65.5K
برای هدایت ودور شدن دخترم(که ازدواج کرده وصاحب فرزندی است ) از وسوسه هاوعاقبت بخیری او چه دعایی ویا ذکری میفرمایید ؟
112.2K
میخوام بدونم مثلا دونفر یکی به عزیزش وقتی زنده بود و کنارش بود خیلی بهش محبت میکرد و دوستش داشت اما اون یکی اصلا بهش توجه نداشت و همش دلش رومیشکست و میرنجوند اما وقتی از دستش رفت پیشیمون شد حتی یه روز هم فاتحه ش واز یاد نبرد کدوم بهتره؟
65.9K
من قصد دارم بچه دار بشم ولی همسرم با افراد خیلی بدی همکار هست و اون افراد هم روی او تاثیر میگذارند وخیلی هم بی اعتقاد و بی بند و بار هستند
آیا این تاثیراتی که همسرم میگیرد روی نطفه تاثیر ندارد من واقعا نگرانم که بچه بدی به وجود بیاید
51.9K
شوهر من حدوده یکسال ونیمه گوسفند داره وچهارده تا اولش خریده وهر الان سی ودو سه تا گوسفند بزرگ وکوچیک داره میخاستم بپرسم زکات این هارو چطور حساب کنیم ؟
255.1K
باتوجه به اینکه شغل ما ( کار مجازی ) ایجاب میکنه در فضای مجازی دائم باشیم و به ناچار تصاویر نیمهبرهنه زیادی درطول روز ببینیم ، چطور قلب و ایمان خودمون رو حفظ کنیم؟
.......:
(19) آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
عمران پسر شاهين از بزرگان عراق بود. وي عليه حكومت عضد الدوله ديلمي قيام نمود.
عضد الدوله با كوشش فراوان خواست او را دستگير نمايد. عمران به نجف اشرف گريخت و در آنجا با لباس مبدل مخفيانه زندگي مي كرد.
عمران در كنار بارگاه حضرت علي عليه السلام پيوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اينكه يك بار آن حضرت را در خواب ديد كه به او مي فرمايد:
- اي عمران! فردا فناخسرو (عضد الدوله) به عنوان زيارت به اينجا مي آيد و همه را از اين مكان بيرون مي كنند. آن گاه حضرت به يكي از گوشه هاي قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:
(8/20)
____________________________________
- تو در اينجا توقف كن كه آنان تو را نمي بينند. عضد الدوله وارد بارگاه مي شود. زيارت مي كند و نماز مي خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات مي كند و خدا را به محمد و خاندان پاكش سوگند مي دهد كه وي را بر تو پيروز نمايد. در آن حال تو نزديك او برو و به او بگو: پادشاها! آن كسي كه در دعاهايت مورد تأكيد تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاكش قسم مي دادي كه تو را بر او پيروز كند كيست؟
(فناخسرو) خواهد گفت: مردي است كه در ميان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شكسته و عليه حكومت قيام نموده است. به او بگو اگر كسي تو را بر او پيروز كند چه مژده اي به او مي دهي؟
او مي گويد هر چه بخواهد مي دهم. حتي اگر از من بخواهد او را عفو كنم عفو مي كنم.
در اين وقت تو خودت را به او معرفي كن. آنگاه هر چه از او خواسته باشي به تو خواهد داد.
عمران مي گويد: همان طور كه امام علي عليه السلام مرا در عالم خواب راهنمايي كرده بود، واقع شد. عضد الدوله آمد. پس از زيارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد كه او را بر من پيروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم: اگر كسي تو را بر او پيروز كند، چه مژده اي به او مي دهي؟ او هم در پاسخ گفت: هر كس مرا بر عمران پيروز گرداند، حتي اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشيد.
عمران مي گويد در اين موقع به پادشاه گفتم: منم عمران پسر شاهين كه تو در تعقيب و دستگيري او هستي.
