فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 کوه های رنگی یا آلاداغلار
مسیر ماهنشان به میانه یا آزادراه زنجان - تبریز به لطف کوههای رنگی آنقدر جذاب و خوشایند است که هر رهگذری را مجذوب خواهد کرد. قرمز، قهوه ای، نارنجی، سبز، زرد و سفید رنگ هایی هستند که با تُنالیته های مختلف بر سینه کش این کوه ها به چشم می خورند.
کوه هایی که مثل ادویه هزار رنگ به نظر می رسند و هر تکه از آن ها به یک رنگ است. گویی یک نفر قلمو به دست تمام کوه ها را نقاشی کرده است. این پدیده عجیب و خارق العاده که به کوههای رنگین کمان شهره است در زبان ترکی آلا داغلار نامیده می شود. پدیده ای زیبا که از حوالی ماهنشان در استان زنجان آغاز شده و تا اهر در آذربایجان شرقی ادامه پیدا می کند.
آلا در زبان ترکی به معنای رنگارنگ است و داغ نیز به معنی کوه است. لار پسوند جمع می باشد. این کوههای رنگی فقط در چند نقطه از دنیا نظیر ژئوپارک ژانکی در چین و کوههای آسانگیت در پرو وجود دارند. وجود این کوهها در چین را ناشی از میلیونها سال فشردهشدن و اکسیدهشدن مواد معدنی و ماسه سنگ میدانند.
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1_6613899.mp3
3.33M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملی که شیخ رجبعلی خیاط را به عرش رساند
📚مرحوم ایت الله مجتهدی(ره)
https://eitaa.com/zandahlm1357
.......:
پير نورانى
ايشان فرمودند:
در آن زمانها يك همكارى داشتم كه يك داستانى به يكى از رفقا گفته بود من مى خواستم اين داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختى پيدايش كردم و به او گفتم: اين داستان را تعريف كن. مى خواهم از زبان خودت شنيده باشم. او هم چنين گفت:
در زمان جوانى، ما چهار نفر بوديم كه در زمان رضا شاه ملعون به وسيله يابو و گارى از سيلو، گندمها را به شهر منتقل مى كرديم.
يكى از اين شبها كه گندم بار گارى كرده بوديم و از كنار قبرستان معروف ( (تخت فولاد اصفهان) ) رد مى شديم، يك وقت نور چراغى توجه ما را بخودش جلب كرد.
با خود گفتم: اين چراغ تيريك فانوس قديم را برمى دارم و به خانه مى برم چون قبرستان نياز به چراغ ندارد و مُردهها هم كه زنده نيستند كه بخواهند از نور آن استفاده كنند.
اين فكرى را كه ما كرديم آن سه نفر ديگر هم همين فكر را كرده بودند.
گارى را با اسبها رها كرديم، گفتيم: آنها آهسته آهسته مى روند و ماهم به آنها مى رسيم.
هر چهار نفر بطرف چراغ دويديم كه هر كس زودتر آن
را بردارد مال او باشد.
ولى وقتى كه به آن محل رسيديم، ديديم از چراغ خبرى نيست، ولى يك قبر خراب شده وپيرمردى كه محاسنش قرمز رنگ است، نشسته و از قامت و هيبت اين مرد بزرگوار نور ساطع است و آن نور چراغى را كه ما خيال مى كرديم، نور همين پيرمرد بود.
حالت بُهت و حيرت ما را گرفته
بود به طورى كه اصلا توان حركت نداشتيم.
خلاصه از ترس و تعجّب هر طورى بود فرار كرديم و گفتيم روز مى آئيم كه ببينيم اين پيرمرد نورانى كيست؟
فرداى آن شب آمديم، هر چه گشتيم اثرى نديديم. ناراحت شديم بعد از اهل اطلاع پرسيديم. فرمود:
آن پيرمرد يكى از ( (مردان خدا) ) بود و اسمش هم ( (پير نورانى) ) است. كه بر اثر ( (بندگى خدا) ) به اين مقام رسيده است. اگر شما در همان موقع حاجتى از او مى خواستيد به شما عنايت مى كرد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و نهم
چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت سالهام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظات وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پلهها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفتهام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید میکرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمدهام، پرسید: «بهتری خانمی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد: «شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد.» و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود. بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: «حالت خوبه الهه جان؟» چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: «چی شد یه دفعه؟» روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد: «دکتر میگفت فشارت افتاده.» چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم: «ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.» با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: «به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.»
