حوض نشستم و با نگاهی که دیگر رسیدن مرادش را نزدیک می‌دید، در حیاط با صفای خانه گشتی زدم که به امید خدا همین روزها بار دیگر قدم‌های سبک مادرم را به خودش می‌دید. سه شب قدر در امامزاده احیا گرفته و جوشن کبیر خوانده بودم، گوش به نغمه نوحه‌های شهادت امام علی (علیه‌السلام) به یاد درد و رنج مادر مظلوم و مهربانم گریه کرده بودم، قرآن به سر گرفته و میان ناله‌های عاجزانه‌ام خدا را به نام پیامبر و فرزندانش (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) سوگند داده بودم و در این چند روز آنقدر دعا خوانده و ختم صلوات برداشته بودم که سراپای وجودم به شفای مادرم یقین پیدا کرده و هر لحظه منتظر خبری خوش بودم که مژده آمدنش را بدهد. هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان می‌آورد، چندان امیدوار کننده نبود و هر بار که به ملاقات مادر می‌رفتم، چشمانش بی‌رنگ‌تر و صورتش استخوانی‌تر شده بود، ولی من به نجواهای عاشقانه‌ای که در شب‌های قدر زمزمه کرده و ضجه‌هایی که از اعماق قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامید نمی‌شدم! همانگونه که مجید یادم داده بود، از تهِ دلم امام علی (علیه‌السلام) را صدا زده، به کَرم امام حسن (علیه‌السلام) متوسل شده و با امام حسین (علیه‌اسلام) دردِ دل کرده بودم و حالا به انتظار وعده‌ای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فردایی روشن داشتم. هوا گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن افطاری پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی‌اش کرده بودم. آخرین سفره افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب مفاتیح رفتم. یکی از خانم‌های شیعه در امامزاده سیدمظفر (علیه‌السلام) گفته بود که برای روا شدن حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک مجید می‌خواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده‌ای نه چندان دور دوخته بود. دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم خدا را می‌خواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گام‌هایی سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه‌ای از اندوه، ولی به رویم لبخند می‌زد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: «نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم!» سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: «عبدالله! از مامان خبری نداری؟» در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: «نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم.» سپس با لحنی مشکوک پرسید: «مگه قراره خبری بشه؟» لبخندی زدم و گفتم: «نه، همینجوری پرسیدم.» که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش جلب کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه می‌خندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حلاوت رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای مادر، با شادی نوش جان کردیم. شب عید فطر با عطر امیدی که به سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به یُمن توسل به خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کمتر عذابم می‌داد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم. https://eitaa.com/zandahlm1357
کارگاه انصاف_43.mp3
10.95M
۴۳ ▪️کسی نمی‌تواند انصاف را رعایت کند، مگر آنکه ؛ در درون خود یک شرط مهم ، و یا یک نیروی واجب را داشته باشد! - چه نیرویی ؟ 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
CQACAgQAAxkDAAEs0CJgnBmEGpS9geH5d8-2ZORybBpxzAACtAADrEGAUjCRiZTgSrSUHwQ.mp3
3.95M
آهنگ عید فطر 🎧حجت_اشرف_زاده استشمام عطر خوش بوے عیـــــد فطــر از پنجره ملڪوتي رمضاڹ ڪَواراے وجود https://eitaa.com/zandahlm1357