عضد الدوله گفت: چه كسي تو را به اينجا راه داد و از جريان آگاهت نمود؟ گفتم: مولايم علي عليه السلام در خواب به من فرمود فردا (فناخسرو) به اينجا خواهد آمد و به او چنين و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض كردم. عضد الدوله گفت:
- تو را به حق امير المؤمنين قسم مي دهم كه آيا حضرت به تو فرمود: فردا فنا خسرو مي آيد؟
(8/21)
گفتم: آري! سوگند به حق امير المؤمنين كه آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت: هيچ كس غير از من، مادرم و قابله نمي دانست كه اسمم (فناخسرو) است.
پادشاه در همانجا از گناه وي درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برايش لباس وزارت آوردند و خود به سوي كوفه حركت نمود. عمران نذر كرده بود هنگامي كه مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پاي برهنه به زيارت امير المؤمنين مشرف شود. (كه البته همين كار را هم كرد.)
راوي اين داستان حسن طهال مقدادي مي گويد:
- جد من نگهبان بارگاه امير المؤمنين عليه السلام بود. حضرت را شب به خواب مي بيند كه به او مي فرمايد: از خواب برخيز و برو براي دوست ما (عمران پسر شاهين) در حرم را باز كن!
جد من از خواب برمي خيزد و در حرم را باز كرده و منتظر مي نشيند. ناگهان مشاهده مي كند مردي به سوي مرقد حضرت مي آيد. هنگامي كه به حرم مي رسد، جدم به او مي گويد: بفرماييد اي سرور ما! عمران مي گويد: من كيستم؟
جدم پاسخ مي دهد: شما عمران پسر شاهين هستيد.
عمران تأكيد مي كند كه من عمران پسر شاهين نيستم!
جدم مي گويد: شما عمران هستيد. الان علي عليه السلام را در خواب ديدم و دستور داد كه برخيز و در را به روي دوست ما باز كن.
عمران با تعجب مي پرسد:
- تو را به خدا سوگند مي دهم كه چنين گفت؟
جدم مي گويد: آري! به حق خداوند سوگند مي خورم كه چنين گفت. عمران خود را بر درگاه حرم مي اندازد و مشغول بوسيدن مي شود دستور مي دهد شصت دينار به جدم بدهند. (20)
.......:
جلد ۲
📚داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357
.......:
❌علائم آخر الزمان❌
1. مردان و زنان شبیه یکدیگر میشوند در پوشش و آرایش
2. مردان و زنان لباس تنگ و بدن نما میپوشند😣
3. شعار دین کهنه میشود
4. به افراد بد دهان احترام میگزارند🙂
5. امر به معروف و نهی از منکر میکنند و میگویند به تو چه ربطی داره😖
6. در امور دین و خدا از مال کم هم دریغ میکنند و خرج نمیکنند
7. فاسق و منافق عزیز میشوند
8. آلات موسیقی در مساجد و روی قبر ها نواخته میشود💔
9. صف های نماز جماعت مردم نشانه نفاق میشود🤞🏻
10. قران را سبک میشمارند
11. مردم از عالمان دین فرار میکنند👌🏼
12. حکام ستمگر بر مردم مسلط میشوند😱
13. مردم بی دین میشوند و از دنیا میروند
14. افراد نادان زمام امور را به دست میگیرند🤯
15. رحم از بین میرود
16. افراد فاجر و فاسد زیاد میشوند😓
17. آلات موسیقی همه جا ظاهر میشود
19. فقرا آخرت خود را به دنیا میفروشند😯
20. مردم برای رییس شدن حرص میزنند و طمع میکنند
21. پدر و مادر ها لعن و نفرین میکنند
22. کلاهبرداری زیاد میشود
23. پرده حیا از زنان برداشته میشود
24. سکته و مرگ ناگهانی زیاد میشود
25. دین مردم درهم و دینار میشود و خدای مردم شکمشان
26. آشنایان در وقت نیاز همدیگر را نمی شناسند
27. مردم غذا های خوب میخوردند و جامه های زیبا و
فاخر میپوشند و با آن فخر میفروشند
28. مردان با طلای حرام و ابریشم حرام خود را زینت میکنند
29. کودکان نسبت به بزرگترها بی حیا و بی ادب می شوند
30. عالمان به حرفشان عمل نمی کنند
31. مساجد را نقاشی میکنند ظاهر مساجد آباد ولی
از نظر هدایت و ارشاد ویران است
32. عیب کالا را پنهان میکنند
33. سوار شدن زنان بر زین ها (موتور و دوچرخه و...)