نگاهی به علامتهای کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم: «برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟» و با این سؤال من، مثل اینکه صحنههای سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت: «الهه جان! حالت خیلی بد بود! کُلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه.» سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: «خیلی منو ترسوندی الهه!» که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: «چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟» مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: «گفتن هنوز آماده نیس!» و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.» ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟» با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجهات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! ان شاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.»
https://eitaa.com/zandahlm1357
با ما همراه باشید🌹
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#مهارتهای_کلامی ۱۶ 🔥سخن چینی ؛ نجاستی است که جز فرد حقیر، به آن تن نمیدهد! چرا که سه نفر را درگیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهارتهای کلامی_17.mp3
9.26M
#مهارتهای_کلامی ۱۷
✘ بدترین انسانها کسانی هستند؛
تا یک اشتباه از کسی میبینند ؛
تمام محبتها و خوبیهای او را به یکباره نادیده میگیرند؛
و شروع میکنند به مجادله، بدگویی، و افشای رازهای او ...
🔥اگر اینگونهایم؛ موجودی بشدت خطرناک هستیم.
@shervamosigiirani-4 - کانال شعر و موسیقی اصیل ایرانی.mp3
1.78M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
#مولوی
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | مغز موشک ساز، نمیتونه ماشین تولید کنه؟!
⁉️ چرا در زمینه نظامی توانمندیم و در اقتصاد ضعف داریم؟!
#پاسخ_به_شبهات
#انتخابات
___________________
📚 برشی از جلسه پرسش و پاسخ با حضور #حجت_الاسلام_راجی مسئول اندیشکده راهبردی سعداء و نویسنده کتاب #صعود_چهل_ساله
حاضرم روسری ام را جلو بکشم اما اختلاس نباشد.🧕
تو دهنی دخترخانمی به همتی و مهر علیزاده که هرچی خواستن امسال تو مناظرات از حجاب خانما برای رای جمع کردن استفاده کردن
#انتخابات_1400 #حضور_حداکثری #من_رای_میدهم #برای_مردم
Entekhabe Aslah_14000319.mp3
42.07M
#صوت_سخنرانی استاد حسن عباسی
🔺 موضوع: سایه روشن های انتخاب یک نامزد اصلح
📌 به همت موسسه آموزشی و پژوهشی امامخمینی(ره) قم
🗓 ۱۹ خرداد ۱۴۰۰
#سال_۱۴۰۰
26.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽این کلیپ را شبکه بهائي manoto ساخته است!
🔻شبکهای که از صبح تا شب مشغول مقابله با اسلام و احکامش است، حالا موضع جالبی گرفته است!
👈من مسلمانم اما رأی نمیدهم!
⁉️از کی شما زبان مسلمانها شدهای؟ حق نداریم شک کنیم؟! ببینیم چه خبر است؟! این چه صدایی است که از گلوی این شیطان به اسم حرف مسلمان دارد بیرون میآید؟!
🔻در این انتخابات مگر چه خبر است که همه میآیند و همه تلاششان را میکنند تا به نتیجه مطلوبشان برسند؟
👈نتیجه مطلوب "من و تو" شاید یک زمان رأی دادن به این گزینه یا آن گزینه بود اما حالا نتیجه مطلوب او شده است رأی ندادن!
✅ این خودش یک موفقیت است یعنی انقلاب در حال پیشرفت است و دشمنان از گزینهدادنشان ناامید شدهاند و یک قدم عقب نشستهاند.
🤔در این تقابلی که انتهای یک طیف آن manoto و bbc نامسلمان است که دعوت به رأی ندادن میکند و انتهای طیف دیگرش شهید سلیمان و یارانش و امام و مراجع که دعوت به رأی دادن میکنند، خود را گم نکنی!
📌مطمئنا این وسط حرفها و کارهای ناپسندی هم هست که امر را مشتبه میکند اما برای اینکه مسیر را گم نکنی به انتهای دو صف نگاه کن.
#به_کوری_چشم_دشمن_من_رأی_میدهم.
https://eitaa.com/zandahlm1357