34. رابطه بین دختر و پسر
و زن و مرد نامحرم عادی میشود
35. اسلام غریب میشود
36. خرج کردن بسیار
37. مومنین در این زمان غمگین و حقیر و ذلیل میشوند
38. نماز را سبک می شمارند
39. قران مهجور و متروک میشود
40. قاری های قران بسیار و عالمان به قران اندک
41. برکت از مال و جان میرود
42. افراد مورد اعتماد کم میشوند
43. مال حلال کم میشود
44. کم فروشی عادی میشود
45. ازدواج مرد با مرد و زن با زن صورت میگیرد و عادی میشود
46. فساد عمومی میشود
47. بیت المال وسیله شخصی میشود
48. نوشیدنی های حرام ، حلال میشود
49. زکات مال ترک میشود همانند خمس آن
50. صاحبان مال و ثروت بزرگ شمرده میشوند
51. هیچ چیز بهتر از دروغ در آن زمان نمیباشد
52. زبان راستگو و صادق کم است
53. مردم فرقه فرقه شده و از اهل نفاق تقلید میکنند
54. موسیقی مطرب رواج میابد و معمول میشود
55. مردم شرب خمر و می خوارگی میکنند
56. زنان فرزندان رقاصه و آوازه خوان تربیت میکنند
57. طلاق زیاد میشود
58. صورت مردم انسانی اما دلهایشان شیطانی
59. حرف حق را تکذیب میکنند
60. در عروسی ها هر کاری بخواهند میکنند از گناه و فساد و...
61. از مردم جدا شوی تو را غیبت میکنند
62. بالا رفتن قیمت ها در آن زمان عادی می شود
63. شنیدن آیات قران سنگین میشود
#اللهمعجلالولیکالفرج 😭
✨آماده ایم برای ظهور؟😔💔
✨چقدر آماده ایم برای ظهور؟😔💔
✨برای امام زمانمون چیکار کردیم؟😔💔
✨ اَللّهُــمَّ صَلّی عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجـِّـل فرجهم✨
#منتظران
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.......:
🌼
همه ی جهان حجاب دارد:
کره زمین دارای پوشش است...
میوه های تر وتازه دارای پوشش اند...
شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود...
قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود.
سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود...
و......
در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛ اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!!
🌼
بانو!
این چادر تا برسد بدست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام...!
چادرت را در آغوش بگیر ،
و بگو برایت روضه بخواند...
همه را از نزدیک دیده است..
.......:
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی)
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و سوم
با محبت همیشگیاش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس میکردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد: «ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!» و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراریام را باز کند: «مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...» و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بیدریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: «ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!»
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بیپروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: «پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟» با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونهام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بیریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانهام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...» و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: «ولی نشد...»
که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم: «مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...» و حالا طعم تلخ بیمادری هم به جام غصههایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: «آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...»
.......:
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
با ما همراه باشید🌹
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#ارتباط_موفق ۲ 💬 قدم دوم در هر ارتباط موفقی ؛ #صداقت است! - راستش رو بگو ! - گولش نزن! - باورش کن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارتباط موفق_3.mp3
9.83M
#ارتباط_موفق ۳
🔺بعضیها شبیه مگسند !
میگردند دنبال عیب و نقطهضعف این و آن ، تا بنشینند روی این ضعفها .. و نقدشان کنند!
⚡️چنین کسانی هرگز به حریم ارتباطی موفق وارد نمیشوند، و هرگز در حفظ محبت و جذب قلوب دیگران موفق نخواهند بود.
#استاد_شجاعی 🎤
@shervamusiqiirani-7 - ترانه : تو ای پری کجایی.mp3
3.1M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لبه چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجائی که رخ نمینمائی
از آن بهشت پنهان دری نمیگشائی
من همه جا پی تو گشته ام
از مه مهر نشان گرفته ام
بوی ترا زگل شنیده ام
دامن گل از آن گرفته ام
تو ای پری کجائی که رخ نمینمائی
از آن بهشت پنهان دری نمیگشائی
دل من سرگشته تو نفسم آغشته تو
به باغ رویاها چو گلت بویم
بر آب و آئینه چو مهت جویم
تو ای پری کجائی
در این شب یلدا ز پی ات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم
تو ای پری کجائی
مه و ستاره درد من میداند
که همچو من پی تو سرگرداند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان اشک من چو گل وا شو
تو ای پری کجائی که رخ نمی نمائی
از آن بهشت پنهان دری نمی گشائی
#سايه
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بمكة نحيا ونحيي النقاء هنا النور كان ويبقى هنا
🔸ضياءان ارثهما في بقاء ابراهيمنا ومحمدنا
🔸اذا حال ما حال دون اللقاء فإرث الخليلين يجمعنا
📺 نشید بسیار زیبا و بی نظیر ضیاءان با صدای مشاری العفاسی
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: بي ارزش بودن خلافت زمستان آمد؛ با بادهاى سرد شمالى ؛ با سرماى ارتفاعات و كاكل هاى برفين كو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
فضل حيران بيرون رفت: شگفتا! ديدم ميمون (۸۶) خلافت را به رضا مى دهد و ديدم كه وى مى گويد: « من توان آن را ندارم. » هرگز در عمرم نديدم كه خلافت چنين بى ارزش شود!
فضل خود مى دانست كه مأمون در اين كار جدى نيست. چگونه مأمون خلافتى را كه به خاطر آن در گذشته نزديك سر برادرش را بريده اينك به امام هديه مى دهد؟!
شب هاى سرد دى ماه گذشتند، مأمون برا ى آينده مبهمش برنامه ريزى مى كرد. او از وزير خود مى هراسيد، از اين ايرانى كه به خوبى مى دانست چگونه خراسان را به آتشفشانى فعال تبديل كند. او از فضل بن سهل مى ترسيد. در آن شب زمستانى كه مأمون با برادرش شطرنج بازى مى كرد، با مهربانى دروغينى گفت: « با چشمان خود ديدم كه تو چقدر به حكومت ما خدمت كردى. تصميم دارم كه دخترم را به عقد تو درآورم! »
فضل نتوانست بر خود چيره شود و مهره « پرچم » از دستش افتاد. گفت: « اما او به سن نوه من است! »
چه اشكالى دارد؟!
اما. اين برخلاف رسوم است. همه ازدواج دختران خلفا با غير بستگانشان را كارى زشت مى شمارند.
اين مهم نيست. مگر من لباس مشكى كه رسم عباسيان بودرا به لباس سبز تبديل نكردم؟ ابداً! ابداً اين اصلاً مهم نيست
.
فضل لرزيد. او مى ترسيد. مأمون در انديشه آينده دخترش نبود؛ او مى خواست در خانه فضل جاسوسى داشته باشد. فضل هراسان پافشارى كرد و گفت: « اگر مرا هم دار بزنى، نمى پذيرم! » (۸۷)
با گفتن اين سخن برخاست و اجازه خروج گرفت. هنگامى كه از كاخ بيرون مى رفت، دو مرد وارد شدند. احترام كردند و نشستند. مأمون در گوش يكى ازآنان آهسته سخنانى گفت. مرد چاپلوسانه و با خوارى خم شد. خليفه رو به مرد ديگر كرد و زير لب چيزى گفت. اين نشست شوم در چند لحظه به پايان رسيد. كسى نفهميد كه مأمون در آن شب سرد زمستانى به آنان چه گفت. روز بعد شايعاتى در شهر پيچيد؛ از جمله: « مردى نزد رضا (ع) آمد و از او درباره موسيقى رقص آور پرسيد و امام فرمود: حلال است! » شايعه ديگر اين بود: « امام گفته است كه مردم برده ما هستند! » (۸۸)
در آن شب امام غمگنانه به بستر رفت و با صدايى بغض آلود گفت: « خداوندگارا! اگر شادمانى من در مرگم است، هم اينك آن را فرو فرست! » (۸۹)
تاريكى غليظ تر شد. شهاب ها، در اوج آسمان چهره شب را مى خراشيدند. ستارگان، به سان دلها مى تپيدند.
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357